در ابتداء که بازار تهران برای فلک کردن دو تن از تجار قند و شکر توسط علاءالدوله متشنج شد و برخی از روحانیون به نشانه اعتراض به شاه عبدالعظیم مهاجرت کردند،کسی تصور نمیکرد این تنش سرآغاز فصلی نوین برای تاریخ سیاسی ایران باشد. اینکه علل و اسباب این جنبش چه بود و بنیان ایدئولوژیک آن از چه آبشخورهایی سرچشمه میگرفت و وجه فیزیکی آن چگونه با رشد طبقه تجار شهری گره خورده بود و عوامل خارجی در این میان چه نقشی بازی کردند، مورد نظر این نوشته نیست و متخصصین به فراوانی در اینباره داد سخن دادهاند و مطالب و نکات زیادی را روشن کردهاند.
موضوع این نوشته اما این است که با جنبش مشروطه نظم کهنهای فرو ریخت (اگرچه این نظم کهنه از مدتها پیش در اذهان روشنفکران و شاهزادگان قاجار و حتی خود شاهان قاجار فرو ریخته بود و به این سبب جنبش مشروطه را میتوان جنبش طبقات بالادست نامید) اما نظم جدیدی نتوانست متولد شود آنچنان که بعد از فتح تهران و استقرار دولت مشروطه بعد از استبداد صغیر، واژه مشروطهچی تبدیل به ناسزا شد. روشنفکری مانند عشقی هم آخر عاقبت این جنبش را در تابلوی نمایش مریم تصویر کرد و فرد سلیمالنفس و موجهی مانند بهار از نابسامانی امور شکوه و شکایت میکرد و دولتهای مستعجل یکی پس از دیگری میآمدند، چند ماهی بر سر کار بودند و جای خود را به دیگری میدادند و بعد از مدتی دوباره در بر همان پاشنه میچرخید.
اما نظم تازه یکباره از دل دولت رضاخان سربرآورد: استقرار دولت مدرن، تاسیس ملت و تامین امنیت اجتماعی. صدالبته، این اهداف و راهبردهای اجرایی آن از شکم رضاخان بیرون نیامده بودند بلکه از ناشی از وضعیتی بودند که موجب سقوط نظم کهنه گردیده بود بدون اینکه مامایی برای تولد نظم جدید وجود داشته باشد. مسلما معلوم نبود اگر زمان بیشتری طول میکشید و مامایی برای تولد نظم جدید پیدا نمیشد، سرنوشت واحد سرزمینی ایران به همراه ساکنین آن که عموما بردگان شهری و روستایی بودند چه میشد. مسئله تولد نظم نوین اما صرفا به موضوع مامایی ختم نمیشود آنچنان که رهبران انقلاب یا رهبران دوران استقرار نظم جدید صرفا مامایی برای تولد این نوزاد جدید باشند. دوران پیشاانقلاب به همراه دوران گذار، دورانی مهآلود است، ایدهای است که در نامتعینی خود تلاش دارد خود را متعین کند اما هیچ فرم یا صورتی برای تحقق خود نمییابد. ایدههای انقلاب فرانسه مبنی بر آزادی، برابری و برادری با همه تلاشهای روشنفکران و فیلسوفان پیشین، صرفا در جهان ایده حضور داشتند بدون اینکه بتوانند خود را در صورت یا فرمهای متناسب متحقق و منکشف کنند. در اینجاست که نقش رهبران دوران گذار، رهبرانی که ایدهها در وجود آنها و در ایدئولوژی آنها خود را آشکار و متحقق میکنند و فرم تاریخی خود را بازمییابند، به میان میآید. چنین وضعیتی در دولت رضاخانی دیده میشود که ایدههای مبهم در جهان ایدهها خود را در ساخت دولت مدرن رضاخانی یا نظم رضاخانی آشکار ساختند. همچنین است نظم و ترتیباتی که به ویژه بعد از مرداد ۳۲ توسط محمدرضا شاه در ایران صورت تحقق گرفت. محمدرضا نیز با ایجاد انقلابی اگرچه از نوع سفید آن تلاش کرد تا خود را رهبری معرفی کند که میبایست با ترک نظم کهنه، نظمی جدید را متولد نماید، اگرچه او بسیار بلندپرواز و جاه طلب بود که میخواست نظم جدید را پیش از موعد رسیدنش متولد کند و این بچه نارس، با سزارین تبدیل به موجود کج و معوج و دیومانندی شد که نظام اسلامی کنونی نماینده آن است.
به این ترتیب رهبران انقلاب صرفا نمایندگان جنبش انقلابی یا پیشروان آن نیستند، آنها واسطههایی هستند که ایده نظم جدید خود را به میانجی آنها، در فرمها و صورتهایی که آنها به ایده جدید میاندیشند، خود را بر دیگران آشکار و نمودار میسازد. در ذهن جماعت انقلابی، اگرچه ایده نظم کهنه فروریخته است، اما ایده نظم جدید با تمام ظرفیت خود آشکار نشده، و اساسا نمیتواند نیز آشکار گردد زیرا ایده برای انکشاف خود نیاز به صورتهایی دارد که صرفا نزد رهبران انقلاب وجود دارد، صورتهایی که رهبران انقلاب به میانجی آن صورتها به ایده میاندیشند و ایدهها به میانجی آن صورتها خود را بر دیگران آشکار میکنند. به این سبب است که جماعت انقلابی معمولا واقعیت سیاسی را به میانجی رهبر خود درک و دریافت میکندد و فراتر از آن خود را، هویت تاریخی خود را در آئینه رهبران انقلاب خود بازتعریف میکنند. خمینی نیز نزدیکترین و روشنترین نمونه از چنین افرادی است. محمدرضا شاه و دیگر دولتمردان دولت او نیز پیبرده بودند که شتاب در توسعه و مدرنیزاسیون ایران به سرعت در حال الغای نظم سیاسی است که بعد از مرداد ۳۲ ایجاد شده بود. او اما اصرار داشت به قول خود، با زمان که دشمن اصلی او بود به مبارزه ادامه دهد او اما عملا فاقد ایدئولوژی بود که نظم جدیدی که میبایست از دل نظم کهنه سربرآورد را نمایندگی کند، دوران پادشاهی او گذشته بود و پروژهای نیمهتمام روی دست جامعه ایران مانده بود. اینکه این پروژه ناتمام چه بود و چگونه خمینی توانست خود را در نقش مامایی دروغین برای تولد نظم جدید جا بزند را در برخی از نوشتههای پیشین آوردم.
به هر روی اما موضوع الان است و آینده ایران. با نگاهی هرچند سطحی به صحنه مخالفین نظام سیاسی و چهرههای مطرح آن، به روشنی دیده میشود که میراثبر نظام پهلوی از وزنه سنگینی برخوردار است اگرچه دیگران و گروههای سیاسی دیگر نیز کم و بیش از اعتبار برخوردارند. اما مسئله صرفا اعتبار این افراد نیست، موضوع تاسیس صورتها و فرمهایی است که نظم جدید بتواند خود را در آن صورتها بر جمعیت ایران آشکار کند. جمعیت ایران نیازمند آن هستند که ایده نظم جدید را در رهبری ببینند تا با اندیشیدن به آن، به آن صورت تحقق دهند دقیقا به آن سان که عقل، ایده را در صورت، فرم میهد، تا آن را به عنوان چیزی بیرونی، چیزی بیرون از خود مورد بازاندیشی قرار دهد و در این بازاندیشی عقل از چیزی که خود ساخته و بخشی از وجود خود را در آن فرم داده، آن را به مثابه هویتی خارجی بازشناسد و در این بازشناسی است که میتواند آن را استعلایی سازد و با استعلایی کردن آن، آن را دوباره با عقل یگانه سازد. فرآیندی که در آن عقل از خود بیرون میرود تا دوباره آنچه از انبساط خود تولید کرده را دوباره با خود متحد سازد. در نتیجه سوال اصلی این است آیا جناب پهلوی سوم میتواند این نقش را ایفاء کند؟ پیامآور نظمی جدید و قابل تحقق و نه صرفا تکرار ایدههای مبهم از نظم جدید. تا اینجا او نشان داده که عمیقا متعهد به مبانی تمدن لیبرال است، با گروههای مخالف خود از در آشتی درمیآید و فراتر از آن تلاش دارد تا حق مخالفین خود را نیز به رسمیت بشناسد. قبلا در نوشتههای پیشین اشاره کردم بنیان تمدن لیبرال دموکراسی بر دوگانه من–دیگری قرار دارد و دیگری نه صرفا به لحاظ حقوقی با من همسان است بلکه دیگری، شرط امکان من است، دیگری است که امکانیت من را به لحاظ وجودشناختی ممکن میکند، امری که حقوق نیز متعاقب آن از در وارد میشود. اما آیا وفاداری به چنین مبانی برای مامایی نظم جدید کافی است؟ توجه کنیم که رهبران انقلاب، خدایان اخلاق هستند نه از این جهت که اخلاقمدار هستند، خیر، بلکه از آن جهت که فروریزنده اخلاق هستند، آنها سروران اخلاق هستند (در غالب اندیشههای اسطورهای، خدایان به همان میزان که نگهدارنده و نگهبان هستند، کشنده، ویران کننده و نابودگر نیز هستند) آیا جناب پهلوی با این میزان از اخلاقمداری، میتواند نابودکننده نیز باشد؟
اما اگر نظم جدید نتواند مامایی از بین مخالفین نظام سیاسی پیدا کند، آیا ممکن است از داخل رهبران کنونی نظام سیاسی، مامایی برای آن پیدا شود؟ قبلا در باره تاثیرات مهم جنبش اعتراضی اخیر بر رژیم چنج نوشتم و توضیح دادم که برخلاف گمان غالب افراد، رژیم چنج ناظر بر تغییرات رادیکال revolutionary در نظام تصمیمسازی سیاسی است. نظام سیاسی مستقر به جهت سیالیت بسیار زیاد خود، وجه ساختاری structural بسیار ضعیفی دارد اگرچه وجه کارکردی functional آن در جهت بقاء تاکنون به درستی عمل کرده است. این سیالیت مانع از فروپاشی به صورت کلاسیکی است که ممکن است در برخی اذهان وجود داشته باشد، اگرچه ناممکن هم نیست البته. اینکه سناریوی محتمل رژیم چنج چه خواهد بود را در چند نوشته پیشین آوردم.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.