فاطمه شمس – این عکس مال زمانیست که هنوز آدم بزرگ نشده بودم ولی نقش آدمبزرگها و مادربزرگها را داده بودند به من. عکس زیر، عکس فاطِ دختربچهایست که دارد نقش قصهگوی داستان معروف «حسنینگویکدستهگل» را بازی میکند. آن روز وقتی مربی تئاتر، سنجاق روسری را زیر گلویم سفت میکرد و روی صورتم با مداد چین میانداخت تا شکل مادربزرگها بشوم، هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم بر سر مادربزرگ خودم در نوجوانی چه آمده. آن سالها، هیچ کس باورش نمیشد، آن زن مادربزرگ باشد. از بس جوان و زیبا بود. وقتی ۱۲ ساله بودم یک بار بهم گفت وقتی هنوز به قول خودش «رگل» نشده بود و سیزده و سالش هم بیشتر نبود شوهرش دادند به مردی که توی عمرش یک بار هم او را ندیده بود. روز عقد وقتی روی صندلی نشسته بود، پاهاش به زمین نمیرسید. بعد از ازدواج مدتی صبر کردند تا به اندازه کافی «بزرگ » شود و بعد از پریود، بتواند باردار شود و مادری کند.
میگفت وقتی خطبه عقد را خواندند، هنوز نوک سینههایش تازه برجسته شده بود. از ترس شب اول بعد از عقد میگفت و اینکه تا صبح دور خانه دنبال مادرش میگشته. هنوز یادم است چطور پوست صورت زن جمع میشد وقتی آن سالها را برای نوه دوازده سالهاش که من بودم، تعریف میکرد. سالها بعد با دیپلم خیاطی و چهار بچه از آن مرد جدا شد، ولی خاطره روزی که خطبه عقدش را خواندند مثل یک کابوس تا آخر عمر جلوی چشماش بود.
وقتی از دنیا رفت، پنجاه و شش ساله بود با یک حجم موی خرمایی یکدست که به زور تار موی سفید میانشان پیدا میشد. او همه تلاشش را کرد که سه دخترش به سرنوشت خودش دچار نشوند. دختر اولش (مادر من) درس خواند، دانشگاه رفت، حقوقدان شد و سالها عهدهدار مدیریت امور صغار و مهجورین در استان خراسان بود. او تمام عمرش را تا همین پارسال که بازنشسته شد صرف حمایت از حقوق کودکان بیسرپرست کرد و در طی این سالها بارها جلوی ازدواج غیرقانونی دختربچهها را گرفت.
شاید اگر قرار بود داستان دو نسل قبل در زندگی من هم تکرار شود آن وقت به جای بازی کردن نقش مادربزرگها، باید همان اتفاقها را زندگی میکردم. لابد به محض خروج از کودکستان باید خودم را برای سفره عقد مهیا می کردم. تصور اینکه آن سالها شوهرم میدادند حس وحشتناک اولین باری که بدنم به دست مرد غریبهای در کوچه پسکوچههای مشهد دستمالی شد و هفت سال بیشتر نداشتم را در وجودم زنده میکند. برایم ازدواج در آن سن، بیشتر به تجاوز و آزار جنسی کودکان شبیه است تا هر چیز دیگری. تصور تن دادن به دستهای زمخت مردی که یک بار هم ندیده بودم و قرار بود نقش شوهر و پدر و سرپرست را همزمان برایم بازی کند، به جای درس و مدرسه و کلاس، یک کابوس تمام عیار است که متاسفانه اگر نه برای من، برای خیلی از دختربچههای ایران هر روز به واقعیت میپیوندد
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.