برای بزرگداشت صد و بیست و پنجمین زادروز برتولت برشت، گلچینی از اشعار متنوع منظوم و منثور او را، که طی سالیان گذشته از آلمانی ترجمه کرده ام، و در انتها مجموعه اشعار نماشنامۀ « مادر» را تقدیم دوستاران برشت می کنم.
شهاب برهان

دیوار

در اینجا
رو به دریا
دیوارهائی بودند
اندیشناکِ استقامت خویش
که توفان، کارشان را بسازد.
دیوارها حق داشتند.
کارشان ساخته شد.
و اینک
در جائی که دیوارها بودند،
برشت ایستاده است
و دریا را نظاره می کند.

شانس داشتن

آن کس که در پی مفّری باشد
محتاج بخت است.
بدون شانس
کسی از سرما جان به در نمی بَرد
نه از گرسنگی، نه حتا از دست انسان ها.

بخت، یار است.

من بسی خوشبخت بوده ام
برای همین است که هنوز هستم.
اما به آینده که نگاه می کنم
پشت ام تیر می کشد از تصور آن که هنوز
تا چه اندازه به شانس نیاز خواهم داشت.

بخت، یار است.

انسانِ قوی کسی است که بختیار باشد.
یک رزمنده خوب و یک آموزگار خوب
آدمی بخیتار است.

بخت، یار است.

بارش برف
آغاز شده است.
چه کسانی می مانند در این هوا؟
چون همیشه
باقی خواهند ماند:
سنگفرش ها
و انسان های بی نوا.


تأملی در باره تبعید

(۱)
میخ را به دیوار مکوب
کُت ات را بر پشت صندلی بیانداز
این زحمت برای چهار روز نمی ارزد
تو فردا برمی گردی.

نهالچه را بی آب رها کن
پرورش درخت برای چه؟
پیش از آن که وجبی قد بکشد
تو راه افتاده، رفته ای.

صورت ات را با کلاه بپوشان وقتی از کنار مردم می گذری
دستور زبان خارجی برای چه ورق می زنی؟
فراخون بازگشت به سرزمین ات
به زبان آشنا خواهد بود.

حصارهای خشونتی که در مرزها
علیه عدالت برپا گشته اند
همچون پوسته پوسته ی گچ های ستون ها
پوسیده و خواهند ریخت.

(۲)
میخی را که بر دیوار کوبیده بودی بنگر!
خیال می کنی کی برمی گردی؟
حاضری باور ته دل ات را بپذیری؟

روز به روز، هر روز
نشسته در اتاق،
برای رهائی قلم می زنی.
نظر ات در باره کاری که کرده ای چیست؟
درخت بلوط کنج حیاط را بنگر
که آبپاش لبالب را به پایش می کشی.

در بارۀ لقب مهاجر

همیشه دیده ام
چه اسم بی مسمائی روی ما می گذارند:
مهاجران.
یعنی که جلای وطن کرده ها…
حال آن که ما به میل خود راه نیافتاده و کشور دیگری را انتخاب نکرده ایم.
ما مهاجرت نکردیم
تا اگر دست داد،
تا همیشه در کشوری جا خوش کنیم.
ما
گریختگانیم،
رانده شدگانیم ما،
تبعیدیان.
در تبعید،
کشور میزبانِ ما
نمی تواند وطن ما باشد.
بیتاب می نشینیم
حتی الامکان در نزدیکی مرز
در انتظار روز بازگشت.
مراقب هر تغییر کوچک
در هر دو سوی مرز.
هر از راه رسنده ای را سئوال پیچ می کنیم
نه چیزی را فراموش می کنیم
نه چیزی را وا می نهیم.
نمی بخشیم،
آنچه را که شد
نمی بخشیم.
نه!
سکون تنگه
فریب مان نمی دهد
صدای نعره هایشان را
از اردوهایشان می شنویم
ما خود
می شود گفت به نوعی
شایعۀ جنایاتی هستیم
که از مرزها درز کرده اند.
هریک از ما که با کفش های پاره
از میان جمعیت عبور می کند
نشان از ننگی است
که کشور ما را می آلاید.
لیکن هیچیک از ما در اینجا نخواهیم ماند،
حرف آخر هنوز زده نشده است.

****

در روزگاران تاریک می توان ترانه سرود؟
– آری، می توان سرود:
از روزگاران تاریک.

***

دود

کلبه ای زیر درختان در کنار دریا.
دودی از بام اش بلند می شود.
دود اگر نبود
چه بی جان می شدند
کلبه، درختان، دریا.

کتابسوزان

وقتی رژیم دستور داد کتاب های با افکار زیانبار را در ملأ عام بسوزانند و گاومیش ها واداشته شدند گاری های پر از کتاب را به هیمه گاه ها بکشند، شاعری تحت پیگرد – یکی از ارزنده ترین ها- هنگام مطالعه ی لیست نویسندگان کتاب های سوخته وحشت زده پی برد که کتاب های او را فراموش کرده اند. پشت میز اش دوید لبریز از خشم و با قلمی شتابان به حاکمان نامه ای نوشت: مرا بسوزانید! با من چنین نکنید! مرا کنار نگذارید! آیا من در کتاب هایم همواره حقیقت را نگفته ام؟ و حالا با من چون یک دروغگو رفتار می کنید؟ من به شما فرمان می دهم: مرا بسوزانید!

****

آنچه را که دل می بندی
پُر جدی نگیر.
گفته است که بی تو قادر به زندگی نخواهد بود
حساب این را هم بکن
که اگر روزی او را دوباره دیدی
اصلاً تو را خواهد شناخت؟

پس در حق من لطفی کن
و زیادی دوست ام نداشته باش.
از آخرین باری که دوست داشته شده ام
در گذر زمان
آنچه نصیب ام نشد
ذره ای دوستی بود.

***

شب است.
زن و شوهر ها به رختخواب می روند.
زن های جوان کودکان یتیم به دنیا خواهند آورد.

***

ضعف

تو هیچ نداشتی
من یکی داشتم:
من دوست می داشتم.

***

وقتی سنگ بگوید : بر زمین می افتم اگر به هوا پرتاب ام کنی، باور اش کن.
وقتی آب بگوید که خیس می شوی اگر در آب فرو روی، باور اش کن.
اگر معشوقه ات بگوید که می خواهد بیاید، باور اش مکن.
اینجا قانون طبیعت عمل نمی کند.

***

حقیقت، متحد می کند

دوستان،
آرزو داشتم حقیقت را می دانستید و آن را می گفتید!
نه چون فرمانروائی خسته و پا به فرار : آرد فردا می رسد!
مثل لنین: فردا شب کارمان تمام است، اگر…
یا به قول آن ترانه،
” برادران می خواهم با این مسئله آغاز کنم:
ازین پس برای موقعیت دشوار ما مفّری نیست”.
دوستان، یک اعتراف قدرتمند
و یک ” وگرنه” ی قدرتمند!

***

دزدانِ نانِ سفره ی مردم
قناعت می آموزند.
گیرندگان کمک های مردمی
دعوت به ایثار می کنند.
شکمبارگانِ سیر خورده
از آینده ی تابناک می گویند برای گرسنگان.
هادیان کشور به نابودی
مملکت داری را کاری بس دشوار می نامند
برای مردم عادی.

***

تحقیقات

گفته می شود که مأموران باید تحقیقاتی بکنند.
در محلات
دیگر خواب به چشم کسی نمی آید.
*
هیچکس نمی داند کار چه کسی بوده است
یا چه جرمی اتفاق افتاده است
همه مظنون اند.
*
وقتی مردم مجبور باشند شب ها
از درِ خانه ی خود دفع ظّن کنند
تلّی از جرائم بالائی ها
دور از نظرها
برجا می مانند.

***

در انتظار چه هستید؟
که کران به شنیدن تان بشتابند؟
که سیری ناپذیران چیزی به شما ببخشند؟
که گرگان بجای بلعیدن تان
خوراک تان دهند؟
ببرها از روی دوستی
تقاضا کنند
که دندان هایشان را بکشید؟
به این انتظار نشسته اید؟

***

بالائی ها می گویند:
به سوی افتخار می رویم.
پائینی ها می گویند:
به سوی انتحار.

***

افتخار

هنگامی که سرباز آمریکائی برایم تعریف کرد
چگونه می شد دختران خوب خوردۀ بورژواهای آلمان را با سیگار
و دختران خرده بورژوا را با تکه ای شکلات خرید
ولی زنان کارگر به بردگی کشیده شده و گرسنه ی روس،
با اینحال، غیر قابل خریداری بودند،
احساس افتخار کردم.

وقتی به راه می افتد
بسیاری نمی دانند
دشمن شان است
آن که در پیشا پیش شان است.
صدائی که فرمان می دهد، صدای دشمن شان است
و آن کس که از دشمن سخن می گوید
کسی جز خودِ دشمن نیست.

***

کوهی را که در تو بود
صاف کردند و درّه ات را پُر.
جاده ی همواری از رویت می گذرد.

***

توفان اکتبر

صدای توفان اکتبر بر گِرداگردِ خانه ی کوچک در نیزار گوئی صدای خود من است. راحت روی تخت دراز کشیده ام و صدای خودم را که از دریا و از شهر می آید گوش می دهم.

***

دخترک شانزده ساله ی چرخکار ملافه

هنگامی که “اِما رَیز” دخترک شانزده ساله ی چرخکار ملافه در ” چرنوویتس” در برابر بازجو قرار گرفت از او خواسته شد توضیح دهد که چرا شبنامه هائی پخش کرده است که در آن ها دعوت به انقلاب شده است.
او از جا برخاست و بعنوان پاسخ، سرود انترناسیونال سر داد.
وقتی بازجو سرش را به چپ و راست تکان می داد
دخترک بر سرش داد زد:
بلند شو بایست، این انترناسیونال است!

تعویض چرخ

در بَرِ جاده نشسته ام.
راننده دارد چرخ را عوض می کند.
جائی که از آن می آیم
دلخوش نیستم،
جائی که به سویش می روم،
دلخوش نیستم.
نمی دانم برای چه اینهمه ناشکیب
تعویض چرخ را نظاره می کنم.

کلام نازدودنی

در زمان جنگ جهانی
در یکی از سلول های زندان سان کارلو در ایتالیا
انباشته از سربازان اسیر، بدمستان و دزدان
سربازی با مداد کپیه روی دیوار نوشت:
زنده باد لنین !
– در بالای سلولی نیمه تاریک، به سختی قابل دیدن، اما با حروفی بس بزرگ.
وقتی نگهبان ها آن را دیدند، نقاشی با سطلی دوغاب فرستادند
و او با قلم موئی دسته بلند، روی جمله ی خطرناک را دوغاب مالید.
اما از آنجا که قلم مو از روی کلمات کشیده شده بود، این بار در بالای سلول با گچ نوشته شد:
زنده باد لنین !
بعد نقاش دیگری با قلم موئی پهن تر روی نوشته را دوغاب کشید. نوشته تا مدتی ناپدید شد
اما صبح وقتی دوغاب خشک شد، دوباره جمله ظاهر شد:
زنده باد لنین !
پس نگهبان ها بنّائی را با تیشه به سراغ نوشته فرستادند
و او یک ساعت تمام حرف به حرف را تراشید.
وقتی از کار فارغ شد
اینبار در بالای سلول بر دیوار
بدون رنگ اما عمیق حک شد:
زنده باد لنین !
سرباز گفت:
« حالا دیوار را بردارید !»

***

مردی که دوست اش دارم
گفته است که به من نیاز دارد.
برای همین است که سخت
مراقب خودم هستم
با احتیاط قدم بر می دارم
و ترس از آن دارم که هر قطره ی باران
موجب هلاک ام شود.

***

درختی که دیگر میوه ندهد به بی باری متهم می شود
بی آن که کسی خاک اش را وارسی کند.
شاخه اگر بشکند به پوسیدگی متهم می شود.
اما برفی آیا بر رویش ننشسته بود؟

***

شیطان،
تمشکزاری داشت.
مانده بود چه کند، چه نکند
که اینجا حادثه ای رخ دهد.
و چون شیطان بود، فکری شیطانی به خاطر اش رسید:
حصار را آفرید.
*
دوست دخترم پستان های درشتی دارد.
مانده است چه کند، چه نکند
باید حادثه ای رخ دهد.

***

بسیار اند طرفدارانِ نظم و ترتیب.
برای خوردن، سفره ای پهن می کنند
– اگر داشته باشند.
یا خرده نان ها را با کف دست جمع می کنند
– اگر دست، خیلی خسته نباشد.
اما میز و مسکن شان در دنیائی ست که مدام در کثافت فرو می رود.
آری!
گنجه تان باید تمیز باشد
اما در حاشیه ی شهر
کارخانه قرار دارد:
آسیابِ استخوان،
سطلِ خونِ سودِ بیشتر !
آه!
ناخن های پاکیزه ی دست به چه کار آیند
هنگامی که تا زَنَخ در لجن فرو رفته ای؟

***

وقتی بالائی ها از صلح حرف می زنند
مردم عادی می فهمند که جنگ در پیش است.

وقتی بالائی ها جنگ را لعنت می کنند
فرمان های اجتماعی پیشاپیش صادر شده اند.

وقتی بالائی ها از صلح حرف می زنند
عابر خیابان دست از امید بشوی!

وقتی بالائی ها قرارداد عدم تعرض می بندند
وصیتنامه ات را بنویس!

***

ژنرال!
تانکِ تو ارابۀ قدرتمندی است
جنگلی را با خاک یکسان و صدها انسان را له می کند.
اما نقطۀ ضعفی دارد:
راننده لازم دارد.

ژنرال!
هواپیمای بمب افکن ات بسیار قدرتمند است
تیز پروازتر از توفان است و سنگین تر از فیل را حمل می کند
اما نقطۀ ضعفی دارد:
به مونتاژ کن احتیاج دارد.

ژنرال!
انسان خیلی به درد می خورد
می تواند پرواز کند، می تواند بکُشد
اما نقطۀ ضعفی دارد:
می تواند فکر کند.

***

برادر من خلبان بود
روزی نقشه ای به دست اش رسید
چمدان اش را بست
و به سمت جنوب غرب پرواز کرد.
برادر من یک فاتح است.
ملت ما فضا کم دارد
و فتح زمین ها و سرزمین ها
رؤیای دیرین ما بوده است.
فضائی که برادر من فتح کرد
در ” گواداراماسیو” قرار دارد
به درازای یک متر و هشتاد
و به عمق یک متر.

***

چه لذتی دارد آغاز !
دَمیدنِ سحر !
اولین چمن
وقتی که رنگ سبز
تقریباً از یاد رفته است.

وای، اولین صفحه ی کتاب دلخواه ات! غافل گیری !
آهسته بخوان
بخش ناخوانده اش
خیلی زود باریک خواهد شد !

و نخستین مشتِ آب
بر چهره ی رنگ پریده.
پیراهن پاکیزه ی خُنک.

آغاز عشق.
نگاهِ اغواگر.

وای! آغازِ کار.
ریختن روغن در ماشین سرد
نخستین تکان دست
و نخستین غرش و جهش موتور!
و نخستین پُک سیگار
که ریه ها را پر می کند.

آه! یک فکر بکر!

***

کوسه ها را تاراندم
ببرها را کُشتم
طعمه ی ساس ها شدم.

***

هر چیزی تغییر می کند.
با نَفَسِ واپسین میتوانی از نوآغاز کنی.
لیکن شده است آنچه شده است.
و آبی را که درشراب می ریزی، دیگر نمی توانی جدا کنی.

شده است آنچه شده است
آبی را که درشراب می ریزی، دیگر نمی توانی جدا کنی.
اما هر چیزی تغییر می کند
با نَفَسِ واپسین می توانی از نوآغاز کنی.

***

یا همه، یا هیچکس

ای برده!
تو را که خواهد رهانید؟:
آنهائی که در اعماق ایستاده اند؛
آن ها تو را خواهند دید رفیق.
فریاد تو را آن ها خواهند شنید.
تو را برده ها خواهد رهانید.
*
تفنگ یا زنجیر
هیچکس در انفراد به رهائی نمی رسد
یا همه یا هیچکس.
*
گرسنه!
چه کسی سیر ات خواهد کرد؟
دل ات غذا می خواهد؟
پیش ما بیا که از گرسنگی در عذاب ایم.
بگذار راه را نشان ات دهیم
گرسنه ها تو را سیر خواهند کرد.
*
تفنگ یا زنجیر
هیچکس در انفراد به رهائی نمی رسد
یا همه یا هیچکس.
*
ای کتک خورده!
چه کسی انتقام ات خواهد گرفت؟
توئی که ضرب دیده و زخم خورده ای
به صف زخمیان بیا
ما
رفیق
با همه ی ضعف مان
انتقام تو را خواهیم گرفت.
*
تفنگ یا زنجیر
هیچکس در انفراد به رهائی نمی رسد
یا همه یا هیچکس.
*
درمانده!
می پرسی چه کسی جرأت خواهد کرد؟:
آنکس که دیگر تاب بدبختی ندارد.
باید به درماندگان روی آورد
که از شدت بدبختی
غم امروز می خورند و نه فردا.
*
تفنگ یا زنجیر
هیچکس در انفراد به رهائی نمی رسد
یا همه یا هیچکس.

***

بیرون بیا رفیق!
خطر کن با پول خُردی که دیگر پول نیست
با جای خوابی که در زیر باران است
و با کاری که فردا از دست اش خواهی داد.
پا به خیابان بگذار! بِرَزم!
برای صبر کردن خیلی دیر شده است.
به یاری ما بشتاب تا به خود کمک کرده باشی
همبستگی بکن!

بیرون بیا رفیق
در برابر سلاح ها از دستمزد ات دفاع کن!
اگر تو بدانی که چیزی برای از دست دادن نداری
آنگاه پلیس، اسلحه کم خواهد آورد!

پا به خیابان بگذار! بِرَزم!
برای صبر کردن خیلی دیر شده است.
به یاری ما بشتاب تا به خود کمک کرده باشی
همبستگی بکن!

***

آه ای بخت برگشتگان!
برادرتان را می کوبند و شما پلک بر هم می فشارید!
مجروح فریاد می کشد و شما سکوت می کنید؟
سفّاک راست راست می چرخد و قربانی انتخاب می کند
و شما می گوئید:
کاری به کارِ ما ندارد، پس متوجه خویش اش نکنیم.
این چه شهریست و شما چگونه انسان هائی هستید!
وقتی که در شهری ستمی می شود، مردم باید بشورند
و جائی که شورش نباشد
همان به که شهر نابود شود در شعله های آتش
پیش از آنی که شب فرو افتد.

***

در نظامی که ساخته اید
انسانیت استثناست.
آن کس که انسان باشد
تاوان پس می دهد.
بترسید برای هر آن که مهربان اش می یابید.
باز اش بدارید آن را که قصد یاری دارد.

تشنه ای در کنار توست: چشمان ات را ببند!
پنبه در گوش ات کن؛ کسی در جوار ات می نالد.
پای ات را پس بکش! کمک ات را طلب می کنند.
ضربتی بزن بر کسی که در این میان
خود را فراموش می کند.
او به انسانی آب می دهد
و گرگ است که می آشامد.

***


قطعنامه کموناردها

۱-
نظر به این که از ضعف ماست
که شما می توانید
قوانینی بگذرانید که ما را به بندگی می کشند
ازین پس محلی به قوانین تان گذاشته نخواهد شد
زیرا که ما دیگر
نمی خواهیم بنده باشیم.

نظر به این که ما را با توپ و اسلحه می ترسانید
تصمیم گرفته ایم که از زندگی نکبت بار
بیشتر بترسیم تا از مرگ.

۲-
نظر به این که گرسنه می مانیم
وقتی که غارت شدن به دست شما را تحمل می کنیم
قصد داریم ثابت کنیم که میان ما و نان گمشده
شیشه ای بیش حائل نیست.

نظر به این که ما را با توپ و اسلحه می ترسانید
تصمیم گرفته ایم که از زندگی نکبت بار
بیشتر بترسیم تا از مرگ.

۳-
نظر به این که خانه های فراوانی هست
در حالی که شما ما را بی سرپناه می گذارید
تصمیم گرفته ایم به آن ها نقل مکان کنیم
زیرا که زاغه ها مناسب ما نیستند.

نظر به این که ما را با توپ و اسلحه می ترسانید
تصمیم گرفته ایم که از زندگی نکبت بار
بیشتر بترسیم تا از مرگ.

۴-
نظر به این که ذغال فراوان است
در حالی که ما از بی ذغالی یخ می زنیم
تصمیم گرفته ایم آن را مصادره کنیم
تا هوا برایمان گرمتر شود.

نظر به این که ما را با توپ و اسلحه می ترسانید
تصمیم گرفته ایم که از زندگی نکبت بار
بیشتر بترسیم تا از مرگ.

۵-
نظر به این که پرداخت دستمزد خوب به ما
شما را سعادتمند نمی کند
کارخانه ها را خودمان تسخیر می کنیم
چرا که بدون شما همین برایمان کافیست.

نظر به این که ما را با توپ و اسلحه می ترسانید
تصمیم گرفته ایم که از زندگی نکبت بار
بیشتر بترسیم تا از مرگ.

۶-
نظر به این که ما به حکومت و وعده های همیشگی اش اعتمادی نداریم
تصمیم گرفته ایم از این پس برای خودمان
و تحت رهبری خودمان
زندگی سعادتمندی بنا کنیم.

نظر به این که فقط از توپ ها شنوائی دارید
– و زبان دیگری حالی تان نیست –
مجبوریم – و صرفه درین است –
که لوله توپ ها را به سوی شما بچرخانیم.

***

در ستایش دیالکتیک

امروز، بیداد، با گام های مطمئن راه می رود.
سرکوبگران، خود را برای ده هزار سال آماده می کنند.
خشونت اطمینان می دهد: تا هست، چنین خواهد بود!
هیچ صدائی جز صدای چیرگان به گوش نمی رسد.
و استثمار با صدای بلند از بازارها جار می زند: من تازه آغاز می کنم!
اما بسیاری از سرکوب شدگان می گویند:
آنچه ما می خواهیم، هرگز شدنی نیست.
*
ای که هنوز زنده ای، مگو : هرگز!
ایقانی بر یقین نیست.
آنچه چنین است، چنین نمی ماند.
وقتی حاکمان سخن گفته باشند
محکومان به سخن در خواهند آمد.
چه کسی جرأت دارد بگوید : هرگز؟
دوام ستمگری به گردن کیست؟ به گردن ماست.
نابودی اش به دست کیست؟ به دست ماست.
ای زمین خورده، برخیز!
ای زندگی باخته، بستیز!
کسی را که جایگاه اش را شناخته باشد چگونه می توان از رفتن باز داشت؟
پس مغلوبانِ امروز، فاتحان فردایند.
و ” هرگز” می شود : همین امروز!

***

چه اتفاقی افتاده است؟

کارخانه دار اجازه می دهد از هواپیمایش جلو بزنند.
پاپ، اندیشناکِ موعظه ایست که هشت هفته پیش در باره نزول
کرده است.
ژنرال ها لباس شخصی به تن می کنند
و به ریخت بانکدارها در می آیند.
کارمندان
با ارباب رجوع خوشرفتاری می کنند.
پاسبان، عابران را راهنمائی می کند.
صاحبخانه می خواهد مطمئن شود که لوله ی آب عیبی ندارد.
روزنامه ها عبارت « مردم» را با حروف درشت چاپ می کنند.
آوازه خوان ها در اپرا به رایگان می خوانند.
ناخدایان
غذای خدمه را می چشند.
صاحبان اتوموبیل
بغل دست راننده می نشینند.
پزشکان از بدی بیمه ها شکایت می کنند.
دانشمندان
کشفیات شان را رو، و مدال هایشان را پنهان می کنند.
مالکان بزرگ
برای سربازخانه ها
سیب زمینی حمل می کنند.

انقلاب در اولین نبرد اش پیروز شده است.
این است
آنچه که اتفاق افتاده است!

***

در رثای لنین

می گویند
وقتی لنین مُرد
سربازِ مراقب جسد به رفیق اش می گفت:
من نمی خواستم باور کنم.
رفتم جلو
آنجائی که او خوابیده بود
در گوش او فریاد زدم:
ایلیچ ! استثمارگران آمدند !
تکان نخورد.
و من باور کردم که مرده است.
*
وقتی یک مرد خوب می خواهد ترک مان کند
چگونه می توان باز اش داشت؟
به او بگوئید وجود اش چرا لازم است
این نگه اش میدارد.
*
چه چیزی می توانست لنین را نگهدارد؟
*
آن سرباز فکر می کرد
اگر او بشنود که استثمارگران می آیند
حتا اگر بیمار باشد برمیخاست
شاید با چوب زیر بغل خواهد آمد
شاید روی بازوان کسی
اما به هر حال برخواهد خاست
و خواهد آمد
تا علیه استثمارگران مبارزه کند.
*
سرباز این را می دانست که لنین
سرتاسر عمر اش را با استثمارگران مبارزه کرده بود.
*
این سرباز هنگامی که به فتح کاخ زمستانی کمک کرده بود
میخواست به خانه برگردد
زیرا که دیگر
زمین های اربابان تقسیم شده بودند
اما لنین به او گفته بود: کجا می روی؟ بمان!
هنوز استثمارگران دیگری هستند
و مادام که استثمار وجود دارد
باید با آن مبارزه کرد
مادام که استثمار برایت هست
باید با آن بجنگی.
*
ضعیفان مبارزه نمی کنند
قوی ترها شاید ساعتی،
و آن ها که باز هم قوی ترند
سال های طولانی مبارزه می کنند
ولی قوی ترین ها به درازای عمر خود مبارزه می کنند.
وجود اینان
چشمپوشی ناپذیر است.
*
وقتی که ظلم انباشته می شود
بسیاری مأیوس می شوند
اما شهامت او رشد می کند
او سازمان می دهد مبارزه اش را
بخاطر چای و دستمزد
و بخاطر
قدرت در حکومت
او از ثروت می پرسد: از کجا آمده ای؟
او از عقاید می پرسد: در خدمت که هستید؟
هر کجا سکوت هست، او حرف می زند
و هر کجا ظلم بیداد می کند و سخن از سرنوشت است
او نام مسئولین را فاش می کند.
وقتی بر سر میز می نشیند
نارضایتی است که می نشیند
غذا بد می شود
و فضا تنگ و تار می شود.
هر کجا تبعید اش کند
عصیان به آنجا می رود
و در جائی که از آن تبعید شده است
نا آرامی برجای می ماند.
*
زمانی که لنین مُرد و دیگر غایب بود
پیروزی به دست آمده بود
اما کشور هنوز ویران بود
توده ها از بند رسته بودند اما
راه هنوز در تاریکی بود.
وقتی لنین مُرد
سربازان روی سکوها نشستند و گریستند
و کارگران از پای ماشین ها دویدند و مشت هایشان را تکان دادند.
*
وقتی لنین رفت
مثل این بود که درخت به برگ هایش بگوید: من رفتم!
*
از آن زمان پانزده سال می گذرد
یک ششم زمین از استثمار رهیده است
از فریاد « استثمارگران آمدند!»
توده ها هر روز از نو برمیخیزند
آماده برای نبرد.
*
لنین در قلب بزرگ طبقه کارگر نقش بسته است.
او آموزگار ما بود
او به همراه ما مبارزه کرده است.
او در قلب بزرگ طبقه کارگر نقش بسته است.

قالیبافان کویان بولاغ، لنین را ارج می نهند

رفیق لنین را بارها و در ابعاد گسترده تجلیل کرده اند
تندیس های نیمتنه و تمام قد از او وجود دارند
نام اش را روی شهرها و کودکان می گذارند
سخنرانی ها به زبان های گوناگون انجام می شوند
تجمعات و تظاهرات صورت می گیرند
از شانگهای تا شیکاگو
برای بزرگداشت لنین.

لیکن قالیبافان کویان بولاغ
– روستائی کوچک در جنوب ترکستان*
اینگونه از او را تجلیل کردند:
شب ها بیست بافنده ی لرزان از تب
از پای دارهای فرسوده ی قالیبافی برمی خیزند.
تب، از انبوه پشه های مالاریاست
که همچون ابری ضخیم از باتلاق پشت قبرستان شترها بلند می شود
و ایستگاه راه آهن را پر می کند.

روزی از روزها
قطاری که هر دو هفته یکبار با آب و دود می آید
خبر آورد که روز بزرگداشت رفیق لنین نزدیک است.
اهالی کویان بولاغ هم
– این فرشبافان فقیر-
تصمیم می گیرند تا در آبادی آن ها نیز
نیمتنه ای گچین از رفیق لنین نصب شود.
برای گرد آوری پول مجسمه جمع می شوند با تبلرزه.
و دست هایشان برای پرداخت صنار و سی شاهی های از زیر سنگ در آمده
از یکدیگر سبقت می گیرند.
« ستپا جمال اوف » از ارتش سرخ
که به دقت می شمارد و همه چیز را نظاره می کند،
از دیدن شوق بزرگداشت لنین شادمان است
اما در عین حال لرزش دست ها را هم می بیند.
او ناگهان پیشنهاد می کند:
با پول مجسمه، نفت خریداری شود
بر روی باتلاق پشت قبرستان شترها ریخته شود
جائی که پشه ها می آیند
پشه هائی که تب می آورند.
تا به این ترتیب
هم با تب مالاریا درکویان بولاغ مبارزه شود
و هم از رفیق لنینِ مرده
– اما فراموش ناشدنی
تجلیل شود.

تصویب می کنند.
*
روز بزرگداشت رسید.
اهالی، سطل های قُر شده شان را پر از نفت سیاه حمل کردند
و یکی بعد از دیگری روی باتلاق خالی ریختند.
بدینسان با بزرگداشت لنین
به خود خدمت کردند
و با خدمت به خود
به لنین ارج گذاشتند
و او را فهمیدند.

***

دیدیم که اهالی کویان بولاغ چطور به بزرگداشت لنین پرداختند.

در شبی که نفت خریده و بر روی باتلاق ریخته شد
مردی در مجمع عمومی روستا از جا برخاست
ودرخواست کرد تخته سیاهی به ایستگاه راه آهن بیاورند که روی آن
ماجرا به دقت شرح داده شود که چطور طرح عوض شد
و بجای مجسمه لنین چندین تُن نفت سیاه برای ریشه کن کردن تب تهیه شد.
و همه این ها محض بزرگداشت لنین.

این کار را هم کردند و تابلو را آویختند.
________________
* کویان بولاغ در ازبکستان شوروی قرار داشت.

سراشیب

مپرس رفیق که راه ات به چه سَمتی است
راه ات سراشیب است.
وقتی یک ساله بودی رفیق
راه رفتن آغاز کردی
سرازیر رفتی.

به کلاس درس می روی
بر سر کار می روی
سر حال می روی
به سختی می روی
چنین تند مرو رفیق
سرازیر می روی.

زنی می گیری
بچه دار می شوید
همگی با هم
سرازیر می روید.

یکشنبه ها با رفقایت قطار می گیری
با هم سرود می خوانید
پرچم ها را تکان می دهید
و با ضرباهنگ طبل
سراشیب می روید.

ما راهپیمائی کرده ایم رفیق
تظاهرات کرده ایم
درباره جهانی نو بحث کرده ایم.
ما از هم دور می شویم.
در کجا به هم خواهیم رسید؟ :
آن زیر.
چرا که تو نیز رفیق
همیشه سراشیب نمی روی.
وقتی در زیر خاک باشی
دیگر پائین تر نمی روی.

///////////////////////////////////////

اشعار نمایشنامۀ « مادر»

///////////////////////////////////////

دامنِتو برُس بزن!
از نو بزن! از نو بزن!
وقتی تمیز و پاک شد،
یک ژندۀ پاکیزه است.

در پخت و پز دقت بکن
از خستگی وحشت مکن
وقتی بساطت خالییه
آشِ تو آبِ خالییه.

از صبح تا شب کارکن
تقسیم کن، تفریق کن
با صرفه جوئی خرج کن
وقتی که پولی درنیاد
از تو چه کاری برمیاد؟

تو هرچه کوشش می کنی
کمتر کفایت میکنه
وضع فلاکتبارِ تو
بدتر از این هم ممکنه؟
راهی ازین بیراهه نیست
پس چارۀ بی چاره چیست؟

مثل کلاغی ناتوان
از برف و بوران در فغان
با جوجه های بی غذا
نومید و نالان مانده ای
از روزگار و از قضا.

تو هرچه کوشش می کنی
کمتر کفایت میکنه
وضع فلاکتبارِ تو
بدتر از این هم ممکنه؟
راهی ازین بیراهه نیست
پس چارۀ بی چاره چیست؟

سختی و محنت می کشید
بی مزد زحمت می کشید
تا رفته را جبران کنید
کمبود را درمان کنید
چون دستتان بی عاید است
هر حقه ای بی فایده ست.

گوشتی اگر در خانه نیست
علت در آشپزخانه نیست.

هرچه شماها می کنید
کمتر کفایت میکنه
وضع فلاکتبارِ تان
بدتر از این هم ممکنه؟
راهی ازین بیراهه نیست
پس چارۀ بی چاره چیست؟

سرود راه چاره

توئی که ناتوان از پختن آشی
چگونه زنده می مانی؟ چرا با فقر میسازی؟
اساسِ این حکومت را تو باید
ازین پائین به بالا واژگون سازی
که تا پیدا کنی آشی
و خود مهمانِ خود باشی.

تو که بیکاری و کاری نمی یابی
چرا بیهوده خود را جان به لب سازی؟
اساسِ این حکومت را توباید
ازین پائین به بالا واژگون سازی
که تا هم کارگر باشی
و صاحبکار خود باشی.

اگر بر ضعف تان خندند آنان
شما قربانی سرمایه داران!
به راه افتاده و وحدت بیابید
ازین ره آنچنان قدرت بیابید
که کس را جرأت خنده نباشد
حریف خشم توفنده نباشد.

سرود وصله و لباس تازه
[ کارگران در صحن کارخانه خطاب به نمایندگان کارگران]

همیشه
وقتی که لباس مان پاره است،
دوان دوان می آئید و می گوئید:
« این تحمل ناپذیر است
به هر شکلی شده باید کمک کرد!»
و مملو از شهامت نزد ارباب می دوید
و ما یخ کرده از سرما و لرزان
به امید شما چشم انتظاریم
و برمی گردید پیروز
و نشان می دهید آنچه را برایمان فتح کرده اید:
یک تکه برای وصله.
بسیار خوب، این از وصله،
اما
لباس تازه پیش کیست؟

*
همیشه وقتی که ما از گرسنگی می نالیم
دوان دوان می آئید و می گوئید:
« این تحمل ناپذیر است
به هر شکلی شده باید کمک کرد!»
و مملو از شهامت نزد ارباب می دوید
و ما در نهایت گرسنگی
به امید شما چشم انتظاریم
و برمی گردید پیروز
و نشان می دهید آنچه را برایمان فتح کرده اید:
یک لقمه نان.
بسیار خوب، این از لقمه ی نان.
اما نان درسته پیش کیست؟

*
ما وصله نمی خواهیم لباس تازه می خواهیم
ما لقمه نمی خواهیم نان درسته می خواهیم
تنها نه فقط شغلی کارخانه را می خواهیم
ماشین و زغال و صنعت را قدرت در حکومت را.

***

پرچم سرخ را همیشه و هماره خواهی دید
با عشق یا نفرت
– بر حسب جایگاهت درین پیکار –
زیرا که پایانی نیست جز پیروزی قاطع ما
در تمام شهرها و کشورها
هرجا که کارگری هست.

***

در ستایش کمونیسم

کمونیسم عاقلانه است، قابل فهم و اسان است.
تو که استثمارگر نیستی، تو می توانی درک اش کنی.
کمونیسم به نفع توست، یاد اش بگیر.
احمقان آن را حماقت می دانند
و کثیفان کثافت اش می نامند
کمونیسم دشمن کثافت و حماقت است.
استثمارگران آن را جنایت می خوانند
ولی ما می دانیم:
کمونیسم ، پایان جنایت است.
نه دیوانگی که پایان دیوانگی است.
نه معما، که گشایش است.
کمونیسم آن ساده ایست
که انجام اش سخت است.

***

در ستایش آموختن

یاد بگیر
از چیزهای ساده آغاز کن
برای کسی که زمان اش رسیده است
هرگز دیر نیست!
الفبا را یاد بگیر، گرچه کافی نیست ولی
یادش بگیر و مأیوس مشو
شروع کن، تو باید همه چیز را بدانی
تو باید رهبری را به دست گیری.
ای مرد، در تبعید، یاد بگیر!
ای مرد، در زندان یاد بگیر!
ای زن در مطبخ یاد بگیر!
ای شصت ساله یاد بگیر!
تو باید رهبری را به دست گیری.
دنبال مدرسه باش ای خانه به دوش!
دنبال دانش باش ای سرما زده!
ای گرسنه بچسب به کتاب
این اسلحۀ توست
تو باید رهبری را به دست گیری.

از پرسیدن نترس رفیق!
چشم بسته قبول نکن
خودت تحقیق کن
آنچه را خودت درنیابی
نخواهی فهمید.
صورت حساب را خودت بررسی کن
پول اش را تو می پردازی.
انگشت روی هر نقطه بگذار و بپرس:
این از کجا آمده؟
تو باید رهبری را به دست گیری.

***

در وصف انقلابی

بعضی ها زیادی اند
همان بهتر که نباشند.
اما وقتی او نیست
جایش خالیست.

وقتی که ظلم انباشته می شود
بسیاری مأیوس می شوند
اما جرأت او رشد می کند
او سازمان می دهد مبارزه اش را
بخاطر چای و دستمزد
و بخاطر
قدرت در حکومت.

او از ثروت می پرسد:
از کجا آمده ای؟
و از عقاید می پرسد:
در خدمت که هستید؟

هرکجا سکوت هست
او حرف می زند
و هرکجا که ظلم بیداد می کند
و سخن از سرنوشت است
او نام مسئولین را فاش می کند.

وقتی سرِ میز می نشیند
نارضائیست که می نشیند
غذا بد می شود
و فضا تنگ و تار می نماید.

هرکجا تبیعد اش کنند
عصیان به آنجا می رود
و در جائی که از آن تبعید شده است
نا آرامی برجای می ماند.

***

آنان کتاب قانون دارند،

آئین نامه، بازداشتگاه

و زندان.

(از دارالتأدیب هایشان بگذریم!)

آنان

زندانبانان

و قاضیانی دارند

که پول کلان می گیرند

و به هر کاری آماده اند.

اما برای چه؟

آیا فکر می کنند

اینگونه ممکن است

مغلوب مان کنند؟

پیش از زوال شان – که طولی نمی کشد،

پی می برند که دیگر

چیزی از اینهمه امکان

به دادشان نمی رسد.

آنان روزنامه دارند و چاپخانه

تا با ما بجنگند

و زبان مان را ببندند

(از سیاستمداران شان بگذریم!)

آنان

کشیش دارند و پرفسور

که پول کلان می گیرند

و به هر کاری آماده اند.

اما برای چه؟

اینهمه از حقیقت می ترسند؟

پیش از زوال شان – که طولی نمی کشد،

پی می برند که دیگر

چیزی از اینهمه امکان

به دادشان نمی رسد.

آنان توپ و تانک دارند و

مسلسل و نارنجک

(از باتون هایشان بگذریم!)

آنان سرباز دارند و پاسبان

که پول ناچیزی می گیرند

و به هر کاری آماده اند

اما برای چه؟

آیا دشمن شان اینهمه نیرومند است؟

آنان برای نجات خود از سقوط

دنبال حائل اند

در فکر باطل اند!

روزی که دور نیست،

پی می برند به بیهودگی ی هرچه حائل است

آنگاه دیوانه وار نعره می زنند: « ایست!»

اما نه پول و نه توپ و تفنگ شان

دیگر دوای زوال و سقوط نیست.

***

در ستایش چیز سوم

همیشه می شنوم
که چه زود از دست می دهند
پسرانِ خود را مادران
اما من پسرم را به یُمنِ چیز دیگر نگاهداشته ام

من و او دو تن بودیم
و آن چیزِ سوم که یگانه مان می کرد
راهِ مشترکمان بود که می پیمودیم.

بارها سخنان فرزندان
را با مادرانِ خود شنیده ام
وه که چقدر شیرینتر بود
صحبت ما باهم از چیز سوم
از راهی که مشترک بود
از هدف بزرگ و مشترکِ ما
و انبوهی از انسان ها!

چه پرشکوه بود نزدیکی ما
در نزدیکی ی به این راه
و چه زیبا بود این پیوند
در پیوند با زیبائی.

***

ولاسووای رفیق!
پسرِ سرکشِ تو
تیرباران شده است،
پای آن دیواری
که نظیرانِ خود اش ساخته اند.
آن تفنگی که به قلب اش می زد
و فشنگی که هلاک اش می کرد
همردیفان خود اش ساخته اند.
همگی – داوطلب یا مجبور-
پیشِ چشمِ پسرت
حّی و حاضر بودند
همه ناظر بودند
ثمرِ زحمتشان را می دید
دستشان را می دید
جوخۀ سربازان
مجریانِ فرمان
همه چون او بودند
همه همسان و نظیر
گرچه اصلاح پذیر.

آری او رفت ولی
بسته در زنجیری
که به دست رفقا ساخته شد
و برای رفقا ساخته شد.
کارخانه چپ و راست
متراکمتر و انباشته تر می رویَد
جنگلِ دودکش است
آسمان ناپیداست.
همه را در سرِ راهِ اعدام
گرچه خالی بودند ( صبحگاهان می رفت)
پُر و انباشته دید
از وجودِ ارباب
که ورم کرده و می کرد مدام
همچو یک دانه حباب .
آن کسانی که به پای دیوار
می کشاندند او را
همطرازانِ خودِ او بودند
گرچه فهمید این را
دَمِ مرگ اش آن روز
لیکن این را که : « چرا؟»
درنمی یافت هنوز.

***

ولاسووا برخیز!
حزبمان در خطر است!
تو مریضی اما، حزبمان می میرد.
با همه بیماری، به نجات اش بشتاب،
حزبمان در خطر است!

بیش ازین شکّ مکن
کارمان ساخته است
سرزنش را بس کن
حزبمان در خطر است!

زود برخیز رفیق!
زنده مان! گرچه مریضی، برخیز!
تو به ما یاری کن
ما به تو محتاجیم.

راهِ پیکار بزرگ
تو نمانی در راه
ولاسووا برخیز
حزبمان در خطر است!

***

این رهبران از چه قماش اند؟
دست در دست دشمنِ طبقاتی خود
کارگر علیه کارگر
می جنگید!
تشکیلاتتان
که با دینارهای محرومیت
و با زحمت بنا شده
با خاک یکسان خواهد شد.
تجربه ها را فراموش کرده اید
و فراموش کرده اید
اتحاد همۀ کارگرانِ همۀ کشورها را.

***

آنکس که هنوز زنده است نمی گوید:«هرگز!»
آنچه یقین است، یقین نمی ماند
و آنچه چنین است
چنین نمی پاید.
وقتی که ظالمان سخن گفتند
نوبت مظلومان است.
چه کسی می گوید:« این شدنی نیست»؟
دوام ستمگری با کیست؟ با ما!
واژگونی اش با کیست؟ باز هم با ما!
ای زمین خورده برخیز!
ای زندگی باخته بستیز!
بیچاره ای را که چاره را بشناسد، نمی توان سد کرد.
پس،
شکست خوردگانِ امروز
فاتحان فردایند
و آن « هرگز»
به « همین امروز» تبدیل می شود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)