باید کاری کرد …
برای کسانیکه دل در گرو غم مردم دارند ، زندگی روزانه ، این سلطان بدون عزل ، همواره درخودشاینتحکم درونی را به ارمغان میآورد که ” باید کاری کرد !”
ازوقتی که از بستر خارج میشوی،پایمیزصبحانه اخبار را میشنوی، ازخانه بیرون میروی ، آنچه میبینینمیخواهی،آن چه می خواهی نمیبینی ، تاصبح را ظهرمیکنی ، ظهررا عصر ، و آنچه برتومیگذرد ، همگی ناگوار و نارواست ؛ آنچه می بینی ، آنچه می شنوی و آنچه حس می کنی . به خانه باز می گردی ، ساعاتی را با عزیزانت سپری می کنی ، سعیمیکنیآموخته ها وتجارب و راه ورسم درافتادن با این روزگار بد سگال را نه مستقیم بلکه در زرورق پیچیده ، با احتیاط بیان کنی ، تا زمانی فرا می رسد که همه جا تاریک میشود غیر از روی میز کار تو .
دردفتر یادداشت ات آنچه بر تو در آن روزگذشته را منعکس می کنی ، نوشته هایت را بازخوانی می کنی ، ندای درونیظاهر میشود :”باید کاری کرد …”
ازدرون کیف دستی ات دو روزنامه را در می آوری ،به تیترهای شانچشم می دوزی ، سرمقاله های شان را می خوانی ، تمام صفحاتشان را ورق می زنی به فکر فرو میروی بازهم :”باید کاری کرد …”، کتاب موردعلاقه ات را برمی داری وسرشار از لذت آموختن میشوی ! ساعت یک بامداد است ، کتاب را می بندی ، دردفتریادداشتت پراهمیت ترین نکته ای که از کتاب گرفته ای به سرعت یادداشت میکنی … : ” باید کاری کرد !”
دربستر به این فکر می کنی که چرا در آسمان این دره اندردشت شهر ، شبانگاهان ، ستارهای نمیبینی ، شاید هم دید دورات ضعیف شده … ولی قبلاً هم ندیده بودی … خواب به سروقتت میآید .
من مشاور ومعادن، مدیر عامل یک شرکت خصوصی هستم .مدیر عامل صاحب شرکت است .ساعت کار من از۹ تا ۱۹ است ، بجز روزهای تعطیل رسمی .
امروز با ماجرای عجیبی روبرو شدم . وقتی وارد شرکت شدم ، منشی گفت ، دائم سراغ شما را می گیرند . طبق معمول بادفتر جلد مشکی و خودکارنقره ای رنگ ام وارد اتاق مدیر شدم . هنوز از در واردنشده ، آقای مدیر در حالیکه دست هایش را بالای سرش گرفته بود و تکان تکان می داد گفت:” بیا که این ها کباب ام کردند !”
من در هیچ جلسه ای تا سؤالی ازام نشود ، لام تا کام حرف نمی زنم ولی دائم یادداشت بر می دارم ، دیدم دو مرد زیر چهل سالهی بسیار تنومند با خروارها ریش وسبیل ، مقابل مدیر ام که پیر مرد بسیار ریز نقشی است نشسته اند . اجازه ی ورود و نشستن خواستم . سر جایم ننشسته ، هر دو کارت های شان را به من دادند ، کارشناسان حقوقی بانک مرکزی بودند ، فتوکپی قراردادی را به من نشان دادند و گفتند ، این قرارداد را شما تنظیم کرده اید ، نگاهی به مدیرم انداختم، باسر تأیید کرد که پاسخ بگویم، جواب دادم :”تمام قراردادهای شرکت را من تنطیم می کنم و مشاوران حقوقی مان هم تأیید می کنند.”
گفت شرکت شما a مبلغ از بانک وام گرفته ، داده اید به یک دلال ، او لوله های مورد نیاز بدون درز برای شرکت x آورده و به قیمت b آن را فروخته ، درست است . گفتم ، نه به این ترتیب ، ما وام را گرفتیم ، از اطلاعات او استفاده کردیم ، اجناس را با مدارک ثبتی وقانونی شرکت آوردیم ، در انبار شرکت دپو کردیم ، به نام خودمان رسمی وقانونی فروختیم ، پول اش را گرفتیم و به کسی که به ما مشاورت داده بود حق العمل اش را پرداختیم .تمامی اسناد این تجارت موجود هستند .دیگری با توپ پر گفت : این یعنی پول شوئی ! مدیرم هم خطاب به من گفت :” این ها از وقتی که آمده اند تا حالا می گویند شما پول شوئی کرده اید ، خلاف کرده اید ، خدامی داند که من طی شصت سالی که تجارت می کنم با همچون موضوعی بر خورد نکرده ام” . وبه من چشم دوخت .
گفتم : احتمالاً این توهّم از آنجا شروع شده که ما اسم حق العمل کار را در قرار داد آورده ایم و مؤکداً قید کرده ایم که اگر به هر دلیل ضرر وزیانی در این تجارت عایدمان شود ، او مسؤول رفع آن است . یکی از آن دو نفر گفت :” حالا !” به جفت شان خیره نگاهی کردم و گفتم : … “ولی لایحهیپول شوئی هنوز تصویب نشده !” دفترم رابستم وتا خواستم کارت های آقایان را بردارم بسرعت خودشان آن ها را جمع کردند در حالیکه جناب مدیر باداد وفریاد آن ها را به باد سرزنش قرار می داد ، گفتم با اجازه ، دفتر و خودکارم را بر داشتم واز اتاق خارج شدم : بازهم ندای درونی برخاست که :” باید کاری کرد …”
این ندا در نوجوانی و جوانی در من پرهیاهو تر بود … وچه بسا مرا به کارهائی هم میکشاند ، وحتی در هر فرصتی به دیگران منتقل اش می کردم ، سال ها طول کشید تا آن را به ندائی درونی و خموشانه تبدیل کردم .
سال های مدید سپری شدند ، ازبس سرم به سنگ خورد دیگر جای سالمی برایش نماند تا فهمیدم که بله : “باید کاری کرد!” ، ولی از آن مهم تر آنکه گام های کوتاه و حساب شده برداشتن مهم ترین کار است . انجام کارهای بزرگ بدون تدارکات و تمهیدات لازم غیر ممکن است ، تا وقتی که نیاموخته باشیم چراغ دانش و گفتمانمحفل اقلاً ۴-۵ نفرهایرا چند صباحی روشن نگاه داریم تا جلو پاهای مان را واضح تر ببینیم ، این ندا را باید سرکوب کرد !… وگرنه … سرکوب مان می کنند .
مسعود خوشابی ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.