صدایی خط میاندازد بر صدای بعدی _ خط رو خط افتاده_ تیتری درشت عبور میکند از حلقههایی که افتادهاند بر استوانهی گلو، تا شمارندهی سالهای عمر باشند.
روبروی شیشهی تلویزیون، مجری بی آنکه چیزی ببینی یا که بشنوی، حرکات لبها و انقباض عضلات صورتش را تمرین میکند. چیزی اما افتاده است گوشهی تصویر، چیزی که به چشم گیر میکند، چیزی بیش از خطای دید و شمارهی چشم، پس مجری خم میشود، زیرنویسِ «فوری» را برمیدارد، باقیماندهاش را قیچی میکند و میاندازد در سطل.
صدای تیغهی قیچی قطع میکند صدای بازجو، عربدهها و فحشهای ناموسی را _خط رو خط افتاده_.
«النَّجاهُ فی الصِّدق»، کلمه بلند میشود از برگهی بازجویی، به گردن می گیرد که نفس کشیده است، چند کیلوگرم گوشت و مقادیری استخوان داشته است که حالا نمیداند دقیقا کجا میتوان پیدایشان کرد، اما بدون گوشت و استخوان هم میتواند روی برگه، زیر نور اتاق بازجویی بخندد، برقصد، گریه کند، عربده بکشد و نشان دهد که چرا یک روز «در اثر یورش ماموران به منزلش ربوده شده» و « تاکنون هیچ اطلاعی از او در دست نیست.»
کلمه زیر چشمبند گیر میکند، کلمه در سلول جایش نمیشود، کلمه آفتاب ندیده اما مهلت یک تماس چند دقیقهای با خانه را دارد _خط رو خط افتاده_ و با بیسیمی که افتاده است بر عرضِ خیابان، گوش میدهد به شورِ صداهایِ جوان، دستهای ترد پیچیده در هم، موهای ریخته بر گوش و گردن، جمعی مست، بیاستخوان، بیسر، همه دهان، خسته از سفتیِ زمین، رقصان بر سستی زمان و ناپایداری آن که روی موج دستها پل میزنند؛ گیرم که گاهی با رقص و گاهی با ضربات باتوم به مغز و دهان.
بیسیم کلمات را از سلول انفرادی جمع میکند، از اتاق بازجویی، خیابان و خانه جمع میکند و سعی میکند که ببندد راه گلو را، اما عزیزم کلمه که خون ندارد، پس چرا نشت میکند چیزی روان از حلقههای دور گردنت؟
خون به راه میافتد، زمین میخورد، برمیخزد، میسُرد رویِ عبورِ عقربهها، صفر میکند زمان را، راه میرود با دو دست روی شخصیترین لحظهها، فیلمها و عکسها. عزیزم خون فرصت نمیهد که برگردیم و با مادران دوره کنیم عکسهای کودکی را، نوستالژی دیگر معنا ندارد و مادران فرصت ندارند قربان قد و بالایِ فرزندانشان بروند، چرا که فرصت تنها یک دقیقه است_ از نهادهای بینالمللی و حقوق بشری تقاضا میکنم صدای فرزند…_ و آنجا عکسهایمان را روی قاب اخبار ساعت ده تماشا خواهم کرد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.