درد ومحنت بردوش مردمان،خفته است! زورق ناله های خسته برآبهای سیاه شده جور،روان است! پیرمردی گوژپشت،درپیچ یک کوچه،به انتظارنشسته! کودکی گرسنه،برروی تل نابودی نشسته ! آسمان،خیلی وقت است که ازاین گذر؛رفته است! دراین گذر! دراین محله! نه تاریکی است نه روشنایی! نه مهری است،نه خشمی ! نه سکوتی است نه هیاهویی! طنابهای داربه سردرخانه ها آویزان است وتکه های پوست برروی الیاف پوسیده شده اش جان داده اند! به جای پیچک،مرگ بردرودیوارخانه ها،پیچیده است! سرداست،نه به سردی زمستان! گرم است ، نه به داغی تابستان! اندوه بربام شهر،چمباتمه زده است،لیک پاییزی درکارنیست! کوه،ازدرد به خود می پیچد! رودخانه،زجه می زند! باد درپای دیوارسرد زندان ازحال رفته وناخن به زندگی می کشد. پیرمرد گوژپشت, با چشمان قی کرده اش،به کودک نگاه می کند. به کودکی که درباتلاق خفقان فرومی رود! آه را مدتها قبل،به دارآویخته بودند! خشم را با گیوتین, قطعه قطعه کرده بودند. ومهر را به دوزخ فرستاده بودند تا دردهانش سرب بریزند. نه سرمایی بود،نه گرمایی! نه سکوتی ،نه هیاهویی! خفقان،بدنش را کش می داد وناخنهایش راسوهان می کشید! دیگر حتی مگسی نبود تا برسرمردارها وزوزکند. وخونی ریخته نشده بود تا زالوها،خودرا سیراب کنند! خفقان بود وخفقان !! وبیهودگی سنگفرش این گذربود! سنگفرش این محله!
مانا نثاری ۱۳۷۸/شهریور
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.