روز اول مهر برای خیلیها خالی از خاطره نیست. منظورم بهخصوص اولین اول مهر است؛ یعنی روز اول کلاس اول دبستان. اول مهر ۱۳۴۵ راهی دبستان شدم؛ و البته تنها؛ و بدون سابقهای از مهدکودک یا آمادگی. قدیمها اینطور رسم بود. نمیدانم عرض دو خیابان پهن و شلوغ را که آن وقتها عرصه تاخت و تاز تریلیها و کامیونها بود، چطور طی کردم؛ ولی هرطور بود خودم را در حیاط دراندردشتِ یک مدرسه بزرگ دیدم. پیش از آنکه زنگ زده شود سرم را زیر انداختم و وارد راهرو اصلی شدم و همینطوری راهیِ یکی از کلاسها (آخر، آنوقتها هم مثل الان این اخلاق بد را داشتم که پرسیدن نشانی برایم از اصعب امور بود).
زنگ نواخته شد و دانشآموزان به صف شدند و کسی که لابد ناظم بود برایشان حرفهائی میزد؛ اما من که بیخبر از قواعد دبستان بودم، در نیمکت انتهائیِ یک کلاس بزرگ که نمیدانم برچهاساسی انتخابش کرده بودم، نشسته بودم و از پنجره این منظره را میدیدم. بعد خیل دانشآموزان را دیدم که با سروصدای زیاد وارد راهرو شدند. نگاهم به در کلاس بود که دیدم موجوداتی بعضاً شبیه مردها، حتی یکی دو نفرشان با ریش و سبیل، وارد کلاس شدند. (قدیمها در کلاسهای پنجم و ششم معمولاً چند نفری پیدا میشدند که در هر پایه قبلی لااقل یک سالی بیشتر وقوف کرده بودند.) دو نفر از همین بزرگان آمدند دو طرف من روی نیمکت آخر نشستند و چپ چپ به من نگاه میکردند. (الان که دارم اینرا مینویسم یاد یکی از صحنههای مقدماتی فیلم دیکتاتور بزرگ چاپلین افتادم. آنجائی که چاپلین در صحنه عملیات گم میشود و یکوقت خود را میان دو آلمانی بلندقد میبیند که با تعجب و بهطرزی مشکوک دارند او را برانداز میکنند.) یکیشان پرسید: تو اینجا چیکار میکنی؟ کلاس چندمی؟ گفتم: من کلاس اول هستم. خنده بلندی سر داد و گفت: پاشو برو اون سر راهرو، اولین کلاس!
پنج- شش سالی گذشت و باز اول مهر بود؛ و چون زمانه اندکی تغییر کرده بود قرار شد که من برادر کوچکم را، که سال اولش بود، تا دم دبستان همراهی کنم. برادرم وضعش با من در روز اول دبستان فرق میکرد. کیف سامسونت کوچک و کت و شلوار نو و کلی ناز کشیدن از او (که تهتغاری بود و تنهاش خورده بود به نسل بعد که گویا آغاز ظهور پدیده بچهسالاری بود). او را تا نزدیک دروازه ورودی دبستان (که آنموقعها معمولاً بزرگ بود و به حیاط بزرگی باز میشد) رساندم و برگشتم. چند دقیقهای نگذشته بود که من، در حالی که داشتم آماده میشدم به اولین کلاس دبیرستان بروم، دیدم سروکلهاش نزدیک خانه پیدا شد. پرسیدم: اینجا چیکار میکنی؟
گفت: خیلی شلوغه! اصلاً مثل اون موقعی نبود که با بابا رفتم ثبت نام.
کمی که ناخن زدم کاشف به عمل آمد که، هنوز قدم به حیاط مدرسه نگذاشته، ناظمشان را دیده است که با نزدیک دو متر قد و یک شیلنگ قطور یک متری بهدست، در کار رتق و فتق شیطنتها و نظم و نسق امور بوده است؛ و با این وصف او البته ترجیح داده است مسیر را با یک عقبگرد بیسروصدا ادامه دهد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.