تا آنجا که دانستههای ما نشان میدهد، اندیشیدن فلسفی کم و بیش از ابتداء در بخشهایی از یونان باستان شروع به رشد کرد اگرچه فیلسوفان پیشاسقراطی بسیار تحت تاثیر میراث مصر باستان، اساطیر میانرودانی و همچنین آموزههای حکمی ایرانی بودند. تا اینجا مطلب بر همگان روشن است. اما منظور از اندیشه فلسفی چیست که یونان را باید مهد آن دانست؟ نکته در اینجاست که رشد اندیشه فلسفی معادل جدا شدن اندیشه از عمل بود. اما منظور از عمل چیست؟ مراد من از عمل، معنای موسع آن است، اندیشه در مصر باستان و همچنین میانرودان همبسته عملهای آئینی بود، این عملهای آئینی بود که جریان جهان و گذر زمان را بر طبق اراده خدایان ممکن میساخت. به این جهت بود که رشد اندیشه به مثابه عملی مجرد و غیرانضمامی در مصر باستان و میانرودان ممتنع بود. تا اینجا نیز نکته جدیدی وجود ندارد. اما باید توجه داشت که در باورهای اسطورهای، «معنای» اندیشه را اعمال آئینی فراهم میساخت. باورهای اسطورهای به خودی خود واجد «معنا» و همچنین واجد هیچ «حقیقتی» نیستند بلکه معنای خود را و همچنین حقیقت خود را از طریق عملی اجتماعی که در اشکال اعمال آئینی ظهور مییافت، به دست میآورند. به این ترتیب بود که نظریه «حقیقت» و اصلا ایده حقیقت در اندیشه اسطورهای عجیب و بیگانه است. عجیبترین پرسش از یک باورمند به اندیشه اسطورهای این است که بپرسیم تا چه اندازه باورهای او «حقیقت» دارند. برای باورمند اسطورهای، جهان بر اساس باورهای او و به میانجی عمل آئینی اوست که آفریده میشود. جهانی ماتقدم اندیشه اسطورهای و عمل آئینی او وجود ندارد که اندیشه او را حقیقی یا غیر حقیقی کند. اندیشه او تماما از این حیث حقیقی است که حقیقت بر اساس باورهای او به صورت مداوم در حال آفریده یا زائیده شدن است و اگر او اعمال آئینی را به جای نیاورد، آفرینش جهان دچار اخلال میشود. از همین زاویه است که نسبیت در اندیشههای دینی تا حدود زیادی ممتنع است، اینکه باوری دیگر در حال آفرینش مداوم جهان باشد از بنیاد ممتنع است مگر اینکه در نبردی خونین پیروز گردد. به این ترتیب، اندیشیدن در باور اسطورهای، خود نوعی عمل آئینی محسوب میشود به همان میزان که انجام اعمال آئینی خود بخشی از فرایند اندیشیدن است.
اما اگر اینچنین است، اندیشه فلسفی مجرد که از یونان آغاز شد «معنای» خود را از کجا تامین میکند؟ اندیشیدن فلسفی از ابتداء ناچار بود ایده حقیقت را تولید کند، اما نمیتوانست آن را به عنوان یک ایده برساخته نیز بپذیرد و به این ترتیب مجبور شد آن را در بن هر برساخت فلسفی قرار دهد، در بن امکان هر اندیشیدن فلسفی تا در اصل، اندیشیدن فلسفی را ممکن سازد. به این ترتیب «حقیقت» را آنچنان از دسترس آدمیان دور ساخت که تلاش فلسفی برای دست یافتن به آن را به مثابه تلاشی ابدی توجیه نمود. در این فرایند است که معنایی برای برساختهای فلسفی خود توانست دست و پا کند، معنای برساختهای فلسفی در داخل خود اندیشیدن فلسفی و نیاز آن به حقیقت قرار دارد و نه در عمل آئینی و اجتماعی. در نتیجه اندیشیدن فلسفی مجبور بود در خود بپیچد تا بتواند از خود فرا رود و در این فرا رفتن از خود، معنایی برای برساختهای خود بیافریند. اما چنین تلاشی نمیتوانست جهان را بیافریند زیرا از پیش حلقه اتصال خود با عمل را قطع کرده بود.
این مقدمه را نوشتم تا توضیح دهم چرا شعار «زن، زندگی، آزادی» تا پیش از اعتراضات اخیر نتوانسته بود «معنای» خود را به دست آورد اگرچه ایدههای اساسی آن به اشکال گوناگون نزد اندیشمندان بسیاری اندیشیده شده بود و با این وجود فاقد «معنای» محصلی بود. قابل توجه است از زمانی که کلام، قدسیت خود را از دست داد، خصلت آفرینندگی خود را نیز از دست داد. قبلا نوشتم چگونه آفرینش جهان با «کلام» چه در مصر باستان و الهیات ممفیس و چه در میانرودان و چه در باورهای ودایی و چه در الهیات مزدیسنی ارتباط دارد زیرا کلام مقدس معنای خود را در آفریدن آنچه بر زبان آمده و ادا شده پیدا میکند. به همان میزان که جهان «معنای» کلام قدسی است، کلام قدسی نیز معنای جهان است، کلامی که توسط امر مقدس پیش از ادا شدن، اندیشیده شده است. اکنون کلام «زن» بعد از مدتهای مدید سرگردانی و پرسهزدن بیهوده در ذهن و زبان اندیشمندان، «معنای» خود را یافته و در عمل اجتماعی «نشسته» است. «معنا» خانهای است که عمل اجتماعی برسازنده آن است و «کلام» در آن مینشیند. بدون اعتراضات اجتماعی اخیر، مفهوم «زن» یک ایده فاقد معنا بود اگرچه اندیشمندان بسیاری در باره آن اندیشیده بودند. اما عمل اجتماعی نیز فقط زمانی میتواند مفهوم گردد که خود را در کلام بازنماید، انگار جدایی بین اندیشه فلسفی و عمل اجتماعی در مقطع کنونی از بین رفته و ایده، خود را در عمل بازنموده یا گشوده ساخته آنچنان که عمل نیز خود را به میانجی ایدهای که در کلام آمده آشکار ساخته است.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.