مهندس “مازیار نظری” شاعر گیلانی، زادهی ۱۵ فروردین ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در روستای ملومه منطقه دیلمان از توابع شهرستان سیاهکل است.
او دورهی دبستان را در زادگاهش گذراند و مقاطع راهنمایی و دبیرستان را در مدارس نمونه (تیزهوشان) استان گیلان در رشتهی ریاضی فیزیک طی کرد و در رشتهی مهندسی متالورژی از دانشگاه علم و صنعت تهران فارغالتحصیل شد.
شاعران – محمد سینا برنده
▪کتابشناسی:
– ابیات آشفته (شامل غزل و مثنوی)
– گریههای بیامان (مجموعه غزل)
– اندوه دریا (مجموعه رباعی و دوبیتی)
▪نمونهی شعر:
(۱)
[گذشت]
زندگی بر ما اگر پائین یا بالا گذشت
هرچه بوده؛ خوب یا بد؛ عاقبت امّا گذشت
اشکِ شوق و اشکِ غم با هر دو تا سر کردهایم
هر چه بر ما رفت آخر؛ زشت یا زیبا؛ گذشتپ
شادی و شیوَن چو عشق و مرگ میآید ولی
ناخوشی و سرخوشی چون رعد برقآسا گذشت
لذّتِ دل بستن آخر محنتِ دل کندن است
لذّتش بر جا نماند و مِحنتش بر ما گذشت
حسرتِ دیروز خوردن، مَرهمِ زخمی نبود
غُصّهها از بیش و کم، پیدا و ناپیدا گذشت
زندگی هرچه به ما داده است، پس خواهد گرفت
قدرتِ شاهی نماند و شوکتِ دارا گذشت
تازه میفهمم که بعضیها چرا خندانترند
عِشرتِ امروزِشان بیوحشتِ فردا گذشت
لحظههای عاشقی در گرمگاهِ سینهام
بادِ سردی بود که آرام بر صحرا گذشت
در جدالِ بینِ عقل و عشق در پهنای عُمر
خوش به حالِ آن کسی کز عقل بیپروا گذشت.
(۲)
[کوچه]
یادِ آن کوچه؛ شبِ مهتاب؛ دلتنگم هنوز!
میزند دیوارِ آن کوچه به سر سنگم هنوز
دیدمَش با ناز میخندید، آمد عِشوهای
عقل را پیوسته تا امروز در جنگم هنوز!
یک قَدم برداشتم سویَش، نمیدانم چه شد
پای چپ دورِ دلم پیچید؛ میلَنگم هنوز!
آمدم تا گویمَش: “یک بوسه مهمانم بکن”
جُفت ابرو داد بالا؛ همچنان مَنگم هنوز!
آبِ پاکی ریخت بر دستم، نگاهی کرد و رفت
آنچنان رنگم پرید آن دَم که بیرنگم هنوز!
فرقِ ناز و عِشوه را آخر نفهمیدم چه بود
عیبِ این رسوا نکن که سخت میشَنگم هنوز!
چشم و ابروی ظریفان را ندانم چاره چیست
نیمی از عمرم تلف گشته ولی خِنگم هنوز!
با کمی لالاییِ آرام خوابم میبَرَد
با نوای کودکیهایم هماهنگم هنوز!.
(۳)
[کم است]
شور از سرم گذشت ولیکن نوا کم است
دنیای پرسش است ولیکن “چرا” کم است
من ماندهام عجب به تماشای مردمان
ظاهر چه دِلفریب ولی با صفا کم است
پُر گشته شهرِ ما ز مسلمانِ مُدّعی!
سرشارِ از ریا ولی بیریا کم است
باور نکن رفیق رَجَزخوانیِ کسی!
توفان به طعنه گفت مرا ناخدا کم است
هر کفتری اسیر به بامی و دانهایست
آن دل که خُرّم است کمی هم رها کم است
بر هر گره ز کارِ دل افتاد صد گره
حاجت ز حد گذشت ولیکن دعا کم است
لبریزم از غریبی و حسّ کلافگی!
باز است راهِ سینهام امّا هوا کم است
من با دلم غریبه و دل هم غریبتر
در این دهاتِ کوچکِ ما آشنا کم است
بنگر چه آمد به سرِ عشق و شاعری
عاشق زیاد و شاعرِ بیادّعا کم است.
(۴)
[اسیرِ تقدیر]
اگرچه ظاهرت از جورِ زندگی پیر است
به راهِ عشق دویدن گمان نکن دیر است
به غیرِ عشق که دائم به آن عَطَش دارم
برای باقیِ امیال، چشم و دل سیر است
نگاه و آینه با هم رفاقتی دارند
همیشه کارِ یکی پیشِ دیگری گیر است
دلِ رمیدهِ او هم به عشق مینازد!
به هر کجا که شُغالی به هیبتِ شیر است
کسی به پیشِ تو ای عشق سرکشی نکند
برای خاطرِ تو، آسمان زمینگیر است!
عُقابِ طبعِ بلندم اگرچه مُستغنیست
شبیهِ مُرغِ مهاجر اسیرِ تقدیر است!.
(۵)
[قصّه تنهایی]
پیشِ چشمِ همه طاووس قشنگ است ولی
اوجِ زیباییِ او جِلوهِ رنگ است ولی
گرچه خوبانِ زمانه به مَثَل آینهاند
ذاتِ آئینه هم از جوهرِ سنگ است ولی
ماه در کوچهِ ما خنده کنان آمد و رفت
حالِ آشفتهِ ما، حالِ پلنگ است ولی
ما که از ساده دلی چوبِ صداقت خوردیم
آدمِ پاکِ رَکَب خورده زرنگ است ولی
تلخ شیرین شود اَر بخت مَدَد فرماید
شهد در کامِ سیه بخت شرنگ است ولی
شیخ و زاهد به نظر ظاهرِ نیکو دارند
باطنِ اهلِ ریا مایهِ ننگ است ولی
به زبان و به سخن عاشقِ صُلحیم همه
هرکه را هست بقا حاصلِ جنگ است ولی
“در رهِ منزلِ لیلی که خطرهاست در آن” *
با همه شیر دلی؛ جای درنگ است ولی
گرچه بر صورتِ شعرم اثرِ ناخن نیست
طبعِ ناقابلِ من زخمیِ چنگ است ولی
آمدم سر بدهم قصّهِ تنهایی را
سینه از حرف پُر و قافیه تنگ است ولی.
* حضرت حافظ
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.