ناصر اعتمادی

 

از گروه ستاره تا سازمان وحدت کمونیستی عنوان کتابی است که با امضای “شماری از فعالان” پایه‌گذار این گروه در ۴١٢ صفحه توسط نشر باران در سوئد (به بهای ٢۵ یورو) منتشر شده است. کتاب، با عنوان فرعی “بازاندیشی یک تجربه در درون جنبش مسلحانه”ی ایران (١٣۵٧-١٣۴٩)، قصد دارد تاریخچۀ تأسیس و “فعالیت های یک جریان سیاسی” مدافع مشی مسلحانه را روایت کند که به گفتۀ نویسندگانش به مرور “به یکی از مهم ترین جریان‌های فکری رادیکال، مستقل و آزاداندیش جنبش چپ ایران تبدیل شد” (ص.١٢) و توانست با “بیش از نیم قرن پیشینۀ مبارزاتی” “بر جنبش سیاسی و بر تاریخ چپ در ایران تاثیر” بگذارد (ص.١١).

کتاب شرحی است در واقع دربارۀ بخشی از تاریخچۀ این گروه “و برخی از مهم ترین فعالیت‌های [آن] در خاورمیانه و چگونگی روابط آن” با گروه چریکی فدائیان در ایران، “شکل‌گیری و سپس برهم خوردن پروسۀ تجانس” که در اصل تلاش نافرجام دو گروه برای یکی شدن با یکدیگر بود. در پی این ناکامی نخست گروه اتحاد کمونیستی و سپس سازمان وحدت کمونیستی در بحبوحۀ انقلاب ١٣۵٧ در ایران شکل گرفتند (ص.١۶).  

کتاب از گروه ستاره…  شامل شش فصل و ده پیوست است. پیوست‌ها به تنهایی یک چهارم کتاب را تشکیل می دهند و دربرگیرندۀ گزیده هایی از اسناد، مواضع و متون گروه ستاره، گروه اتحاد کمونیستی و سازمان وحدت کمونیستی هستند.

در دیباچۀ کتاب نویسندگان توضیحاتی هم دربارۀ خودداری از ذکر نام خود ارائه داده و نوشته‌اند : “شماری از فعالان این جریان که بعد از انقلاب [١٣۵٧] سازمان وحدت کمونیستی نامیده شد با نام واقعی خود شناخته نشده‌اند و [امروز] مایل نیستند زندگی و فعالیت کنونی شان با گذشته تداخل کند” (ص.١١). در عین حال، آن دستۀ دیگر از نویسندگان کتاب که شناخته شده هستند (خواه بر حسب قرائن یا در نتیجۀ ضربه های گستردۀ سال ١٣۶٩ به سازمان وحدت کمونیستی) با پیروی از سنتی دیرپا در درون گروه ستاره و سپس سازمان وحدت کمونیستی تصمیم گرفته‌اند “در حد امکان دربارۀ شخص خود و آن گذشته مطلبی ننویسند”. نویسندگان کتاب سپس تصریح می‌کنند : “خوشبختانه، تشخص طلبی، رهبری فردی یا کوشش برای شکل دادن و پیروی از کاریزما در این جمع و فرهنگ آن معنایی نداشته است” (ص. ١٢).

 

دو میراث جبهۀ ملی

 

در ادامۀ این توضیح‌ها نویسندگان کتاب تأکید کرده‌اند که تکوین نظریه‌ها، عملکرد و گفتمان گروه ستاره و سپس سازمان وحدت کمونیستی از دو میراث مهم جبهۀ ملی ایران تاثیر پذیرفته است : نخست، به گفتۀ آنان، میراث “تقدم سیاست بر ایدئولوژی و تأکید بر استقلال سیاسی و دموکراسی” و سپس میراث “سنت‌های سیاسی و تشکیلاتی جبهه‌یی”.

به گفتۀ نویسندگان کتاب این دو میراث، به ویژه میراث نخست نقشی تعیین‌کننده بر گرایش اعضا و فعالان گروه ستاره “به سوسیالیسمی دموکراتیک، آزادمنشانه و غیراردوگاهی” داشته‌اند، هر چند خود نویسندگان کتاب تأکید می کنند که “تفاوت عمدۀ گروه ستاره با دیگر گروه‌بندی‌های چپ درون جبهۀ ملی رادیکالیسم سیاسی و عملی آن و مرزبندی با سوسیال-دموکراسی” بوده است (ص.١٧).

کتاب می افزاید که از دیگر پی آمدهای تاثیر میراث اول جبهۀ ملی (“تقدم سیاست بر ایدئولوژی”) شکل گیری نوعی مارکسیسم در “گروه ستاره” بود که “با مارکسیسم اردوگاهی از نوع چینی یا روسی و مدافعان وطنی” آن در تقابل بوده است (ص.٢۵). این ویژگی، به نوشتۀ کتاب، “گروه ستاره”، “گروه اتحاد کمونیستی” و سپس “سازمان وحدت کمونیستی” را به “تنها جریان رادیکال ضداستالینیستی، ضدمائوئیستی و ضدتروتسکیستی چپ ایران” تبدیل کرد (ص.٢۴).

میراث دوم جبهۀ ملی ایران (“سنت‌های سیاسی و تشکیلاتی جبهه‌یی”) باعث شد که گروه اتحاد کمونیستی و سپس سازمان وحدت کمونیستی برخلاف “سانترالیسم دموکراتیک” (مرکزیت دموکراتیک) سازمان‌ها و احزاب لنینی ایران “در اساسنامۀ خود «دموکراسی مرکزیت‌یافته» (یا دموکراسی سانترالیزه) را” بپذیرد “و در مناسبات تشکیلاتی به کار” بگیرد (ص.١٨). کتاب می‌گوید : بر خلاف، احزاب لنینیستی، سازمان وحدت کمونیستی در مناسبات درونی خود نه از “مرکزیت دموکراتیک” بلکه از دموکراسی متمرکز (سانترالیزه) تبعیت کرده و به گمان نویسندگان کتاب این دو تفاوت مهم و ماهوی با یکدیگر دارند…  

باری، به دلیل این تمایز، نویسندگان کتاب گفته اند که گروه ستاره، بخش خاورمیانه جبهۀ ملی ایران در خارج از کشور و بعدها گروه اتحاد کمونیستی و سازمان وحدت کمونیستی، هیچیک دارای مرکزیت (هیئت اجرایی و کمیتۀ مرکزی) نبودند [و] نفوذ افراد باتجربه تر و قدیمی [در درون سازمان] بیشتر معنوی بود تا تشکیلاتی” (ص.۳٠)

 

همکاری با روحانیان و آشنایی با کادرهای حزب بعث

 

کتاب از جمله ثمرات این “میراث دوم” جبهۀ ملی ایران – میراث “چپ دموکراتیک و آزادمنش” – را همکاری گروه ستاره با روحانیت شیعه در عراق از جمله با روح‌الله خمینی در دورۀ پیش از انقلاب اسلامی می‌داند و تصریح می‌کند : “گروه در آن زمان همکاری با روحانیت را فعالیتی در چارچوب مبارزات دموکراتیک و جبهه‌یی تلقی می‌کرد که با توجه به تمامی داده‌ها و تجارب آن زمان درست بود” (ص.١٩ تاکید از من است).

کتاب در عین حال می‌گوید که همکاری گروه ستاره با برخی روحانیان تبعیدی از جمله خمینی… تقریباً با آغاز فعالیت های گروه ستاره در بغداد در سال ١۳۴٧، آشنایی آن با برخی کادرهای حزب بعث عراق و البته “تشنج در روابط دولت های ایران و عراق در اواخر دهۀ چهل خورشیدی (سال‌های پایانی دهۀ شصت میلادی)” مقارن بود. در آن زمان و در بستر این “تشنج” در مناسبات ایران و عراق، “دولت ایران از حزب دموکرات کردستان عراق به رهبری ملامصطفی بارزانی حمایت می کرد و حزب بعث هم که در ژوئن [١٧ ژوئیه]  ١٩۶٨ [در پی یک کودتا] به قدرت رسیده بود و هنوز نتوانسته بود تسلط کامل بر ارتش عراق پیدا کند به دنبال ایجاد محمل هایی برای فشار بر رژیم ایران بود” (صص.۳۴-۳۳ تأکید از من است). در متن همین تلاش‌های حزب بعث عراق “یکی از اولین فعالیت های رفقای گروه ستاره در بغداد ایراد چند سخنرانی در بخش فارسی رادیو بغداد علیه رژیم شاه بود” (ص.۳۴) و  همچنین “عیادت از آقا بزرگ تهرانی در بیمارستان” و ملاقات “با روح الله و مصطفی خمینی و صادقی، یکی از روحانیون مقیم نجف” (ص.۳۴). کتاب می افزاید که این فعالیت‌ها در سال ١٣۵١ گسترش یافت و به تأسیس “رادیو صدای انقلابیون” در بغداد انجامید. رادیو صدای انقلابیون “به ابتکار گروه ستاره و در پی تماس و موافقت دولت عراق راه‌اندازی شد […] و حدود ٩ ماه روی موج کوتاه فعالیت کرد.” (ص.۵۵)

کتاب تصریح می‌کند که در آن زمان “ارزیابی گروه ستاره این بود که بهره برداری از تضاد میان دولت های ایران و عراق […] ایجاد پایگاهی در عراق و همکاری با جریان ها و سازمان های سیاسی در منطقه به سود مبارزات مردم ایران است.” (ص.۳۴) این ارزیابی “پایه حرکت های بعدی [گروه ستاره…] در عراق شد” و به این ترتیب “نخستین شمارۀ باختر امروز [ارگان گروه ستاره ولی به اسم جبهۀ ملی ایران-بخش خاورمیانه] در شهریور ١۳۴٩ در بغداد منتشر شد و انتشار آن … تا شمارۀ ٧٧ (دی ١۳۵۵) ادامه یافت (ص.۳۴).  اما، از آنجا که به گمان اعضای گروه ستاره “امکانات عراق گذرا و غیرقابل اعتماد به نظر می رسید” (ص.۵٧)، گروه تصمیم گرفت که علاوه بر بیروت از اواخر تابستان ١٣۵٢ دمشق را نیز به حوزه فعالیت های خود اضافه کند (ص.۶١).

صفحات دیگر کتاب به افزایش تماس‌ها و ملاقات ها با روحانیان نزدیک به خمینی در عراق اشاره‌های بیشتری دارند و برای نمونه در یکی از آنها آمده است : “خانۀ رفقای گروه ستاره در بغداد تبدیل به مکانی شده بود که روحانیون نزدیک به خمینی برای رفت و آمد خود به بغداد از آن استفاده می‌کردند. محمود دعایی، حمید روحانی (حمید حسینی-زیارتی)، حسن کروبی و محمد منتظری از جمله کسانی بودند که شب های زیادی را در آن خانه به سربردند. حمید روحانی بعدها از طریق ارتباط‌های گروهی در اردوگاه های فلسطینی‌ها در دمشق دورۀ نظامی دید” و یکی دو تن از اعضای “گروه ستاره” نیز چند بار از طریق محمود دعایی که به گفتۀ نویسندگان کتاب “فردی مبارز و به نسبت دموکرات‌منش بود و نیز حمید روحانی با خمینی و مصطفی خمینی ملاقات کردند…” (صص.۴٣-۴۴)

کتاب در تشریح این ملاقات‌ها و همکاری‌ها می‌گوید : “در جو سیاسی آن زمان، جبهه ملی با مخالفان مذهبی رژیم شاه، اعم از روحانی یا غیرروحانی، همکاری داشت و همکاری با روحانیون را فعالیتی در چارچوب مبارزات دموکراتیک و جبهه‌یی تلقی می کرد. حتی اولین خبرنامۀ روحانیت مبارز را فعالان جبهه تایپ، چاپ و پخش کردند. در همین دوره اعلامیه ها و بیانیه‌های سیاسی خمینی و اخبار مبارزاتی روحانیون در نشریه باختر امروز [ارگان جبهۀ ملی – بخش خاورمیانه وابسته به گروه ستاره] منتشر می‌شد.” حتی  “باختر امروز در مقالۀ کوتاهی ضمن درج کامل یکی از اطلاعیه‌های خمینی، نوشتۀ کوتاهی را با عنوان “روحانیت مترقی” منتشر کرد (شمارۀ ١۴، تیرماه ١۳۵٠)” (صص.۴٣-۴۴)

کتاب چندین بار رویه گروه ستاره در تعامل و همکاری با روحانیان و گروه های مذهبی مخالف شاه را به سنت و “به شخصیت مصدق و همکاران نزدیک او و حرکت ائتلافی جبهه‌یی” نسبت می‌دهد که در عین حال، به تعبیر نویسندگان کتاب، “تاثیر خود را بر ساخت شالودۀ سازمانی بعدی و فرهنگ رفتاری گروه ستاره و ادامه این جریان در داخل و خارج از ایران گذاشت” (ص. ٢٩) برای نمونه نویسندگان کتاب می گویند : عباس آقازمانی (معروف به ابوشریف) از اعضای “حزب ملل اسلامی” به رهبری محمدکاظم موسوی بجنوردی و از نخستین فرماندهان سپاه پاسداران “از جمله افرادی بود که در اردوگاه های الفتح در بغداد و سوریه به همراه رفقای گروه ستاره آموزش نظامی دید” و حتی به دلیل تسلط‌اش بر زبانی عربی “در ترجمۀ نوشته ها به فعالان گروه [ستاره] یاری می داد.” (ص.۴٣).  

به غیر از ملاقات و همکاری با نزدیکان خمینی، از جمله ثمرات آشنایی و همکاری گروه ستاره با حزب بعث عراق و استقرار آن در بغداد از اواسط سال ١۳۴٩ این بود که “بخش فراملی حزب بعث برگه ای با عنوان «عدم تعرض» برای تسهیل رفت و آمد [اعضای گروه] در عراق در اختیار” آنان گذاشت و پس از آن خود “فعالان جبهه [ملی-بخش خاورمیانه] شروع به صدور برگه های مشابهی به نام سازمان های جبهۀ ملی ایران-بخش خاورمیانه کردند و در اختیار دیگر فعالان ایرانی هم گذاشتند”. به این ترتیب “رفقای گروه ستاره و گاهی دیگران با استفاده از این برگه ها و حتی تنها با استفاده از نام جبهۀ ملی ایران-بخش خاورمیانه بدون ویزا از کنترل فرودگاه بغداد عبور می‌کردند” (ص.۳٩).  

 

فعالیت چریکی در خاورمیانه

 

کتاب از آغاز به تمایل گروه ستاره به مشی مسلحانه اشاره کرده (فصل سوم) و در جایی افزوده است که به دلیل همین تمایل، برای نمونه، فعالان این گروه “در جنگ اعراب و اسرائیل در اکتبر ١٩٧۳، به‌رغم آگاهی از ماهیت این جنگ، به عنوان داوطلب در کنار نیروهای الفتح در جبهه‌های سوریه و لبنان [علیه اسرائیل] جنگیدند و در سازماندهی و اجرای چند عمل نظامی موفق سهم عمده داشتند.” نویسندگان سپس می افزایند : “این تجربه باعث افزایش اعتمادبه‌نفس رفقای گروه به عنوان بخشی از جریان مبارزۀ مسلحانه در منطقه شد” (ص.٢٠).

با این حال، نویسندگان در صفحات دیگر کتاب به پرسش‌ها و تردیدهای جدّی که این اقدام در همان زمان میان اعضای گروه برانگیخته بود تلویحاً اشاره کرده و می نویسند : “رفقای گروه از خود می پرسیدند : وظیفۀ ما به مثابۀ یک گروه کوچک ایرانی عمدتاً مستقر در بغداد چیست؟ آیا باید در جنگی که دولت‌هایی چون مصر و سوریه شروع کرده‌اند و معرکه‌گردان آن هستند شرکت کرد؟ آیا حضور این گروه کوچک تاثیری در سرنوشت چنین جنگی دارد؟ آیا این مشارکت نمادین است؟ چه ارتباطی میان خاستگاه سوسیالیستی کنش‌گران و جنگ بین دولت‌ها وجود دارد؟ آیا شرکت حتی نمادین در جنگ، فعالان گروه را به بازیچۀ قدرت دولت های عربی تبدیل نخواهد کرد؟ آیا بهتر نیست گروه نیروی اندک خود را بیشتر بر تداوم فعالیت‌های روزمره در جنبش ایران متمرکز کند؟” (ص.۶۶ تأکید از من است).

نویسندگان کتاب نگفته‌اند که پی آمد سیاسی-تشکیلاتی این پرسش‌های موّجه در آن زمان چه بوده است. اما، آنان حدود پنجاه سال پس از این واقعه، این پرسش ها را “به ظاهر سخت” توصیف کرده‌اند که پاسخ شان به گفتۀ آنان نه فقط “چندان دشوار” نیست، بلکه “در اساس کم یا بیش همان است” که پنجاه سال پیش داده شد. کدام پاسخ؟ شرکت جمعی و داوطلبانه اعضای گروه ستاره در آن جنگ و جنگیدن در صفوف الفتح “تنها راه حل […]  و ناشی از التزام و احترام به عقاید در عمل بود”. از این منظر، به گمان نویسندگان کتاب،  “جنگ ١٩٧٣ اولین فرصتی بود که آن‌ها [اعضای گروه ستاره] می‌توانستند در عمل در برابر صهیونیسم و امپریالیسم بایستند و مبارزۀ رو در رو با آنان را تجربه کنند.” (ص.۶۶) این کل پاسخی است که کتاب در توضیح علت مشارکت گروه ستاره در جنگی ارائه می کند که به گفتۀ نویسندگان آن “دولت‌هایی چون مصر و سوریه شروع” کردند و “معرکه‌گردان آن” بودند و به اعتراف برخی اعضای گروه ستاره دربرگیرندۀ این خطر بود که “فعالان گروه را به بازیچۀ قدرت دولت های عربی تبدیل” کند.

کتاب ضمن تشریح “فعالیت های گروه ستاره در لبنان، سوریه، یمن، لیبی و ترکیه” تصریح می‌کند که “رشد سازمان چریک های فدایی خلق ایران طی همین دوره” و “افزایش امکانات تبلیغاتی، دفاعی، نظامی و مالی آن تا حد زیادی مدیون همکاری با گروه ستاره بوده است” (ص.٢١). نویسندگان کتاب تأکید می کنند : “گروه ستاره نقش اساسی در تقویت بنیۀ عملی، سیاسی، تبلیغاتی، مالی و نظامی جنبش چریکی در ایران داشت” (همان).

 

آغاز همکاری با فدائیان

 

فصل چهار کتاب به “پروسۀ تجانس”، تلاش برای هم‌جنس و یکی شدن گروه ستاره و سازمان چریک های فدایی خلق ایران و بررسی دلایل شکست آن اختصاص دارد، هر چند خود نویسندگان کتاب اذعان دارند که کوشش برای ادغام شدن دو سازمان در یکدیگر بیش و پیش از آن که نتیجۀ مشترکات فکری دو گروه باشد، از آغاز حاصل “نیاز دو جریان به یکدیگر بود” (ص.٩٢). آنان می گویند : گروه ستاره “بر اساس هدف انتقال فعالیت‌های خود به ایران شکل گرفته بود و افراد آن به همین دلیل به خاورمیانه رفته بودند.” به همین خاطر تماس با فدائیان “برای گروه ره‌گشا و امیدوار کننده بود” […] فدائیان نیز از آغاز شکلگیری شان به ارتباط‌های منطقه‌ای فکر می‌کردند. تاریخ آنان با جنبش منطقه درآمیخته بود. این ارتباط تنها ارتباط معنوی نبود، بلکه به نیازهای سیاسی، تبلیغاتی، مالی و تسلیحاتی آنان نیز پاسخ می‌داد. فعالیت‌های گروه ستاره و امکانات گسترده اش در منطقه و به طور کلی در خارج از کشور، کشش و زمینۀ طبیعی را برای همکاری فدائیان با آن ایجاد می‌کرد” (همانجا).

در تشریح بیشتر “نیاز دو جریان به یکدیگر”، نویسندگان کتاب تأکید می کنند که در آغاز “پروسۀ تجانس” اساساً فدائیان “هنوز چارچوب تئوریک منسجمی نداشتند” (ص.٩۴) و جذابیت سیاسی فدائیان، برای گروه ستاره و دیگر مدافعان مبارزۀ مسلحانه با شاه، نفس “فدایی” بودن، عصیان و “ایثارگری” و “مبارزه‌جویی” آنان بود. “این مبارزه جویی” یا در اصل مشی مسلحانه، به گفتۀ نویسندگان کتاب، “وجه تمایز آن‌ها در جنبش سیاسی ایران بود و احترام برانگیز. مبارزات و دلاوری‌های آنان مؤثر و امیدبرانگیز بود.” (ص.٨٧)

نویسندگان کتاب به فقدان انسجام فکری خود نیز در آغاز “پروسۀ تجانس” اعتراف کرده و نوشته اند : “گروه [ستاره] در آغاز فعالیت [خود] در اواخر دهۀ ۴٠ خورشیدی نوشتۀ تئوریک منسجم و مدونی نداشت. چند نوشتۀ درونی داشت که سمت و سوی حرکت را روشن می کرد، اما، هنوز از قوام و انسجام لازم برخوردار نبود و در بهترین حالت نشان از حرکت اولیه برای گذار از جریانی جبهه‌یی به جریانی چپ داشت” (ص.٧۴).

آنان سپس می‌گویند : همین “نوشته‌های درونی” در تابستان ١٣۴٩ “در رابطه ای غیررسمی در اختیار” مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان قرار گرفته بودند و سپس “در سال ١٣۵٠ تصحیح و تکمیل و عنوان دربارۀ انقلاب برای آن‌ها انتخاب شد” و بالاخره در آغاز پروسۀ تجانس در اختیار سازمان فدائیان گذاشته شد. پس از این تاریخ، یعنی در پائیز سال ١٣۵٢ بود که “محمد حرمتی‌پور در پی آزاد شدن از زندان مخابرات عراق با گروه [ستاره] تماس گرفت.” در واقع، “جزوه دربارۀ انقلاب  پایه رشد و تکامل بعدی گروه و اولین سند در جدل نظری مربوط به پروسۀ تجانس بود.” (ص.٧۴).

این ملاحظات در عین حال با اظهارات بعضاً مبالغه‌آمیز نویسندگان در توصیف خود ناسازگار است آنجا که مثلاً می‌گویند : “پیشینه و آشنایی نزدیک [فعالان گروه ستاره] با ادبیات جنبش بین‌المللی چپ، آن‌ها را از همتایان‌شان در ایران (گروه احمدزاده-پویان و جزنی) و در منطقه (فعالان چپ جنبش فلسطین) متمایز می‌کرد. […] چند تن از این رفقا دارای مطالعات سیاسی، تاریخی و نظری نسبتاً وسیع و منسجمی بودند. آنان فقط مصرف‌کنندۀ ادبیات چپ نبودند. تولیدکننده و صاحب نظر نیز بودند. […] این تمایزها در اوج جنبش چریکی نیز قابل رویت بود.” (ص.٢٧).

باری، دو گروه سیاسی چپ وارد “پروسۀ تجانس” شده بودند بی‌آنکه هنوز نه فکر انسجام یافته‌ای داشته باشند نه از “چارچوب تئوریک منسجمی” برای انتخاب مناسب ترین راه و شیوۀ مبارزه برخوردار باشند. آنچه در عمل همکاری آنان را با یکدیگر موجب شده بود علاوه بر نیاز متقابل دو گروه به یکدیگر  از منظر “تبلیغاتی، مالی، تسلیحاتی”، دلبستگی آن‌ها به مشی مسلحانه بود : فدائیان در ایران و گروه ستاره دست کم یک بار به طور نمادین علیه “صهیونیسم و امپریالیسم” در مرزهای لبنان و سوریه با اسرائیل آنهم در جنگی که دو دولت خودکامۀ وقت (مصر و سوریه) “شروع کننده” و “معرکه‌گردان” آن بودند.

البته نویسندگان کتاب امروز تأکید می کنند که “مبارزه مسلحانه از دیدگاه گروه ستاره پاسخی تبلیغی بود به حاکمیت میلیتاریستی دولت و سرمایه و نه شکل همیشگی مبارزۀ سیاسی. اسلحه در خدمت سیاست بود و نه سیاست در خدمت اسلحه. هدف این سیاست انقلاب سوسیالیستی برای رهایی انسان بود” (ص.٨٧).

البته، نویسندگان کتاب نگفته‌اند که چگونه به تفکیک هدف (سوسیالیسم) از وسیله (اسلحه) نائل شدند و چرا چنین وسیله ای (جنگ مسلحانه) باید به چنین هدفی (سوسیالیسم و رهایی) می انجامید. در هر حال، آنان امروز نیز دورۀ کوتاه “پروسۀ تجانس” را که نه فقط پروسۀ همکاری با سازمان فدائیان، بلکه پروسۀ انحلال تشکیلاتی گروه ستاره در این سازمان بود “بخش مهمی از زندگی جنبش چپ ایران” دانسته‌اند و همچنان متأسف هستند که این همکاری صرفاً به دلیل “نادرست بودن برخورد رهبری فدائیان و نمایندگان آن در خارج” با شکست روبرو شد. نویسندگان کتاب نوشته اند : “شناساندن وسیع جریان فدایی در داخل و خارج از ایران، معرفی آن به جنبش‌ها و سازمان‌های منطقه و یاری رساندن به مبارزۀ آن در زمینه های عملی، فنی، مالی، انتشاراتی، تبلیغاتی و تسلیحاتی حاصل فعالیت‌های گروه [ستاره] بود”، تا آنجا که “گسترش چتر دفاعی فدائیان و افزایش قدرت آتش آنان [را در داخل] به طور عمده مدیون این همکاری” دانسته‌اند (ص.٩۵).

نویسندگان کتاب همچنین نگفته‌اند که چگونه آنان قصد داشتند با انحلال خود در یک سازمان لنینیستی مبتنی بر “سانترالیسم” و انظباط میلیتاریستی، دو میراث بزرگ جبهۀ ملی به ویژه میراث “سنت‌های سیاسی و تشکیلاتی جبهه‌یی”، یعنی “استقلال سیاسی و دموکراسی” را حفظ کنند؟ و چگونه آنان در عین پیوستن به چنین تشکیلاتی، همچنان از نام جبهۀ ملی ایران – تشکیلاتی کاملاً لیبرال که از آن به نام مارکسیسم جدا شده بودند-، استفاده می کردند؟

آنان گفته اند که در سراسر دورۀ “پروسۀ تجانس” یعنی سال های ١٣۵۵-١٣۵٢، “این فعالان گروه ستاره بودند که تمامی تجهیزات نظامی و تکنیکی و کمک‌های وسیع مالی را برای ارسال به رفقای فدایی در ایران جمع آوری می‌کردند. بیش‌ترین میزان امکانات نظامی و تکنیکی در سوریه و لبنان و تا حدی نیز در عراق فراهم می‌شد. نمایندگان سازمان فدائیان در خارج […] حتی در تهیه یک فشنگ از آن انبوه مهمات یا یک قلم از تجهیزات دفاعی ارسالی به ایران نقش نداشتند. […] نوع اسلحه و تجهیزات نیز با توجه به خواست های رفقا در ایران و نیازهای آنها تعیین می شد. برنامۀ گروه ستاره مسلح کردن هر خانۀ تیمی سچفخا در ایران با حداقل یک کلاشینکوف روسی دسته‌فلزی تاشو (اخمص حدیدی) بود.” (صص١٠٧- ١٠۶ تاکیدها از من است).

نویسندگان تأکید می کنند که کلیه این تسلیحات و امکانات فنی از جمله دستگاه های شنود بی سیم‌های پلیس و ساواک عمدتاً از طریق سازمان فلسطینی الفتح و با مساعدت ویژه فرماندۀ نظامی آن، خلیل الوزیر (معروف به ابوجهاد)،  که از بنیانگذاران و نفر دوم الفتح محسوب می شد، تهیه و از طریق گروه ستاره به ایران فرستاده می شد. با این حال، در هیچ‌کجای کتاب توضیحی ولو مختصر در پاسخ به این دست پرسش ها نمی‌خوانیم که آیا ارسال آن “انبوه مهمات” و تسلیحات به ایران آنهم طی سالیان از نگاه سرویس های امنیتی کشورهایی که گروه ستاره در آنها فعال بود، به ویژه عراق، پنهان می‌ماند؟ و آیا این سرویس‌ها اقدامی برای جلوگیری از این فعالیت‌ها می‌کردند؟  

 

“راز”های یک شکست

 

فصل پنجم کتاب به شکست “پروسۀ تجانس”  (یکی شدن گروه ستاره و سازمان فدائیان) و دو علت اصلی این ناکامی اختصاص دارد. یعنی : “مطلع شدن تدریجی فعالان گروه ستاره از اعدام‌های درونی سچفخا و آگاهی یافتن برخی از فعالان گروه از موضوع ارتباط فدائیان با شوروی” سابق (ص.١٢۵). کتاب می گوید که در آن زمان گروه ستاره اعدام های درونی سازمان فدائیان را “با ادعای آزادیخواهی” ناهم‌خوان و “عملی غیرانسانی” و بالاخره “تجلی استالنیسم در عمل” دانست که به “نفی حق فرد و ناچیز شمردن فردیت و زیرپاگذاشتن حق زندگی” منجر شده بود (همانجا).

با این حال، نویسندگان کتاب تأکید می کنند که اعدام های درون سازمانی فدائیان و ارتباط آنان با شوروی “دو راز بزرگ” در گروه ستاره بودند و سپس نوشته‌اند  : “فعالان گروه به دلیل خاستگاه سیاسی خود، به علت اعتقاد به سرشت انسانی سوسیالیسم که ریشه در دریافت آنان از سنت‌های اومانیستی در مارکسیسم داشت در برابر واقعیت‌های سخت و پیچیده و متناقض اجتماعی سر تسلیم فرود نیاوردند و با تکیه بر ارزش های خود در برابر رفتار میلیتاریستی و استالینیستی رهبری فدائیان ایستادند” (ص.١۴١).

با این حال، نویسندگان کتاب نمی گویند که چگونه در مقابل اعدام های درون سازمانی فدائیان ایستادند؟ این چگونه ایستادگی بود که گروه ستاره و سپس سازمان وحدت کمونیستی حتی سال ها بعد از انقلاب اسلامی و تبانی اکثریت سازمان فدائیان با حکومت ارتجاعی حاکم بر ایران در خصوص این اعدام‌ها سکوت کردند و تمام تلاش خود را به خرج دادند که این “عمل غیرانسانی” و نافی “حق فرد” و “حق زندگی”، بیگانه با “سرشت انسانی سوسیالیسم” همچون “رازی بزرگ” نه فقط از نظر چپ و مردم ایران، بلکه حتی اعضای گروه ستاره و بعدها سازمان وحدت کمونیستی پنهان بماند؟ این چگونه ایستادگی بود که برخی از اعضای گروه ستاره بعد از آگاهی گروه از ارتکاب جنایت در درون سازمان فدائیان همچنان به همکاری خود با این سازمان در خارج و منطقه ادامه دادند؟ چه چیزی انگیزۀ چنین رازداری از سوی گروهی بود که خود را یکی از نمایندگان مهم “چپ مستقل و آزاداندیش” و پایبند به “سنت های اومانیستی مارکسیسم” می‌داند؟ کدام مصلحت یا منفعت فوری یا “تاریخی” چنین سکوتی را جایز شمردند که در صورت شکسته شدن ای بسا مسیر بسیاری از تحولات چپ و جامعه ایران را آنهم دو سال پیش از انقلاب ۵٧ تغییر می‌داد و دست کم از تباه شدن زندگی بسیاری از انسان‌ها جلوگیری می‌کرد؟     

 نویسندگان کتاب از تلاش فدائیان برای ارتباط گیری با شوروی سابق به عنوان “راز بزرگ دوم” و دومین علت شکست پروسۀ تجانس یاد کرده و ارتباط فدائیان “با مقامات شوروی را مایۀ ننگ جریان فدایی و جنبش چپ ایران” دانسته اند (ص.١۴٧) و به همین خاطر یکی از موثرترین اعضای گروه ستاره، حسن ماسالی، را که در برقراری این رابطه نقش داشته در آن زمان سخت سرزنش کردند، هر چند خود حسن ماسالی همواره گفته است که به غیر از او دست کم دو تن دیگر از اعضای مؤثر گروه ستاره از ارتباط فدائیان با مقامات شوروی با اطلاع بوده‌اند.

کتاب از گروه ستاره… در رد “روایت ماسالی” دربارۀ “دلیل اصلی فدائیان برای تماس [گیری] با مقام‌های شوروی” (از قبیل “تقاضای کمک‌های مالی، تسلیحاتی و تبلیغاتی…”) نوشته است : “در دورۀ ١٣۵۴-١٣۵٣ که می‌توان آن را دورۀ رشد سریع فدائیان دانست، امکانات فراهم آمده برای این سازمان از طریق گروه ستاره قطعاً مازاد بر نیازهای آن بود و سچفخا بدون نیاز به روابط پر پیچ و خم، نادرست، پرمسئولیت و مسئله ساز با «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» می توانست نیازهای «مالی، تسلیحاتی و تبلیغاتی» [خود] را به خوبی تأمین کند.” (ص.١۴٩) در آن سال ها، به تصریح نویسندگان کتاب، گروه ستاره “ذخیره مالی چشمگیری داشت” و “دارای دو انبار تجهیزات در بیروت و سوریه بود، مقدار کمی تجهیزات نیز به ترکیه منتقل کرده بود و حتی سه قبضه مسلسل کلاشینکف [را] همراه تعداد زیادی گلوله در آغاز فعالیت اتحادیۀ میهنی کردستان به «مام جلال» طالبانی در دمشق هدیه کرد.” (ص.١۴٩)

نویسندگان کتاب در توضیح این که چرا تماس‌گیری با شوروی سابق یکی از دو علت پایان همکاری گروه ستاره با فدائیان و شکست پروسۀ تجانس بود، تصریح کرده اند که از نظر اعضای گروه ستاره “شوروی کماکان یک دولت اقتدارگرای غیرسوسیالیستی بود و دشمن تلقی می شد” (ص.١۶٩)، هر چند تا آنجا که نویسندۀ این سطور با اتکاء به متون و حافظۀ شخصی خود می‌داند سازمان وحدت کمونیستی اغلب به تأسی از نظریه‌های مارکسیست آمریکایی، پل سوئیزی، از اظهارنظر قطعی دربارۀ ماهیت اتحاد شوروی سابق پرهیز می کرد و در بهترین حالت آن را نظامی “غیرسوسیالیستی” می‌خواند. بگذریم از این که موضعگیری صریح در خصوص ماهیت اتحاد شوروی سابق از عوامل یا معیارهای تعیین کنندۀ صف‌بندی‌های مهم ایدئولوژیک چپ در ایران و در پهنۀ جهانی بود و موضع دوپهلو و غیرقابل توجیه سازمان وحدت کمونیستی در خصوص ماهیت یک نظام سراسر سرکوبگر، فاسد و استثمارگر با هیچکدام از ادعاهای سازمانی که خود را مبدع و مبتکر “سوسیالیسمی دموکراتیک، آزادمنشانه و غیراردوگاهی” و مبتنی بر “سنت‌های اومانیستی در مارکسیسم” دانسته سازگار نبوده است. برخلاف ادعای امروز نویسندگان کتاب، سازمان وحدت کمونیستی هرگز در نوشته‌های خود اتحاد شوروی سابق را “دشمن تلقی” نکرد…

با این حال، پرسشی‌هایی از این دست به قوت خود باقی هستند : آیا رابطۀ فدائیان یا دست کم یکی از اعضای گروه ستاره با مقامات اتحاد شوروی سابق جهت گرفتن پول و اسلحه و دیگر حمایت‌های لجستیکی… خیلی غیراخلاقی‌تر یا مذموم‌تر از برقراری رابطه‌ای مشابه با رژیم های صدام حسین یا حافظ الاسد در عراق و سوریه و یا حکومت معمر قذافی در لیبی بود؟ آیا فدائیان قصد نداشتند با برقراری رابطه مستقل و جداگانه با اتحاد شوروی سابق از نیاز و وابستگی خود به گروه ستاره بکاهند؟ و آیا از نگاه گروه ستاره چنین احتمالی بیش از همه “پروسه تجانس” و یکی شدن دو گروه را به خطر نمی انداخت که بر اساس نه مشترکات فکری یک باصطلاح “سوسیالیسم دموکراتیک و انسانگرایانه”، بلکه بر پایۀ “نیازهای [لجستیکی] دو گروه به یکدیگر” آغاز شده بود؟

 در پاسخ به این دست پرسش ها، نویسندگان در زیرنویس صفحۀ ١٧٠ کتاب نوشته‌اند : “فدائیان مدت کوتاهی از عراق و سپس لیبی کمک مالی و لجستیکی و از فلسطینی‌ها کمک تسلیحاتی می‌گرفتند. گروه [ستاره] به این‌ها اعتراض نداشت و خود واسطۀ این رابطه شده بود. این نوع رابطه‌ها موجب هیچگونه وابستگی، چه سیاسی و چه نظری، نشد و نمی توانست بشود. این نوع روابط اساساً قابل قیاس با ارتباط با شوروی نبود. نه سچفخا به این کمک‌ها وابسته بود و نه این کشورها در موقعیتی بودند چیزی را به آن دیکته کنند. هر زمان نیز لازم بود این رابطه‌ها قطع می شد همچنان که گروه ستاره در رابطه با عراق کرد. دربارۀ کمک گرفتن از فلسطینی ها هم که کمک دو جنبش به یکدیگر در بطن انقلاب منطقه بود و نکتۀ ناروشنی وجود نداشت.”

با این حال، آنچه در این میان سئوال‌برانگیز است این است که برغم همۀ “سرخوردگی”‌های ناشی از شکست پروسۀ تجانس، نویسندگان کتاب همکاری چند سالۀ خود را با سازمان فدائیان همچنان “جزو بهترین سال های عمر” اعضای گروه ستاره دانسته و حتی چهل و سه سال پس از تأسیس استبداد دینی در ایران معتقدند که همکاری گروه ستاره و سازمان فدائیان، برغم برخی نقائص از جمله “مانیپولاسیون‌ها”، “خودی و غیرخودی کردن افراد” و “فتیشیسم سازمانی” گریزناپذیر و بی بدیل بود، زیرا مهمترین دستاورد مبارزۀ مسلحانه، به گمان نویسندگان کتاب، وقوع انقلاب ١٣۵٧ در ایران و در واقع سقوط شاه بود. نویسندگان کتاب می‌گویند که فدائیان (البته می توان سازمان مجاهدین را نیز به آن اضافه کرد)، یعنی همۀ “مبارزان مسلح شدیدترین تکان را به شرایط سیاسی آن روز دادند و از جمله عاملان مؤثر جنبش و حرکت‌هایی بودند که به انقلاب بهمن انجامید. ما فکر نمی کنیم [که] گروه های غیرمخفی یا مخفی غیرمسلح در آن دوره دست آورد مهمتری داشته‌اند.” (ص.٢٠٩).

 

*

دو ملاحظه

 

هدف از سطور بالا به هیچ وجه معرفی یک اثر نیست، بلکه طرح دو سه پرسش ساده است که مایلم با بهره‌گیری از فرصت به دست آمده با خواننده در میان بگذارم. اما، پیش از آن طرح دو ملاحظۀ مقدماتی ضروری به نظر می رسد :

الف)به گمان من نام اصلی کتاب مورد نظر در اینجا (از گروه ستاره تا سازمان وحدت کمونیستی) گویای محتوای واقعی آن نیست و می تواند برای بسیاری از خوانندگان ناآشنا یا کم‌آشنا با موضوع منشاء سوءتفاهم و ای‌بسا گمراه‌کننده باشد. چرا؟ با ملاحظۀ عنوان اصلی نوشته، خواننده  به حق انتظار دارد که کتاب، تکوین یک جریان سیاسی چپ را به طور کامل از آغاز تا پایان (از گروه ستاره تا سازمان وحدت کمونیستی) تشریح کند. متأسفانه، خواننده در پایان کتاب پی می برد که بدون مبالغه هیچ سخن و سنجش درخوری دربارۀ جزء دوم عنوان اصلی کتاب (“سازمان وحدت کمونیستی”)گفته نشده است. یعنی دربارۀ یک دورۀ دوازده ساله‌ که همزمان است با روی کار آمدن روحانیان در ایران در سال ١٣۵٧ تا انحلال خود سازمان وحدت کمونیستی پس از دستگیری اعضای آن در  داخل کشور در سال ١٣۶٩. دربارۀ این دوره نسبتاً طولانی، کتاب هیچ مطلب مهمی به خواننده عرضه نمی‌کند، هر چند به گمان نویسندۀ این سطور این دوره مهمترین جزء تاریخ تکوین جریان مورد نظر در کتاب است، دست‌کم به این دلیل که با تشکیل سازمان وحدت کمونیستی فعالیت حقیقتاً مستقل یک سازمان چپ دارای هویت سیاسی و فکری روشن آنهم در یک دورۀ تاریخی بی‌سابقه و متلاطم در ایران آغاز می‌شود. علت این سکوت هر چه باشد باعث شده که کل گزارش یا روایت کتاب دربارۀ تاریخچۀ تأسیس و تکوین “فعالیت های یک جریان سیاسی” ناقص بماند و به کارگیری لفظ “بازاندیشی” دربارۀ فعالیت های این جریان را از اساس بلاموضوع کند. در حقیقت، عمدۀ مطالب کتاب منحصر است به شکل‌گیری و فعالیت های یک گروه کوچک چپ تازه جدا شده از  جبهۀ ملی در خارج در اواخر سال‌های ١٣۴٠(که با این حال در معرفی بیرونی خود به دولت‌ها و سازمان‌های عرب منطقه از نام “جبهۀ ملی” استفاده می‌کند) و تلاش نافرجام همین گروه برای یکی شدن با سازمان چریک های فدایی خلق ایران در اوایل دهۀ ١٣۵٠. به این اعتبار می توان گفت که تاریخ سازمان وحدت کمونیستی هنوز نوشته نشده است و نویسندگان اثر نیز دربارۀ خودداری از پرداختن به تاریخ این بخش از سازمان توضیحی نداده‌اند و نگفته‌اند چه ضرورتی باعث شده که بعد از پنجاه سال اکنون فقط به یک دورۀ دو سالۀ تلاش نافرجام برای ادغام شدن یک گروه کوچک در بغداد با سازمان چریک های فدایی خلق ایران بپردازند و آیا همۀ آنچه که در این‌باره ضروری بوده در کتاب گفته شده است یا نه. شاید اگر عنوان فرعی کتاب به جای عنوان اصلی آن برگزیده می‌شد تا حدودی نیز از برخی سوءتفاهم‌ها جلوگیری می شد. می‌گویم شاید، زیرا حتی در چنین صورتی به‌کارگیری اصطلاح “بازاندیشی یک تجربه…” خود می توانست باز منشاء سوءتفاهم باشد آنهم در نوشته‌ای آمیخته به برخی خودستایی‌ها و مبالغه‌ها آنجا که مثلاً نویسندگان هدف خود را از نگارش کتاب تشریح “فعالیت‌های یک جریان سیاسی چپ” با “بیش از نیم قرن پیشینۀ مبارزاتی” اعلام می کنند. می‌گویم خودستایی و مبالغه‌، زیرا نویسندگان کتاب خود بهتر از هر کس می دانند که کلیه فعالیت‌های این جریان پس از ضربات پلیسی به سازمان وحدت کمونیستی در سال ١٣۶٩ چه در داخل و چه در خارج برای همیشه متوقف و خود سازمان وحدت کمونیستی نیز بمثابۀ تشکیلات سیاسی عملاً منحل شد. بنابراین، واضح است که نمی توان ٣٢ سال سکوت و انفعال (از  ١٣۶٩ تا امروز را) بخشی از تاریخ یک جریان سیاسی اثرگذار در جنبش چپ ایران محسوب و مهمتر از آن، به عنوان “پیشینۀ مبارزاتی” معرفی کرد.

ب) به عنوان یک واقعیت تاریخی شده، سازمان وحدت کمونیستی آغاز و پایانی دارد که در مجموع یک دورۀ بیست و یکی دو ساله  را دربرمی‌گیرد. یعنی : از نخستین فعالیت‌های گروه ستاره در اواخر دهۀ ١٣۴٠ در خاورمیانه تا انحلال سازمان وحدت کمونیستی در سال ١٣۶٩ در داخل و خارج از ایران. کتاب از گروه ستاره تا سازمان وحدت کمونیستی ملاحظاتی است (بعضاً تکراری) دربارۀ صرفاً یک دورۀ سه ساله از این دو دهه : سال های ١٣۵۵-١٣۵٢ که در ادبیات سازمان وحدت کمونیستی به “پروسۀ تجانس” معروف بوده است، یعنی دورۀ همکاری گروه ستاره با سازمان فدائیان و تلاش نافرجام گروه برای ادغام شدن در سازمان چریک‌های فدایی خلق. به یک معنا تاریخ سازمان وحدت کمونیستی که می توان از آن به عنوان تاریخ یک ناکامی یاد کرد هنوز نوشته نشده است. این تاریخ، اما، نمی تواند به طور یک جانبه آنهم توسط افراد “بی‌نام” یا تحت عنوان “شماری از فعالان گروه ستاره…” نوشته شود. یعنی کسانی که حاضرند تاریخ تلاش و مبارزات جمعی صدها نفر را طی دست کم دو دهه بنویسند، ولی حتی از ذکر نام خود خودداری ورزند، آنهم مثلاً به این دلیل که برخی از نویسندگان کتاب “مایل نیستند زندگی و فعالیت کنونی شان با گذشته تداخل کند”. این استدلال شاید – می‌گویم شاید – با قدری اغماض قابل فهم یا پذیرش می بود، اگر نویسندگان کتاب در عین حال نمی کوشیدند بر خلاف سنت پسندیدۀ سازمان وحدت کمونیستی در گذشته (انتشار مطالب با امضاء) از عدم صراحت و پنهانکاری “فضیلت” بسازند و  در توجیه آن بگویند : اگر از ذکر نام خود پرهیز می کنیم یک علتش این است که می خواهیم از “تشخص طلبی” و کیش شخصیت اجتناب ورزیم، چون “خوشبختانه، تشخص طلبی، رهبری فردی یا کوشش برای شکل دادن و پیروی از کاریزما در این جمع و فرهنگ آن معنایی نداشته است”…

 

سه پرسش و یک پاسخ اولیه

 

با این دو ملاحظه می رسم به مسئله‌ یا رشته مسائلی که مایل بوده‌ام در اینجا مطرح کنم بی آنکه مدعی باشم پاسخ قطعی برای آنها دارم : ١) مهمترین ثمره‌ یا دستاورد سیاسی “جنبش مسلحانه”‌ای که با دو سازمان چریکی فدایی و مجاهد در اواخر دهۀ ١٣۴٠ در ایران آغاز شد چه بوده است؟ ٢) این “جنبش” تا کجا به تعبیر نویسندگان کتاب “راهی به رهایی”، به سوی آزادی و دموکراسی در ایران گشوده یا گشایش آن را تسهیل کرده است؟ ٣) تا کجا عملیات مسلحانه در دهۀ ١٣۵٠ به شکل گیری یک “چپ مستقل آزاداندیش، رادیکال” و دموکراتیک در ایران یاری رساند و تا کجا بالعکس مسیر رسیدن به چنین چپی را به سود فرادستی غیردموکراتیک ترین جریان‌ها و گرایش‌های افراطی اندیشه‌ستیز مذهبی (یا غیرمذهبی) مسدود کرد؟

کتاب “از گروه ستاره … به هیچک از این دست پرسش‌ها پاسخ نمی دهد. سهل است : حتی از طرح آنها نیز خودداری می‌ورزد و با این کار در واقع از تأمل و “بازاندیشی” حقیقی دربارۀ بیلان کار یک جریان سیاسی و مسئولیت اخلاقی و سیاسی در قبال اقدام‌ها و پی‌آمدهای آنها طفره می‌رود. بدتر حتی خواننده در پایان کتاب در نهایت ناباوری پی می برد که چنین انتظاری کاملاً بیهوده بوده و نویسندگان اثر به هیچ وجه قصد درس‌آموزی از تجربه ای تاریخی شده از دریچۀ انتقادی امروز و انتقال آن به نسل های جدید را نداشته‌اند. آنان صریحاً می گویند : هدف از نگارش کتاب “روایت قصۀ دفاع از ایدۀ انقلابیگری نسلی از مبارزان […] با تکیه بر تجربه، نظر، تحلیل و نوع نگاه آنان در آن دوره است، نه نگاه امروز”، زیرا، به گمان نویسندگان کتاب، هنوز آنهم بعد از نیم قرن “نقد جامع این گذشته و تمام جنبه‌های آن امکانات و شرایط دیگری می‌طلبد که در حال حاضر فراهم نیست” (ص.٢٧٠). در واقع، معلوم نیست که اگر  خود کوشندگان این جریان بعد از پنجاه سال از ترسیم بیلان انتقادی کار خود پرهیز می‌کنند، این کار چه زمانی و توسط چه کسانی قرار است صورت بپذیرد. و بالاخره معلوم نیست که نویسندگان کتاب بر چه اساسی نوشته خود را “با این آرزو” به پایان برده‌اند که “میراث نظری و سیاسی گروه ستاره برای نسل کنونی و آینده فعالان چپ مفید افتد” (همانجا). تنها پاسخی که آنان آنهم پس از نیم قرن فرصت “بازاندیشی یک تجربه در درون جنبش مسلحانه” به پرسش های طرح شده در بالا داده‌اند جز تکرار اظهاراتی از این دست نیست که فدائیان و مجاهدین با اقدام‌های مسلحانۀ خود چنان بی ثباتی در کشور به وجود آوردند که می‌توان آنان را “از جمله عاملان مؤثر جنبش و حرکت‌هایی” دانست که “به انقلاب بهمن” و در حقیقت به سقوط شاه انجامید. این که در پی این “انقلاب” چگونه و چه کسانی قدرت را  در دست گرفتند و چه بلایی بر سر جامعه، زنان، زحمتکشان، پیروان آئین های غیراسلامی، افراد غیرمذهبی و بالاخره تاریخ و فرهنگ ایران و جایگاه آن در جامعۀ جهانی… آمد، هیچکدام محلی از اعراب در “بازاندیشی” نویسندگان کتاب ندارد. کتاب نمی پرسد : تا کجا عملیات مسلحانه مسیر مبارزات حقیقتاً دموکراتیک و گروه‌های سیاسی “غیرمسلح” را کور کرد و همزمان بهانۀ تشدید خشونت و ارعاب قدرت حاکم و صعود اسلامگرایان را تسهیل نمود؟   

با خواندن کتاب خواننده درنمی یابد که بعد از نیم قرن و وقوع زمین لرزه های بمراتب بزرگتری نظیر سقوط اتحاد شوروی و اقمارش، فروپاشی “مارکسیسم” به مثابه ایدئولوژی کریه ترین گونه های قدرت، رسوایی رژیم های فاسد و سرکوبگری نظیر کوبا، الجزایر، اروگوئه، کره شمالی، سوریه  و حتی سازمان الفتح  و مهم‌تر از همه ۴۴ سال بعد از سلطۀ یک نظام ضدانسانی بنیادگرا بر ایران  بالاخره  کدام “بازاندیشی” در مورد کدام “تجربه” در همان واپسین سال‌های منتهی به تأسیس حکومت مذهبی  در ایران صورت گرفته است؟

در ایران دو سازمان چریکی مرکب از جوانانی که متوسط سن شان به زحمت از ٢۵ سال فراتر می رفت نیم قرن پیش در اواخر دهۀ ١٣۴٠ گاه با استناد به قرآن و نهج‌البلاغه گاه با ارجاع به برخی متون شبه‌مارکسیستی یا گرته‌برداری از برخی تجارب کشورهای آمریکای لاتین، الجزایر … به این نتیجه رسیده بودند که تنها راه مقابله با خودکامگی شاه توسل به خشونت، ارعاب و به ویژه صدها قتل‌ و ترور نمادهای قدرت است با این فرض یا امید که اقدام‌های آنان به تودۀ ناراضی کمک کنند تا با غلبه بر ترس خود وارد نبردهای سرنوشت‌ساز با دیکتاتوری شوند.

اما، در عمل، با آنچه “جنبش” مسلحانه نامیده می شود دو اتفاق سرنوشت ساز در ایران روی داد که مسیر رهایی، دموکراسی و عدالت اجتماعی را در  این کشور  برای دهه‌ها  کور کرد و به بیراهه کشاند و نهایتاً ایران را در سیاه‌چاله‌ای انداخت که بیرون آمدن از آن دیگر به کمک هیچ کتاب دعایی میّسر نیست چه برسد به کتابچه های پنجاه سال پیش در ضدیت با مائویسم و استالینیسم و تروتسکیسم  در جریان مجادلات میان یک گروه کوچک مارکسیستی در بغداد و سازمان چریک های فدایی خلق.

-“جنبش” مسلحانه نسلی از فعالان سیاسی “چپ” را تربیت کرد که تقریباً بدون استثناء با هر گونه آزادی و آزاداندیشی و در نتیجه استقلال فکری، فرهنگ مدارا، گفتگوی عقلانی و دموکراسی بیگانه بوده است. یعنی : کلیه عناصری که بدون آنها سخن گفتن از چپ آزاداندیش مستقل و دموکراتیک گزافه‌گویی محض است. گویاترین نمونه‌های این بیگانگی علاوه بر اعدام‌ منتقدان و دگراندیشان در درون سازمان‌ فداییان (و البته سازمان مجاهدین)، همسویی اکثریت سازمان چریک های فدایی خلق با استبداد دینی در این کشور آنهم به دلیل ارزش های مشترک و از جمله ستیزشان با دموکراسی، تجدد، فردیت و آزادی بوده است. با نسل فعالان سیاسی تربیت شده در درون “جنبش” چریکی فکر انتقادی در چپ ایران آنهم در دوره ای سرنوشت‌ساز (واپسین سال های حکومت شاه پیش از روی‌کار آمدن بنیادگرایان مذهبی) به کل تعطیل شد. و این نه به سود دموکراسی و عدالت اجتماعی در ایران بود و نه به طریق اولی به سود شکلگیری و رشد یک چپ حقیقتاً مستقل، آزاداندیش و دموکراتیک. در این معنا، پروژه چپ مستقل و آزاداندیش در ایران دهه‌های ١٣۵٠-١٣۴٠ نوزادی بود که از آغاز به دلیل سلطۀ مشی مسلحانه و تبعیت کورکورانه از آن مُرده متولد شد و سازمان وحدت کمونیستی، فعالان و کوشندگان آن، در این بیلان شکست و سرشکستگی قطعاً بی سهم نبوده‌اند…

– به قول زنده‌یاد تراب حق‌شناس از نخستین اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران و سپس “سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر”، مشی مسلحانه در ایران نهایتاً تنها به سود جریانات بنیادگرای اسلامی تمام شد. اگر چه او در خاطراتش، از فیضیه تا پیکار، به وضوح دلایل خود را در این باره نگفته است یا افق فکری او (محبوس در نوعی مارکسیسم مذهب شده) چنین اجازه‌ای را به او نداده است، اما، امروز دیگر بر کسی پوشیده نیست که حکومت اسلامی با توسل سازمان یافته به خشونت، با تقدیس بی‌وقفۀ ارزش های عمیقاً مذهبی نهفته در آن (ضدفرهنگ هایی نظیر “فدا” و “جهاد” و “قربانی” شدن و “قربانی” کردن)، یعنی در واقع با ستایش دائمی خون و مرگ و شهادت و نکوهش مستمر زندگی، شور عشق و شور جنسی، در حقیقت کلیه بنیان‌های ضروری گذار به انسانیت و آزادی را در ایران ویران و این کشور را اسیر تباهی و سیاهی کرد. از این “ارزش”های برآمده از مشی مسلحانه، هر چه درآید قطعاً “سوسیالیسم دموکراتیک” و “تلقی اومانیستی از مارکسیسم” بیرون  نخواهد آمد چنانکه نیز درنیامد. خشونت و جنایات امروز اسلامگرایان ادامۀ مشی مسلحانۀ دیروز در دورۀ سرگشتگی ناشی از فروپاشی کمونیسم و “مارکسیسم” است و مدافعان مشی مسلحانه اغلب فراموش می‌کنند که دست کم در ایران معاصر مبتکران اصلی نبرد مسلحانه علیه شاه گروه بنیادگرای فدائیان اسلام بود که عاقبت در سال ۵٧ قدرت سیاسی را نیز به رهبری روح‌الله خمینی گرفت.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)