کتاب جذاب و خواندنی “خاطرات یک الاغ” نوشته‌ی خانم “سوفی سگور” نویسنده‌ی فرانسوی‌ست با تصویرگری “ژاک پکنار” و ترجمه‌ی خانم “سهیلا صفوی” برای دفتر کودک و نوجوان مرکز آفرینش‌های ادبی.
گرچه کتاب “خاطرات یک الاغ” توسط ناشران مختلف طی سالیان متفاوت چاپ و منتشر شده است، اما کتاب مورد بحث ما، چاپ سوم ۱۳۸۸ انتشارات سوره مهر است.
کتاب در ۳۱۸ صفحه و ۲۷ قسمت، طراحی و روانه‌ی بازار نشر شده است.
راوی اصلی قسمت‌های این کتاب یک الاغ دانا البته گاهن شرور و اغلب خوب و مهربان به نام “کادیشون” است.
“کادیشون” طی ماجراهای مختلف و خواندنی این کتاب، پس از یک سری شرارت‌ها و تنبلی‌ها، سرانجام پی به رفتار ناشایست خود می‌برد و مترصد تصحیح و جبران می‌آید و در این راه موفق شده و مجدد محبوب اهالی خانه‌ی ییلاقی می‌شود.
در ابتدای کتاب، این الاغ بیچاره، شرور، جسور، انتقام‌جو و البته مهربان و دانا خاطراتش را به ارباب کوچک‌اش، تقدیم می‌کند و در ادامه به شرح و تفسیر ماجراهای جذاب‌اش می‌پردازد.
“کادیشون” ابتدا متعلق به یک کشاورز بداخلاق و مغرور و طماع بود که خیلی از او کار می‌کشید و او را همیشه برای رفتن با بازار روز و فروختن محصولاتش مجبور می‌کرد. روزی در بازار روز با آسیب رساندن به زن کشاورز و ماجراهای بعدی از مزرعه فرار کرده و چند ماهی در جنگل به تنهایی زندگی می‌کند تا اینکه با پسرکی به نام “ژورژت” که با مادربزرگش زندگی می‌کند آشنا شده و به خدمت آنها در ‌می‌آید، طی ماجرای‌هایی دیگر از جمله، پیدا کردن یک کودک در قبرستان و نجات جان او، به دام انداختن دوازده راهزن خطرناک، نجات جان ارباب کوچک‌اش از آتش‌سوزی مهیب و قهرمانی در مسابقه‌ی دوی الاغ‌ها و… به تملک خانواده‌ای مستقر در یک خانه‌ی ییلاقی در ‌می‌آید. در آن خانه مادربزرگی زندگی می‌کند، که در تعطیلات فرزندان و نوه‌هایش از پاریس به نزد او می‌آیند. نوه‌ی کوچک خانواده به نام “ژاک” خیلی به “کادیشون” علاقه‌مند است و با کارهای خارق‌العاده‌ای هم که “کادیشون” انجام می‌دهد، او نه تنها نزد اهالی آن خانه، بلکه نزد همه‌ی مردم آن دهکده محبوب و گرامی‌ می‌شود.
اما این محبوبیت و تعریف و تمجیدهای مختلف، از “کادیشون” یک الاغ مغرور و شرور می‌سازد که در پی مرگ سگ شکارچی به نام “مدور” که دوست و رفیق قدیمی “کادیشون” بود، دست به انتقام از “آگوست” یکی از نوه‌های مادربزرگ که در پی یک اتفاق ناخواسته موجب تلف شدن “مدور” شده بود، می‌زند.
“من از مدت‌ها پیش مدور را می‌شناختم. وقتی که با هم آشنا شدیم و به هم علاقه پیدا کردیم، هر دو خیلی جوان بودیم.”

این انتقام‌گیری سبب بیماری شدید “آگوست” شده و اهالی خانه دیگر آن مهر و محبت سابق را نثار “کادیشون” نمی‌کنند و “کادیشون” تنبیه، طرد و سرخورده ‌می‌شود.

“از روزی که من صورت آگوست را با شاخه‌ی درختان زخمی کردم و او را در گودال پر از لجن انداختم، تغییر رفتار بچه‌ها و پدر و مادرهایشان و بقیه‌ی ساکنان منزل با من کاملا محسوس بود.”

طی یک سری اتفاقات “کادیشون” پی به رفتار نادرست و خطای خود برده و در صدد جبران بر ‌می‌آید و در این راه موفق شده و دوباره می‌تواند توجه و اعتماد اهالی خانه‌ی ییلاقی را به دست بیاورد.
در پایان کتاب، “کادیشون” اقرار می‌کند که:
“من خوشبخت هستم، همه مرا دوست دارند و ارباب کوچولویم، ژاک، مثل یک دوست خوب از من مراقبت می‌کند.”

خواندن این کتاب جذاب و خواندنی را به تمامی قشرهای مردم گرامی توصیه می‌کنم.

#زانا_کوردستانی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)