بازخوانی وقایعی که در کشور ما در منطقه غرب آسیا و همچنین دیگر کشورهای واقع در این پهنه جغرافیایی در سالیان اخیر اتفاق افتاده، نشان می‌دهد که عدم آشنایی و ارتکاب اشتباهات راهبردی تا چه میزان می‌تواند مخرب باشد. به گمان من مهمترین این اشتباهات «یکسان‌انگاری آدمیان» است چه از حیث منزلت اجتماعی و چه حقوق اجتماعی مترتب بر آنان.

مسأله از آنجا شروع شد که در غرب تحت تأثیر آموزه‌های مسیحی و تلفیق آن با عقلگرایی یونانی و حقوق رومی، تعریفی از «انسان» ارائه شد که صرفاً خصیصه مشترک آدمیان نبود بلکه مفهومی مجرد بود که آدمیان ذیل آن «تعریف» می‌شدند و این تعریف خصلت وجودی داشت و بر اساس این خصلت وجودی و ماهوی بود که امکان وضع حقوقی مترتب بر او پدید آمد. ارائه مثالی ممکن است کمک کننده باشد. روشن است که سنگ روبروی من در سنگ بودن خود منقاد مفهوم مجرد یا مثال سنگیت است. بدون این مثال مجرد، سنگ روبروی من خصلت ضروری خود را از دست می‌دهد، به امری تصادفی و آشوبناک تبدیل می‌شود و تاریخ به دوران قبل از پیروزی زئوس، مردوک یا هوروس بازمی‌گردد (قبلا در تبیین اندیشه اسطوره‌ای نوشتم چگونه در آن نوع اندیشه، سنگ روبروی من peculiarity خود را حفظ می‌کند و از سنگ دیگر متمایز می‌شود در حالیکه در اندیشه مدرن این اختصاصیگری یا peculiarity به نفع یک مفهوم متافیزیکی رفع می‌شود تا سپس‌تر به میانجی آن تحت صورت‌بندی علم جدید هویت جدیدی بیابد). اینکه جهان با انسان آفریده می‌شود به این معناست که انسان امکان سنگیت سنگ است، و اصلا امکان هر چیز دیگری است و واسطه‌ای است که توسط آن سنگیت سنگ داخل در سنگ متعین روبروی من می‌شود (و به این ترتیب است که سنگ رویروی من تبدیل به آفریده من می‌شود) تا امری تصادفی را به امری ضرور تبدیل کند. همانگونه که قبلاً هم نوشتم، با وضع قوانین فیزیک جدید، جهانی جدید خلق یا متولد می‌شود، جهانی که مجبور است خود را تحت ضرورت ریاضیاتی و تجربی مربوط به صورت‌بندی جدید در حالت انقیاد نگه‌دارد. با تغییر این صورت‌بندی است که جهانی دیگر خلق می‌شود. اما مسأله این بود که انسان خود به مثابه امری تصادفی چگونه می‌تواند به امری ضروری تبدیل شود؟ آن کدام واسطه است که انسان متعین را ضرور می‌کند و در نتیجه بر این امر ضرور، حقوقی را مترتب می‌سازد. در واقع، منشاء حق، به صورت تاریخی همزمان است با امکان دست یافتن آدمی به این دریافت که انسان ضروری است. اکنون نمی‌خواهم وارد اشارات تاریخی شوم که چگونه مفهوم مهم ma’at در مصر باستان و یا اشه و ریته در باورهای مشترک هندوایرانی و یا کارکرد بسیار مهم شمش در میانرودان باستان و تدوین قانون در این پهنه جغرافیایی در سومر باستان و سپس‌تر توسط حمورابی در بابِل به شکل‌گیری مفهوم مجرد حق منجر شد. اما مهم است که توجه کنیم مسیح با ارائه مفهوم خدای پدر که نیازمند یکسان‌انگاری تمام آدمیان به عنوان فرزندان این پدر در پیشگاه او بود،‌ زمینه را برای تغییراتی در حقوق رومی ایجاد کرد. به هر روی، پرسش اصلی این بود که چگونه می‌توان به مفهوم مجرد یا مثال انسانیت دست یافت و با چه واسطه‌ای این مفهوم مجرد داخل انسان متعین روبروی من می‌شود تا او را به هویتی غیرتصادفی و ضرور تبدیل کند. تلاش‌ها در غرب توسط فیلسوفان و دانشمندان زیادی آغاز گشت و بر اثر مساعی روشن‌اندیشان و رهبران سیاسی، به تدریج دریافتی از انسان پدید آمد که به مثابه مفهوم یا مثال مجرد انسانیت می‌توانست امکان ضرور بودن انسان متعین را باعث گردد. واسطه ارتباط نیز در دنیای جدید که سکیولار بود ممکن نشد مگر با برقراری مفهوم ملت و دولت. اکنون فرد از آنجا ضرور است که خود را به مثابه بخشی جدایی ناپذیر ذیل یک هویت جمعی که اتفاقا خصلت تاریخی دارد و بر تاریخیت خود نیز آگاه است، بازتعریف می‌کند (در واقع تعریف می‌کند زیرا قبل از آن صرفاً یک هویت تصادفی است)

به این ترتیب بود که غرب کم کم علاقمند شد این دریافت خود از مثال مجرد انسانیت را تبدیل به یک مثال جهانی و گیهانی کند. اکنون هر فرد، چه در پاریس زندگی می‌کرد و یا در بیشه‌زارهای استرالیا و نیوزیلند و یا در خاورمیانه، صرفاً ذیل مفهوم انسانیت مجرد بود که معنای خود را بازمی‌یافت و بر این اساس از حقوقی یکسان با دیگران برخوردار بود. چنین دریافتی از اساس در یونان و روم باستان غایب بود. مثلاً ارسطو هنگامی که از تمایل ذاتی انسان برای جستجوی دانش سخن می‌گوید، در نظر دارد آدمیان را از بردگان متمایز کند. برای او برده نه از آنجهت برده است که کارش در خدمت دیگری است، بلکه از آن جهت که در وجود خود طفیل دیگری است، همانگونه که اشیاء متعین به جهت وجودی ذیل مفاهیم مجرد ممکن می‌شوند. در روم هم صرفاً شهروندان روم بودند که از حقوق برتری نسبت به دیگران برخوردار بودند. به هر حال، این جهانی‌سازی دریافت از مثال انسانیت، مدرن بود و باب طبع عموم روشنفکران. اما نکته اصلی این بود که آدمیان ساکن در بیشتر پهنه‌های قابل زیست جهان، در فقدان ملت و دولت به مثابه شرط ضرور امکان تحقق آن مثال اعلی در فرد متعین زندگی می‌کردند و به این ترتیب نمی‌توانستند تبدیل به «انسان ضروری» شوند. این فقدان خودآگاهی از من به مثابه تحقق ایده است که به میانجی حضور دیگری، امکان ساخت دولت و همچنین ملت را فراهم می‌کند تا این آگاهی شکل متعین به خود بگیرد. به این ترتیب بود که مثلاً اشتباهی که در پهلوی دوم در رواج این ایده رخ داد که ساکنان ایران اکنون تبدیل به انسان‌های آزاد برخوردار از حقوق برابر شده‌اند، درب جهنمی را باز کرد که ابتدا طبقه متوسطی که تحت تأثیر رواج این ایده خواستار مشارکت در قدرت سیاسی شده‌بودند را به خیابان آورد و سپس سیل طبقات فرودستی که اکنون خود را ارباب می‌پنداشتند، باعث شد. این سیل یا آشوب دقیقاً از آنجا ناشی می‌شد که مفهوم ملت و دولت در ایران هنوز نوپا بود و ایدئولوژی انقلابی بر آمده از آموزه‌های اسلام سیاسی تمام سعی خود را در هدف قرار دادن این مفهوم نوپا یعنی دولت و ملت که شرط ضرور امکان رهایی، امکان ضروری ساختن آدمی و امکان خودآگاهی او بود را به عمل آورد.

شاه ایران هم البته درک درستی از مفهوم تمدن نداشت. مصاحبه‌های پخش شده از او نشان می‌دهد تا چه میزان درک او از تمدن بزرگ ابتدایی است. او گمان می‌برد تمدن در شیوه‌های زیست مدنی، توسعه تکنولوژی مدرن و کارخانجات و همچنین تاسیس معدود فرهنگسرا و مراکز فرهنگی خلاصه می‌شود. او آشکارا توجهی به مدرن شدن مناسبات اجتماعی، نرم‌ها و هنجارها نداشت. توسعه سریع اقتصادی و اجتماعی در زمان او البته باعث عدم تعادل بین سیستم زیست فیزیکی و سیستم ارزشی، نرم‌ها و هنجارها شده بود که در باره آن قبلاً به صورت مفصل نوشتم. این عدم تعادل بود که ریشه جنبشی را در سال ۵۷ فراهم آورد که درب جهنم را بر روی ایران باز کرد. همین اشتباه دهشتناک را هم آمریکا با حضور نظامی خود در افغانستان و عراق مرتکب شد، غافل از اینکه آدمیان این دو سرزمین الزاماً در مثال مجرد از انسانیت نمی‌گنجند. مناسبات تاریخی درازمدت در غرب آسیا، مانع از شکل‌گیری ایده ملت و دولت است و در نتیجه آدمیان در اینجا الزاماً از همان کرامتی که آدمیان آزاد در غرب برخوردارند، برخوردار نیستند. عموم آدمیان در منطقه خاورمیانه و دیگر نقاط مشابه را بردگان تشکیل می‌دهند نه آزادگان. این بردگان هم به لحاظ گیهان‌شناختی برده هستند (از آنجا که خود را اسیر مشیت ازلی مقدر از قدرتی متافیزیکی می‌دانند) و هم در مناسبات اجتماعی خود برده‌اند. بردگان، آدمیانی تصادفی و غیرضرور هستند و در نتیجه نمی‌توانند از حقوقی هم‌ارز حقوق آزادگان برخوردار باشند. زمان زیادی نیاز است تا این بردگان به خودآگاهی دست یابند که به میانجی آن خود را از زنجیرهای بردگی رها سازند و واجد شانیت دارا بودن حقوق بشر گردند. آنچه امروز در خیابان‌های ایران شاهد هستیم، یعنی اعتراض‌های پراکنده، به روشنی نشان می‌دهد تا چه میزان از تحقق ایده مجرد ملت فاصله داریم. در نبردی- حتی خونین- و همگرایی طبقات اجتماعی است که می‌توان امیدوار بود بردگان خود را از وضعیت بردگی وارهانند، وضعیتی که طی آن آدمیان باور خود به اقتدار گیهانی خدایان را فرو می‌گذارند تا به اقتدار عقلی باور آورند که امکان توسعه خود رااز طریق «نقد» خود دارد، عقلی که خود را موضوع اندیشگی خود می‌سازد تا از خود فرا رود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)