۳۵ روز در سلول انفرادی(۱)
قبل از ظهر ۲۳ دی ماه سال ۱۳۵۹، بایک کیف زیر بغلی محتوی اعلامیه هائی از سازمان های مختلف ، در میدان فردوسی دستگیر شدم … شبانه با یک ون کاملاً پوشیده  به زندان اوین منتقل شدم … پس از ۵-۶ روزی که در آنجا دریک اتاق دربسته همراه با تعداد دیگری که درهمان روز دستگیر شده بودند بسربردم،سپس شبانه با چشم های بسته به یک سلول انفرادی درکمیته مشترک منتقل مان کردند .

قدمت و کهنگی سراپای مکانی را که به آنجا آورده شده بودم را در بر گرفته بود .رنگ طوسی چرک مُرد ، بوی نا و سکوتی خاموش نشدنی آن فضارادر خود غرق کرده بود .
همه چیز در این مکان سرهم بندی شده بود . کاملاً مشخص بود با گذر زمان کاربری اش تغییر کرده ، اما به عنوان یک ارثیه ی دست نخوره در اختیار رژیم جدید قرار گرفته بود .
از تشریح جزئیات این محل ، وقتی هم اکنون قابل بازدید است و عکس و فیلم های مختلف از آن موجود ، صرف نظر می کنم .
سطح آن سلول، حدوداً ۱/۲ × ۲/۸ متر مربع و ارتفاع آن بیش از ۳/۵متر بود .
یک در آهنی کوچک داشت که چشمی آن وَر افتاده بود و از دایره ای به قطر تقریبی ۷ سانتی متر ، راحت می توانستی بیرون را ببینی . بیرون یعنی دیواری که به فاصله ی حداکثر ۱ متر جلورویت سبز شده بود .
رو به روی درب آهنی ، پنجره ای بود ، مربع شکل تقریباً معادل عرض اتاق که به فاصله ی تقریبی ۱/۵ متری از سطح زمین قرارداشت و به خوبی با چندین لایه مواد پوشش داده شده بود ودرنهایت باروکش نایلنی ضخیمی استتار شده بود .
بالای درب آهنی پنجره ای بود مربع شکل ، با ضلعی معادل عرض درب ، که توسط یک توری فلزی پوشش داده شده بود و پشت آن در خارج از سلول لامپ ۲۰۰ واتی از سقف آویزان بود که از ۶ صبح تا ۱۰ شب خاموشی نداشت  .
مقررات این بود ، روزی سه وعده غذا ، روزی دوبار هم با چشم بند عازم دست شوئی وتوالت .هیچ گونه تماسی هم بادنیای خارج نداری .
دو زندان بان داری که همدیگر را علی خطاب می کنند . یکی قامتی کوتاه تر دارد ، دیگری قدری بلندتر . یک زندان بان دیگری هم هست که با قیافه ای جدی آدم های بسیار دانا ظاهر می شود ، عینکی با فریم مشکی دارد و دائم کتابی در دست  ، دیگری بلند قد درشت هیکل ، بادماغی کوفته ، رنگ پوستی چرک و آفتاب ندیده ، با اوور کت آمریکائی ، که خود را در نقش یک آدم بی رحم به نمایش در می آورد. تمامی این افراد زیر نظر جوان زیر ۳۰ ساله ای گویا به نام محمود نظری فعالیت می کنند .
یکی از دیوارهای سلول من از بالا تا پائین گچ کاری شده است ، فاقد هیچ رنگی .
موکت قهوه ای رنگی که ¼ سطح سیمانی کف سلول را پوشش نداده ، پهن شده و صرفاً سه پتو ، یک کاسه ی کوچک پلاستیکی قرمزرنگ ، یک لیوان پلاستیکی آبی رنگ و  یک قاشق غذا خوری استیل به من تحویل داده اند .
کیف پول ام ، ساعت و کمربندم،را هم در این جا ازمن تحویل گرفته اند .
موقع خروج ازسلول هم با لباس گرم خودم و کفش های بی بندم در حالیکه چشمانم بسته شده اند و دستم در دست نگهبان است ، با نغمه ی مدام هیس هیس او هم راه هستم .
من در این جا برنامه ی منظمی دارم .
به محض روشن شدن چراغ ، بیدار می شوم و به دیوار گچی سه ضربه می زنم و متعاقباً سه ضربه پاسخ می شنوم .
طولی نمی کشد صبحانه می رسد ، قدری نان ، نصف قوطی کبریت پنیر ماشینی ، یک لیوان چای ، دو حبه قند .
غذا خوردن من بسیار کند است . مدتی طولانی بسر می رود تا این سفره ی رنگین جمع شود . بعد به سراغ معشوقه ام می روم . او را در نوجوانی یافتم . تا کنون به هر کس و هر چیز جفا کرده باشم به او نکردم . او عصاره ی وجودی من است . در اعتبارش شک نمی کنم . برادرم کاظم در تابستان سال ۱۳۵۰ آن را به من معرفی کرد . اول پر رمز وراز می نمود ، ولی کم کم نقاب از رخ فرو افکند . چه نظم شکوه مندی ! چه عظمتی ! همه چیزش به قاعده ! چه قدمتی ! چه استحکامی! تازه او می گفت این پرتوی از کلیتی است به مراتب شکوه مندتر ! به خودش بهای زیادی نمی دادم ، چون به نظرم می آمد راحت فریب می خورد . چون بارها فریب اش داده بودم … ولی به موضوعی نظرم را جلب کرده بود که تا حالا این گونه ندیده بودمش ! … اما چیزی در درون مرا می آزرد . بله … دارم از معشوق دیگری روی بر می تابانم . تا قبل از این مکاشفه ، استحکام ذهنی ام متکی به چیز دیگری بود ، اما هم اکنون محور داشت عوض می شد ! کاظم ۹ سالی از من بزرگتر بود . اما همیشه فکر می کردم او به کُنه مطلب پی نمی برد ! حالا هم دقیقاً نمی دانست با من چه می کند !
معشوقه من جلوه ای از واقعیت است! منتزع از واقعیات است اما واقعی نیست ! در آن حیطه فقط استدلال حرف اول تا آخر را می زند ! … تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی ! آری ، گوش ام را محرم کردم و پیام سروش را شنیدم ! کاظم پیام را به من رساند . تنها لبی به جام آن شراب خونین رنگ زدم و تا کنون اسیر مرام اش که همان منطق اش است ،  هستم ! ۵۰ سال آزگار است می گویند این منطق دیگر کار نمی کند ، ای نامسلمان ! رهایش من ! نمی توانم ! من به آن معتادم ! معتاد !  اعتیاد من شاید برای اهالی مستان غریب باشد ولی برای اهل مستی آشنا !
سلول انفرادی ، مکانی بود مقدس برای خلوت گزیدن در پناه معشوقه دیرینه!  من نمی دانستم روزم چه طور شب می شود ! من مست بودم ! این جا که جائی نیست که بتواند مرا از معشوقه ام جدا کند ! من در جهنم هم با هم آغوشی مدام با او ، بهشتی جاوید برای خود می آفرینم !
دوست دارید اسم معشوقه ام را بدانید ؟
من به یک شرط به شما می گویم . شرط اش را می پذیرید ؟
شرط اش ساده است ! خیلی ساده !
قول می دهید ؟
فقط به من نخندید !!!
اسم معشوقه من ” هندسه” است !
باور بفرمائید از وقتی سروش او را به من شناساند ، من به “جبر” خیانت نکردم . به او نیز وفا دار باقی ماندم … ولی عسل شیرین و گواراست تا وقتی در دهان داریش ، اما … اما… شراب تا در دهان است ناگوار است … بعد روح نواز .
در سلول انفرادی دیوار شد صدها صفحه سفید ، و لبه‌ی دسته ی قاشق مدادی که به مداد تراش نیازی ندارد ! … و ذهنم حامل هزاران قضیه و مساله !     زمانی که علی کوچیکه آمد و گفت که شما را از این جا منتقل می کنند به جای دیگری ، خودت را آماده ی رفتن کن ، به ناگاه چشمش به دیوار گچی افتاد ، با حیرت به هزاران دایره وبیضی و خط وخطوط تو در تو خیره شد ، گفت :
این جاهم از دوچرخه سواری دست بر نداشتی ؟ از تو باید غرامت گرفت ، با دیوار چه کرده ای ؟

اما راستش ، انسان برای هم آغوشی مدام و غوطه وری بی انتها در لذت ساخته نشده است … اگر بود ، ما ئی در کار نبودیم !  

****

۳۵ روز  در سلول انفرادی (۲)
علی کوچیکه ، روزهای اول ، خیلی رسمی و در سکوت مطلق به وظایفش عمل می کرد ؛ تا یک بار وقتی مرا به سلول ام بر گرداند و چشم بند رااز روی چشمهایم برداشت بی مقدمه به من گفت که رفقات جویای حالت هستن ، در جواب اش گفتم ، من این جا رفیقی ندارم ، رفیقام شاگردام بودن که حالا بی معلم موندن ! گفت : رفیقات می گن تو فیزیک دان هستی ! گفتم : منظورشان معلم فیزیک بوده .بعد از من پرسید : اگر تو معلم فیزیک هستی بگو ببینم توچه درجه ای ، دماسنج سله‌سیوس(!) و فارنهایت یکی هستن ؟ در جا گفتم : ۴۰ درجه ! Celsius نه سله‌سیوس . یک ستاره شناس سوئدی قرن هجدهمی بود ! این ۴۰ فقط یک عدد است در هر سیستم یک مفهوم متفاوت دارد . مثلاً اگه تو ۲ تومان داشته باشی ومن ۲ ریال به این معنی نیست که دارائی مان یکی است ! … او هم درجا گفت : معلومه ! شما ها بالای شهر نشین هستین و ما پائین شهر نشین ! شهر نشینی ملاک نیست ! پیروز مندانه نگاه ام کرد و در سلول را رویم بست .
داستان من وعلی کوچیکه از همین جا شروع شد . با کَل کَل کردن که من عاشق اش هستم ، یادم آمد که سقراط چه طور برای یک پسر بچه، قضیه فیثاغورس راثابت کرد !
توی گوش ام دائم صدای یک قاری قرآن می آمد که هر روز بلند تر می شد، چون گوش هایم تیزتر می شدند،  و این موضوع سخت مرا به خود مشغول کرده بود، هرچه فکر می کردم نمی دانستم چگونه از این موضوع سر دربیاورم ، به فکرم می‌رسید که بپرسم : می شه صدای رادیو را بلندتر کنید تا صدای قرآن را واضح تر بشنوم ؟ … اما اگر صدائی در کار نبود چه ؟
علی کوچیکه ، بعضی شب ها قبل از خاموشی به بهانه هائی می آمد سلول من و کَل کَلی راه می انداخت و می رفت ، گاهی هم در حال مسواک زدن می آمد تا دل مرا بسوزاند . یک بار بهش گفتم : چرا روی در توالت با این خط زشت و ماژیک قرمز نوشتین : از سگ کمتری اگه ایستاده بشاشی ! گفت : چون از سگ کمتری اگه ایستاده بشاشی!!! گفتم : اولاً : شما چه کاری به نحوه‌ی شاشیدن آدم ها دارین ؟ موضوع مهمتری ندارین که مطرح کنین ؟ ثانیاً: می دونی نشسته ادرار کردن میتونه بهتر باشه چون به کلیه ها هم فشار می آره و تخلیه ی بهتری اتفاق می افته !… همین رو بگین بهتر نیست ؟ ثالثاً : سگ یار ۱۵ هزار ساله ی انسان است ، کلی به بشر خدمت کرده ،  تازه سه بار هم به نحوی توی قرآن بهش اشاره شده ، چرا ملاک تحقیره ! رابعاً : …یک هو پرید توی حرفم و گفت : … و خامساً … و سادساً … عجب کنه ای هستی تو !… و این بار در را به شدت بست ورفت .
  توی قسمت (۱) یادم رفت بنویسم یک حوله ی کوچک صورتی رنگ هم به ما داده بودند که دست وصورت مان را با آن خشک می کردیم .
روزی علی کوچیکه آمد و گفت ، باید ببرم ات حمام ، حوله ولباس هات رو بقچه کن ! در این مدت ازخانه برام لباس زیر فرستاده بودند ، دو شرت سفید رنگ که تا زانوم قد داشت و دو زیر پیراهنی آستین دار و یک جفت جوراب به من تحویل داده بودند . با چشم بند و سلام و صلوات مرا به حمام برد ، خودش هم روی سکوئی نشست و پاهایش را آویزان کرد . گفت : ۱۰ دقیقه وقت داری ! با صابونی که در اختیارم گذاشته بود به سرعت سر و تن وبدنم راشستم،  با همان حوله ی کذائی خشک کردم ، شرت تمیزام را پا کردم وبیرون آمدم . علی کوچیکه به تن وبدن نیمه عریانم سخت خیره شد  ، این نگاه دو جنبه داشت ، قدری لذت جویانه بود و قدری نادم از گناه ! … به سرعت مشغول پوشیدن لباس هایم شدم . گفت : خودت را خوب خشک نکردی ، سرما نخوری کار دستمان بدی ! گفتم : اگر فکر سرما خوردگی ماها بودید ، توی سلول نمور سرد ، با سه تا پتو که یکی زیر اندازه و یکی بالشه و یکه هم رو انداز ه ، نگه مان نمی داشتین ! ببینم این جا چه جور جائیه که بدون حکم و دادگاه دارید مجازات می کنید ؟ خودش را جمع و جور کرد . گفت : ما در حال جنگ هستیم ! شرایط اضطراریه ! … در موقعیت اضطرار ، قوانین و مقررات فرق می کنن ! برادرهای ما در جبهه ، توی هوای آزاد زیر صفر درجه بدون – حالا سعی می کرد لهجه ی مرا تقلید کند – سه تا پتو ،  یکی زیر انداز و یکی ناز بالش و دیگری رو انداز ، با هزار مصیبت سر می کنند . زودی زودی ، بیا چشم بندت رو ببندم ، بری سلول ات که امروز خیلی وقت ام رو گرفتی !
روزی هم با تعجب دیدم ازخانه برایم کاهو، هویج ، برگ کلم وسیب سفید فرستادن ! فوری از هر نوع قدر بیشتری جدا کردم و به علی بزرگه که آورنده ی خش خشی بود دادم و گفتم بین بچه ها تخس شون کن ، که خیلی هم خوشش آمد(!)  و خودم هم ، اول تحفه های پاک وشسته شده را برانداز کردم ، بعد یکی یکی بوکردم،  بعد اجماعاً بو کردم ، وبعد بالذتی وصف ناپذیر در حالی که سعی می کردم یاد همسرم نیاُفتم ، آرام آرام جویدم .
خوردن همان و نیاز به تخلیه روده ها همان ! یادم رفت بنویسم ، فردایش هم ۲۲ بهمن بود و ولوله ای از شعف در زندان بانان حس می شد . شاید قبول تحفه و رساندنش به دست زندانی هم از این نگاه، بی ربط نبود .
صدا زدم : زندان بان ! جواب نیامد ، با صدای بلند تری : زندان بان !! بازهم جوابی نیامد ، فریاد کشیدم : زندان بان !!! ، جوان تنومند دماغ کوفته به سرعت در را باز کرد و سیلی محکمی نثار یک طرف صورتم کرد و گفت چرا داد زدی ، من هم با همان صدائی که فریاد کشیده بودم گفتم تو به چه حقی به من سیلی می زنی ! … جواب نداد ، صدایم سکوت مرگبار را فرو شکست زمزمه هائی بلند شد ، هیچی نگفت ، چشم بندم را بست ، مرا به دست شوئی برد ، کارهایم را سر فرصت کردم ، مرا به سلول ام برگرداند ، گفت کاپشن ات را بپوش ، پوشیدم ، بازهم چشم بند و آنگاه به سلولی که سقف نداشت و فقط یک موکت بسیار کثیف نصف نیمه زمین اش را پوشانده بود برد و چشم بند را برداشت و در را هم به رویم قفل کرد ، اما ، اما … من از شادی در پوستم هم نمی گنجیدم !  در بین راه کشف بزرگی کردم ، با چشم بند شعاعی اززمین قابل رویت است و مرا به هال مدوری آورد ، که در آنجا دیدم مردی روی زمین نشسته ، قرآنی در رحلی روبرویش گشوده دارد و آن را با صدائی نه چندان خوش می خواند !!! 
هدیه از این برتر ! آن هم شب پیروزی انقلاب ! چه لذتی دارد به سلامت عقل ات مطمئن شوی ! من دو سال پیش هم صرفاً با پیروی از “عقل سلیم” همین روز را پیش بینی می کردم ! عقل سلیم یعنی ایدئولوژی نزده ! یعنی به دور از خرافه ها ! … یادمه اولین کتک را از مردم زمانی خوردم که تصویری درماه ندیدم ، گفتم : کدام تصویر ؟ گفتند : نمی بینی چون ایمان نداری ! گفتم : نه شما کورید چون ایمان دارید ! اولی با مشت زد توی سرم ، دومی با لگدی به ماتحت ام ، سومی مشتی به شکم ام ! … حالا هم سلول انفرادی بی سقف !
… چه نعمتی است فرا رسیدن شب ! دیدار ستارگان ، یاران آشنا !  وقتی مدت ها، بیش از شعاع ۲-۳ متری چیزی را ندیده باشی ! چه لذتی از این بالاتر که در چهار دیواری بلند بالائی گرفتار آئی ، اما آسمانی را باتمام شکوه و جلال اش بالای سرت ببینی !
از وقتی یادمه ما شب های تابستان روی پشت بام می خوابیدیم . بچه که بودم پدرم برایم قصه می گفت . قصه هایش تکراری بودند اما همواره به یک نحو ادا می شدند ، مطلقاً چیزی زیاد و کم نمی شد ، لحن ها عوض نمی شد ، مکث ها عوض نمی شد ، بالا و پائین شدن اصوات تغییر نمی کرد ، شانس من این بود که فرزند دهم اش بودم . جاهائی که خود از روایت خویش متاثر می شد و اشک می ریخت عوض نمی شد . فقط زمان های فترت در بیان ، قدری جابجا می شد ، یعنی در حین داستان‌سرایی خوابش می‌برد که من راه اش را بلد بودم : با صدای بلند می گفتم : بله ! … او با تکانی به ادامه ی داستان، درست از جائی که قطع شده بود می پرداخت و من گوش هایم رانیز تر می کردم . ابهت هرم گرما وشرجی و سیاهی شب ، در پناه داستان سرائی های پدر و ستاره های همیشه درخشان جنوب ، نیست و نابود می شد … چنان چه ابهت این سلول انفرادی عجیب و غریب در شب پیروزی انقلاب !
دیوار گچی بود و ناخن هایم هم قابل به کارگیری و وسوسه ی معشوق هم بیداد می کرد اما ، تاریکی توان از دیدم ربوده بود ، من بدون قلم وکاغذ ، تخته سیاه و گچ ، دیوار گچی و لبه ی دسته قاشق ، صرفا” می توانم رویا ببافم ،تار بافته های معانی ، ابزار خود می طلبند .حالا موقع زبان زدن به دندان لق نبود ، الحذر!  الحذر!
نیمه های شب علی کوچیکه آمد ، بایک پتو ی تا شده که تا صبح حتی بازش نکردم ! صبح آمد ، تسبیح و مهره های شطرنجی که با خمیر نان ساخته بودم نشانم داد ، تسبیح در دست می چرخاند ، و مهره ها را بالا و پائین می کرد . به من گفت : ساختن این ها جرم است ! شطرنج حرام است ! … و چرا تسبیح ات فقط ۲۲ مهره دارد ! … همه معنی دارند ! فوری اضافه کردم : تازه منبر وشیخک هم ندارند !… نخ اش هم از مصادره حاشیه ی پتوئی که از اموال دولتی است تهیه شده است ! … و با نفرت نگاه اش کردم . می خواستم توسن زبان ام را رها کنم و بگویم جون تو جونتون کنن مفتش هستین … به خود آمدم : ” مسعود ! اتللو نباش ! بادیدن یک دستمال همه چیز را خراب نکن ! مسعود ! هملت باش ! حتی در مقابل یقین،  تدبیر کن ! بر افروخته نشو ! “
چشم بندم را بست و مرا به سلول انفرادی برد و گفت دفعه ی دیگر کاری می کنیم که مجبور بشی توی ظرف غذات رفع حاجت کنی !
تصمیم ام را به اجرا گذاشتم ، اعتصاب غذا کردم ، نه چیزی خوردم ونه چیزی آشامیدم .
دو روز را به راحتی سپری کردم . شب اش سر پرستشان آمد ، دل جوئی کرد . گفتم : پیش می آت به اضطرار رفع حاجت کنی ، این چه بساطی است که راه انداختید ، گفت ، تو داد زدی ، گفتم به داد تبدیل شد امان از بیداد ! گفت حالا دیگه تموم شد ورفت ، اینا جوونن ، گفتم نه این که من پیرم ، خندید و گفت موهات که ازمال من هم سفید تره ! … ولش کن ! حالا چی می خوای ، از سردی اتاق ام گفتم و قبل از صبحانه خوردن مایل ام دست شوئی بروم. در جا قبول کرد ،رفت و با دو پتوی اضافه ، یک لیوان چای و مشتی قند که آن ها را در کاغذی پیچانده بود ، آورد ، ضمناً در همین مدت دو روزه ی اعتصاب غذایم ، لامپ روشنائی بخش سلول ام را هم برداشته بودند که خود سرپرست ، پله آورد و نصب اش کرد .
فردایش علی کوچیکه آمد و گفت وقت حمومته.  گفتم لازم نکرده !
خوشبختانه تنها ماندم و معشوق دیرین و قند مکرر .

****

۳۵روز در سلول انفرادی (۳)
برای جوانان غالباً زیر بیست ساله ای که در بهترین حالت طی سال های ۵۷ و ۵۸ و ۵۹ به مبارزه ی سیاسی روی آورده بودند ، یعنی درکنار حضور پرقدرت مردم یا جنبش های متکثر مردمی ، که انبوه جماعت در آن نقش تعیین کننده داشت، تحمل زندان انفرادی خیلی دشوار بود .
   تعداد دستگیرشدگان از شرکت کنندگان در تظاهرات ۲۳ دی ماه سال ۱۳۵۹  ، بسیار قابل توجه بود ، در هیچ تظاهراتی تا آن تاریخ چنین تعداد چشمگیری از شرکت کنندگان در تظاهرات ، دستگیر نشده بودند .
به محض این که پیکاری ها اعلام برگزاری تظاهرات کردند ، رژیم حساسیت نشان داد و رسماً اعلان کرد که با آن شدیداً برخورد می کند .
یادم نیست موضع سایر جریانات معروف به خط سه ، در آن دوران چه بود ، حتی یادم نیست مواضع رسمی حزب توده ، طیف فدائیان ، مجاهدین نسبت به برگزاری این تظاهرات چه بود ، ولی به خوبی یادم است ، که رژیم رسماً اعلان کرده بود که با قاطعیت تمام با تظاهرکنندگان برخورد خواهد کرد .
تحلیل آن موقع من این بود که جناحی از رژیم، از جریان انشعاب در سازمان مجاهدین که قبل از انقلاب حادث شده بود بسیار ناراحت بودند و از منشعبین چپ شده که هسته ی اصلی پیکار را تشکیل داده بودند ، کینه ها در دل داشتند و حالا فرصت را غنیمت شمرده بودند تا انتقام بگیرند .
در زمان خودش ، ما که به مبارزه ی مسلحانه علیه نظام ستم شاهی باورداشتیم ، نه تنها باجزئیات تمام از شکل و محتوای این انشعاب خبر داشتیم ، بلکه ازهمه جهت آن انشعاب را کاملاً غلط ارزیابی می‌کردم .
اما در میان ده ها دستگیر شده ی دختر وپسر در روز موعود ، باور ندارم اصلاً و ابداً کسی از چنین شناختی برخوردار بوده باشد  . برای همین هم، شب دوم یا سوم اسارت مان وقتی که درب اتاق در بسته باز شد و ده پانزده نفر زندانی با اسدالله لاجوردی که آن موقع سید نامیده می شد و بر اثر آرتروز حاد گردن ، گردن اش را با گردن بند ی از وسایل ارتوپدی پوشش داده بود ، وبعد ازیکی دو دقیقه ای که ایستاده به تک‌تک چهره ها نگاه کرد روی دوپا در آستانه بیرونی درب برزمین نشست که ما همگی او را از بالا می دیدیم که طبعاً بسیار مظلوم و بی خطر می نمود، نه تنها نمی شناختیم بلکه به چند جمله ی کوتاه کلیدی او هم توجهی نکردیم .
او زمانی در آستانه درب ظاهر شد که :
بنا گاه شعار ” مرگ بر آمریکا ” آنقدر بلند و نزدیک و پی در پی فضارا پوشش داد که همه متعجب ماندیم ! آن چه به این هیجان افزود این بود که صدا یکدست از حلقوم تعداد قابل توجهی زن ودختر در می آمد .
بدون هیچ همآهنگی ای به محض خاموشی صدای شعار ، همه ی ما با تمام توان شعار “مرگ بر آمریکا” سردادیم ، و آن قدر تکرار کردیم که در گشوده شد و سکوت برقرار و با وصفی که شد ، زندان بان که صدای دو رگه ی عجیبی داشت با آرامشی که نشان می داد روال برنامه ریزی شده ی سختی در انتظارمان است ، چنین لب به سخن گشود :
” در زمان طاغوت ، شب های اول زندانی شدن ، از سخت ترین مراحل اسارت به حساب می آمد ، جمعی در کار نبود ، تنهائی بود و سیاهی وضرب وشتم و توهین وشلاق،  راَفت جمهوری اسلامی ایران را ملاحظه بفرمائید،  در جمع هستی و با صدای بلند شعار می دهید و من نشست وشما همگی ایستاده ! “
جماعت یک صدا شعار دادند :”مرگ بر آمریکا !” و دم گرفتند .
  ناخدای زندان مثل فنر اززمین برخاست ، سری تکان داد و به جمعیت شعار گویان نظری انداخت و دستور داد درب را ببندید ، در حالیکه دم شعار گویان تا دیر گاه قطع نمی شد … همچون چراغ اتاق که خاموشی نداشت .
ناخدا چه دید : مشتی نوجوان و جوان خام ! به غایت احساساتی ! … که چه بسا از الف بای کار سیاسی اطلاعی ندارند … تا این حد که نه او را شناختند و نه به کلام اش بهائی دادند !
زندانیان چه دیدند :
مردی تکیده ، کوتاه قامت ،  ولی ورزیده ، با موهای کوتاه کم پشت و انبوهی ریش سیاه نتراشیده و با چشمان خسته ی ایضاً سیاه رنگی که گوشه های بیرونی اش به سمت بالا کشیده شده بود و در معیت دو پاسدار جوان رشید و برومند و خوش تیپ، نشسته ، حرف هائی زد و رفت !
  … و در سلول انفرادی ام، مورد به مورد این جنبه ها در همنوازی و همنوائی با معشوق دیرین،  ذهنم را به خود مشغول می کرد و شک نداشتم که ریزشی بالای ۸۰ درصدی در پیش است و بهتر است از محدودی دایره وبعضی در آیم وبه سهمس و هذلولی بیشتر توجه کنم که شاخک های شان به بینهایت رو می آورند و در فضای به قول نسبیت زدگان انحنای غریزی دارد و نه صاف و مسطح و چنان ره می پویند که بیشتر به ابهامات وایهامات بشری تکیه می زنند و … وامصیبتا!
  در این افکار غوطه ور بودم که قبل از ظهر بود و بی وقت که درب سلول انفرادی ام گشوده شد و علی بزرگه گفت ، پاشو کفش و کلا کن باید بری باز جوئی ، و این بار ، اول صورتم را با حوله ای که بوی خاک می داد پوشاند وبعد روی آن چشم‌بند را بست ، دستم را گرفت بی خودی اول این جا و آن جا برد وبعد به طبقه ی بالا ،  و در راه گفت :” رفقات همه این جا گریه می کنن تو اقلاً گریه نکن ! ” توی دلم گفتم ، من بیشتر از آن ها گریه خواهم کرد ، حالا ببین !
مرا وسط اتاقی به غایت سرد ، روی صندلی فلزی دسته داری نشاند و رفت . بعد از مدتی دو صدای مهیب را شنیدم . صدای پوتینی که باقدرت به زمین کوفته می شد و مردی که با صلابت و فصیح مثل معلم های زبان عربی حرف می زد و یک جا نمی ایستاد یا ازشدت سرما یا از حدت باوربه دامنه ی تأثیر گذاری بر اسیرِ بد تر از کت بسته ! امواج صدا از بالا می آ مد که نشان می داد ، او از قدی بلند برخوردار است .
بعد از این که یکی دو باری‌دورم چرخید و با هر گام اش فکر می کردی ممکن است به کناری شوت ات کند ، پرسید :
“خُب مسعود خوشابی ، ۲۳ دی ، روز فراخوان معاندین نظام ، جنابعالی با یک ساک مملو از اعلامیه در میدان فردوسی چه کار داشتید؟ “
بلا فاصله با صدائی که عجز و ناتوانی در آن بیداد می کرد گفتم :
” والله حاج آقا ، ای کاش پاهایم شکسته بودند و از خانه به در نمی آمدم ، کدام ساک ،  زیربغلی ام بود ، بعد که پیگیرش شدم که مسلمان یادگار پدرم کجاست ، گفتند حالا توی این گیر و دار،  تو فکر بغلی ات هستی ،  شاید شما ، شما ای بزرگوار آن را بیابید وبه صاحب اش بسپارید که قدر اخروی دارد ، بعدتر ، کدام مملو از اعلامیه،  مشتی اوراق از همه جور خط ومرامی ، آخه من معلم ام ، نباید بدانم کی چه می گه حتی ناروا ، حتی ناروا ! به شاگردام می گم النظافتُ من الایمان ! حاجی من بیش از یکماه است دندان هایم را مسواک نکرده ام ! منِ بچه ی جنوب و گرما ، بیا ببین سلول ام زمهریره!  زمهریر!  حاجی می گم نفت کوپنیه ، پتوی اضافی که دارین ! می گن جنگه ! موقعیت اضطراری!  حاجی من می فهمم جنگ یعنی چه ؟ منِ جنگ زده ی به خاک سیاه نشسته ! منِ آواره ی این شهر و آن شهر !”
صدا آمد : ” خوب بسه بسه دیگه ! چه ننه غریب امی راه انداختی ! جمع و جور کن خودت رو مرد باش ! ”
به خودم گفتم :” مسعود از این رکب ها نخوری ها ! مرد!” … سکوت کردم .
گفت : ” چرا وقتی خواستند ساک ات را بازبینی کنند ، فرار کردی ؟”
گفتم :” حاجی کدام ساک ؟ کدام باز بینی ؟ مردی با قامتی ۲ متری ، وزنی بالا ۲۰۰ کیلو ، در دستی هفت تیر ، در دستی دیگر دست بند ، یک دفعه جلوا ت ظاهر می شود و می پرسد در این چه داری ؟ (دیگر صدایم با هق هق گریه در آمیخته بود که با حالت نوحه اضافه کردم) … ای کاش خدا کمک ام کرده بود و می توانستم از مهلکه بگریزم ! بگریزم ! بگریزم !
صدا آمد، هربار ازجهت،  با ضرب آهنگ سایش چکمه بر کاشی های سرد کف اتاق باز پرسی :” کدام مهلکه… “
مهلت اش ندادم : ” حاجی من بچه ی جنوب ام ! حاجی ما بدون آسمان و خورشید و هوای آزاد ، والله والله می میریم ، می پوسیم،  من یخ زدم توی این سلول ام ، با یک پتو رو انداز ، چه طور تا صبح نلرزم ، نه ملاقاتی نه حکمی نا نامه و پیامی ! حاجی با دشمن در جنگ هستیم ، دوست را می آزاریم ! “
پرسید : ” تو چه تدریس می کنی ؟”
گفتم : ” علم طبیعت ! فیزیک ! “
گفت : ” … ونه ادبیات!  “
طعنه اش را نشنیده گرفتم : ” اصلاً توی زیر بغلی ات کاغذ پاره های این واون رو داشته باشی ، یکی بهت هجوم بیاره فرار کنی ، جرم ه ؟ سزاش اینه ؟”
گفت : ” بله ! در شرایط اضطرار جرمه ! ”
… وبی درنگ به کسی که اصلاّ به حضورش واقف نبودم گفت :
“صداش کن بیات  ببرتش .”
از اتاق خارج شد .          

****

اتاق در بسته دوم،  پس از سلول های انفرادی
شبی که مرا از زندان انفرادی بدر آوردند ، چشم بسته  ، به اتاقی دربسته  در طبقه ی اول همان ساختمان منتقل کردند که میزبان نُه نفر دیگر هم بود ، که سه نفرشان ۲۳ دی ای نبودند .
به خاطر می آوردم که زمانی قبل از انقلاب وقتی که از یک زندانی سیاسی پرسیدم ، بزرگترین مشکل شما در زمانی که در بند عمومی بسر می بردید چه بود ، گفت :” بزرگترین مشکل ما را واداده هائی بوجود می آوردند که از قضا به لحاظ رتبه بندی تشکیلاتی از جایگاه بالاتری برخوردار بودند ، طرف مسوول یک خانه ی تیمی بود و واداده بود ، اما اعضاء تیم اش ، حتی با گذراندن سخت ترین مراحل شکنجه ، لب از لب نگشوده بودند . طرف چند نفری راهم باخودش آورده بود ! …ولی … ما او را تحویل می گرفتیم و خیانت های آشکارش را به رویش نمی‌آوردیم اما در باطن امر ، به او اطمینانی هم نداشتیم ، با این کار به ظنّ خودمان،  معیارها را زیر سووال نمی بردیم ، اما باعث مضحکه‌ی‌ زندان بانان مان می شدیم ، بطوری که یکی از آنان یک بار در خلوت به خودم گفت ، شما هم از این بابت مثل خود ما هستید !حافظ سلسه مراتب ! نافی لیاقت های واقعی ! … ومن جوابی نداشتم .”
حالا ما هم مانده بودیم با دوسه نفری که نماز خوان شده بودند چه کنیم ؟ بایکی دونفری که دائم هوای کافه گلاسه می کردند و از هر فرصتی استفاده می کردند تا یاد خوشی هائی بیافتند که از آن ها محروم شده بودند، چه کنیم ؟ بادو اکثریتی که از بد حادثه گرفتار شده بودند و با تمام قد از رژیم دفاع می کردند و حتی واقعیات غیر قابل انکار را دلیلی بر ردّ دیدگاه شان تلقی نمی کردند ، چه کنیم ؟ با هم اتاقی که در مقابل زندان بان سر به زیر می انداخت ، چه کنیم ؟
وقت مان را عمدتاً طی مدتی که باهم بودیم صرف ورزش ، با هم سه وعده غذا خوردن و از بعد از شام تا زمان خاموشی پُر یا پوچ بازی کردن سپری می کردیم و به دشواری امینی می یافتیم که با او تا بر سر مسائل جدی که بماند ، حتی در خصوص چگونگی امور مربوط به پیش برد اتاق مان تبادل نظر کنیم .
در این اتاقِ در بسته ، که روزی دوبار درب آن گشوده می شد برای رفع حاجات ، که بدون چشم بند ونوبتی انجام می گرفت ، من به عنوان مسوول اتاق معرفی شدم که نیازهای مان را با زندانبانان که جدید هم بودند ، درمیان بگذارم ، ودر بهبود اوضاع جمع خودمان همآهنگی به عمل آوردم . 
ضمناً درست مقابل اتاق در بسته ی ما اتاق دربسته دیگری بود ، که در آن زندانیان به مناسبت ۲۳ دی‌ای در اکثریت بودند .
خلاصه از آنجائی که هنوز حُکمی برای کسی صادر نشده بود ، هیچ کس از خودش چیزی نمی گفت و بروزی نداشت  . اما یادم است یکی از هم اتاقی های مان که به رغم سن بالایش خیلی زود جو گیر می شد،  دوسه شنونده ای پیدا کرده بود و مدام به ادای روایاتی از کتاب “اسلام در ایران” می پرداخت ، که انگار تمامی هم نداشت .
در خلال برنامه ی روزانه ، خاطرات و داستان های بی خطر و جوک ها ئی هم مطرح می شدند که تا حدی به تلطیف فضا منجر می شدند ، اما ظاهراً همه خسته بودیم و دنبال خواسته های حتی متعارف ازقبیل روزنامه ، شنیدن اخباراز رسانه ها ، ملاقات با خانواده ، حتی هوا خوری نبودیم !
من که از خلوت با معشوق دورمانده بودم با طرح معماهایی سعی می کردم تنوعی در اوضاع ایجاد کنم که برای برخی جالب بود .
خیلی کارهای بهتری می توانستیم انجام دهیم ولی شاید بیشتر به این دلیل که این وضع خیلی موقتی است ، کسی تمایل به آن ها نداشت .
در جمع ده نفره مان یکی هم بود که هوادار اتحادیه کمونیست ها بود و قبلاً دستگیر شده بود و چند سالی هم تحصیلات اش را در آمریکا گذرانده بود و می‌توان گفت گل سرسبد جمع مان بود .
… بازهم شبی دیر هنگام به همه ی ما غیر ازیک نفر که من با او از رابطه ی صمیمانه تری برخوردار بودم ، گفتند آماده ی انتقال شوید ،…  و ما را با چشم های بسته به پشت وانت نشاندند و به زندان اوین منتقل شدیم  .

****

مسجد زندان اوین
  بازهم چشم بسته و شبانه ، اکثردستگیرشدگان ۲۳ دی ماه ۱۳۵۹ را به سالن بزرگ و روبه راهی که ازیک طرف با پنجره های غیر مشبک بسیار بزرگی روبه چشم انداز وسیع محوطه ی زندان که ما فکر می کردیم شاید نماز خانه ی زندان باشد ، منتقل کردند .
فوری بچه ها بخاری المنتی درب وداغونی را که درواقع از قطعه سفال شکسته ی مدوری به قطر ۲۰ سانتی متر و المنت پاره پوره و سیم ودوشاخه ای که کسی جرات نمی کرد به پریز برق بزند وپتوهائی که به ما دادند و میز و صندلی موجود در آن جا چنان کرسی گرم و نرمی ساختند که پاسداران وقتی دیدند از تعجب شاخ در آوردند و … همین کرسی پر برکت  باعث شد همه دور آن خواب راحتی داشته باشیم .
شبها چنین می گذشت و صبحانه وشام مان هم در همین سالن صرف می شد و موقع ناهار هم ما را در دسته های ۵-۶ نفری با چشم های باز به ناهارخوری ای می بردند که خود پرسنل زندان در آنجا ناهارمی خوردند وغذای همه یکسان بود ، تنها اشکال کار این بود که وقتی همه ناهارشان را تمام می کردند و آماده ی رفتن می شدند تازه ¼غذایم را خوره بودم و مجبور می شدم کاملاً گرسنه میز غذا را ترک کنم .
هیچ اثری از چشم بند و زندانبانانی با آن برو ریختی که قبلاً دیده بودیم نبود ، البته ناگفته نماند یک بار علی کوچیکه را در محوطه زندان دیدم که لباس فرم سپاهی بر تن داشت با هیبتی کاملاً رسمی و نظامی که کوتاهی قدش را بیشتر نشان می داد و سبیل وریش اش را زده بود و حدوداً ۱۵-۱۶ ساله می نمود  ! 
باز هم فضا فضای زندانیان سیاسی نبود ، ساعت خواب وبیداری به اختیار خودمان بود و ورزش جمعی هم با خنده وشوخی برگزار می‌شد،  روز را با خوشی سپری می کردیم .
بچه ها دو سه نفری گپ و گفت داشتند و من هم تمام وقت ام را با بازی شطرنج برنده به جا ، با مهره هائی که فوری باخمیر نان به طرزی هنرمندانه در واقع خلق کرده بودند و صفحه ای که نمی‌دانم چه طوری از وسایل موجود در آنجا جمع وجورش کرده بودند مشغول بودم .
ساعاتی هم برای رفع حاجات در نظر گرفته بودند که درب سالن را باز می گذاشتند و به راحتی از سرویس های عمومی تر وتمیز استفاده می کردی .
یادم نیست که کسی در میان ما به اقامه ی نماز بپردازد ، اما یادم هست که بر صورت های برخی از هم بندان ام هیچ گاه لبخندی ندیدم و زمانیکه با آن ها شطرنج بازی می کردم به غایت عصبی و پرخاشگر بودند و مرتب حرکات تکراری می کردند ، سوار ها را به جلو وبه عقب می بردند و از گسترش های من چیزی نمی فهمیدند و وقتی کیش ومات می شدند حیرت می کردند ، که معلوم بود با این بازی آشنائی ندارند .
  یادمه ناظری دائم در حین تماشای بازی به من می گفت ، ببخشید فیل این جوری حرکت می کنه ، وبا حرکات انگشت اش جهت های حرکات فیل را به من نشان می داد ، یکبار هم ازمن پرسید در این بازی چرا فقط یک وزیر هست و من ادامه دادم … ونه هیات وزراء ؟! … دو فیل ، دو اسب ، دو قلعه و شمرد و گفت هشت تا سرباز ! حالا یک شاش (!) قابل توجیه … و من ادامه دادم از نوع عاری از مهرش … اما او متفکرانه گفت اصلاً چرا صفحه ۸×۸ است ، که من زدم زیر خنده ولی او خیلی جدی پای حرف هایش ایستاده بود ، آن قدر آن هائی که در لیست انتظار بودند باختند تا نوبت به این آقا رسید که توی دلم گفتم : یا ابو الفضل العباس !!! وبا تذکر من ، او هم که جای اسب ها و فیل ها را اشتباهی چیده بود آن ها درست کرد و بازی شروع شد ، من هم سخت مشغول شنیدن گفتگوهای اطرافیان که از هرچه بود می گفتند الا از سیاست  ! مهره هایم را بی تعمق و ازروی عادت این جا و آنجا، مسقر می کردم برای تدارک یک انقلاب درست وحسابی که شاید بتوان نام اش را انقلاب سوسیالیستی گذاشت ، که بنا گاه دیدم وزیرم به طرز هولناکی در دام بلا گرفتار آمده ، به چهره‌ی حریف نگاه کردم ، خدای من ! این چهره ی یک شطرنج باز حرفه ای است که دارد زمزمه ی پیشروی حساب شده اش را با سردادن آوائی موزون…باخروش ویورش هوشمندانه و پیروزمندانه اش به اجرای نواختن ساز و دهلی چشم گیر بدل می کند و سخت به صفحه ی شطرنج خیره شده و مهره ها را در ذهن بسیار دقیق می چیند … به خود آمدم … سواری قربانی دادم ، وزیر را نجات دادم و با تمام قدرت به ادامه بازی پرداختم وبا هزار مکافات ، در حالیکه صفحه ی شطرنج مملو از خون مهره هایم بود بازی را مساوی کردم ! یعنی ازجایمان یا باهم بلند می شویم ویا تکان نمی خوریم و یک دست دیگر بازی می کنیم … وتازه متوجه شدم که همه دور ما جمع شده اند درحالیکه من فقط مهره های خونبار ام را می دیدم که بیرون از صحنه به من اعتراض می‌کردند که مرده شوی مدیریت‌ات را ببرند که فقط بلدی قربانی بدهی و آخرش هم پیروزی در کارت نیست ، و من به یاد برادرم کاظم افتادم که از کودکی شطرنج بازی می کرد و بعد از هربازی اش اگر به باخت منجر می شد ، زار زار گریه می کرد ، قطعاً نه به خاطر باخت اش که در زندگی به آن عادت داشت و به بد شانسی اش یقین،  بلکه به خاطر دیدن همین معدومان ومصدومان و مجروحان خارج شده از صحنه ی معروف به نبرد اندیشه ها !
  هیبت قهرمان فرو ریخت !
همه به من خیره شدند ! … غافل از مکر حریف !
امان از قضاوت قوم الجاهلین ! …که تدریجاً به قوم الظالمین و در نهایت به قوم آلخائنین بدل می شوند که بدتر از قوم القاتلین اند !

در همین مکان و ایام بود که در گروه های سه چهار نفره تدریجاً به دادگاه فراخوانده می شدیم ودر مقابل حاکم شرع با اتهام شرکت در تظاهرات غیر قانونی در ایام خطیر جنگ به حکم های به غایت سنگین محکوم می شدیم .
حاکم شرع از من پرسید ، شما را چه گونه ، در کجا و چه روز ی دستگیر کردند و ضمناُ به صراحت اعلام کرد ،  از ماجراهای از روز دستگیری تان تا امروز هم به طور کامل اطلاع دارم  .بنا گاه یاد ضرب المثل ” پیش قاضی و ملق بازی” افتادم و نگاهی به سه چهار نفر هم بند ی هایم افتادم که در سکوت ، به من چشم دوخته اند . اولین نفر من بودم که گفتم : ۲۳ دی ماه ، قبل از ظهر  مرا با یک کیف زیر بغلی که توش اعلامیه های گروه های مختلف بود ،  در میدان آزادی دستگیر کردند ، همین.
بنا گاه،  در کنار حاکم شرع ، مرد سفید روی کت وشوار پوشی با لهجه تهرانی چنین گفت :
آخوند جوانی پای منبر آخوند کار آزموده ای نشست که در مسجد ی برای بازاریان وعظ می کرد که ای شمائی که با ماشین های آخرین سیستم به این جا آمدید و بوی عطور الزاکیه تان صحن مسجد را مُسخّر کرده و خلاصه اوصاف آقایان …  و در آخر هم گفت از خدا بترسید که ترس از او نهایت شجاعت است در صحن زندگی …
… حالا من در شگفتم  ، که عجیب است که مکلائی درجوار معمّمی در جلسه ی رسمی دادگاه که دقیقه اش ارزش خاص خودش را دارد ، چنین سخنانی می گوید !
راوی ادامه داد ، آخوند جوان ، نزد خود فکر کرد ، آموختم آنچه باید می آموختم ! فردایش به ده شان رفت ، مردم در مسجد جمع شدند و آخوند جوان روی منبر رفت وبه جماعت آن گفت که شنیده بود ! به چشم برهم زدنی مسجد را تهی یافت از بنی بشری حتی خادم  !
آقایان شما پا منبری های تان را نمی شناسید ، در بهترین حالت آن روحانی جوان هستید !
برای شگفتی و تعجب ام ، پاسخ یافتم ! مکلا ، روایت آخوند را ، بازگو می کرد ، وبر امتیاز وفاداری اش می‌افزود !
۴-۳نفر همراه ام ، هر کدام به سوال ، قاضی پاسخ دادند . مکثی شد . همه از دادگاه خارج شدیم .
چند صباح دیگری به این خوش نشینی گذشت تا ، ندا آمد ، رخت بر بندید که ناخدا را مسیری دیگر در پیش است  . 
              
****

امپراطوری مجاهدین
چه کسی باورش می شود در زندان نسبتاً مدرن اوین ، بنائی از زندان های انفرادی وجود داشته باشد که به زندان های انفرادی کمیته ی مشترک بگوید : “بگیر که آمدم !”
چرا نمی‌توانم چنین جای عجیب و غریبی را به درستی توصیف کنم ؟
چند روزی است درگیر پاسخ گوئی به این پرسش هستم!
انگار سازندگان این مکان در صدد بوده اند ، جائی پنهانی در دل فضای زندان بسازند . یک راهرو خیلی دراز که وقتی واردش می شوی دست چپ تعداد پرشماری زندان های انفرادی که به طرزی بی رحمانه به هم فشرده شده اند در کنار راهرو ئی که حتی از کوچه های آشتی کنانی که تا حالا دیده ایم کم عرض تر است، ردیف شده اند !
رنگ غالب همان طوسی چرک مُرد در و دیوارهای کمیته ی مشترک بود . 
ازبیرون روی سقف اش کاملاً خزه بسته و سبز می نماید .
در گودی ساخته شده ، بطوری که تپه های اطرافش کاملاً دربرش گرفته اند وارتفاع بنا از میانگین ارتفاع پستی وبلند های اطرافش کمتر است .به نظرم می رسد در ابتدا که وارد این دراز دالان کهنه ، که کارش ازنموری گذشته بود  وبه خیسی کشیده بود ، با مجموعه ای از سرویس بهداشتی روبرو می شوی و بعد با اتاقک هائی مملواز درب های آهنی کوتاه و کم عرضی که در طول(!) سلول نصب شده آند .
یادم نمی آید نحوه ی روشنائی سلول چه گونه بوده ولی به خوبی یادم می آید که رنگ های سقف شکم داده بودند و از سقف آویزان شده بودند و انواع شکل های فضائی مدور و دوار به وجود آورده بودند ! مقاطع کروی نا متوازن ، بیضوی،  سطوح ناشی از قسمتی از سهمی و هذلولی که حول محورهای متفاوتی چرخیده باشند ا … همه ی این آویختگی ها، سقف کوتاه را کوتاه تر کرده بود !
نمی دانم چرا این اعوجاج سطوحی را نه تنها بر نمی داشتند بلکه در موقع حرکت در این فضا ی کوچک مراعات شان هم می کردند که مبادا به این آثار هنری ، آسیبی هم وارد شود !
در این جا برای اولین بار با زندانیان مجاهد روبرو شدم که در هر سلولی حداقل یک از آن ها وجود داشت ، آن ها طوری برخورد می‌کردند که گویا مالک الرقاب این جا هستند  !
ازصبح تاشب بی پروا  با مورس با هم درارتباط بودند .اصلاً یک موج وسیگنال ارتباطی بودند . می نمودند که بسیار قدرتمند و منظم اند و بابرنامه ریزی های مدون، مسیری را کاملاً‌ هدفمند می‌پیمایند .
در سلول ما دو مجاهد بود و یک نفر دیگر .
از این دو مجاهد یکی پسربچه ای بود ۱۴-۱۵ ساله که روزانه با خانواده اش در ارتباط بود و فرا خوانده می شد . دیگری زیر بیست ساله ، رفتارشان عین ماشین بود .به وقت اذان صبح و ظهر وشب ، با صدای بلند اذان می گفت و بعد نماز جماعت (!) می خواندند ، عبادت نبود ، نمایش به عبادت بود ، نمازسیاسی بود.
من با تعجب این صحنه های هولناک را می دیدم ، دائم صداهای داد وبیدادی از سلول ها می شنیدم که به شیوه ای کاملاً غلو آمیز فضا را متشنج می کرد.
گردن کشی های بچه گانه ! دائم دنبال دردسر گشتن ! بهانه جوئی و بزرگنمائی معایب ! پرخاش جوئی های الکی ! تحریک کردن زندان بانان !
تا وارد سلول شدم با یک قالب کره ی ۲۰۰ گرمی وقدری نان از من پذیرائی کردند ، انگار می‌دانستند که همیشه ی خدا گرسنه ام .
از خدا پنهان نیست از شما هم چه پنهان نباشد ، لذتی که از خوردن آن نان و کره بردم دیگر در عمرم از هیچ ماَکولی نبردم !… پس از این تناول روح نواز بدنم لخت شد و تمایل به خواب پیدا کردم ، بی حس شدم ، لخت شدم از حال رفتم و خوابیدم ، نمی دانم چه ساعتی بود ، یادم نیست چه مدت در این بی خبری و نشئگی غرق شدم اما یادم است با صدای بلند اذان هم بندی مجاهد وحشت زده بیدار شدم و تازه متوجه شدم چون سلول ما ، اولین سلول این روده ی دراز است ، پس با اذان ایشان کار اقامه ی نماز آغاز می شود .رفقا، گفتی “هان یا نا”  شعار مرگ بر آمریکا را می کوبیدند برفرق سرت ، اینها با اذان ونمازشان به حقوق ات تجاوز می کردند !
در تشبیه درون روده ی بزرگ موجودی سهمگین گرفتار آمده بودم که روده ی کوچک دیگری را هم در خود داشت !  با همان حرکات دودی ، که همان بجا آوردن نماز بود و ارتباطات مورسی و عبوری ودر گیری های هل من مبارز طلبانه !
… به عبارت دیگر : قند مکرر!
اگر دلیل این رفتارها را می پرسیدی ، ناگفته طوری باهات برخورد می شد به این معنی که : “تو دیگه چی می گی جوجه !”
روی در و دیوار شهر پرکرده بودند که فلان قدر زندانی سیاسی مجاهد را آزاد کنید ! فراموش نشود ، روز به روز به سال ۱۳۶۰ نزدیک تر می شدیم .
هم بند غیر مجاهد ما، به نظرم می آید روزهای اول که به آن سلول وارد شدم ، با دونفر دیگر نماز می خواند ، نه ، شاید هم ادای نمازخواندن را در می آورد ، ولی بعد این کار را نکرد ، کنارم می نشست به تماشای آن ها . اواوائل تا با مورس خبری یا پیامی مبادله می شد ، می پرسید چه خبره ، و برادر مجاهد با تفرعن و جویده جویه چیزی می گفت که من نمی فهمیدم ولی گویا پرسش گر را قانع می کرد … که به تدریج این سوال وجواب ها هم قطع شد .
روزهای اول موقع نماز خواندنشان خودم را جمع و جور می کردم ، تا راحت تر عبادت کنند ، ولی تا دیدم نه بابا این نماز سیاسی است ، دیگه خودم رو چمع وجور هم نمی کردم .
در همین روزها دو اتفاق جالب برایم افتاد ، یکی حضور سلمانی بود ، به نظرم پول اندکی ازمن گرفت وبه سرعت برق موهایم را کوتاه کرد . اولین بار بود که که بدون وجود هرگونه آینه ای موهایم کوتاه می شد . یادمه به من گفت: ماشاءالله چه قدرهم موهات پرپشته!
بعد از شنیدن این به ظاهر تعریف ، یاد پدرم افتادم که موئی هم نداشت ولی هر دوهفته یک بار می‌رفت سلمانی !
مانده بودم که آخه این که نه موئی داره ونه آن چه دارد دچار کمترین بی نظمی ای شده، پس چرا این قدر می رود سلمانی ، تا یکبار تصادفی وارد سلمانی شدم و دیدم آقای غفاری با دقتی وسواس گونه دارد موهای پدرم را کوتاه می کند و در ضمن با مهارتی شگفت انگیز در پرده او را می ستاید :
– حاجی ماشاءالله با این سنتان ، شانه های تان نیافتاده حاجی فلان وبهمان نصف سن شما را دارند ، کت بر تن‌شان زار می زند ، به حاجی بهمان گفتم به خیاطت بگو اپل های سرشونه ی کتت رو پرو پیمان تر کنه ، نمی دونم حرف ام رو گوش کرد یا نه . ماشاء الله و در حالیکه با حرکاتی اغراق آمیز می زد به پیشخوان چوبی ، می گفت : یک ساعته روی صندلی نشستی گردن ات خم نشده ! کار کار روغنه حیوانیه ! راستی تا یادم نرفته بگم ، هفته ی دیگه می رم چند روزی ولایت ، شرمنده که این قدر دست ام خالیه که نمی تونم از عسل سبلان برات بیارم ، عسل نگو – صدایش را پائین می آورد – دوای وجود بگو ! همون روغن حیوونی که خوردید و این قدر محکم و راست قامت نگه تون داشته !
… آخرش هم که با هزار ناز و ادا موهای دماغ و گوش پدرم را قیچی می کرد ، روپوش را بر می داشت ، با برس نرم تمام کت وشلوار پدرم  را نوازش می‌داد و موقع دریافت اجرتش که همیشه دوبل بود کرنش می کرد وبا احترام بسیار از اومشایعت می کرد و … آن بار دیدم که پدرم یک اسکناس صدتومانی هم به او داد و گفت از آن عسل کوه های سبلان برایم بیار ، که آقای غفاری هم با تعظیمی غرا قبول کرد ، هفته ی بعد که دیدم سر سفره ی صبحانه از عسل اثری نیست به طعنه گفتم ، راستی از عسل سبلان چه خبر ، که پدرم گفت : عسل اش خوب نبوده ، بنده ی خدا گفت که چرا چیزی براتون می آوردم که برای خودم راضی به خریدنش نبودم و پول را پس داد.
آقای غفاری، پدر هم کلاسی برادر م بود ، که به اصرار او پدرم سلمانی اش را عوض کرد و گفت همیشه آن جا خیلی شلوغ بود .
بله ! به سرعت برق وبادی که موهایم را کوتاه کرد ، به جای دیدن خود در آینه ، فیلم کوتاهی را دیدم که شرحش رفت .
از گفتن خاطره ی دوم شرمم می آید .  روزی به سلول ما گفته شد ، وقت شستن لباس های تان است ، دو هم سلول مجاهد هم بر سر ما منت گذاشتند که شما دو نفر بروید !  ما هم از خدا خواسته رخت های چرک سلول مان را بقچه کردیم و آمدیم بیرون روده ی بزرگ ، تشتی و صابونی و شیر آب سردی و ما هم یکی‌آن ور تشت ویکی‌این ورتشتِ روئین مشغول شستن لباس ها شدیم که دیدم پیراهن ام زیر دست هم سلولی ام است و مشغول شستن اش است ، نا خودآگاه گفتم : اوه! اوه! این پیرهن منه ! بیشتر بشورش ! … هنوز جمله ام تمام نشده بود که زدم زیر گریه … برای لحظه ای از خودم بدم آمد ، کار باید درست انجام بشه مال این و اون نداره ! اصلاً این  موضوع هم به هیچ چیز دیگر ربط ندارد ! به خودم گفتم مرده شوی ات ببرد که مساله به این سادگی توی وجودت نهادی نشده … همه اش ادعا همه‌اش حرف ! … اگر به گور پدر اول تا آخرت سگ گر رفع حاجت کنه ، کمته، !!!… آن روز نه ناهار خوردم ونه شام ، فقط چای شیرین !
اما هوا دادن لباس های مان روی طنابی که با زمین فاصله ی اندکی داشت در هوای سرد با دست های ازشدت سرما سرخ شده و این که نیاز به قدری محاسبه داشت ،  حال‌ام را  حسابی جا آورد!
در آن جا ، با دیدن رفتار هوا داران و اعضاء سازمان مجاهدین خلق ایران ، متاسفانه اعتبارشان بیش از هربار که نشریه پر صفحه و بی محتو ای مجاهد را می خواندم و به منظور شناخت بیشتر این جریان پای سخنرانی های پر آب چشم رهبرشان حاضر می شدم ،  فرو ریخت و مطمئن شدم روزهای به غایت دشواری در پیش داریم !   

                                          
****

رویا
اواخر اسفند سال ۱۳۵۹ ، صرفا سه روز در زندان عمومی اوین بسربردم . شب ده نفر‌ی بودیم که پس از طی روالی معمول وارد زندان شدیم . به محض ورود ، با پخش خرما ونوای هلهله و دست زدن ها مکرر؛ شدیداً مورد استقبال قرار گرفتیم ، برخی هم به طرزخاص کوهنوردان مرا بغل می کردند و بااشاراتی ازقبیل : رفیق شطرنج باز ، خدای ریاضی ، انبان معما ، ازفیزیک چه خبر ، بچه جنوب ، مُحَمَّرِه (!) محمره ، نماینده ی اتاق فلان و یا تقلید لهجه و یاد آوری تکیه کلام ام ” قدری‌” هرکدام به مراحل و مقاطعی که گذرا چند صباحی باهم بودیم ، خوشامد گفتند .
    …اما طولی نکشید که هرکس به جمعی ملحق شد و من تنها ماندم، در راهرو بند ، کفشهام ، کفش کارگرهای شرکت نفت آبادان بودکه ده سال قدمت داشتند ولی بند هایشان را وقتی وارد زندان شدم، ازم گرفتند، پس بند نداشتند وتوی پام لق می خوردند . توی این مدت ۴-۵ کیلویی لاغر شده بودم ولباس چروکیده ام بر تنم زار می زد ،  و توی زندان انفرادی توی کمیته ی مشترک،  سلمانیه دو دقیقه ای موهایم را کوتاه کرده بود ، که طبعاً قشنگی نداشت ، ضمناً توی دوماه ودو روز قبل فقط دو یا سه بار حمام رفته بودم ، من در حالی که یک خش خشی بی رنگ محتوی لباس های زیرم ، در دست داشتم تنها ماندم … وقتی نماینده برای اتاق تعیین می کردند بی خطی من حُسن بود و نشانه ی بی طرفی حالا اما عامل تنهائی ، بنا گاه دیدم چراغ بند خاموش شد و یکی یک تشک ابری ویک پتوی سربازی بهم داد و رفت . بعد فهمیدم از زندانی های عادی بود . نگاه کردم دیدم به سرعت راه به راه تشک ها کنار دیوار یک راسته ی راهرو پهن شد ، درحالی‌که پتو را روی دوش ام گذاشته بودم و تشک ام را روی زمین می کشیدم دیدم تنها جائی که دارم ، کنار توالت است ، که درونش راندیدم و از بویش فهمیدم . لباس ام رادر آوردم با لباس زیر که گرمکن پُرو پیمانی بود ، در حالیکه از محتویات ساک خش خشی و لباس های روئی ام بالشی درست کردم ، پتو روی خودم کشیدم و سعی کردم با صدای گریه ام مزاحم کسی نشوم ، ولی توالت تا صبح مشتری داشت و گوش هایم در مدتی که درزندان انفرادی بودم چند برابر متعارف تیز شده بودند و شامه ام از رایحه های متنوع در عذاب بود ، تنم هم سردی زمین را فراموش نمی کرد ،  خواب با این اوضاع از من می گریخت ، شب های زمستان هم کوتاه نیستند و … صبح شد ، اولین نفر بودم که برخاستم ، لباس ام را برتن کردم ، تشک ام را به عرض به دیوار راهرو تکیه دادم پتو وساک ام را رویش گذاشتم سر وصورتی شستم واز پنجره به بیرون خیره شدم ، دوستان ورفقا یکی یکی از اتاق های بند بیرون می آمدند ، سلامی وصبح به خیری و بعد هم لطف کردند و مرا به جمعی که در تدارک صبحانه بودند دعوت کردند و به اتفاق نان با قدری پنیر و چای شیرین خوردیم و رفیقی که گویا ماّموریت داشت به روشی نه چندان مستقیم برنامه ی روز را توضیح داد که شامل ورزش دسته جمعی ، مطالعه ، ناهار ، گپ وگفت بارفقا در حیاط بند، بازی با توپ  در صورت تمایل ، شام و خواب بود . ضمناً تاکید کرد در این بند تعداد زندانیان عادی بسیار زیاد است با آن ها رابطه برقرار نمی کنیم و قطعاً بین شان آنتن هم هست ،خیلی مواظب باشید . او خیلی عادی درلابلای حرف ها و سایر مکالمات این عبارات را گفت و در انتها اضافه کرد : بچه ها توی موقع صبحانه خوردن ، هیچ مسائل بهداشتی را رعایت نمی کردید و به یکی دو مورد هم بطور مشخص استناد کرد .
بساطمان راجمع کردیم ، تا زمان ورزش صبح گاهی فرارسد روزنامه ای پیدا کردم وشروع کردم به خواندن ، اما … هرچه بیشتر سعی می کردم ازمضامین سر در بیارم کمتر موفق می شدم … شب خواب ازم می گریخت و حالا هم تمرکز ، روزنامه را رها کردم ، یکی از هم بندی ها به سراغم آمد و گفت ، اتاق آخر مال ابدی هاست ، دیدنشان شاید جالب باشه . گفتم ، رفتی دیدی ؟ گفت ، نه ! من که نمی رم ! … و نگاهش را به زمین انداخت .
روزهای اول دستگیری مان ، نمی دانم چرا ، او ، دستگیر شدگان را دور خودش جمع می کرد و جلسه می گذاشت . آن هم در جمع نامتجانسی که هیچ چیزش معلوم نبود . قد بلندی داشت باوزنی قابل توجه که بربلندی قدش سایه می انداخت . حالا وزنش دقیقاً نصف شده بود و گویا توی دوران زندان انفرادی خیلی اذیت اش کرده بودند ، در حالی که بنده ی خدا واقعاً هیچ کاره بود و همون یک کار را بلد بود که بچه ها را دور خودش جمع کند و بلبل زبانی کند . نا گفته نماند ، در آن دوره ی چند روزه هم چیزی نطق او را کور کرد . داستان از این قرار است که :

در بین ما جوانی بود که نه تنها کفشش بند داشت بلکه شلوارش هم مزین به کمر بند بود ، تازه بعد از دوسه روز بچه ها متوجه اش شدند و ترسی توی جانشان افتاد ،  چون ما همگی را ۲۳ دی دستگیر کرده بودند ، یعنی روز فراخوان سازمان پیکار جهت تجمع و تظاهرات ، یکی از دستگیر شدگان رو به او کرد و پرسید : تو با آخرین مواضع سازمان موافقی ؟
آقا من رو می گی ، به ناگاه متوجه شدم میان مشتی ببو گرفتار شده ام ، چشم غره ای به سوال کننده رفتم و تا آمدم دهان باز کنم یکی دیگه پرسید ، مواضع رو وله لش ، آخرین شمارش ،کی در آمد ؟ زدم زیر سرفه ، حالا سرفه نکن پس کی سرفه کن ، داشتم از سرفه می‌مردم که یکی برام آب آورد ، در حالیکه از چشم هام اشک جاری شده بود ، رو به سمت طرف کردم و گفتم : برادر ! ترا دیگر چرا گرفتن ؟ چرا توی این دوسه روزه نمازت رو نخوندی ؟
… من هم مثل تو توی خیابون بودم و بی خبر از همه جا ، یک هو ، دیدم این جام ! برادر ! این جا کجاست ؟ من عیال وارام و روزی گنجشک ، جنگ زده ام ، مستاجرام و دوسه روز دیگه آخرماه ، صدام رو بلند کردم : … ای کاش پام شکسته بود و از خانه در نمی آمدم ! … دیدم همه به من خیره شده اند و اوبه جماعت !  طرف بر خاست . سه ظربه ی پشت سرهم به در زد،  مکثی کرد و ضربه سوم را زد . طولی نکشید ، درب اتاق گشوده شد ، زندان بان نگاهی به درون انداخت ، با نهیب  پرسید : کی بود در زد ؟ جوابی نیامد ، نگاهی به جماعت انداخت ، به یکی اشاره کرد : تو بیا ببینم ! اورا برد ، سکوت بر قرار شد ، و اولین ضربه فرود آمد . همه زیر بیست سال داشتند یعنی چهار سال کوچکتر از من  . موضوع طرف داشت فراموش می شد . بازهم سرفه ای کردم که فوری کسی لیوان آبی بدستم داد،  رو به سوی طرف کردم : حالا توی این  دو سه  روزه ، کسی به خانواده های ما خبر داده که این جا هستیم . برادر ! من آدرس خونه ام را که دادم ، کروکی هم کشیدم ، ولی ما تلفن نداریم ،توی یه زیر زمین زندگی می کنیم ! برادر! موقع کشیدن کروکی گفتم که همسر من پا به ماه است ! … او دیگر یک اسیر نبود ! …تک به تک به چهره ها نگاه می کرد ، داشت گزارشش را تکمیل می کرد ، او یک مامور بود .درب اتاق با سر وصدای زیاد باز شد ، هم اتاقی مان را مرجوع کردند ، مامور را فرا خواندند . در اتاق بسته شد ! به مرجوع گفتم : باتو اصلاً کاری نداشتن ، درسته ؟ فوری و با تعجب گفت : آره !
جماعت به من چشم دوخت ، همانطور که روی زمین نشسته بودم وبه دیوار تکیه داشتم ، زانوهایم را به طرف بدنم جمع کردم ، با دستهام آن ها را بغل کردم ، سرم را روی آن ها گذاشتم ، یاد تابلوئی که بیژن جزنی از زندانی با رنگ و روغن کشیده بود، ودر نمایشگاهی که همسرش از آثار او برگزار کرده بود ، افتادم . با خودم اندیشیدم :”هردو جناح ناشی هستند اما جناح مقابل از موقعیت به مراتب بهتری برخورداره،مسعود‌ ! گیر آدم های ناشی افتاده ای ! “

در اتاق ابدی ها بی اجازه نباید وارد شد ! … و مهم تر ! آن که اجازه ی دخول می خواهد ، از جرأت ویژه برخوردار است و این یعنی داشتن رخصت ورود!
بالبخند وارد شدم .  تشکی پهن بود و فردی که رویش دراز کشیده بود لباس کردی تن اش بود . دوسه گروه سه چهار نفره داشتند اقتصاد نیکوتین را می خواندند . همه حدود ۲۵-۳۰ سال سن داشتند، من با این نسل آشنا هستم . خوب اتاق را برانداز کردم ، به فردی که روی تشک دراز کشیده بود ، نگاهی کردم و لبخندی زدم ، گفت : حتماً می خوای بدونی چرا این جام ، زد زیر خنده : راستش توی سنندج با دوچرخه میرفتم که گرفتن ام و انداختن ام این جا ! … به لبخند زدن ادامه دادم ! چای و میوه و شیرینی برام آوردند . نه زیر گذاشتم و نه رو ، گفتم : پروار بندیه ! همه زدن زیر خنده ، فهمیدم تمام هسته های مطالعاتی نمایشی بیش نیست!  که فوری یکی که احتمالاً در حلقه درس و معرفت سمت استادی داشت ، گفت : برای چی می خندید ، حالا این یک چیزی گفت و شما هم خندیدید و فردا هم باب شد ، می گن این جا اتاق پروار بندی است ! …این درسته ؟ همه ساکت شدند و مشغول کار خود .
  به خودم گفتم : مسعود ! این هم ابدی هاشون ! به قول یزدی ها : خدا خیر گردونه !
کُرد دراز کشیده رو به من کرد و گفت : شما چرا این جا هستی و حُکمت چیست ؟ گفتم : ۲۳ دی با یک زیربغلی که توش از تمام گروه ها اعلامیه و نشریه بود دستگیرم کردن . حکم ام هنوز در نیومده !
یکی از حلقه ی تلامیذ ، پرسید :زیر بغلی چیه دیگه ؟ … که پاسخ داده شد ، از همین کیف های تحصیلدار ها که دسته(!) ندارد .
فوری تاکید کردم : بله ! فاقد دستگیره بود ! همه بر گشتند و نگاهی به من انداختند !
چای ام را تلخ نوشیدم . خدا حافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم .
   بعد از انقلاب ناصر زرافشان اقتصاد نیکیتین را به انبوه کثیری از هم کیشان عمدتاً جوان اش آموزش می داد، من هم در آن کلاس ها شرکت می کردم ، بیشتر برای شناخت بهتر ایشان و محیط و شرایط و الا “مبانی علم اقتصاد” که با وجود کتاب های مرجع ، ارزش تدریس نداشت  !
   … ویادم است که زرافشان در آن جلسات ، اشاراتی به کاپیتال می کرد ، که بعدها که آن را خواندم ، اصلاً به چشم ام نخوردند .
   او وقتی پشت میکروفن و رو به انبوه جمعیت قرار می گرفت ، در قامت یک وکیل از مفاد کتاب دفاع می کرد ، که این روش اقتصاد را از جایگاه علمی اش پائین می کشید ، …، خلاصه با این تداعی ها و خاطرات ، به ورزش روزانه رسیدیم و ناهار وشام و خواب به روال قبل !
  کسی سراغی از من نمی گرفت ، هر کس سر در گرو جمع هم نظران و هم عقیده های خویش داشت و تمایلی هم به “جذب” من نداشتند .
روز دوم بود که ۴-۵ نفری رااز با بلند گو صدا زدند که اسم من هم بین شان بود . در جوار مسجد ، اتاقی بود ، به من گفتند ، کارمند دولتی اگر می شناسی معرفی کن تا بیات ضامن ات بشه و بری ، ضمناً باید تعهد بدی اگه بار دیگه گذرت  به این جا بیافته ، خون ات پای خودت است  !   قبلاً راجع به این موضوعات فکر و مشورت کرده بودم و مهم تر از همه برداشت ام از مباحث و رفتار زندانیان مجاهد این بود که آینده ی به غایت غیر قابل کنترلی در پیش است ، فوری اجابت کردم .
  به بند بر گشتم ، دیگه محل سگ ام بهم نذاشتن ! … که کاملاً قابل پیش بینی بود .
  برنامه مثل روز قبل بود با این تفاوت که مقرر بود بین زندانیان عادی و سیاسی مسابقه‌ی والیبالی برگزار شود .موج هیجانش در زندانیان سیاسی به وضوح دیده می شد .
عصر موقع شروع بازی درحالیکه تخمه می خوردم کنار مرد ۳۰-۳۵ ساله ای نشستم . پاکت تخمه را جلواش گرفتم و گفتم :بفرمائید نمک نداره ! لبخندی زد و ۴-۵ دانه ای بر داشت . بازی با برتری چشمگیر تیم زندانیان عادی و خنده های طوفانی تماشاچیان طرفدار آن تیم شروع شد .
  هم نشین ام بدون هیچ عکس العملی بازی را تعقیب می کرد . گفتم : تیم تون ضعیف گیر آوردن دارن می مالونن ، نه ؟ گفت : خوش دارم بازی رو تماشا کنم ! گفتم : می شه هم راه رفت و هم آدامس جوید ! … وفوری پاکت تخمه را گرفتم جلواش . این بار نیمه مشتی بر داشت !  نفس راحتی کشیدم . گفتم : فکر می کنی این زندانی های سیاسی چرا این جان ؟ گفت : همه ی برنامه ات این بود که جواب این سوال رو ازم در بیاری ؟ گفتم : زمان شاه فقط ۲-۳ سالی زندون بودی نه ! خندید و گفت : حکم ام ۵سال بود ، به انقلاب بر خوردم … مهلت اش ندادم : تخصص ات روی قفله نه ! پا شد تعظیمی کرد و گفت : مفتخرم جناب شرلوک هولمز !
تیم مان با نتیجه ۱-۱۵ باخت .
تیم مقابل آنقدر حرفه ای ، ابتکاری و پر قدرت بازی می کرد که بچه های ما مات و مبهوت مانده بودند .
صبر کردم سرجاش بشینه . پاکت تخمه را تعارف کردم ، مثل دفعه ی قبل برداشت . ادامه دادم : این انگشت هائی که توداری ، نه به بیل خورده ونه به داس ! بر گشت نگاهم کرد ، دستمال ام را از جیب شلوارم در آوردم ، اشک هایم را پاک کردم ، اضافه کردم: اگر جای درست و حسابی زندگی می کردیم ، می گفتم این دست های یه پیانیسته!  پاشد ایستاد ، محکم زد به شانه ام و گفت : ای ول ! بابا تو دیگه کی هستی ؟ دسته همه رو  بستی ! قری داد و گفت : خیلی هم که مستی ! نکنه که اهل بستی ، نکنه که اهل بستی ! یکی ازمیان جمعیت داد زد : آی ممدی ! آی ممدی ! چقد که تو پلشتی ! پلشتی ! همنشین ما هم دستی تکان داد و سرجایش نشست . فوری گفت : پ َکو پاکت تخمه ات ؟
دور دوم بازی ما فقط  شاهد خودشیرینی های  حریف و قهقهه های بلا انقطاع تماشا چیان تیم شان بودیم و نگرانی از این که بعداً چه طور توی روی این جماعت نگاه کنیم .
   گفت :  ما می گیم این ها که اسمشون رو گذاشتن زندانی سیاسی ، آدم های بیکاری تشریف دارن که جرمشان اینه که به مرغ همسایه تجاوز کردن !
گفت : من جرمی مرتکب نشدم ، رفقا گفتن ممدی می تونی درِ ماشین های بنز ضد گلوله رو در ۳۰ ثانیه باز کنی ، گفتم سییییی  (!) ثانیه ، بگو ۳ ثانیه ، رقم چشمگیر بود ، من فقط درش رو باز می کردم ، سوار موتورم می شدم می رفتم ، به بقیه کارهاش کاری هم نداشتم ، اولش هم به ما خدائیش حال میدادن تا برامون طعمه گذاشتن . رقص کنان خواند که : آقا ! در خدمتیم والله!  بابا درخدمت بالله !
باز صدائی از جمعیت در آمد که : ممدی تو حاله ! ممدی سیاهه! ممدی می خنده ، ممدی می رقصه ! همنشین ما هم فریادی زد : ایول! ایول!
تیم ما مضحکه ی خاص و عام شده بود .
گفتم : خوب اُسا ممد حالا این جا مشغول چه کاری هستی؟گفت : کاردستی درست می کنم . حروف را با آره موئی از روی تخته سه لا می‌برم ، اکلیل میزنم روی پارچه مخمل سیاه می چسبونم ، شیشه وقاب اش هم بیرون برام می اندازند ، می فروشم .
بازی تمام شد . تیم ما باخت . اُسا ممد مرا به اتاقشان برد و کارهایش را نشانم داد و وقتی فهمید من خط ثُلث نویس هستم تا پاسی از شب ازم کار کشید ، بعد ، همونی که شب اول به من تشک و پتو داده بود گفت : ممدی این همونه که بهت گفتم شبا دم در خلا می خوابه ! اُ سا ممد گفت : بابا نکنین همچین ! زن وبچه داره ! یه پا هنرمنده ! امشب جاش رو توی بالای راهرو بیانداز ! گفتم:  نه ! لیاقت ام ، همون جاست !
شب تا صبح کنار پنجره ایستادیم و اسا ممد از زندگیش برام تعریف کرد .
صبح طبق معمول با رفقا (!) صبحانه خوردیم و پیام آمد که از بابت باخت دیروز اصلاً به روی خودتان نیاورید ، بیش از یک بازی نبوده !  بعد از ورزش صبح گاهی ازبلند گو اعلام شد که اسباب هام را بردارم وبرم .
با بچه ها خدا حافظی کردم و در این فاصله خیل جمعیت به من هجوم آورد ، هرکس پیامی ، حرفی ، حدیثی داشت که تماماً اجابت کردم .
… ولی خاطره ی یکی را هیچ وقت فراموش نمی کنم . جوان سبزه روی نازک اندامی با ریش وسبیل کم پشت شماره تلفنی به من داد و گفت : به رویا بگو ، همه چیز رو به خاطر تو تحمل می کنم ! گفتم : بابا نمی بینی چه وضعیه ! حالا وقت مناسبی برای پیغام پسغام های عاشقانه نیست !
به زبان عربی به من گفت : نه ! محمره ! رویا، خواهرزاده ی دوساله ی جنگ زده ام است که نه تنها خانه وزندگی شان بلکه برادر و خواهر بزرگ ترش را نتوانستند از زیر بار خروارها خاک نجات دهند ! 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)