سرآغاز و منشا بیداری ایرانیان را می توان به تلاشها و کوششهای نویسندگانی همچون طالبوف و آخوندزاده، مسافرتهای روشنفکرانِ ایرانی به کشورهای اروپایی و آشنایی آنها با دموکراسی غربی و آزادیهای فردی و اجتماعی آن جوامع و بسط و انتشار افکار آزادیخواهانه در جامعۀ آن روزِ ایرانِ تحت دیکتاتوری شاهان قاجار قلمداد نمود.

انقلاب مشروطۀ ایران در پی همین تحولات رشد و نمو یافت و تبدیل به یکی از تاریخی ترین و سیاسی ترین جنبشها در منطقۀ خاورمیانه گردید.

با وجود تمامی رشادتها و جانبازیها و فداکاریهای ملت ایران و سرداران و سالارانی مانند ستار خان و باقر خان و دلاوریهای یفرم خانها، متاسفانه این حرکت عظیمِ ملی و مردمی دستخوش دستبردهای دشمنان و بدخواهانِ میهن و مردم ما قرار گرفت و به انحراف کشیده و سپس متوقف شد.

سه عامل اصلی در سرکوبِ مردم و جمع کردنِ بساط مشروطیت، همان مثلث ارتجاع، استبداد و استعمار بودند. در کنار اینها نیز عواملی خودفروخته در نقش پادوی سه عامل فوق کار را به جایی رساندند که سرانجام رضا خان مدتی پس از کودتای استعماری سوم اسفند، بر فرش قرمزی که استعمار پیر برایش گسترده بود، قدم نهاد و با قبضه کردنِ قدرت، تیر خلاص را بر شقیقۀ انقلاب و انقلابیون شلیک کرد.

رضا خان در شهریور بیست، در پی تحولات جنگ جهانی دوم ناگزیر از خروج از کشور شد. در واقع همانها که او را بر تخت نشانده بودند، تاریخ مصرفش را پایان یافته دیدند و روانۀ تبعیدش نمودند.

خلاء قدرت در این دوران، به آزادی زندانیان سیاسی و برچیده شدنِ جوّ سرکوب و خفقانِ رضا خانی انجامید. نویسندگان و شاعران و روشنفکران، فرصتی یافتند تا در شرایط به وجود آمده نفسی تازه کرده و قلمها برگیرند و از ناگفته ها بگویند و بنویسند.

 احزاب نیز فرصتی برای تشکیل و تشکّل یافتند، اما قرار نبود، ایران و ایرانی برای مدتی هم که شده، طعم شیرین و گوارای آزادی را بچشد و از نعمات آن بهره مند گردد.

این بار پسرِ همان پدرکه با حمایت قدرتهای استعماری تکیه بر مسند پدر زده بود، پس از قیام مردم و فرار از ایران، با کودتایی دیگر به همدستی همان استعمارگران و اوباش و اراذل داخلی و ارتجاعِ سیاه به نمایندگی کاشانی، عرصه را بر آزادیخواهان تنگ کرد و رهبری خردمند و خیرخواه را به بند و اسارت و تبعید کشید که اگر تاریخ مسیر دیگری یافته بود، مصدق این بزرگمردِ آزاده و آزاد اندیش، ایرانی بنا می کرد بر پایه های محکم دموکراسی و آزادی و روزگار ما به این روزگاران تلخ منتهی نمی شد.

در نتیجه حزب شد، فقط رستاخیز و بنا به فرموده هر کس که نمی خواست، می توانست پاسپورت بگیرد و سرزمین مادری را به سوی ناکجا آباد ترک نماید.

انقلاب بهمن ماه پنجاه و هفت و جوش و خروش ملت ایران، پاسخی بود به کودتای آمریکایی – انگلیسی بیست و هشتم مرداد. خشم و طغیانی بود بر علیه جنایتهای ساواکِ آریامهری. توفان و عصیانی بود برآمده از سینه های عطشناک برای آزادی، رهایی و ایجاد عدل و عدالت. کار به جایی رسید که طرف پاسپورت خویش برداشت و سر از ناکجا آبادِ تاریخ در آورد.

از دل این حرکتِ عظیم توده های به جان آمده، اما ارتجاعی قد علم کرد و قدم به صحنه نهاد که قرنها در سایه و پشت پرده، در خدمت شاهان و درباریان، هم سر در توبرۀ آنها داشت و هم بر فراز منبرها در آخور مردم. به یک اشارۀ اعلیحضرت و بنا به مصلحت روزگار، شیخ حلال را بر مردم حرام می کرد و بنا به مصلحتی دیگر، حرام را حلال.

هر چند که رداپوشان با چمباتمه زدن بر سر گنجی به نام ایران، فربه تر از پیش گردیده و با جنایاتشان روی شاه را کم کردند، اما این نکته را نیز نباید فراموش کرد که شاید در هیچ برهه ای از تاریخ ایران، این قوم دستاربند اینگونه رسوای عام و خاص نگردیده و به قول عوام، پته شان بر روی آب نیفتاده بود.

به این دلیل که آنها همیشه در پشت پرده ایستاده بودند، اما پس از سواری بر امواج انقلاب، نقاب از چهره افکندند و حالا ملت ایران بهتر از همیشه این سخن لسان الغیب را درک و فهم می کند که:

درِ میخانه ببستند، خدایا مپسند         که درِ خانۀ تزویر و ریا بگشایند

امروز بیش از چهار دهه از ترکتازیِ شیخ در سرزمینِ مظلوم و ستمدیدۀ ما سپری شده است. آخوندها در سخت ترین شرایط دوران خود قرار گرفته اند. در داخل از خشم و خروش مردم و شعله های انتقام آنها، به هراس افتاده اند. در منطقه سنگرهای به قول خودشان “استراتژیکی” را یکی یکی از دست می دهند. در سطح بین المللی تحریمها گریبانشان را گرفته و برجامی که امیدشان را به آن بسته بودند، منجر به فرجامی تلخ گردیده است.

در این اثنا نوۀ رضا شاه سر بیرون می آورد و منت چهل سال مبارزه اش! برای مردم ایران را بر سر آنها می گذارد. عجبا! روزگار غریبی ست نازنین. احتمالا بوی کباب به مشام شاهزاده رسیده است. حق هم دارد. پدر بزرگ بساط مشروطه را جمع کرده، پدر بنیانِ دموکراسی بزرگمردی همانند مصدق را برچیده و او حتما می اندیشد، اگر آنها به کمک امدادهای غیبی توانسته اند، پس او هم می تواند. یعنی حالا اوست که باید میراث دار جد و پدر تاجدار خود گردد.

راستی! آیا زمان آن نرسیده که به این دور تسلسلِ زشت خاتمه داده شود؟!

آیا پایانِ دورانِ شوم و سیاه آخوندها در ایران، به معنای بازگشت به گذشته است؟ آیا میهنِ بلادیده دوباره باید ملک طلق و قربانی وارث دیگری از دیکتاتوری های سابق گردد؟!

پاسخ البته منفی است. دوران به شدت تغییر کرده است. تجربیات بیش از صد سال مبارزۀ مردم ایران برای آزادی، پر بارتر از آن است که پس از اینهمه رنج و شکنج بر تختهای ساواک و ساواما، اشتباهات تاریخی گذشته تکرار گردند.

نسلهایی که آثار شکنجه های دو دیکتاتوریِ شاه و شیخ را بر بدن دارند، حی و حاضرند.

 آخوندها بهتر از هر کس دیگری، درک کرده اند که تاریخ تکرار نخواهد شد. اگر غیر از این بود، جرات نمی کردند عوامل خود را برای شعار “رضا شاه روحت شاد” روانۀ خیابانها  کنند.

با طرح شعارهایی از این قبیل می خواهند زمان برای خود خریده و به مصداق “از این ستون به آن ستون فرج است” راهی برای فرار از تنگنایی که به آن دچار آمده اند، بیابند، اما موفق نخواهند شد. “آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت”.

دورانِ فریب و نیرنگ و مفت خوری و سواری گرفتن از امواجی که از خون مردم ایران فوران کرده، به پایان رسیده است. تاریخ تکرار نخواهد شد.  

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)