“دلاور قره‌داغی” شاعر، نویسنده و مترجم کورد، در سال ۱۹۶۳ میلادی، در سلیمانیه اقلیم کردستان، متولد شد اکنون سال‌هاست که مقیم کشور سوئد است.
او جزء شاعران نسل سوم، با نگاهی خاص به شعر و به دور از کلیشه‌های مرسوم است. او در بیش از ده مجموعه‌ شعری که چاپ و منتشر کرده‌ است؛ نگاهی انسانی و در عین حال دردناک به وضعیت بشر در زمانه‌ی معاصر دارد. با خواندن اشعارش می‌توان فهمید که او شاعری توانمند با قابلیت‌های متفاوت و به‌روز است.
در وادی ترجمه، او برخی از آثار “نیکوس کازانتزاکیس” را به کردی برگردانده است. همچنین چند اثر مختلف از “گلی ترقی”، “عباس معروفی” و “بهرام بیضایی” از دیگر ترجمه‌های این شاعر است.

▪︎نمونه شعر:
(۱)
در تو می‌آیم
در تو می‌بارم
در تو می‌نگرم
در تو خشمگین می‌شوم
در تو می‌نویسم
در تو می‌روم
و در تو گم می‌شوم!

تنها تو آشکاری و برف
تنها تو آشکاری و من
تنها من آشکارم و سرانجام کار
تنها ما آشکاریم و مرگ

به سوی تو می‌آیم
همراه با اولین بارش برف
همراه با آغاز اولین سردی و سرمای پیری
هنگامی که می‌آیم
مرا می‌تند این دل‌تنگی
هنگامی که می‌آیم
اندیشه‌ای لطیف‌تر از مرگ
به سراغم می‌آید و
به وسوسه‌ام می‌اندازد، با نجوایی
و نامت را فاش می‌کند.

تو را در قلبم نگاه می‌دارم
تو را در چشمم پنهان می‌کنم
در کف دستم عریانت می‌کنم
و در چشمه‌ی آفتاب می‌شویمت
در جمله‌ای می‌گذارمت که نهادش پرواز است و گزاره‌اش پرواز
در زبانی می‌گذارمت که آغازش عشق است و پایانش عشق
نامت را با حروف برجسته بر روی هواپیمای کاغذی می‌نویسم
کمی از آن سهم هدهد
سهم لک لک
فیل
سهم مورچگان و همه‌ی آن چیزهای خرد زیبا.

در گلبرگ شقایقی می‌پیچمت
از گوشه‌ی کتابی می‌نگرمت
به زیر بال کفش دوزکی می‌نهمت
و در گلدانی از اشک،
در یک غروب به دریا می‌سپارمت.

تمام آنها همچو هم‌اند
حرف‌هاشان یک حرف
سیماشان یک سیما
سفرشان
عشق‌شان
جنگ‌شان
مرگشان
بارانشان
شعرشان
و وطن‌شان یک وطن.

تو خاص‌ترین سخنی
تو خاص‌ترین سیمایی
تو خاص‌ترین سفری
تو خاص‌ترین عشقی
تو خاص‌ترین جنگی
تو خاص‌ترین مرگی
تو خاص‌ترین بارانی
تو خاص‌ترین شعری
تو خاص‌ترین وطنی!.

(۲)
از خیابانی گذشتم
دختری مرا می‌پایید
فکر کردم که تویی
کمی ایستادم
از کنار کتابخانه‌ای هم گذشتم
دیوان شعری سر راهم آمد
برگشتم و در برگ برگ آن نگریستم.
باران بارید
قطره‌ای روی رخسارم افتاد
فکر کردم که تویی
بیرون آمدم
و چتر چتر زیر باران تو
از خود بی‌خود شدم.

(۳)
امروز عصر،
عقربک‌های ساعت،
بیست و پنج بار
در شریان بلاتکلیف روح آشفته‌اش
جاری شد،
سال پنجمین فصلش را زائید،
بهار، 
تابستان،
پاییز،  
حلبچه،  
زمستان.
و آفتاب پرسان پرسان،
دنبال طلوع و غروبش می‌گشت…
در چشم به هم زدنی گیسوان وطنم سفید شد.

ای هوس نمناک نخستین وصال،
ای قاصدک باوقار آغاز،
تو آنجا بودی 
که نسیمی خوش
“سیروان” سیاه چمانه‌ام را،
در کوچ دیاری غریب پیچید،
اینک بر بال گام‌هایت،
بر امواج مروارید غلطان چشم‌هایت،
پناهم باش،
تا در دستان اشتیاقت،
سبز شوم دوباره…
ای صبا بر رد سراب این هجرت
پر پروازی می‌جویم،
هجرت، هجرت، هجرت
هجرت شهر و شعر و “شنروی”
هجرت حلبچه…

دستانی چند به تمنا
با هم و اینجا،
بر شاه پر هجرتت
جایی اگرت هست،
بردار و ببر ما را
که چندان مسخ و فشرده و در هم تنیده‌ایم
در کوله دبستانی 
کودکی هم،
جا می‌گیریم…
اینک ما غمی پیر پیر،
صف در صف و
سپید سپید،
در راه،
همچون برفی که می‌بارد،
همچون چشمی به گاه انتظار،
همچون بالی در پرواز و
چون شاخه‌های سبز “کانی ئاشقان”
                          پژمرده در خزان…
ببین قاصدک وطنم را،
مشتی  
پوست و استخوان،
با خود ببر ما را…
چه سود از نامه و 
شرح این درد،
غم سپید موی حلبچه را
کاغذ هم،
بر نخواهد تافت…
بردار ما را  
نرم نرمک
بر پرند صدایت و
بکار ردیف در ردیف،
در گلدان‌ها و  
پنجره‌های،
بیمارستان‌های تهران…
تند و تند در آبشار جاری این هجر،
بپیچان ما را،
تا بر دستان اشتیاقت،
سبز سبز بگستریم…

تو بودی، قاصدک 
آنجا بودی،
آن‌روز که دندان‌های زهرآگین گرگ،
بر تن غزال کوچک دشت حلبچه،
زخم کاشت؟
آن‌روز که “گوڵان”،
دل‌آشوب شد و
“سیروان” مرد و
تاریخ بالا آورد!؟
آنجا بودی، قاصدک
در آن بهار که نرگس،
برگ برگ،
سینه‌اش را چاک زد و
دفتر شعرم،
غزل غزل،
خود را کشت و
رباعیاتم،
بیت به بیت آواره؟
آن‌روز که کوه گریست و
چشمه جرعه جرعه،
فریاد شد؟
روزی که گل،
بوته بوته پژمرد و
حتی تو،
تو ای نسیم گریز پا،
مجال تکرار چکامه سبز،
این کوچ را نیافتی…
چنگی آه،
ای باد صبا،
برای کندوهای عسل،
برای حلبچه و
گل یاس،
اندک ترنمی برای برگ،
برای گل،
برای…
سر سوزنی نگاه،
برای سفر نابهنگام،
آیینه و چراغ…

در کوله‌ی این سفر نهان و
در کوتاه‌ترین لحظه،
نخستین فرصت،
بر آه و آلاچیق و ابر 
رهایمان کن.
مژه مژه نگاهمان را،
از آسمان و زمین و کتاب‌ها،
رگ به رگ، رگمان را
از آواز و پرتره و  
رمان‌ها،
            پس بگیر 
                      ما قبیله تاوان بودیم… تاوان!.    
                                                                     
پ.ن:
* سیروان: معروفترین رودخانه ناحیه هورامان در کوردستان.
* سیاه چمانه: از آوازهای سنتی و زیبای زبان کوردی.
* شنروی: کوهی در نزدیکی شهر حلبچه.
* کانی ئاشقان: محله‌ای در شهر حلبچه.
      
  
(۴)
صبحگاهان
عشق
تو را به کوچه پس کوچه‌ها می‌برد
غروب‌ها
چون باز آیی
همیشه آبستن بارانی… 

 
* برگردان اشعار: بابک صحرانورد و مختار شکری‌پور.

گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)