اسکیت برد و سپاه منجی موعود در نیوزلند
وقتی بچه بودم شهربازی برایم جذابیتی نداشت. بیربط بود. عاشق خانه بودم و کتابها و مداد رنگیها. بزرگتر که شدم عاشق خیابان شدم، گویش خیابان و آدمهایش، فراری از خانه و مرزهایش. مثل خیلی از نوجوانها. عاشق آن نگاهها مکث دار و دعواها و خندهها، مغازهها و روزنامهفروشی.از همان سالهای اول دبیرستان بود که از کنار روزنامهفروشی چهارباغ بالا رد میشدم، حال میکردم، از آن هم سر تیتر و آدمهایی که روزنامهها را بالا پایین میکردند. کمی که بزرگتر شدم، شاید همین چند سال اخیر بود که فهمیدم از شهربازی خوشم میآید. خیلی خوشم میآید. ولی برایم یک سؤال بود. برایم شهربازی سؤال بزرگی شد. من از کودکی دور می شوم و دنیای کودکی به من نزدیکتر.
این من نبودم که دنیای شهربازی کودکانه نزدیک میشدم این شهربازی بود که من بزرگسال را آرامآرام میبلعید. آن جایی که میتوانستم خودم نباشم. راهی نیوزلند شدم. اینجا بود که کاشف به عمل آمد که من عاشق اسکیت برد بودهام و نمیدانستم. همان اوایل بود که به صرافت افتادم تا راه و رسم زندگی با نیمه گم شدهی ازلیم را یاد بگیرم. یاد نگرفتم. اما چیزهایی روشن شد این میان.
شاید بعد از صدای چرخهای کوچک چمدان، در اینجا، آکلند، مرکز اقتصادی نیوزلند، دومین صدایی که رسماً با صدای اگزوزها رقابت میکند صدای چرخهای تند و تیز و دردناک اسکیت بردهاست. دردناک است. اولین بار که شانسش را داشتید در پارکینگ خانهتان امتحان کنید. من امتحان کردم. دو کلمه صدایش در ذهنم بیشتر از صدای چرخی بود که دیگر نمیچرخید: لگن خاصره که اگر حواستان نباشد و بیشتر امتحان کنید میشود لگن خاطره و خاطرهاش تا ابد در ذهن میماند. درآخر یاد نگرفتم. به قدری فکرم مشغول کتابهایم بود که خوانده و نخوانده رها می شوند که وقتی برای عشقم نماند و مثل خیلی دیگر از عشقهایم ختم شد به یک عشقبازی فوری آن هم جوراب به پا.
اما چرا حالا هوای کودکی کردهام. داستانش طولانی است. اینجا اسکیت برد از یک بازی یا یک وسیله خیلی فراتر می رود. فکر میکردم یک خردهفرهنگ است زادهی فرهنگ غالب شهری اینجا. امروز فهمیدم چیز بیش تر و ماورا یک امر فرهنگی است. حتی ماورای یک مکانیزم اقتصادی. اسکیت برد چیزی است در حد یک ایدئولوژی. چیزی مثلاً در حد دروغ و یا اعتقاد به خرافات در ایران. حالا چرا تشبیه این قدر تند و یک جانبه و چه ربطی به شهرِ بازی دارد؟ ربط دارد. زیاد. اسکیت برد یکی از آن بازیهای این شهرِ بازی است. اسکیت برد جزیی از این دیزنی لند یا سرزمین عجایب است. این شهر. آکلند. شهری که بیشتر به شهرهای آمریکایی شبیه است تا شهرهای اروپایی. آمریکا نبودهام اما یقین دارم که شباهتی به شهرهای اروپایی ندارد. اینجا بیشتر به همان توهم شهرهای آمریکایی شبیه است. اسکیت برد هم جزیی از این توهم. یک کپی برابر اصل.
فکر میکردم یک خردهفرهنگ است. اما نیست. اینجا تقریباً بزرگترها بیشتر با اسکیت برد خیابانها و پیادهروها را گز میکنند. بچهها جایی در این بازی ندارند. بزرگترهای اسکیت باز نوعی شبیهاند. به نوعی مثل هم لباس میپوشند. شبیه هم راه می روند و شبیه هم خسته میشوند. شبیه هم شهر را و خیابانهایش را میدزدند و ملک خود میکنند. چیزی ماورای یک بازی. چیزی شبیه یک زندگی. اما فقط شبیه. به قدری شبیه که تشخیص از زندگی سخت میشود. این غربیها کلمهای دارند در فلسفه : Phantasm، چیزی که به قدری در خیال پرورانده میشود تا به بودن میرسد در صورتی که وجود خارجی ندارد. دیزنی لند و سرزمین عجایب و شهرِ بازی و اسکیت برد همه از جنس این نوع کلمهاند. چیزی شبیه یک دین. دینی آسمانی و ماورای فهم انسان. انسان خودش ترجیح میدهد نفهمد. برای همین ماشینش را در پارکینگ پارک میکند، صف میکشد پشت در شهربازی و قبل از هر بازی و ماشینی تا یک چیز را به خودش و به خصوص به خود جمعیاش ثابت کند: که آن مردیکه و زنیکه ای که بیرون در ماشین و بزرگراه در فکر مالیات آخر ماهاند واقعیت ندارند. واقعیت این انسانی است که در شهربازی کودکانه جیغ میکشد و هیجان مرگ را به جان می خرد. این یک رویای آمریکایی است.توهمی که اسمش را رویا می گذارند یا اعتقاد یا بهشت یا هر کوفتی. آن رویای موعود. با ایمان میگویم که سپاه مهدی موعود و مسیح مصلوب و همهی آنهایی که قرار است برگردند در اینجا نیوزلند، همه اسکیت برد سوارند. اینجا یک شهرِ بازی است با ماشینهای بتنی و فولادی.
من برای همین عاشق شهربازی شدم. نمیخواستم به کودکی برگردم. میخواستم فقط از اینی که هستم فرار کنم. میخواستم واقعیت را تنبیه کنم شاید این دردی که از ازل به دنبال من است و تا ابد خواهد بود لحظهای آرام شود.اما کتاب بی دینم کرد و بی اسکیت برد. اینجا دینش اسکیت برد است و این شهرِ بازی پرستشگاهش.
خواستید بیشتر درباب ابعاد فلسفی توهم و بتن تقویتی و شهربازی و دیزنی لند بخوانید بروید سراغ آقای: Jean Baudrillard
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.