از منظرهای متفاوتی میتوان وضعیتی را که اکنون در آن ایستادهایم- عبارت بهتر آن این است: وضعیتی که در آن ساقط شدهایم- توصیف کرد. نگارنده چندین نوشته را از مدتها قبل به این مسئله اختصاص دادم که اگرچه ممکن است به ظاهر نامرتبط به نظر برسند، اما از منطق درونی سازگاری برخوردارند. اولین نکتهای که خود را پیش چشم هر تحلیلگر تیزبینی ظاهر میسازد این است که جامعه ایران جامعهای اسطوره زدایی شده است و جامعه بدون اسطوره بیشترین استعداد را برای سقوط در مغاک خرافه دارد، مگر اینکه مکانیزمهایی جلوی این سقوط را بگیرند که البته آن مکانیزمها در جامعه ما غایب است. شدیدترین درخواست برای اعاده حیثیت از اسطوره در سیاست هم توسط اندیشمندان و فیلسوفان فاشیست ایتالیایی و همچنین بعدا توسط اندیشمندان نازی صورت گرفت اگرچه تفاوت بنیادینی بین این دو سویه از احیای اندیشه اسطورهای در سیاست وجود داشت. در واقع فاشیسم ایتالیایی تمرکز خود را بر اصالت دولت قرار داده بود و شدیدا متاثر از ایدهآلیسم بود و نه البته ایدهآلیسم استعلایی، بلکه ایدهآلیسمی که ظرفیت خود را به تمامی در هویتی به نام دولت متحقق میکند و نه حتی اینکه پدیدار سازد بلکه آن ایده یا روح فقط در دولت است که امکان چیزی را میباید که عموما «وجود» خوانده میشود. اندیشمندان آلمانی اما علاقمند به مسئله نژاد بودند و اینکه نژاد پدیدار بیرونی روح است، همان روحی که در وجه آریایی، تمدن عظیم بشری و پیشرفت حیرتانگیز آن را پدید آورده بود. نقطه مشترک هر دو البته تاختن به لیبرالیسم و حقوق فردی بوده که به مثابه امری طبیعی یا مستقل از دولت یا نژاد ممکن است وجود داشته باشد. برای فاشیستهای ایتالیایی، ملت در ذیل دولت میتوانسته تحقق یابد و حقوق افراد بر اساس اصل اخلاقی کلی که تنها در ملت ممکن بود متحقق گردد، موضوعیت مییافته و در نتیجه همه چیز به دولت به مثابه اسطوره بنیادین جامعه تحویل میشده است.
هرج و مرجی که پس از دوران مشروطه در ایران پدید آمده بود و اسقاط روح قدرت که خود را در فرم سلطنت قجر ظاهر ساخته بود، جامعه نداشته ما را در وضعیت سقوط تمام عیار قرار داده بود. قبلا نوشتم که دوران قاجار از اساس فاقد چیزی به عنوان دولت بود و در نتیجه ایده ملت نیز به همین سبب بلاموضوع شده بود و بلاموضوعیت ملت مرادف بلاموضوعیت حق شده بود و بلاموضوعیت حق بود که تشدید کننده باورهای خرافی -یا دینی- میشد که جای اسطوره دولت را میگرفت. اصلا شگفتآمیز نیست چرا در چنین وضعیتی اکثر روشنفکران برآمده از جنبش مشروطه خواستار تحقق نوعی فاشیسم در ایران بودند. نوشتههای مرحوم بهار در ستایش از موسولینی روشنترین گواه در این مورد است و اتفاقا مخالفت او در ابتدا با رضاخان نه از بابت اقتدارطلبی و دولت محوری رضاخان بلکه به این سبب بود که بهار رضاخان را در قواره کسی مانند موسولینی نمیدید. به هر حال همانگونه که قبلا هم نوشتم، دولت پهلوی اول توانست مساعی خود را برای تحقق سه نیاز روح زمانه متمرکز کند: ۱) تاسیس دولت مدرن در ایران ۲) تاسیس ملت ایران و ۳) توسعه مکانیزم تولید ثروت. آشکار است خواست توسعه سیاسی و مشارکت عمومی در قدرت سیاسی از اساس نمیتوانست مقدور باشد. در غیاب ملت و همچنین دولت، سیاست از اساس به طریق ذاتی ممتنع است و مگر آنکه آن را به وجه عارضی به وظیفه دولت الصاق کنیم. به هر حال، روحی در فضای جامعه آنروز ایران در پرواز بود که اسطوره دولت و ملت نام داشت و توانست خود را تا حدود زیادی متحقق کند.
اینکه تحقق چنین روحی چه نتایجی در بر داشت و فضای ذهنی ایران را چگونه تغییر داد تا به جنبش ۵۷ منجر گردد را قبلا بارها با توسل به نظریات ساختاری-کارکردی توضیح دادم که نیازی به تکرار آنها نیست. اما مسئله این است که سپستر اسطوره دولت و ملت جای خود را به اسطوره دیگری داد که از بنیان استعلایی بود، خرافهای بود که بر تن، لباس اسطوره پوشیده بود، خرافاتی که اگرچه ذاتا در حوزه خصوصی چرخ و دور میزد و معطوف به فرد بود -حقوق فردی لیبرالی مستقل از دولت؛ همه خرافات نیز در ضمن از وجه خصوصی و فردی برخوردارند بر عکس اسطوره که ذاتا خصلتی عمومی دارد- اما توانسته بود به کمک آموزههای دینی که روایتهای سکیولار آن توسط اخوان مسلمین و سپستر در جنبش احیای فکر دینی پا گرفته بود، خود را به ساحت امر عمومی بالا آورد. چنین شد که اسطوره انقلاب اسلامی شکل گرفت و توانست خرده اسطورههای دیگر را واپس براند. از یاد نبریم که اسطورهها قدرت عملی خود را از امکان فدا کردن و قربانی کردن فرد به پای آرمان اسطوره اخذ میکنند، دقیقا به همان شیوه که در زمانهای دور انسانها به پای معابد خدایان قربانی میشدند تا این قربانی، قدرت و نیروی حیاتی تازهای به کالبد خدایان ببخشد و آنها را قادر کند تا بر آسمان اسطوره همچنان پابدار بمانند و در روح جامعه به زیست خود ادامه دهند. اسطوره جدید البته متاثر از لیبرالیسم نیز بود، فرد را در فردیت خود حاوی حق ذاتی میدانست و آن را منتسب به اعلامیه جهانی حقوق بشر میکرد، بشری که تا تولد او در ایران راه درازی مانده بود. چنین شد که این نوزاد هنوز به دنیا نیامده مرد و مرگ زودرس آن را خمینی از همان دهکده کوچک حوالی پاریس حکم کرد.
در اینکه چگونه ایده لیبرالیسم در ایران به صورت خرافه دگردیسی پیدا کرد، نکته مهم و حایز توجه است. اگرچه فیلسوفان فاشیست و به ویژه موسولینی و روکو لیبرالیسم را به مثابه ادامه جریان اصلاح دینی و حتی ادامه اندیشه قرون وسطی تلقی میکردند، اما از انصاف نباید گذشت که لیبرالیسم جدید یکسره ادامه وضع قبلی نیست بلکه در خود رگههای هابزی قدرتمند نیز دارد که حقوق فردی را اگرنه در ذیل دولت بلکه در ارتباط با هویتی به نام دولت ملی میبینند اگرچه چنین ایدئولوژی در دوران اخیر رو به افول گذاشته باشد و دست بر قضا، قدرت گرفتن راست افراطی در کشورهای لیبرال و همچنین تنش اخیر در شرق اروپا و روسیه ناشی از همین گرایش لیبرالیسم نو است که در صدد تضعیف دولت به نفع نقش جهانی سرمایه است. اما نکته مهم برای جامعه ما آن است که حتی اگر لیبرالیسم را به مثابه یک ایده تفسیر کنیم، ورود آن به جامعه ایران تبدیل به یک خرافه شد، خرافهای که نفع فردی را بر صدر مینشاند و سوگیری شدیدا ضد اجتماعی داشت. اینکه چنین سوگیری را سرکوبهای سیاسی به ویژه بعد از انقلاب ایران تقویت کرده، قبلا توضیح دادهام. به هرحال، حتی در جامعه قبل از انقلاب نیز به جهت ضعیف بودن جامعه مدنی و همچنین نهاد دولت مدرن و همچنین ملت، ایده یا ایدئولوژی لیبرالیسم به شکل خرافه منفعت فردی با سوگیری ضداجتماعی دگردیسی یافت. سوگیری ضد اجتماعی را قبلا با توجه به جریان هنر رمانتیک در ایران پیش از انقلاب در یکی دو نوشته بیان کردم. چنین وضعیتی آنگاه روشنتر میشود که مثلا به ذوقزدگی زیاده از حد روشنفکران پست مدرن فرانسوی مانند فوکو در باره انقلاب ایران توجه کنیم. در واقع، فوکو به جهت عدم اطلاع کافی از نظریه دولت در ایران -اگرچه شاید چیزهایی از فلسفه سیاسی میدانست- مجبور شد دست به کار ساخت تئوری بزند که حضور مردم مسلمان را در خیابان و اتحاد آنها را علیه سلطنت توجیه کند. او که به خیالبافی خود عنوان معنویت سیاسی داده بود، مجبور شد انقلاب ایران را روح یک جهان بیروح بنامد، و کمتر کسی است که نداند بیروحی جهان در دوران مدرن دستپخت پدران معنوی خود همین دست روشنفکران بوده است.
همانگونه که قبلا هم نوشتم، زمامداری اسلامی تمام سعی خود را بر بازگشت به دوران قبل از پهلوی متمرکز ساخت و اولین وظیفه خود را نیز الغای دولت قرار دارد تا با الغای آن، ملت نیز ملغی گردد. به یاد بیاوریم که در بسیاری از اندیشههای دینی، انسان میبایست پای سریر خدای بزرگ قربانی شود. انسان به مثابه انسان دشمن اصلی پروردگار بزرگ است و قبلا در نوشتهای نشان دادم که واژه انسان مثلا در قران تا چه اندازه مورد لعن و نفرین قرار گرفته است که قتل الانسان ما اکفره!-منظورم انسان است نه مثلا واژه آدم یا واژههای مشابه- از سوی دیگر با الغای ملت، خرافه لیبرالیسم -منظورم در وجه ایرانی آن است- تشدید خواهد شد و این فرایند بازخورد مثبتی را در جهت تلاشی ایجاد میکند. جامعه مضمحل استعداد بیشتری در پذیرش خرافات خواهد داشت و کمتر به سمت اسطوره عمومی گرایش پیدا خواهد کرد مگر اینکه شرایط انقلابی ایجاد شود که یکی از مولفههای اصلی آن حضور یک رهبر فرهمند است که نقطه کانونی تحقق اسطوره عمومی باشد. جامعه ایرانی عملا از چنین رهبری خالی است. میراثبر سلطنت پهلوی که هم با فرهمندی فاصله دارد و هم از اساس باوری به اسطوره عمومی ندارد و خود را یک لیبرال مترقی میداند. او البته حق دارد که با باورهای خود زیست کند و از این منظر هیچ ایرادی به او نمیتوان گرفت، اما مسئله این است که تکیه به خرافه لیبرالیسم، امکان هر اعتراض سیاسی را نیز از مخالفین سلب خواهد کرد زیرا در غیاب اسطوره عمومی، کسی حاضر به فدا کردن خود برای آن ایده اسطورهای نخواهد بود.
فشارهای معیشتی و اقتصادی، تاریک بودن زیستگاه ذهنی ایرانیان و از دست دادن امید به آیندهای روشن باعث افزایش نارضایتی عمومی شده است که خود را در اعتراضات سیاسی نمایان میسازد. اما چنین نارضایتیهایی با توجه به غیاب یک اسطوره عمومی، رواج خرافات حقوق فردی و لیبرالیسم ضد اجتماعی، فشار مضاعفی را بر افراد جامعه تحمیل میکند و آنها را عملا مستاصل مینماید. آنها آرزوی جمعی خود را در شعار زنده باد رضا شاهی بازتاب میدهند که پایهگذار اسطوره مدرن دولت-ملت در ایران بود. چنین شعاری البته با منویات برخی از روشنفکرانی که هنوز دل در ایده لیبرالیسم غربی دارند در تعارض قرار میگیرد. آنها بر این باور هستند که جامعه ایران از دوران زمامداری آمره عبور کرده است و اکنون نوبت تحقق لیبرالیسم واقعی -مانند آنچه در اروپای غربی دیده میشود- در ایران است. البته این روشنفکران فراموش میکنند و یا به یاد نمیآورند که لیبرالیسم از بنیاد در جوامعی بنیاد گذاشته شد که از دولتهای نیرومندی برخوردار بودند و لیبرالیسم در تعقیب کاهش نقش دولت و حوزه نفوذ او به نفع حقوق فردی بود که در سایه دولت مقتدر موضوعیت یافته بود. در غیاب دولت، ملت نیز غایب است و سیاست ممتنع میشود و پیگیری چیزی به نام لیبرالیسم واقعی عملا موضوعیت پیدا نمیکند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.