داستان های مونتریالی
———-
ظِل و سوگلی!
من کنجکاوی نمی کنم!
   م. رحیمیان 
 
هوا شرجی است. وقتی می رسم خیس عرق م. خسته ام. اما سرحال از ورزش صبحگاهی. با میثم May-ci قرار دارم. از چند هفته پیش. چند بار عقب انداخته بودم. تا امروز. گفته بودم پس از پیاده روی می آیم. تا رسیدم تو زنگ زدی. قطع کردم. سلام احوالپرسی می کردم. ظاهرا خانه شان را فروخته اند. تازگی. و چه خانه ای! چهار طبقه، (با آسانسور). بزرگ. ویکتوریایی، نوساز. بالای «سامیت». یکی از مجلل ترین، گران ترین، شکوهمندترین، با سلیقه ترین خانه های وستمونت عُلیا! دیدنی است! هوش ربا. چند و چون اش را نمی دانم.
من کنجکاوی نمی کنم.
میثم، کوتوله، چاق، طاس، ‌سبیلو با غبغب درشت (المثنای محمد علیشاه) بدلباس، خیس عرق، عصبی، سرخ و برافروخته با تلفن مشغول سرو کله زدن با کسی است. شرمزده لبخند محوی می زند. با دست اشاره می کند وارد شوم.
چندین بار در مناسبت های گوناگون خواسته بود از کتابخانه اش دیدن کنم. مدعی بود مجموعه ای از نسخه های خطی در اختیار دارد که «در قوطی هیچ عطاری یافت نمی شود»! و با اطمینان می گفت که هوش از سر من یکی می برد. این که نسخه های خطی از کجا آمده…
من کنجکاوی نمی کنم.
میثم قشلاق ییلاق می کند. بین ایران و جزیره. شرایط مالی اش توپ است. اولتراتوپ!
این را در همان نگاه اول می شود حدس زد… از شـُکوه و شوکت عمارت بالای تپه، از تسلای کهربایی مدل ایکس (با پلاک «سوگلی») و لکسوس شاسی بلند (با شماره «ظـِـل») جلوی گاراژ و استخر سایز المپیک (با کف کاشیکاری طرح سیمرغ) وسط باغ و باغچه های بزرگ و شمشادهای بلند و سرسبز مانیکور شده و…. حالا اینکه در ایران چه میکند و چطور در آستانه ی قطب می تواند اینچنین زندگی لاکژری را با ریال تمشیـَـت کند…
کنجکاوی نمی کنم!
زنش می آید. پیشتر او را یکی دو بار دیده بودم. تودار. کم حرف. مرموز. زیاد در انظار آفتابی نمی شود. یک بار در یکی از ضیافت های نوروزی نشسته بود سر میز یحیایی ها. در خودش -و با خودش- بود. نمی رقصید. در جمع بُر نمی خورد. درونگرا بود و بیشتر نظاره گر.
اما امروز صورتش مسخ است. در چهره اش لایه ای اندوه و… خشمی فروخورده، مثل آتشفشانی در آستانه ی انفجار بوضوح دیده می شود.
سلام می کنم. فنجانی اسپرسو به دستم می دهد. در سکوت.
عطر قهوه به وجدم می آورد. می خندم. سعی می کنم فضای سرد را ملایم کنم:
– ممنونم، اما نه در این هوای شرجی!
در سکوت راه می افتد. دنبالش می روم. می رویم روی تراس؛ بالکنی درندشت و بتونی، مُشرف بر قلب مرکز شهر. از دور درخشش لاجوردی ی سن لوران زیبا زیر آفتاب دیدنی است. میز شیشه ای بزرگ وسط بالکن، پوشیده است از همه ادوات یک صبحانه ایرانی، فرانسوی دبش. تخم مرغ و کروسان، و سوسیس و بگت، کره و انواع پنیر و مرباهای ایرانی. همه در ظروف لوکس و با سلیقه.
سرد و بیروح اشاره می کند. می گویم اهل صبحانه خوردن نیستم. بعد لیوانی «موهیتو»ی سرد به دستم می دهد. در همان حال خودش جرعه ای بزرگ از جام شرابش می نوشد. معلوم است اول صبحی زیاده روی کرده. گونه هایش سرخ، چشم هایش تبدار است.
انگار میان زن و شوهر شکرآب است. با هم حرف نمی زنند. به هم نگاه نمی کنند. زن طوری رفتار می کند که میثم آنجا نیست. چرایش بماند.
من کنجکاوی نمی کنم.
بلند می شود، بی آنکه بپرسد جام را می گیرد تا یکی دیگر بیاورد. صدای میثم، که در حیاط هنوز با تلفن مشغول سرو کله زدن است، به گوش میرسد.
با نگاهم زن را دنبال می کنم. نصف میثم عمر دارد. زیباست. چشم های درشت، موی سیاه شبق گون و لب های برجسته. کلاس خاصی در کارآکترش جذابش می کند. بلند قامت است. اندامی استوار، کشیده و ورزیده دارد. خوش فرم و ورزشکار است. پیرهن یشمی کتان گشاد و بلندی از «نیمانی» پوشیده با طرح غزلی از حافظ به نستعلیق شکسته. لیمویی. به آشپزخانه می رود که وصل است به تراس. سرم را می چرخانم، خودم را با تلفن مشغول میکنم. قطره های عرق از لیوان موهیتو شره می کند. میثم هنوز ششدانگ متمرکز است با جدل تلفنی.
فریاد میثم از دور:
– گاومان زاییده! شِت! گه بزنند به این ولایت شما!
و در همان حال باز شماره می گیرد و رو به من ادامه می دهد: آقا، شرمنده. این ها سرکار مان گذاشته اند. الان می آیم. شما بروید سری به کتاب ها بزنید!
زن بالای سرم ظاهر می شود. ساکت و بی اعتناء گیلاس شراب را تا ته سرمی کشد. راه را نشان می دهد. طبقه ی بالا. با انگشت به دری اشاره می کند.
از سالن مرمر سفید می گذریم. کتابخانه، سالن بیضی درندشتی است با سقف بلند، پنجره های فراخ. لایه های پرده های کشیده، مخملی، آبشاری، پلیسه. دیوارها سراسر پوشیده از قفسه های چوب گردو کتاب.
شتابزده نگاه می کنم. همان اول تابلوهای متعدد با اندازه های مختلف نظرم را جلب می کند. برخی بر دیوار. بسیاری روی زمین، تکیه بر دیوار. کنار جعبه های مقوایی چسب خورده. تابلوی «رودکی» از حسین بهزاد، تابلوی «حوضخانه صاحبقرانیه» از کمال الملک؛ دو سه تابلو از معصومی، فرشچیان، آغداشلو، تابلوی بزرگی از اسب های اویسی را می شناسم. و مینیاتورهای قاجار و چینی گرانقیمت و قاب فرش های نفیس، مجسمه های برنزی، ته قلیان ها و گلدان های شاه عباسی عتیقه و… و…، مجسمه های سنگی، مفرغی، عاج و طلا، گاو و بز کوهی بالدار، سنگ نوشته ها، تندیس های نقره ای اسب و قوچ، سماور عتیقه، پیمانه، خنجر، ارابه طلا، استوانه برنز، بازوبند، شیر طلاکوب، فاخته ی فیروزه ای، تـُنگ دسته گربه ای. کلکسیون سکه و تمبر، تخته نرد نفیس، و یک ماشین تایپ قدیمی، لوسترهای کریستال، چوب های منبت کاری و… تالار به عتیقه فروشی می ماند یا… «لوور»ی کوچک!
طرف راست سالن، آتلیه ی نقاشی است، میزی فراخ با لوازم نقاشی، چند بوم سفید، کنار چند تابلوی ناتمام. مبتذل.
مبهوت آن همه عتیقه و کتاب، بی اختیار می گویم: واو! و می پرسم:
– کتاب های خطی؟
در سکوت نگاهم می کند. سوال من انگار بر بشکه ی باروتی کبریت کشیده. نزدیک می شود. عصبی، چهره ی سنگی، عضلات صورتش منقبض از خشمی موهوم. اشاره می کند.
– آه بله، اینجا!
اولین کتاب چسبیده به غـَـشگیر آبنوس را بر می دارد. به چشم هایم زل می زند. در کمال خونسردی شیرازه ی کتاب را به یک حرکت از هم می درد. بطرف من دراز می کند.
– بفرمایید!
هاج وواج دست دراز می کنم، کتاب را بی اختیار می ستانم.
زن همزمان می نشیند تابلوی اسب اویسی را بر می دارد، بر آن تیغ می کشد. گلدان عتیقه ی مینای «مینگ» چینی را آرام بر روی میز می غلطاند. گلدان بر زمین مرمر می افتد، خرد می شود. بعد از کشوی میز کار دواتی بیرون می کشد:
– این هم کارهای بهزاد!
مرکب را خالی می کند روی تابلو.
– اینجا را هم بد نیست نگاهی بیاندازید!
تندیس سنگی قوچی را بر می دارد، با تمام قوا به قفسه ی جواهرات می کوبد. خرده شیشه ها همه جا پخش می شود.
صدای میثم هنوز از آن پایین می آید.
نفس در سینه ام حبس است. قلبم می کوبد. از تـُـنگ کریستال دردار اسلیمی روی میز جامی پر می کنم. (کنیاک؟) لاجرعه سرمی کشم. فرار می کنم. برمی گردم سر میز صبحانه، روی بالکن. شراب می ریزم. سرمی کشم.
چند دقیقه بعد صدای شکستن و جردادن و پرت کردن در کتابخانه بند می آید. حالا زن از بالکن طبقه ی بالا زل زده است به دور دست. غمی عمیق و لبخندی وهمناک بر چهره اش نشسته. دامن پیراهنش در باد می رقصد.
چه می خواهد؟ چه می گوید؟ نمی فهمم. بهت زده دنبال بهانه ای برای فرار می گردم. ذهنم پر از سوال است. میثم حالا به زبان فرانسوی ناشیانه گرم مجادله است. موضوع چیست؟ چه اتفاقی افتاده؟
من کنجکاوی نمی کنم.
(عکس تزیینی است.)
May be an image of twilight, outdoors and text

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)