آیا اوکراین آخرین جبهه منازعه روسیه با کشورهای دیگر است؟ آیا پوتین قصد تعرض به کشورهای دیگر را نیز در سر دارد؟ چنین پرسشهایی توجه سیاستمداران کشورهای مختلف را به خود جلب کرده به ویژه آنکه نیروی نظامی برای از کار انداختن ماشین جنگی روسیه که متکی به تسلیحات نامتعارف است وجود ندارد یا هر اقدامی در جهت آن مساوی نابودی حیات روی کره زمین خواهد بود. در واقع وجه پارادوکسیکال سلاحهای نامتعارف این است که آنها تجهیزاتی برای «استفاده نکردن» هستند و نه مورد استفاده قرار گرفتن در حالیکه مشکلی در به کارگیری سلاحهای متعارف وجود ندارد و ترکیب این دو، وجه پارادکسیکال منازعه اخیر را ساخته است.
سوال اساسیتر اما آن است که سرشت تجاوز اخیر روسیه به اکراین چیست. آیا این تجاوز صرفا از منطقی سیاسی پیروی میکند؟ و یا نه تهاجمی به هژمونی غرب و سرایت آن به شرق اروپاست؟ و یا نه، موضوع اساسا تهاجم روسیه به مبانی لیبرالیسم غربی است که خود را در شکل منازعه دوگونه صورت زیست آن، یعنی کاپیتالیسم غربی و الیگارشی روسی نشان میدهد. روشن است چگونه مرزهای تجاوز زمینی روسیه به کشورهای همسایه خود همپوشانی آشکاری با مرزهای فلسفی این تجاوز دارد. اگر روسیه بخواهد کشورهای غیرعضو ناتو را هم مورد تجاوز زمینی خود قرار دهد، مسئله تبدیل به این میشود که منطق اقتصادی-سیاسی الیگارش روسی در حالت جنگ با صورت زیست نئولیبرالیسم و اقتصاد کاپیتالیستی قرار گرفته است. فراتر از آن، هر تهاجم دیگری آشکار میکند که ماهیت منازعه فلسفی است و مشکل روسیه با مبانی لیبرالیسم است زیرا نظام الیگارشی روسی خود را در تهاجم مستقیم مبانی این نظام احساس میکند، احساسی که خود را در سالهای دهه نود در خیابانهای گندانسک، برلین، پراگ و سپس مسکو نشان داد. موضعگیری در قبال جنگ اخیر نیز ارتباط مستقیمی با درک از ماهیت آن پیدا میکند. بسیاری از چپهای وطنی و غیر وطنی -و البته نه همه آنها- این جنگ را تهاجمی علیه نئولیبرالیسم میبینند و در نتیجه هرچقدر هم بخواهند نمیتوانند شور و شعف خود را از وقوع آن پنهان کنند و نشان آن در لابهلای سطور نوشتههای آنان هویدا میشود. برای این دسته از افراد- اگرچه کمتر تردید میتوان داشت که آنان کمتر اطلاعی از نوشتههای مارکس داشته باشند- مارکسیسم تبدیل به یک ایدئولوژی شده که آگاهی کاذب را برای آنان فراهم میکند. همانگونه که فوکویاما قبلا متذکر شده بود، مبنای فلسفی لیبرالیسم بر یک سهگانه قرار دارد یعنی حق مالکیت، حق آزادی وجدان و حق حیات که هر سه در پی تحدید قدرت دولت هستند. بازنمایی این سهگانه در حوزه سیاست البته خود را در اقتصاد باز، گسترش قدرت جامعه مدنی و الغای مجازاتهایی نظیر اعدام یا سلب تابعیت و موارد مشابه نشان میدهد. روشن است چنین مبنایی هم با باورمندان به نظامهای توتالیتر، هم نظامات الیگارک، هم اسلامیستها و هم مارکسیستهای سنتی و هم محافظهکارانی که قدرت جامعه مدنی و رسانه را ذیل هژمونی اقتصاد میخواهند تا چه اندازه در تضاد قرار میگیرد و بیراه نیست در حمله روسیه به اکراین شاهد اتحاد ضمنی همه این طیفها علیه جهان آزاد هستیم. اما در طیف مقابل نیز، کشورهای غربی اکنون جبهه متحدتری تشکیل دادهاند و خود را برای دفاع از ارزشهای غربی آمادهتر میکنند. در یک سلسله از نوشتههای پیشین در سال گذشته بارها متذکر شدم چرا دموکراسی و لیبرالیسم تبدیل به ایده «بیدفاع» شده و چگونه الیت غربی تبدیل به آدمهای پیشپا افتاده شدهاند و چگونه کنار گذاشتن ایده «جنگ» این تمدن را سترون کرده است. به نظر میرسد حمله روسیه به اکراین جهان آزاد را متوجه این نکته کرده است که جنگ بخش اجتنابناپذیر تمدن انسانی است اگرچه کثیفترین همزاد جامعه انسانی نیز هست. با این وجود سیاستمداران غربی در قبال مدیریت این بحران روش قابل تحسینی را در پیش گرفتهاند زیرا از یک طرف باید فشار محسوسی را بر روسیه وارد کنند و از سوی دیگر دامنه تنش را آنچنان کنترل نمایند که به یک منازعه غیرقابل کنترل منجر نشود. کافی است یک لحظه تصور کنیم اگر نقطه مقابل پوتین، سیاستمدارانی از نوع خود او بودند، آنگاه باید جدا نگران آینده میبودیم.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.