نگاهش به نگاهش گره خورده بود.
جلوتر رفت.
برای اینکه در سخن را باز کند، لبخندی زد و سلام کرد.
– سلام!
– باغ زیبایی است؟!
– آره!
– درختان تا چند روز دیگر غرق گل و شکوفه میشوند!
– آره، واقعن زیباست!
– بعد تابستان میآید و میوههای خوشمزه و آبدار باغ!
– میوه؟!!!
– بعد پاییز میشود و باغ انگار نقاشی خداست. رنگارنگ و جذاب.
– پاییز؟!
– و بعد زمستان از راه میرسد؛ مشکلاتی هم برای ما دارد اما خوشیهایی هم دارد!.
– زمستان؟!
سهرهی نر، هی میگفت و میگفت و سهرهی ماده درون قفساش با خودش زمزمه میکرد: پاییز؟! زمستان؟! …
سهرهی نر نمیفهمید؛ درون قفس، چهار فصلش اسارت است.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.