١

یکى از روزهاى بعد از تسخیر سفارت آمریکا از سوی دانشجویان پیرو خط امام، ما دانشجویان پیشگام دانشگاه تربیت معلم شعارگویان با علَم و کُتل به سمت «لانه‌ی جاسوسى» راه افتادیم. آن جا که لنگر انداختیم و همچون تابلو مىدرخشیدیم، به ناگاه خلخالى بلندگو به دست، روى دیوار سفارت که نقش کرسى خطابت را ایفا مىکرد ظاهر شد و فریادزنان حرکت انقلابى دانشجویان را ستود، اما تا چشمش به ما افتاد بلافاصله گفت: «این دانشجویان پیشگام را که مىبینید، همهشان بچه ساواکى هستند!»

از دیوار اگر صدایی‌در آمد از ما هم در آمد. به سرعت رفتم سراغ سرکردهى تجمعمان و از او خواستم عکسالعملى نشان دهد؛ با خونسردى پُکى به سیگار نیمه خاموشش زد و گفت: «از خردهبورژوازى غیر از این انتظار دارى؟»

باخشم نگاهش کردم، زبانم را گاز گرفتم، راهم را کشیدم و رفتم. رفتن‌ همانا رفتن!

٢

بعد از سلام و احوالپرسى و کلى خوش‌وبش می‌پرسم: «راستى تا جایی که یادم است، گفته بودى مدتى با نشریه‌ی پیشگام همکارى مىکردى، درسته؟»

پاسخ می‌دهد: «بله، مدت بسیار کوتاهى از طریق یکی از بستگان فرخ نگهدار به هیأت تحریریه‌ی نشریه وصل شده بودم.»

ــ «روال کار چطور بود؟»

ــ «متنى را از روزنامه‌ای کثیرالانتشار مىدادند، زاویه‌ی برخورد با آن راهم توصیه مىکردند، اشارات به‌ اصطلاح ادبى و ضربالمثلهایی‌که مىبایستى در مطلبت به کار مىگرفتى نیز گوشزد مىکردند، پس از تهیهى مطلب هم ویرایشى می‌کردند و بعد هم منتشر مىشد.»

ــ «مىتونى مثالى هم بزنى؟»

ارتباط تلفنى قطع مىشود، بعد از چند بار شماره گیرى، تماس مجدداً برقرار مىشود. می‌گوید: «پرسیدید مثالى بزنم؟»

پاسخ می‌دهم: «بله، لطفاً.»

ــ «مثلاً یادمه توى روزنامه‌ی پیغام امروز خبرى منتشر شده بود که بعد از انقلاب هر سفیرى که ایران را ترک مىکرد، نمایندهاى از طرف مهندس بازرگان در هنگام مشایعت از وى، موقع سوارشدن به هواپیما دسته گلی به او اهدا مىکرد. از من خواستند علیه این رفتار مطلبى تهیه کنم، رئوس مواضع سازمان چریکهاى فدایی خلق علیه لیبرالها را تکرار مىکردند و اصرار داشتند از دو عبارت زهى بىشرمى و چوب که بر مىدارى گربه دزده در مىره استفاده کنم.»

ــ «خُب، شما چه مىکردى؟»

ــ «یک بار این کار را کردم، راستش به مذاقم خوش نیامد. گفتم که، مدت کوتاهى همکارى داشتیم.»

ــ «چرا؟»

ــ «من اصرار داشتم مطالب به شیوهى نشریاتى که لنین ٧٠ـ۸۰ سال پیش از آن تاریخ در آنها قلم مىزد، یعنى با امضاء نویسندگانشان، منتشر شود.»

ــ « و آنها؟»

ــ «آنها سخت مخالف بودند! مسعود! ترا به خدا شر نشىها؟»

ــ «نه بابا! کار از این حرفها گذشته.»

خداحافظى و تمام.

۳

در سال ١٣۵۵ صرفاً برای یک اعتراض صنفى دانشجویی به یکى از مقرهاى ساواک در خیابان میکده فراخوانده شدم. با دلهره در محل حاضر شدم. سین جیم کتبى ٢ـ٣ ساعتى به درازا کشید. در خاتمه بازجو زل زد به چشمانم و با مؤثرترین لحنى که مىتوانست این جمله را ادا کرد: مخالفت با نظام یعنى مرگ!

به مغز کسى خطور نمىکرد که ٢ سال بعد مقر ساواک به «ستاد»«سازمان چریکهاى فدایى خلق ایران» تبدیل بشود! 

***

در بحبوحهى روزهاى پس از انقلاب به اتفاق جمعى از دوستان رسالهاى در تحلیل وضعیت تهیه کردیم و شخصاً با شور و شوق فراوان آن را به مسؤول ستاد تحویل دادم. در تشبیه، حرف حساب رساله، شکل تئوریک نمایشنامهى «چوب به دستهاى وَرَزیل» ساعدى بود.

مسؤول مربوطه که ظاهراً سرش هم خیلى شلوغ بود رساله را گرفت تورقى فرمود و گفت فلان روز بهمان ساعت براى جواب مراجعه کن. طبق قرار مراجعه کردم، مسؤول مربوطه مرا به زیرزمین تاریک ستاد برد و از توى گارسهاى که مملو از رسالههاى لوله شده بود با شتاب سه رساله را انتخاب کرد و به من داد و گفت اصل نسخهها را بعداً برگردان.

مطالب هر کدام از رسالهها ١٠ تا ١۵ صفحهى A4 مىشدند که بسیار منظم و با قاعده تهیه شده بودند، یکى از دیگرى پرمحتواتر. تا آن وقت تحلیلهایی‌به آن درجه مستند و مستدل کمتر دیده بودیم. یکى در تأیید، دیگرى در تکذیب و سومى در راستاى نامشخصبودن وضعیت نظام نوپا. هرسه با مُهر و نشان نگارندگان. نوشته‌ی ما پیشکش، انتظار این بود به منظور ارتقاء سطح آگاهى خوانندگان نشریه‌ی «کار»، دست‌کم یکى از آن رسالههاى تئوریک منتشر مىشد، اما متأسفانه تحقق این انتظار به باد هوا گره خورد!

۴

کلاسهاى ادبیات ما دانشجویان سال اول رشتهى فیزیک ورودى ١٣۵۴ دانشگاه تربیت معلم غوغا بود! منطقهاى آزادشده در جهنم استبداد روبهفزونى نظام ستمشاهى. در همین کلاسها بود که سمّاک از من خواست تا دستنوشتههایى را که سر کلاس مىخواندم به او قرض بدهم. او واحد درسى ما را نداشت و از آن جایی که تعریف کلاسهاىمان را شنیده بود، در آنجا به طور مستمع آزاد حضور مىیافت. جوانى بود بلندقد، چارشانه و بسیار متین از بروبچههاى مؤثر انجمن اسلامى. 

در آن موقع دنیا را با عینک ادبیات مىدیدم. دوستى ما دوسالى به درازا کشید. به واسطهى او با جنوب شهر تهران و مراسم سنتى مذهبى آن آشنا شدم. کتابهاى ادبى مورد علاقهام را به او مىدادم و او با ولع آنها را مىخواند و با شور و حرارتى وصفناپذیر درباره‌ی آنها بحث مىکردیم. چند بار مرا به نمازخانه که زیر نظر انجمن اسلامى اداره مىشد دعوت کرد تا به کتابهاى کتابخانهشان کمی سروسامان بدهم. در آن جا با تعجب دیدم که یکی‌از مأموران ساواکى شناختهشدهى دانشگاه براى اداى نماز ظهر آمد و کلتش را در کنار جانمازش گذاشت و نماز خواند.

سمّاک مرا با فقر هولناک محلههاى جنوب شهر تهران آشنا مىکرد و من هم او را با غناى ادبیات مدرنیسم. یک بار هم مرا به خانهشان دعوت کرد. طلبهى جوانى هم آن جا بود. طلبه عرفان را راه رستگارى مىدانست، در مقابل من مواضع میرزا فتحعلى آخوندزاده را درباره‌ی مثنوى معنوى مطرح مى‌کردم؛ سمّاک هم از ما به گرمى پذیرایی مىکرد. سه نفری با احترام با همدیگر صحبت کردیم. 

من هیچگاه متوجه نشدم که سمّاک رابطهاش را با انجمن اسلامى قطع کرده و دیگر حتى پا به نمازخانه هم نمىگذارد. زمستان ١٣۵۶ بود، تنها در گوشهاى از سلف سرویس دانشگاه ناهار مىخوردم که جوانکى هم سنوسال خودم بدون هیچ اجازهگرفتنى مقابلم پشت میز ظاهر شد و بر صندلى نشست. از بچههاى همدانشگاهىمان نبود، صورتش بهغایت رنگپریده بود با چشمانى در حدقه فرورفته و تاریک، انگار سه چهار روز ریش و سبیل پهنش را نتراشیده بود، مثل آدمهایی بود که تمام سال روزه مىگیرند، با صدایی خشدار گفت: «اگه پات رو از کفش بچه مسلمونها در نیارى، از عذاب بیشتر اون دنیا خلاصت مىکنیم!» 

لبخندى تحویلش دادم. از صندلى برخاست و با چشمانى خونبار نگاهم کرد. با آرامشى سایه وار محل را ترک کرد. ٣٠ـ۴٠ سال پس از این ماجرا با نگاه و هیبت و حرکاتى مشابه آن در شرّخرهاى بازار مواجه شدم! 

۵

دانشجویان پیشگام دانشگاه تربیت معلم الفباى کار تشکیلاتى را نمىدانستند. مسؤول هستهى مطالعاتى چهارنفرهى ما فردى بود که به اعتبار دو سال سابقهى زندانش دوست داشت متکلمالوحده باشد. دو دختر دانشجوى سال اولى با دهان باز به سخنرانىهاى پادرهواى او گوش مىدادند و من از تعجب وامانده بودم که چطور مىشود فردى این همه حرف از خودش در بیاورد. جلسهى سوم همراه با کتابهایی که با خود آورده بودم، توضیحاتى دادم که باعث شد آن نشست آخرینش باشد!

مدت زیادی گذشت تا به دانشجوى سال اولىاى معرفى شدم که با لهجهى غلیظ اصفهانى مسئول هستهى چهارنفرهى جدیدمان شده بود. برنامه این بود که جلسه صرفاً حول خواندن نشریه‌ی «کار» پیش برود. این بار با زبانى بسیار نرم به چند تناقض آشکار آن شماره اشاره کردم. مسئول هسته همه را ناشى از اشتباهات چاپى تلقى کرد. در شماره‌ی بعد به اشتباهات چاپى موردنظر اشاره نشد؛ چند دفعه نیز به مناسبت کسالتش جلسهاى تشکیل نشد و پس از آن هم در یک جلسهى چند دقیقهاى و دونفره بدون هیچ توجیهى مرا در بلاتکلیفى رها کرد تا طوفان «انقلاب فرهنگى» برخاست و من دیگر تمایلى به ادامهى همکارى در خود ندیدم.

۶

اگر بازجو به این نتیجه برسد که ظاهراً براى اثبات یک حکم، اسیرى را با مُقری روبرو کند و اسیر به طور غیرقابلانکاری با اعترافات مُقِر روبرو شود، او هر قدر واقعبین باشد، نه از سنگینتر شدن بار پروندهاش بلکه از رنج مرور و سرانجام رابطه‌اى آرمانى دچار زخمى عمیق مىشود. زمانِ التیام این زخمبه میزان تجربه‌ی مبارزاتى اسیر بستگى دارد.

راضیه، دبیر باسابقهى ادبیات، جنگزده و همشهرى و رفیقى که ۶-۷ سالى از من مسنتر بود، تابستان ١٣۶٠ در آپارتمان مسکونىاش صرفاً به خاطر نگهدارى آرشیوى از نشریهاى دستگیر شد؛ اما قرارگرفتن در آن فضاى هولناک ِزندان اوین زنِ زودآشنا با درد و رنج مردم را مُعتَرف کرد. 

۷

معمولاً نزدیکىهاى ظهر سروکلهاش پیدا مىشد. وسط بازار صیف صندوق میوهاى را واژگون مىکرد، بالاى آن مىرفت و به زبان عربى سخنرانى مىکرد. براى اهالى بومى خرمشهر این صحنه آشنا بود ولى غریبهها باشگفتى به آن صحنه خیره مىشدند. براى آنان تماشاى مردى بلندقامت، تکیده، سیهچرده، با دشداشه و چفیهاى سرخرنگ که با دهانى کفآلود در حالیکه با هیجان دست‌هایش را تکان مىداد و به زبان عربى بلندبلند جملاتى را ادا مىکرد، باعث شگفتى بود.

او از شوربختىهاى خلق بىوطن فلسطین مىگفت و از درد آوارگى. اهالى محل مىدانستند که او قبل از اسارتش در چنگال ساواک با لباس معمولى و زبان سلیس فارسى علیه خودکامگىهاى بىحدوحصر شاه، نظام تکحزبی‌اش و روزنامهى رستاخیزش سخنرانى مىکرد!

۸

نازى گربهى ملوسى بود به سفیدى پنبه با یک چشم سبز و دیگرى آبى. شیرخواره بود که آوردمش و دو سالى مىشد که مونسم بود. روزى همانطور که نوازشش مىکردم به پنجه هاىنرم و نازکش فشارى آوردم، فورى ده چنگال تیز و برّان بیرون زد! نازى عین خیالش نبود ولى حساب کار دست منِ ده ساله آمد.

***

شهر بازل بهشتی واقعى است. گلستانى که با جلوهگرى بناهاى پرقدمتش به رقابت با شهرهای دیگر برخاسته است. همه چیز این شهر به قاعده و در جاى خود است. اگر هم نقصى در آن مشاهده شود آن را به پاى وجود قریب ۵۰ درصد جمعیت غیرسوییسى شهر مىگذارند!

عصرِ شنبه (۶/۶/۱۴۰۰) کردها با لباسها، کلاهها و ماسکهاى سیاه در حالیکه برخى از آنها عینکهاى آفتابى بر چشم داشتند با عَلَم و کُتَل و طبل و شیپور و بلندگو، شعارگویان و دستافشان راه‌‌پیمایی پُر و پیمانى داشتند.هرازگاهى چند نفرى کاملاً پوشیده از خیل تظاهرکنندگان جدا مىشدند و با اسپری قرمزرنگ بر روى در و دیوار بانکها و پاره اى از مراکز فروش کالاهاى مارکدار، زیر ستارهاى سرخ واژهى دیکتاتور (Dictator) را مىنوشتند. 

لحظهاى جماعتى از صف خارج شد و به بیلبورد آینه‌اى فروشگاه زنجیرهاى کوپ (coop) یورش برد و به آن کمی آسیب رساند؛ نمىدانم چهطور گاردی‌هایى کاملاً مجهز، به یک چشم به هم زدن، مثل مور و ملخ ظاهر شدند و به محض عقبنشینى جماعت، از صحنه محو شدند! 

۹

تابستان ١٣۵٩ بود . صبح زود براى خرید نانِ تازه از خانه زدم بیرون. در راه نوجوانى را دیدم که یک دسته‌ی ۴٠٠ ـ۵٠٠ برگى اعلامیه را با شور و شوق بسیار پخش مىکرد. به من که رسید فورى دست گذاشتم روى دسته‌یاعلامیهها و گفتم:

ــ «خب به من بگو توى اینا چى نوشته که دارى به ما مىدى ؟»

ــ «آقا اینا مال «سازمان …خلق ایران» است.»

به آرم سرخش اشاره کردم و گفتم:‍ «این که معلومه، حالا به من بگو توشچى نوشته؟»

با تعجب از سؤالم گفت: «آقا هنوز وقت نکردم بخونمشون، مگه چیه؟»

ــ «یعنی چیزى که خودت هم نمىدونى چیه، دارى پخششون مىکنى؟»

بِرّوبِرّ نگاهم مىکند! یکى از برگهها را برمیدارم. بالایش نوشته «اطلاعیه». به او مى‌گویم:

ــ «خب به من بگو کلاس چندمى و معدلت چند شده؟»

ــ «آقا مىرم اول دبیرستان. معدلم ۱۹/۵۳ شد.

ــ «به به! آفرین! این جا نوشته «اطلاعیه»، مىدونى فرقش با اعلامیه چیه؟»

ــ «نه آقا!»

ــ «حق دارى ندونى چون کسى بهت یاد نداده.»

سست مى‌شود، اما یک قدم جلو مى‌گذارد. برایش به زبان ساده این دو واژه را تعریف مىکنم. یک قدم دیگر جلو مىآید. خط اول اطلاعیه را کهمىخوانم، سرش را تکان مىدهد، پر واضح است که راجع به موضوعى استکه کاملاً برایش نامفهوم است. دسته‌ی اعلامیه را روى پلهى درب مجاور مىگذارد مثل این که احساس گناه مىکند … از من چشم بر مىدارد،راهش را مىکشد و مىرود.

من از جایم تکان نمىخورم، مىگذارم تا حسابى از من دور شود، به اطرفمنگاه مىکنم کسى را نمىبینم. بعد … با تمام قدرت سرم را به دیوار مجاور ‌می‌کوبم. سرخى رنگ خونى که به دیوار نقش بسته برایم خیلى آشناست. سرم گیج مىرود. چشمهایم سیاهى مىروند. براى لحظهاى فرو مىافتم.

۱۰

لحظه به لحظهى واقعه‌ی «١٧ شهریور ١٣۵٧» در میدان ژاله را فضلالله جنابى برایم تعریف کرده بود. او همدانشگاهى و از دوستانم بود. تعریف مىکرد که چگونه به محض صدور دستور آتش به روى تظاهرکنندگان خود را به زمین انداخته بود و قاطى جنازه ها و مجروحها جان سالم به‌در برده بود.او پس از انقلاب به دانشجویان پیشگام پیوست. در مناظرههاى دانشجویى اوایل انقلاب در سالن پر از جمعیت خوش مى‌درخشید و گام به گام بالا آمد تا به یکى از افراد مطرح تشکیلات پیشگام تبدیل شد.

از آن جایى که این جسارت و شهامت را داشت که مستقلاً بیاندیشد،بهتدریج به یکى از ناقدین پیشگام و سازمان تبدیل شد. همقطارهاى به غایت کورذهنش با برنامهریزى کاملاً حسابشده‌ای گرایش جنسى‌اش را مستمسکى قرار دادند تا به شکلى موهن و جنجالى با او تسویهحساب کنند.این بار جان به‌در برده از کشتار «١٧ شهریور ١٣۵٧» به خاک و خون فرو غلتید و از زمین برنخاست.

دانهاى شن به کویر قربانیان استالینیسم افزوده شد! 

۱۱

یک روز سرد زمستان ١٣٧٠، ساعت ٨ صبح، در حالیکه باشتاب از میدان فردوسى مىگذشتم با شنیدن صداى «آقاى خوشابى» از پشت سرم سر جایم خشک شدم. برنگشتم. ایستادم. مردى بشاش با محاسنى پرپشت و بسیار آراسته در جلویم ظاهرشد. دست دراز کرد و خودش را معرفى کرد: «مرا به جا مىآورید؟»

ــ «نه متأسفانه!»

ــ«من یدالله حجتى هستم، با خنده اضافه کرد) از حزبالهىهاى شاخص دانشگاه تربیت معلم!»

بانهایت احتیاط لبخندزنان گفتم: «در خدمتم!»

ــ «جناب، از شما حلالیت مىطلبم.»

ــ «بابت؟»

ــ «من بودم که سال ۶٠ شما و همسرتان را در بلوار کشاورز به گشت سپاهمعرفى کردم و آنها شما را چشم بسته دستگیر کردند.»

تمامى سلولهاى خاکسترى مغزم به جنبوجوش درمىآیند. خیره به او نگاه مىکنم. مىپرسد: «چه بر سرتان آوردند؟»

ــ «یادم نیست؛ صرفاً یک سوءتفاهم بود.»

ــ «خدا را شکر. براى جبرانش حاضرم سفارش کنم در هر دانشگاهى کهمایل هستید پذیرش شوید.»

لبخند مىزنم. پا به پا مىکنم. به چهرهاش خیره مىشوم. نه! اصلاً نمىشناسمش! ادامه مىدهد: «دیدم با عجله مىرفتید؛ مزاحمتان نمىشوم.»

شانه بالا مىاندازم. ادامه مىدهد: «من در مقطع اخذ مدرک دکتراى روابط بینالملل هستم.» (مکث مىکند. این بار او به من خیره مىشود.) «تزم درباره‌یگورباچف است. گیر و گور زیاد دارم، در اتمامش کمکم مىکنید؟»

بلافاصله مىگویم: «در این مورد اطلاعى ندارم 

می‌گوید: «حلالم کنید.»

فقط نگاهش مىکنم.

۱۲

بازل ۱۷/۶/۱۴۰۰

امروز در خیابان به اتفاق دخترم و دو نوههایم به زن همسایه برخوردیم. او زن تنهاى ۴٠ سالهى فربه بسیار کوتهقامتى است که معمولاً سگ ریزنقش پشمالوى قهوهاى رنگش را در یک ساک ورزشى سیاهرنگ همراه خود اینور و آنور مىبرد. تا ما را دید با اشاره به من از دخترم پرسید: «این آقا پدربزرگبچههاست؟»

ودر پاسخ به تأیید بیانش توسط دخترم بىتأمل گفت: «سگ ١۴ سالهى منهم پدر بزرگ است!»

۱۳

رفیق على در آن روزهاى سرنوشتساز تاریخى هزار کیلومتر مىکوبید تا خودش را به ستاد نوپاى سازمان چریکهاى فدایى خلق ایران برساند. به تهران که مىرسید برای رعایت اصول مخفىکارى اتومبیلش را عوض مىکرد،بلافاصله به ستاد مىرفت و در آنجا سراغ رفیق مجید را مىگرفت. پس از مدتی انتظار مرد ریزنقش کوتاهقامت و نسبتاً طاسى با عینکى تهاستکانى با عجله خودش را به سالن مجاور در ورودى مىرساند. گفتگویشان چند دقیقهاى بیشتر به درازا نمىکشید. بلندگوى درون ساختمان یکریز رفیق مجید را فرا مىخواند. رفیق مجید در حالیکه رفیق على صحبتهایش را ادامه می‌داد سر مىجنباند، به ساعتش نگاه مىکرد و خداحافظ خداحافظگویان او را ترک مىکرد.

رفیق على در ازدحام رفتوآمدهاى جوانان پرهیاهو تنها مىماند. بىاراده سیگارى روشن مىکرد و با تأنى از ستاد خارج مىشد. کلاه و عینک آفتابىاش را قدرى جابهجا مىکرد و مىرفت… و این ماجرا تا وقتى که در تهران بود روزانه تکرار مىشد. 

در این اثنا رفیق على به خاطر مىآورد که چگونه رفیق حمید اشرف در نخستین ملاقات با او متحیّر مانده بود که هوادارى از سازمان در شهرى کوچک، صرفاً بر پایهى حضور سمپاتها، تشکیلاتى چنین منظم برپا کرده بود که یک چشمه از کارهایش عبور رفیق اشرف دهقانى از مرز پس از فرارش از زندان بود، آن هم در آن روزهاى سخت قدرقدرتى شاه و قساوت ساواک… و ایفاى سهمش در آفرینش «حماسهى مقاومت». 

۱۴

در دوران رفاقت دوسالهمان همیشه بر این باور بودم که «گیرى» در رابطهمان است. هرچه بیشتر سعى مىکردم «آن» را بیابم کمتر موفق مىشدم تا جایى که به‌تدریج از جست‌وجو دست کشیدم. کارهاى مشترکمان کم و بیش خوب پیش مىرفت، تازه انقلاب و گشایش سیاسى نیمبند آن دورهى کوتاه هم به تحکیم روابطمان افزوده بود؛ ولى هیبت هولناک آن «گره» همچنان ناگشوده مانده بود.

من برخلاف او خط مشى پیشگام را که متأثر از توهم ِناشى از رشد بادکنکىاش بود، نپذیرفتم. از این‌رو روز به روز آن قدر از هم فاصله گرفتیم که دیگر او روى از من برتافت. روزى به محل زندگیش سر زدم و از او خواستم کتاب‌هایى را که با هزار بدبختى جمعآورى کرده بودم و نزد او بود، به من پس بدهد. استدلالش در نفی خواسته‌ام، که به زبانهاى مختلف با اصرار تکرار مىکرد، گره‌ی کور را گشود: «قبل از انقلاب تو رییس بودى و من مرئوس، حالا ورق کاملاً برگشته؛ رئیس عوض شده!»  

هرگز درسى را که از لبخند و برق سفیدى چشمهایش که در سیهچردگى چهرهاش درخشانتر مىنمودند، فراموش نکردم: «دید مکانیکى از مشى چریکى صرفاً خالق سربازهاى وفادار است !»

۱۵

جمیله در بهار ١٣۵٩ به «سازمان وحدت کمونیستى» پیوست. جوانى ٢۵ ساله، سرشار از شور و انرژى، صادق، صالح، بامعرفت، خوشمشرب و کوهنورد بود. او از تاریخچه و مواضع این سازمان هیچ نمىدانست. دلیل تمایلش را به این گرایش پرپیچوخم نظرى صرفاً برخوردهاى شخصىِ کاملاً متفاوتِ هواداران این سازمان هنگام فروش نشریه‌‌شان زیر پل کالج عنوان مى‌کرد.

در تداوم ارتباطش و بنا به تمایل شخصىاش، مدرک معتبرى در زمینه‌یخیاطى صنعتى از یک مرکز فنى حرفهاى اخذ کرد و سپس به کار در کارخانهاى مشغول شد. در محیط کارش شریک زندگیش را یافت، ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. 

حدود ۱۰ سال پس از آن بهار، زمانى که به‌طور گسترده و انبوه به همراه سایر اعضاء و هواداران آن تشکیلات در کارخانهى محل کارش بىخبر از همه جا و همه چیز ناگهان دستگیر شد، کمتر از دو ماه در زندان بسر بُرد. غیر از سلول انفرادى، بازجویىهاى پر راز و رمز و درد جانکاه دورى از کودک خردسالش مصیبت دیگرى را متحمل نشد. در این دوره خداباور شد و خُرد و خاکشیر از زندان در آمد. 

سپس ١۵ سالى را با خاموشى و خمودى، در سرگشتگىهاى ناشى از کلنجارهاى درونى بىانتها سپرى کرد و سرانجام بر اثر سکته قلبى پشت فرمان اتومبیل، در سن کمتر از ۵٠ سالگى همسر و دختر نوجوانش را تنها گذاشت و درگذشت. یادش گرامى باد! 

۱۶

در جلسهى میزگرد سایت «نقد اقتصاد سیاسى» به تاریخ ۱۶/۹/۱۴۰۰ باعنوان «چپ و انقلابهاى ناتمام»، دکتر خسرو پارسا (١٣١۵از بانیان و صاحبنظران مطرح «سازمان وحدت کمونیستى» صراحتاً اعلان کرد: «واقعاًمن نمىدانم سوسیالیسم چیست؟» … و در جاى دیگر: «من آلترناتیوى نمىبینم.»

این اعترافات در حالى صورت مىگیرد که محورىترین شعار این سازمان از بدو پیدایش تا فروپاشى آن در اواخر دههى شصت که به صورت دستگیرىهاى انبوه و گسترده‌ی کلیه اعضاء و هواداران آن تشکیلات به وقوع پیوست، شعار «پیش به سوى تدارک انقلاب سوسیالیستى» بوده است

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)