قاسم آهنینجان (زاده ۲۶ شهریور ۱۳۳۷ در اردبیل – درگذشته ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ در اهواز) شاعر، منتقد ادبی و فیلمساز ایرانی بود. وی فعالیت هنری را از سال ۱۳۶۴ آغاز کرد. از او تاکنون بیش از ۱۱ جلد کتاب به چاپ رسیده است، که کتاب بچگیها در شب سقاخانه از وی، اثر برگزیده سال ۱۳۸۶ کشور شد.
او در روز سهشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ در سن ۶۳ سالگی بر اثر سرطان درگذشت.
خانواده وی در سال ۱۳۴۲ به شهر اهواز، در استان خوزستان مهاجرت کردند و او دوران نوجوانی و تحصیلات متوسطه خود را در این شهر سپری نمود. آهنینجان در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با بخشهای مختلف هنر آشنا شد. وی فعالیت هنری را از ابتدای دهه ۱۳۶۰ با حضور در کلاسهای کارگردانی کیانوش عیاری آغاز کرد، سپس دورهای کوتاه به عنوان بازیگر در فیلم جدال بزرگ به کارگردانی علیاصغر شادروان حضور داشت. او در سال ۱۳۶۵ فیلمی داستانی به نام «شیهه زخم» ساخت، که فاقد کلام بود و از موسیقی باب دیلن بهره میجست.
آهنینجان فعالیت جدی خود در زمینه ادبیات را از اواخر دهه ۱۳۶۰ با نشر شعرهایش در مجله دنیای سخن آغاز کرد و نخستین مجموعه شعر خود با عنوان ذکر خوابهای بلوط را در سال ۱۳۷۲ با حمایت شاپور بنیاد، که مدیریت انتشارات نوید شیراز را برعهده داشت، منتشر نمود.
▪︎زندگینامه ی خودنوشت قاسم آهنین جان:
«پدرم لُر بود، از روستای دارِ بلوط، نزدیکیِ خرمآباد در جوانی از پی کار و معاش به اهواز آمد، کارگر راهآهن بود و بعد که به سربازی رفت، در ارتش ماند و تا آخر نظامی بود. همیشه به مأموریت و مانور، و اردوهای طولانی میگذشت. و روزگارش در پادگان، غَرقِ سلاح بزرگ و کوچک، همیشه یک کُلت کالیبر ۴۵ بر کمر داشت، و من همیشه محو هیبتِ آن کُلت بودم.
پدرم مردی غیور و تنومند و باغیرت، غیر از مهربانی را برنمیتابید، زود از کوره درمیرفت و عکسالعمل نشان میداد. معروف بود به بُکسی. خوشگذران بود، تمام شهر دوستش داشتند. نام پدر بود بابامراد شمس بیرانوند و الان من هم حتماً باید قاسم شمس بیرانوند میبودم. روزی پدر به شور آمد، در خود شورش کرد و دلخوریهایش از طایفه را بهانه کرد و نامی دیگر برگزید و شد بابامراد آهنینجان و من نیز نام نیکو از پدر به ارث بردم و امروز قاسم آهنینجانم، بعدها در کتاب بُرهان قاطع اثر ابن خلف تبریزی خواندم که آهنینجان کنایه از مردمی سختجان، سختکوش و اهل مدارا با رنج و درد است.
مادرم از اصفهان بود. پدر و تبارش همه روحانی و عالِم بودند، شجرهای ریشهدار و مُحکم، به نام ابطحی. مادر تحصیلات مکتبی و حکمتی داشت، تمام عمر سرش در قرآن و به ذکر و طاعت بود. و پدرِ مادر، خط خوش داشت و به کار در دفاتر مشغول بود و به قول قُدَما میزرا بود، آسید عبدالکریم ابطحی، مورد احترام خاص و عام بود.
پدر از اهواز به اردبیل منتقل شده بود. من آنجا به دنیا آمدم. کودکی بسیار زیبا با موهای بلند و بافته تا کمر. و این شمایل جاذبه داشت برای دیگران، به مدرسه رفتم. خیلی مشکل بود. درس را از روی کتاب به فارسی میخواندیم، اما درک و فهم و سوال و جواب باید به تُرکی ادا میشد، و من بسیار کم تُرکی میدانستم. شاگردان دیگر روخوانی بلد نبودند چون فارسی نمیدانستند.
من اصلاً تمایل به درس نداشتم. فقط بازی و دعوا با همسنو سالهایم و نتیجه اینکه در همان سال اوّل مردود شدم. به همراه مادر به اهواز بازگشتیم.
(شاعر پاره وقت نبودم / به قلم قاسم آهنین جان / مجله وزن دنیا ۸)
شعر آهنینجان به تناسب محل سکونتش در خوزستان و مراوداتی که با شاعران آن خطه داشته، تحت تاثیر مولفههای شعر ناب و شعر دیگر است، ولی به عنوان شاعری مستقل و شاخص شناخته میشود. شعر او شعری تجریدی و با بیانی اشراقی است، که اغلب سرشار از تصاویر انتزاعی، همراه با زبانی موجز و فاخر میباشد.
آهنینجان به دلیل زندگی در شهر اهواز و دوری از پایتخت، حضور کمتری در محافل ادبی داشته است، اما امروزه جایگاه مستقلی در میان شاعران نو دارد.
رضا براهنی در کتاب گزارش به نسل بی سن فردا، درباره آهنینجان مینویسد: قاسم آهنین جان با لحن نیرومند، در همه شعرها و تصویرهایش که حالت پرتابی شدید دارند، در «شعر به دقیقه اکنون» حضور دارد.
محمد حقوقی در کتاب تاریخ ادبیات ایران وی را اینگونه معرفی میکند: قاسم آهنین جان شاعری است که بعد از کتاب «شعر به دقیقه اکنون» حضوری مداوم داشته تاکنون
محمدعلی سپانلو در مجله دنیای سخن درباره آهنینجان و سبک شعر جنوب میگوید: قاسم آهنینجان ستارهی درخشان شعر جنوب است.
▪︎آثار:
از او تاکنون ۱۱ مجموعه کتاب شعر منتشر شده است.
– ذکر خوابهای بلوط
– شاعر مرگ خویش میداند
– خون و اشراق بر ارغوان جوشنها
– بخت تاریک در آفاق بنفشه و پروانه
– گلی برای غریبان تا همیشه
– برق رگها بر پولاد دریا
– سوسن خاموش بهوقت فراق
– عطر غریب غزال مشرقها
– شاخه یاس به شام خرابات
– لمعات خون
– کودکیها در شب سقاخانه.
▪︎جوایز:
– برنده بهترین فیلمنامه در جشنواره سراسری فیلم وحدت در سال ۱۳۶۸.
– کتاب بچگیها در شب سقاخانه: اثر برگزیده سال ۱۳۸۶.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
سایه در غروب
بگذار این بلوط از آن من باشد
این ستاره که زاد و رود مرا میبرد به کمانه
با پونهها میدرخشد و با زنگولهها
به نیمهی بامدادان
و بال کشیدهی کوه
چون سایه زند بر من
مهیای ملکوتم
در شتابی دیگر
بگذار این بلوط از آن من باشد.
(۲)
روزی قدیمی
چه در میانه باشد و
چه نه این آتش
تو خود گُلی باش
کودکم!
میان زخم اَطهَر و
رودخانه ی خفته در چشم ببر و
اَرغَنونی که باد در آن می نالد
و سپاس بر تو ای ماه
که می روی
به گریبان ستاره جوی مَجوس و
پهنه ای از مُرغان
گاه سایه
گاه اَشَهب
سوی تو می آیند و
تو مرده ای در فراز
چونان که قایقی بگذرد
بر آبهای ویران.
(۳)
دشنه
به رویای تو خواهم مُرد
با منشوری از راز و
گُلهای سپیده دمان
در علفِ حادثه
به قُطبِ آتش و
پلکِ گُشاده ی مهتاب
به رویای تو خواهم مُرد
با کاج بیکران و
پولاد کشیده ی دریا
در برقِ سیمینِ آسمان
به رویای تو خواهم مُرد
(۴)
روز سنگ
به قَناره ی خواب
بر دار می شود
ماه چشمه ها
و سگانی از ظهر و سنگ
سایه می شوند
به شراع نارنج وصدف
که سینه نهم
به صُفّه ی خون و فلسِ ماران
قیقاجِ مُرغان
ویرانی جبال و شقیقهها
در نسیمی که می وزد کفن درکف روز
بر دار می شود
ماه چشمه ها.
(۵)
صحرا
– تنها
معبرِ ماهیِ مفرغ
شهرودِ یاقوت
و آنگاه دهلیزِ خیال
به دشتِ ارغوان
چهره ای گسست و مژگانی باد – برد
گود به بادیه
و رویا
شنلی بر باد.
(۶)
جوشن
پوشیده جوشنِ نائره
اِستاده به رگبارِ سایه ها
سوسن ها
ارغوان ها
به نظاره
سر به سایه بَرَم
گَر تو بَر کَشی
برقِ لامع از نیام
یا ایلیا!
غروب
اَبرها که بیایند
خواهم مُرد
در اُردیبهشت گُل ها
با چشمانی باز
برجمالِ مرغان
پس می کُنم گم
چهره میان سمومِ نفس هام و
از یاد می برم گُل های اُردیبهشت
به علفزارِ مُدَور رویام
و سنگی سپید می نشانم به آسمان
از یادمان هام
چون بمیرم
ابرها که بیایند
در اُردیبهشتِ گُل ها.
(۷)
گور
نشانِ گورِ من نعلی ست
که هر شب با ماه می آمیزد و
هر صبح
بر پای مادیانی می نشیند
تا کلیدِ گور مرا
آن سوی رود ها
بیفکند.
(۸)
عُریانتر از باد
عُریانتر از باد
اینگونه مر ده ام
در سلسله ی زاغان
به خندق ماران
اینگونه داده ام
به دوست
پری سوخته
از فاخته
از سایه
به یک پرده
به ابر
در یک بهار گرم
آنگاه که مرده است زمین
در فَلس یک ماهی کور
(۹)
از کتف می آغازد
از کتف می آغازد
نیزه بر تیره ی پشت
تا شراع کشد زخم
بر اطلس گونه ها
خنده بر ابر می زند لیلی
گشاده چشم
به جانب کوه
ماه می رود با گامی از ریحان
به تپه های باد
(۱۰)
لوح بدرود
هوای که دارد دلِ دیوانه
که یخ می کُند
با هجومِ شبنم ها
زخمِ تاریک
در آفاقِ یال ها
بختِ که دارد
هلال شبِ رویا
پیچیده در بُنِ اشجار هر مزار
شیهه ی اسب بی قرار
در انتظار
مخملِ مات است
جگرِ پاره
در شمیم بیرق ها
بوی که دارد
جامه ی چاک چاک
از غریب آب ها و
مرغان هلهله
در عطر مریم ها و گلزار فراق
هوای که دارد
غرقه ی خاره
در هجوم زوبین ها
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.