به گمانم عبارتی بهتر از این نمی‌تواند وضعیت کنونی کشورمان را توصیف کند. چهل و اندی سال پیش بود که گویی خداوند پای خود را بر خاک ایران گذاشت، مردمان سراسیمه به خیابان آمدند تا شکوه و جلال خداوندی را به تماشا نشینند. آنان خود را در آیینه خداوندی می‌دیدند که سر آن دارد تا مسیر تاریخ را تغییر دهد و از خلال آن سرنوشتی جدید برای بشریت پدید آورد. آنان به پرستش «حقیقتی» نشستند که پایه‌های استوار آن تا عرش خداوندی کشیده می‌شد و ارابه‌هایی را می‌دیدند که در هاله‌ای غرق نور، هیکلی از ملکوت را بر گورستان بهشت زهرای مرضیه می‌کشید. آنان در هر حضور خود نشانی از حضور خداوند می‌دیدند، خداوندی که آنها را برای رسالتی سترگ انتخاب کرده بود. دیری نپایید که اولین لرزه‌ها بر پایه‌های عرش الهی نشست، گویی حقیقتی که می‌پرستیدند قادر به دفاع از خود و دیگران نبود، شاید آن خداوند نیز بیش از آنکه به فکر دیگری باشد به فکر نجات خویش بود.

در سه روزی که خداوند در جلجتا بالای صلیب بود، غروبی دامن گسترد که هر حقیقتی را به محاق برد،‌ سه روزی که برای تمدن غرب ابدیتی بود که با دوران روشنگری آغاز شد. انتظار برپایی ملکوت خداوندی برای انسان غربی آنچنان طولانی شد که او ترجیح داد فرض کند که خداوند بالای صلیب جان داده است و با این فرض او خود دست به کار آفریدن خدایان جدید برای خود شد که هر زمان می‌خواست بر بالای صلیب می‌فرستاد تا خدایی از نو بیافریند. داستان اما در کشورمان گویی صورتی دیگر دارد. صدای فرو افتادن ستون‌هایی که زمانی تا عرش خداوندی بلند بودند، جایی برای شنیدن ندایی که خبر از تولد خدایی جدید می‌دهد، باقی نگذاشته. معرکه‌ای است که نمونه آن فرو افتادن برج بلند بابل است، همانی که زمانی بشر برای همسایه شدن با خدایان ساخته بود،‌ گویی هیچگاه چنین همسایگی برای بشر خوش یمن نبوده است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)