«به خدا من شرمندهام. منِ چادری شرمندهی شماهام، که اینقدر اذیت میشوید و اینقدر گلویتان را فشار میدهند»
دیشب، رفته بودیم کنسرت، در برج میلاد. از گیت رد شدیم و چشم توی چشم شدیم با خانمها و آقایان حراستِ جلوی در ورودی، که به روسری و مانتو و موی سر خانومها گیر داده بودند. تا رد شدیم، یکی از پشت سر دستش را گذاشت روی شانهام. با لبخند برگشتم که جانم؟ دختری جوان، مضطرب، ترسخورده، یواشکی گفت: «به خانومی جلوی در گیر دادهاند که مانتویش کوتاه است و نمیگذارند بیاید تو. طفلکی هفتاد و پنج هزار تومن پول بلیط داده. حالا میشود شما چادرت را بدهی که ببریم بدهیم بهش، سرش کند و بیاید تو؟» قلبم یخ کرد، وقتی خودم را جای دختر طفلکی گذاشتم. زودی گفتم: «باشه. باشه.» و چادرم را از سرم در آوردم و دادم دستش. یک گوشه ایستادم به تماشا، و هی حرص خوردم. دخترها، خانومها، پیرزنها، کلافه شده بودند از اینهمه «خانومم روسریات رو بکش جلو»، «شما مانتوت کوتاهه»، «خانوم شما برگرد بیرون. برگرد لطفاً». ده دقیقه بعد دخترک برگشت. گفت: «ببخشیدها… به خدا من هم آن خانوم را نمیشناختم. فقط دلم برایش سوخت. توی صف ایستاده. الان میآید.» کمی بعد، دخترک آمد. وقتی داشت از گیت رد میشد، به وضوح ترسیده بود و هی زیرچشمی اینطرف و آنطرف را میپایید. روسریاش را کشیده بود جلو و چادر روی سرش بود. نمیدانستم خودش است یا نه. فقط از اضطراب نگاهش فهمیدم. رفت ایستاد یک گوشه، هی اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد، با اضطرابی که از یادم نمیرود. رفتم پیش دخترک. هی تشکر میکرد که چادرم را بهش دادهام. وارد سالن که شدیم، چادر را در آورد و داد دستم. بهش گفتم: «به خدا من شرمندهام. منِ چادری شرمندهی شماهام، که اینقدر اذیت میشوید و اینقدر گلویتان را فشار میدهند.»
آخرش داشت فیلمْهندی میشد. نزدیک بود بپریم بغل هم، هایهای گریه کنیم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
به خرچی
چهارشنبه, ۸ام آبان, ۱۳۹۲
نشانه ضعف ایمانه که ترس از انسان باشد،نه از خدا
پنجشنبه, ۹ام آبان, ۱۳۹۲