دختر بچه بلوچ از خودش نمی‌گوید، از تشنگی مردمش می گوید

این دختربچه بلوچ در کویری تفتیده ایستاده است. او تنها ۷یا ۸ بهار از عمرش بیشتر نگذشته است. اما به اندازه یک زن میانسال با درد و رنج زندگی آشناست. او کودکی‌اش را در کپر آغاز کرد. هرگز بازی کردن را نیاموخت. هرگز اسباب بازی ندید. اما به یاد دارد کودک همسایه اش در هوتک غرق شد و دیگر برنگشت. به یاد دارد تمساح پای نعمان پسربچه هم کلاسی‌اش را خورد. این کودک از یاد نمی برد که پدر سوختبرش چگونه در شولای تاریک شب به دل دشت و کویر می زند و مادر تمام وقت چشم به راه آمدن اوست.

او شب های گرسنگی و تشنگی و ترس را برای خود نگه داشته است. شبی که پاسداران به روستایشان آمدند.  شبی که گلوله ها کودکان را از خواب پراند. شبی که شیون زن همسایه به آسمان می‌رفت و کسی جرأت سر زدن به خانه همسایه را نداشت.

کودک بلوچ از یاد نبرده که فرزند یک سوختبر است

او به یاد دارد پدر عاطفه دختر بچه همکلاسی‌اش برای سوختبری رفته بود و بعد از سراوان خبر رسید پدرش با گلوله سپاه کشته شد. او به چشم‌های گود افتاده عاطفه بعد از آن روز نگاه می‌کند و دلش می‌سوزد. چشمش پر اشک می شود وقتی فکر می‌کند یک شب ممکن است بابای خودش هم بر نگردد.

شناسنامه برای کودک بلوچ صادر نمی شود

دختربچه بلوچ از یاد نبرده است آن روز که همراه باباش وقتی به شهر رفت تا برایش شناسنامه بگیرند، اما همه با تمسخر نگاه شان کردند. به یاد دارد که بابایش در برگشت به او گفته بود «حتی نمی‌تونم ایرانی بودنم را برای تو به ارث بگذارم!» و بغضش ترکید.

دختربچه بلوچ دلسوزی را از روزی یاد گرفت که پدر « عالیه» در زندان اعدام شد. عالیه وقتی پدرش به زندان می‌رفت ۳ ساله بود. عالیه بزرگ شد و بزرگ شد تا به سن ۷ سالگی رسید. هر روز تصویر بابایش را مرور می‌کرد که از در خانه وارد می شود. یا کسی از انور ده فریاد می‌کشد امان الله دارد می آید … و او سراسیمه می دود به آغوش پدر … [سیستان و بلوچستان؛ جستجوی قبر خالی بجای تخت خالی]

گوهر دشت پایان کودکی!

دختر بلوچ فراموش نمی‌کند روزی که را که عالیه به امید اولین ملاقات پدرش همراه با بابا بزرگ و مامانش تا تهران و تا زندان گوهر دشت رفته بودند… و عالیه بعد از آن دیگر حرف زدن را فراموش کرد… دختر بلوچ می‌داند که عالیه زمانی به زندان گوهردشت رسید که بابایش را همراه با ۱۵ زندانی دیگر سنی و بلوچ اعدام کرده بودند…

برای همین هر کودک بلوچ وقتی می‌خندد، وقتی می‌گرید، وقتی به مدرسه می رود، یا کنار چند گوسفند بابایش در بیابان یله می‌شود، تجسم رنج و ستمی است که بر آنان رفته است. او تنها تشنگی و گرسنگی و رنج را از پدرانش  به ارث می‌برد.

تنها یک چیز است که این واقعیت تلخ را تغییر می‌دهد. و آن ایمان به این حقیقت است که کودک بلوچ روزی به اندازه همه کودکان جهان شاد خواهد شد. او نیز این تیرگی و سیاهی را پشت سر خواهد گذاشت. روزی که چندان دور نیست، کودکان بلوچ ما باید شادترین کودکان دیار ما باشند. این حق آنهاست به خاطر ستم دیرینی که برآنان رفته است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)