در این پست ما قسمت دوم و آخر نوشته ی تا غروب را از وبلاگ ا.ح که در سال ۸۶ نوشته شده بازنشر می کنیم. تویسنده یادآوری کرد که این ولی عصر دیگر وجود ندارد و خیابان خیلی تغییر کرده ست. ما هم موافقیم. به نظر ما این نوشته شکلی از ولی عصر پیش از رویدادهای ۸۸ را پیش روی ما می گسترد. در ۸۸ ما نوع دیگری از خیابان را تجربه کردیم. در این نوشته آدم ها هر چند نزدیکند اما با هم فرسنگ ها فاصله دارند. راوی تلاش می کند تا فاصله میان خود و دیگری را با تخیلات جنسی خاطره هایی درباره زنان و حدس هایی درباره مردان پر کند و خیابان ابژه های فراوانی در اختیار می گذارد تا خلا درونی راوی را پر کند. در این توصیف خیابان محلی ست انباشته از آدم های منفرد که مدل خیالپردازی ما هستند در حالی که هرگز نمی فهمیم کی هستند و چه می خواهند. خیابان تنها انعکاسی از ذهنیت ماست.
اما ما در ۸۸ نوع دیگری از خیابان را هم دیدیم. در زنجیره ی بیست کیلومتری ولی عصر دیدیم که می توان فاصله های طبقاتی و پیش فرض های جنسیتی را پر کرد از حصار ذهنی خود بیرون آمد و با دیگری ملاقات کرد. زنجیره ی انسانی خیابان ولی عصر در این روزهای سوت و کور رخدادی فراموش نشدنی ست که به یادمان می آورد زندگی فراسوی الزامات سرمایه و منافع سرمایه داران صورت دیگری خواهد داشت. در آن روزها در ۸۸ ما امکان بودنی دیگر را تجربه کردیم که از امروز زندان وار ما بسیار دور ست. امروز که به زور و ضرب تبلیغات و وعده های توخالی مزدوران می روند که جای قهرمانان را بگیرند بیایید به خاطره زنجیره ی انسانی ولی عصر وفادار بمانیم.
۴.
بعضی وقتها موقع راه رفتن با هر قدم انگار استخوان ران و ساقم در هم فرو میروند و بیرون میآیند. پایین میروم و بالا میآیم. همزمان چشمهایم با این فکر همراهی میکنند و آسفالت خیابان مدام نزدیک میشود و دور میشود. گاهی اوقات کار به جایی میکشد که بخشی از آسفالت خیابان را محدب میبینم. ژیلا جالبی اصلیش به نظرم چشمهایش بود. شاید هم جالبیش پرطرفدار بودنش بود. شاید هم کلا جالب بود چون از من خوشش میآمد. شکر خدا انقدر انواع ماشینهای ایرانی زیاد شدهاند که مسئلهی تکراری شدن و یکنواخت بودن منتفی است. واقعا اگر همه مجبور بودند مثلا زانتیا سوار شوند زندگی چقدر یکنواخت و زننده میشد؟ همهی ما مدیون ۲۰۶ و دیگران هستیم. سه دختر از کوچه ای نزدیک می شوند.
من مدیون دخترانیم که در سالهای سیاه ۶۰ ریشهی حیوانیشان را به عرف و قانون و سایهی قدرتمند زندگی ترجیح دادند و هرطور شد زنده مانند. دخترانی را ستایش میکنم که نوارهای اندی و جلال همتی را در درزهای کیفشان؛ توی کفششان و شورتشان مخفی میکردند تا هرطور شده موسیقی حتی در پایینترین سطحش به دست ناظمان چادر به سر با آن چشمان قسم مرگ خوردهشان نیافتد.
ماجرای من ماجرای ستایش اندوهناک همهی چیزهایی است که به شکلی زیبایی را هدایت میکنند. ستایش همین سه دختری که الان از نبش کوچه پیچیدهاند و لابد تا ولیعصر جلوی من قدم خواهند زد و من ستاینده کفشهای پاشنه بلند هم هستم که پاها را اینطور میکشند و از روسریهایی بیزارم که اجازه نمیدهند هیچ بادی هیچ مویی را پریشان کند و اینطور با اره، سر تمام شادیِ ادبیات ما را میبرند تا فقط اندوه بماند.
من همهی کسانی را ستایش میکنم که کاری به کنه هیچ مطلبی ندارند و بی تفسیر، زلفآشفته و قدح به دست کنار تخت معشوقشان میروند. من ستایشگر عرق گردن تا سینهی تمام دختران سبزهی جهان هستم که گاهی زیر معجزهی نور مرز میان عقل و جنون را پاک میکند.
اولین دختر میچرخد و چشمانش را میبینم. چشمان سیاه عمیقی که خالی نیستند. فکر میکند؛ مطمئنم. خوشحالم که مصاحبه داشتهام و لباسهای خوبی پوشیدهام. هنوز انقدر دیدنی هستم که برگشت و نگاهم کرد. لاغرتر از دو نفر دیگر است و کشیدهتر. در حرکاتش قدرت را میبینم و میدانم که خوب میرقصد؛ این را از دقت جاگیری پاهایش در هر قدم میتوانم ببینم. چیزی در گوش نفر کناریش زمزمه میکند و وسطی برمیگردد که از اولی فربهتر است و زیباتر است و لبهایش که کمی از هم باز میشوند جهان پیش چشمم تاریک میشود و نقاط سیاهی جلوی چشمانم را میگیرند. لعنتی با لبهایی که هر زانویی را خواهند لرزاند نگاهم میکند. زیباست و با چشمهای آبیش نگاهم نمیکند. لب؛ شانههای پهنی که بیخجالت از سینهها صاف ایستادهاند و دستهای کشیدهای با انگشتان کشیده و کفدستی بزرگ که داستان خاندان قدرتمندی را ادامه میدهند. در چهره و اندامش حرارتی هست که آسفالت کف کوچه را میلرزاند و هر سه نفر را میسوزاند و انگار سراب میبینم و سومی فقط نگاه زیرچشمیش برای سرد کردنم کافی است. سرمای اندوه غریبش بدنم را در خود میگیرد. اندوهی که از این گروه سه نفره توقع نداشتهام و چنان در بازی میان گرما و سرما لحظهای گیر میکنم که خشک میشوم و سه نفری از من دور میشوند. دنبالشان میروم و میدانم چیزی به من نخواهد نرسید از این همه زیبایی ترسناک که میتواند آدم را دنبال خودش بکشاند ببرد پیاده از ونک تا هرکجا و این همان کاری است که من کردم و از ونک جاری شدم رو به بالا؛ درست برعکس قوطی لهشدهی رانی در رود کوچک حاشیهی ولیعصر/پهلوی . خیابان کندو[۱]؛ خیابانی که روزی ابی هیچی ندار روی سنگفرشش کتک خورده و به تجریش رسیده است. من و موشها در یک شهر زندگی میکنیم.[۲] منم عکساشو پاره کردم/ نامههاشو پاره کردم/ فکر یه چاره کردم. دروغ میگویی پسرک خوشخیال نایکپوش؛ لابد شورتت هم نایک است که مبادا وقتی لخت میشوی معشوقهات را ببازی.
جام جم؛ باید به حال جمشید خندید که دیر فهمید میتواند خدا باشد و دلم برای پهلوانان جمشید میسوزد که جسارتشان در شاه کردن دیگری بود و من همین الان از جلوی نردههای جامجمی رد میشوم که زمانی هرروز تمام بچهها را به بهانهی برنامه کودک جلوی خودش مینشاند. من از نسل بامزیم. نسل بارباپاپا و زمزمهی گلاکن. من دوست گربهنره بودم و رفیق چاردست احساس من به این مجموعهی عظیم ساختمانها نمیتواند نفرت باشد. هنوز به جایی نرسیدهام که انقدر عمیق از خودم بیزار باشم. هنوز اصیل نیستم و دلم برای خودم میسوزد که هنوز پیش بدبینان اصیلی مثل هدایت و چوبک چیزی جعلی بیشتر نیستم. چیزی مثل عرق مسلمانساز در برابر عرق ارمنی که هرطور حساب کنی جنس بهتری است. دلم میخواهد دستم را دراز کنم و خورشید را از میان این ابر و مه بیرون بکشم[۳]. بیرون بیا دخترک بیحیا که همیشه بیلباس خودت را به همه میتابانی؛ چه خوب است که خورشید را زن میکشند و نه مرد. جام جم انگار غول بدذاتی است که یک بار در کودکی به اشتباه مرا نجات داده است و امروز با کشتن ذرات مهربانی گذشتهاش با هرچه دارد از چماق و نیرنگ و زهر و پول برابر همهی کارهای درست ایستاده است در هر زمینهای و به هر شکلی. چطور سازمانی به این بزرگی و عظمت و این پشتوانهی بزرگتر از خودش میتوان اینطور مبلغ بیاستعدادی و حماقت باشد؟ چطور شیرینی انقدر بزرگ شد که حالا حتی سیمرغها هم دورش میچرخند؟
ای وای این نگار من میتوانست بودن؛ همین که سرخی رخسارش مرا اینطور دنبال خودش میکشد و میبرد و مرا در طوفانی رها میکند که کشتی نوحش بدن اوست.[۴] او نگار من میتوانست بودن با عینک و کوله و مانتوی کوتاه و موی بلندی که از زیر روسری تا کمرش پایین ریخته است. وقتش شده مغزم را روشن کنم.
پارک ملت به نظرم بزرگترین پارک تهران است و وقتی باغوحشش افتتاح شد خیلی بچهها خوشحال شدند. هنوز هم باغوحش پارک ملت با قوچ و آهو و پرنده و خرس جای خوشحال کنندهای است برای بچهها و روی نیمکتها و چمنهایش دلدادههای زیادی همدیگر را اغفال کردهاند. پارک ملت را مثل پارک ساعی روی تپه ساختهاند و استخر زیبایی دارد. پارک ملت بعدازظهرها مخصوصا آخرهفته قلمرو خانوادههایی است که بهترین تفریحشان همین پارک است و با توپ و راکت به پارک میآیند و بدمینتون بازی میکنند. آخر اینکه بعد از این همه سال نمیتوانم شکل هندسی پارک/بوستان ملت را در نظرم مجسم کنم.
ساختمان جامجم هم که کمی بالاتر از پارک ملت است نباید ندیده بماند؛ به خصوص به خاطر طبقهی بالایش که میقات دافهای تهران است و سیر تحول داف را در پشت میزهایش میتوان تعقیب کرد؛ سیری که از مانتوهای تنگ شروع شد و حالا به اسلیمی دور باسن رسیده است. به هر حال از پنجرههای جامجم ساختمان صداوسیما را هم میتوان دید که قلب تپندهی رسمیت ایرانی است.
عجیب که در این میانه یاد ژیلا افتادم؛ دختری که چندان زیبا نیست ولی موقع راه رفتن به قول گوئیدو کپلهای بزرگش را تاب میدهد.[۵] نگاه خاصی دارد با عملکردی شبیه کارت دعوت مراسم اسکار؛ فقط آدمهای بزرگ میتوانند ردش کنند. مهربان است و حسود و زیادهخواه و هیجانی و افراطی و با همهی این احوالات زندگیش شبیه موشهای کوری است که روی شاخههای درختها میدوند و دلشان پر از کرمهایی است که انقدر میخورند تا میترکند.[۶] خلاصه اینکه اگر فرض کنیم پولینا؛ آناستازیا و آگلایا[۷] سه راس یک مثلثند؛ ژیلا نمونهی درجه دهی از مرکز این مثلث است. به هر حال امثال ژیلا دافهای جریانساز محسوب میشوند که رنگهای جدیدی به مویشان میزنند و لباسهای جدید را امتحان میکنند و شاید همانقدری احساس رسالت کنند که سیدجمالالدین اسدآبادی موقع تشکیل اخوانالمسلمین. برج ملت روبروی پارک ملت است و هم از پارکوی میشود پیاده نزدیکش شد هم از ونک؛ برج ملت؛ ملت؛ ملت؛ ملت….
[۱] کندو نام فیلمی از فریدون گله است با بازی بهروز وثوقی؛ داوود رشیدی و رضا کرم رضایی و … . در این فیلم ابی حکم بازی شاه دزد وزیر را می خواند و دقیقن برای چیزی به همین مسخرگی تا تجرش در عرق فروشی ها عرق نسیه میخورد.
[۲] وقتی دوباره خوندم رسیدم به این جمله خیلی مسخرهوار یاد فصل اول طاعون افتادم که موشا میریزن بیرون! (مولف)
[۳] یک خط از یکی از ترانههای شهرام شپره است؛ غلط نکنم باید دیار باشد.
[۴] باور بکنید یا نه این یکی هم تقریبا یکی از آهنگهای شهرام شپره است!
[۵] گوئیدو همان آقای کارگردان فیلم هشت و نیم فلینی است.
[۶] چند جمله از مادام بواری فلوبر.
[۷] هر سه تا شخصیتهای داستایوفسکی هستند پولینا در قمارباز و دو تای دیگر در ابله.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.