آشکار است پرونده پروژه جمهوری اسلامی آنچنان که بنیانگذار این نظام میخواست یا تصور مینمود با انتخابات اخیر بسته شد. اما ماهیت منحصر به فرد نظام جمهوری اسلامی در تاریخ حکمرانی سیاسی ما تا قبل از انتخابات اخیر چه بود؟
سرشت حکمرانی سیاسی در تاریخ بلند ما بر این اصل قرار داشت که هیچ قدرت سیاسی در جنب قدرت پادشاه امکان تاسیس نداشته باشد، دربار نه به مثابه قدرتی مستقل که اساسا به عنوان طبقهای که تمام افراد و مناسبات داخل آن به شکل مستقیم با پادشاه در ارتباط قرار داشتند و ذیل اراده آمرانه او عمل میکردند، شکل گرفته بود. این دستگاه از مشخصات کامل یک طبقه یعنی خودآگاهی سیاسی، امکان تولید ثروت، مناسبات اخلاقی- ارزشی و شیوه زیست برخوردار بود و عملا به شکل طبقهای در عرض طبقات اجتماعی دیگر قرار میگرفت. قدرت در شکل مطلق آن از آن پادشاه بود اما این قدرت صرفا تظاهر بیرونی، فیزیکی یا دنیایی شده secular نظام معنایی، متافیزیکی و درونی بود که جهانشناسی باور مردمان ایران را در طی تاریخ طولانی خود تشکیل میداد. نظریه شهریاری در ایران، میانرودان باستان و به ویژه مصر باستان از مشابهتهای بیمانندی برخوردار است که این نوشته مختصر تحمل آن را ندارد. اما باید توجه کرد که درک فلسفه حکمرانی سیاسی در ایران تا اواسط دوره ناصرالدین شاه و به ویژه شروع برنامه تنظیمات و اصلاحات عثمانی و پیگیری آن توسط حسینخان سپهسالار در ایران، بدون درک عمیق از مفهوم خشترهوئیره و همچنین مفهوم «داد» در صورت راستین آن یعنی «راستی گیهانی» یا ارته در باورهای هندوایرانی اساسا ناممکن است. به این ترتیب بود که حضور طبقه موبدان در جنب قدرت سیاسی یک کارکرد دوگانه یافت، یعنی از یک سو امکان دنیوی کردن قدرت سیاسی پادشاه و مشروعیت زمینی آن را فراهم میآورد، زیرا این طبقه واسطه پروردگار و مردمان بودند، و از دیگر سو در مقاطعی سعی در قبضه قدرت سیاسی با این توجیه داشتند که قدرت سیاسی باید دوباره قدسی شود، یعنی صورت زمینی آن دوباره به صورت مینوی و قدسی آن درآید. از آنجا که آنها یگانه واسطه زمین و آسمان بودند، طبیعی بود که تنها مرجعی که میتوانست این انتقال و تبدیل را به سرانجام برساند خود روحانیون و موبدان بودند. در مقاطعی نیزمانند دوره اردشیر ساسانی، توصیه میشد پادشاه خود بزرگموبد باشد تا از دستاندازی موبدان به قدرت سیاسی کاسته شود، رویهای که نسخه کامل آن در میانرودان باستان قبل از سقوط به دست کوروش وجود داشت، مثالها آنچنان زیاد است که نیازی به اشاره به آنها در اینجا نیست.
به هر روی، چنین گفتمانی بود که تمام اندیشه سیاسی را دور خود شکل داد، از جمله عدالت چه وجه سیاسی چه اجتماعی، قدرت یا توانمندی سیاسی، کارآمدی، حق رعیت و کلا نظریه حق، و مانند آن . چنین وضعیتی البته با ظهور اسلام و فتح ایران توسط مسلمانان به هم ریخت. برای مدت چند قرن اندیشه سیاسی فرصت کرد تا خود را از زیر هژمونی گفتمان قدرت مطلقه رهایی بخشد. آموزههای محمد به راستی شکستی در بنیاد قدرت سیاسی پادشاهی ایرانی بود. در آموزههای محمد پادشاهی هیچ امتیاز آسمانی محسوب نمیشد، امتیازات حقوقی طبقات که مبتنی بر تعلق طبقاتی بود حذف شد، شعار برابری انسانها تبلیغ شد و بسیاری آموزههای دیگر که در تعارض بنیادی با ساخت قدرت سیاسی و همچنین مناسبات اجتماعی که ساخت مزبور را بازتولید میکرد، قرار میگرفت. اما به زودی آشکار شد که چنین آموزههایی در شکل خام و ساده آن از اداره حکومتی که اکنون دیگر به شکل یک امپراطوری بزرگ در آمده ناتوان است و چنین شد که در چرخشی آشکار، گرایش دوبارهای به استفاده از رویههای شهریاری ایرانی در دستگاه اموی و بعدا عباسی پدید آمد و مدت چندانی هم طول نکشید که با تسلط خاندان بویه بر دستگاه بغداد، اکثر رشتههایی که خلافت را به دینی که محمد مبلغ آن بود وصل میکرد، گسست. با این وجود توسعه اندیشه سیاسی با اتکاء به تدوین نظریه امر عمومی که آشکارا منشعب از حقالناس در اندیشه اسلامی بود، بین فیلسوفان ایرانی رواج یافت. این روند بعدا به اسباب و عللی رو به انحطاط نهاد، اما به عنوان خاطرهای کمرنگ در حافظه جمعی اندیشمندان ایرانی باقی ماند.
مسئله قدرت سیاسی اما با فشل شدن حکمرانی مرکزی و تکه تکه شدن آن در ایران دچار بحران جدیتری شد. چنین وضعیتی کارآمدی قدرت را در برآوردن نیازهای اولیه مردمان با ناکامی مواجه میساخت و باعث عدم مشروعیت آن میشد، وضعیتی که آشکارا موجب تضعیف اقتدار سیاسی میشد و برای جبران این ضعف، حکومت مجبور میشد بیش از پیش به اعمال قدرت عریان روی آورد. حتی بعد از یکپارچه شدن حکمرانی از دوره صفویه، چنین فقدان اعتباری محسوس بود و به ویژه خود را در دوره حکمرانی سلسله قاجار نشان داد. در این دوره مکانیزمهای تولید ثروت عملا فشل شده بودند، حکومت دچار انسداد در ساخت گفتمانهای جدیدی شد که بتوانند با گفتمانهای سیاسی کشورهایی که به سرعت در مسیر ترقی و توسعه قرار داشتند، رقابت کند. مهمتر از آن دولت به مثابه دستگاه اجرای منویات پادشاه عملا از اعمال اراده خود نیز ناتوان بود زیرا عدم توسعهنیافتگی سازوکارهای دستگاه دولت باعث میشد حکمرانان محلی بر اساس اراده خود عمل کنند. به این ترتیب اگرچه رسما حاکمیتی به عنوان دولت مرکزی وجود داشت، در عمل اراده حکمرانان محلی بود که حاکمیت داشت و آنها صرفا موظف بودند میزان مشخصی مالیات یا خراج را به پایتخت بفرستند. به همین سبب نیز است که توسعه سازوکار دولت به عنوان پیشنیاز هرگونه توسعه سیاسی اجتماعی دیگر در دستور کار حسینخان سپهسالار قرار گرفت و البته ناکام ماند.
تغییراتی که در جنبش مشروطه ایجاد شد بعدا در ایجاد دولت مدرن در پهلوی اول و دوم پیگیری شد. در پهلوی اول است که اگرچه هنوز دولت مجری اراده پادشاه است و هنوز فلسفه سیاسی قدرت مطلقه تغییری نکرده، اما پروژه تاسیس دولت مدرن در دستور کار قرار میگیرد. همانگونه قبلا هم نوشتم، تاسیس هر دولتی به تاسیس ملت نیز نیاز دارد و اینگونه شد که پروژه ساخت ملت نیز در دستورکار قرار گرفت. این پروژه اما با انقلاب سال ۵۷ متوقف شد. نظام جدید هیچ علاقهای نداشت تا پروژه ساخت ملتی که از گذشته شروع شده بود را دنبال کند و خود نیر فاقد ایدهای برای تاسیس یک ملت بود. اندیشه امت و امامت که به صورت ناقصالخلقهای در اذهان کمسوادان مذهبی متولد شده بود، ایران را با یک گسست در تاریخ پیشرفت خود مواجه ساخت.
با این وجود، حاکمیت برآمده از انقلاب تفاوتهای مهمی با حکمرانی پیشین داشت. در حالیکه دولتهای قبلی هیچ فاصلهای با حاکمیت نداشتند و اساسا این دو مقوله یکی بودند، با تاسیس جمهوری و انتخابی کردن نهاد دولت، حاکمیت توانست فاصله خود را با نهاد دولت حفظ کند. به این ترتیب ناکارآمدی و عدم مشروعیت ناشی از آن نه متوجه کل نظام که متوجه دولت منتخب میشد. توجه به این نکته مهم است که در دوران انقلاب ۵۷ هیچ شعاری علیه دولت داده نمیشد بلکه شعارها مستقیما متوجه راس حاکمیت بود زیرا دولتی مستقل از اراده پادشاه وجود نداشت. تفاوت مهم دیگر این بود که نظام برآمده از انقلاب، عملا بخشهایی از مردم و طبقات اجتماعی را نمایندگی میکرد، در حالیکه اگرچه نظامهای پیشین ممکن بود در مقاطعی از حمایت مردمی برخوردار باشند، اما نه از آن طبقات و نه از هیچ طبقه دیگری نمایندگی نمیکردند. این پاسخ به پرسشی بود که در بالا اشاره کردم که کیفیت منحصر به فرد حکمرانی در نظام جمهوری اسلامی کدام است. همچنین به این سبب است که قبلا نوشتم مردم و مشارکت آنها در انتخابات بخشی از سازوکار و مکانیزمهای حاکمیتی نظام اسلامی را تشکیل میدهد.
اما هنوز این آغاز داستان است. نظام جمهوری اسلامی را باید به عنوان یک سیستم دینامیکی دید که موتور محرکه آن بر یک تعارض بنیادین قرار دارد، یعنی انبساط ایدئولوژیک و انقباض کارکردی. از همین زاویه هم میتوان رفتارهای این سیستم را توصیف و پیشبینی کرد. در نوشتهای که حدود بیست و اندی سال پیش نوشتم این مکانیزمها و پیشبینیها را صورت دادم که نیازی به تکرار آن در این نوشته نمیبینیم. منظور اصلی این نوشته این است که با انتخابات اخیر، نظام جمهوری اسلامی هر دو کیفیت ویژه خود را تقریبا فرو نهاده است و اکنون در یک فضای تعلیق به سر میبرد که باید برای آینده خود تصمیمگیری کند. اما بسیار اشتباه است اگر تصور کنیم رهبران و زمامداران نظام از توان لازم برای تعیین شکل آینده قدرت سیاسی آن برخوردارند. در واقع این فشارها و نیروهای ساختاری و سیستمی هستند که شکل آینده قدرت سیاسی در ایران را تعیین میکنند. در چند نوشته پیشین سناریوهای محتمل را توضیح دادم و اشاره کردم چرا گرایش شدیدی به سمت گفتمان چینی شدن در ایران پدید خواهد آمد، گفتمانی که در آن استفاده از شیوههای تولید ثروت نظام بازار آزاد در کنار شیوههای بروکراتیک متمرکز در کنار قدرت مرکزی یک حزب واحد همزیستی خواهند داشت. توضیح دادم چرا دینامیک ایجاد شده در نظام، نیاز سپاه پاسداران به روحانیت را برای تامین مشروعیت کمرنگ خواهد کرد و این امر چه تاثیری بر ساخت قدرت خواهد داشت، جدا شدن روحانیت سنتی از روحانیت حکومتی چه تاثیری بر نظام سیاسی خواهد داشت و چه دینامیکی را ایجاد خواهد کرد، چگونه سپاه پاسداران تبدیل به نیرویی شبه تکنوکراتیک-بوروکراتیک خواهد شد که در آن عقلانیت وبری و آموزهای بنیادگرای اسلامی در کنار یکدیگر زیست خواهند کرد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.