اولین موضوع در پرسش فوق برمیگردد به جنگ. این پرسش اصلا ناظر به تقسیمبندی میان گونههای جنگ نیست مانند آنچه در حقوق بینالملل امروزی تصریح شده است مانند جنگ دفاعی، جنگ پیشدستانه و تهاجم سرزمینی و غیره، بلکه هدف خود ماهیت جنگ است و کنکاش در این مورد که سوای از انگیزههای وقوع آن، آیا جنگ در ماهیت خود اخلاقی است، غیر اخلاقی است یا ضداخلاقی است. جنگ چیست؟ به نظر میرسد جنگ سلسلهای از رفتارهای خشونتآمیزی است که دستهای از آدمیان به هدف خاصی علیه دسته دیگری در پیش میگیرند. پیشنهاد فوق شامل هر چهارگونه سبب یا علت است، یعنی اینکه جنگ هدفی را دنبال میکند، فاعلینی دارد، از صورتی برخوردار است که همان خشونتآمیز بودن آن و توسل به کشتن دیگری یا تهدید به کشتن دیگری است و ماده آن هم رفتار است. دیده میشود هر چهار مورد دارای ابهاماتی است که درک پدیده جنگ را با دشواری روبرو میکند. اما همینکه از جنگ به مثابه پدیده صحبت میشود، آن را فرای آن چهار علت یاد شده میبرد. هر پدیده، تحقق تاریخی زنجیره بیشماری از حوادثی است که توانسته یک امر «ممکن» را «ضروری» کند، زیرا هر تحققی بدون ضرورت متحقق نمیشود. اما مهمتر از این سخنان آن است که به جنگ به مثابه یک پدیده آگاهی پیدا کنیم. این آگاهی است که به ما امکان میدهد ضرورت آن را به عدمضرورت تبدیل کنیم یا نکنیم. اگر برخی را گمان بر این است که جنگ مانند سیل از شرور این عالم است، و تلاش دارند تا این شر را کنترل کنند، چارهای جز آگاهی به آن ندارند. اما به نظر نمیرسد تلاش ما برای آگاهی از ماهیت جنگ به نتیجه درستی رسیده باشد. همانگونه که ممکن است آگاهی ما را به این نتیجه رسانده باشد که جنگ غیرضرور است، میبایست توجه کرد که زمینههای بیشماری نیز دست اندرکار بوده است تا تعینی از آگاهی را ضروری کرده باشد که در آن آگاهی، جنگ غیرضرور تشخیص داده شده است، تعینی که معلوم نیست ضرورت خودش تا چه زمانی بپاید. چنین تامل عقلانی در مورد پدیدهها به صورت سرراست به خود تعینهای آگاهی به مثابه پدیده نیز تسری مییابد. اما سوای از این چه کسی گفته است که باید برای انجام هر عمل اجتماعی منتظر تامل عقلانی از آن ماند؟ آگاهی در واقع پسآیند عمل است اگرچه در پایان عمل، خود را به مثابه نخستین، به عنوان پدر آن ظاهر میسازد. در واقع توجیه عقلانی عمل جنگ هم از همینجا آغاز میشود. البته میتوان گفت هنگامی که ابزارهای مفاهمه توان خود را برای شکلدهی یک رفتار مشترک انسانی از دست میدهد، رفتار خشونتآمیز ضروری میگردد. این پیشنهاده نیز در ضمن متضمن این فرض است که مفاهمه میتواند بنیاد یک رفتار مشترک انسانی شود،انسانیتی که خود معلوم نیست چه چیزی است اگر بنیادهای متافیزیکی یک انسان آرمانی را از دستگاه نظری خود حذف کنیم. اینچنین بالابردن عقل و بر صدر نشاندن آن البته هیچ توجیهی در خارج از خودش ندارد، یعنی شاهد آن نیز خودش است. به نظر نمیرسد خیلی چیز دندانگیری از ادامه کنکاش در باره ماهیت جنگ نصیب ما شده باشد. ماهیت اخلاق بماند، اما توجه به ادعای اخلاقگرایان که هر رفتار انسانی قابل داوری اخلاقی است، موضوعی است که میتوان در موردش گفتگو کرد. حتی اگر از روانشناسی اخلاق نیز صرف نظر کنیم و ساخت نظامات اخلاقی را صرفا ناشی از فریبکاری وجدان ندانیم که توجیهی آرامشبخش برای غریزه بقاء جستجو میکند، اما پارادوکسهای اخلاق را نمیتوانیم کنار بگذاریم که نشان میدهند نظامات اخلاقی «تمام» نیستند. در واقع وضعیتهای زیادی وجود دارد که قابل داوری اخلاقی نیستند. یکی از نمونههای آن هم میتواند همین جنگ باشد. این پرسش که آیا جنگ اخلاقی است متضمن این فرض است که جنگ در دایره داوریهای اخلاقی قرار میگیرد. اما آیا اینطور است؟ خوب، آیا گزاره «جنگ اخلاقی نیست» خود گزارهای اخلاقی است؟ اگر اصرار داشته باشیم که گزاره فوق اخلاقی است، آنگاه اخلاقی بودن آن بالضروره منبعث از وجود جنگ به عنوان امر واقع است. به عبارت دیگر، نظام اخلاقی تمدن جدید که در آن جنگ امری ضداخلاقی است، خود در ماهیت و در مواد و مصالح سازندهاش، جنگ را به عنوان امری ضروری در بنیاد دارد. اساسا معلوم نبود در غیاب جنگهای طولانی و خشونتبار، صورت و ماده تمدن ما چگونه میبود و نظام اخلاقی ما شامل چه گزارهها و داوریهای بنیادینی بود. به این ترتیب آیا نمیتوان مدعی شد که جنگ غیر اخلاقی است از این منظر که جنگ و همزاد آن یعنی صلح اساسا در دایره داوریهای اخلاقی قرار نمیگیرند تا حکم کنیم که جنگ اخلاقی یا ضداخلاقی است؟ این سوال گشودهای است که پاسخهای ممکنی برای آن وجود دارد، پاسخهایی که مشخص کننده وضع مختار است نه گزارشی از حقیقیت منتسب به امر واقع. اما از جنبه دیگری نیز میتوان به این پرسش نگریست، از منظر عملگرایی. اگر جنگ را از مجموعه ابزارهای ممکن حذف کنیم، چه ضمانتی وجود دارد که جایگزینهای آن ابزارهای مناسبی برای تهدیدهای تمدنی باشد؟ به عنوان مثال آیا ضمانتی به کارآیی دیپلماسی بدون تهدید به استفاده از قوه قهریه وجود دارد؟ ممکن است در پاسخ، جنگهای را تقسیمبندی کنیم به جنگهای دفاعی و تهاجمی و یا تقسیمبندی بر اساس اهداف آن چنانکه در حقوق بینالملل تصریح شده است. اما ابهامات در این زمینه آنچنان زیاد است و زمانی که پای مفهوم حق و تداخل آن با مسئله اخلاق به میان میآید، موضوع آنچنان پیچیده و دشوار میگردد که عملا هیچ راهی پیش پای ما گشوده نمیشود. نمونه اروپا در این باره روشنگر است. سیاست کلی اروپا در منطقه خاورمیانه مبنی بر کاهش تنش نتوانسته تاکنون پاسخگوی بحرانهای جدی این منطقه باشد. اروپا حتی در پیشبرد دیپلماسی خارجی خود در این منطقه آنچنان ناتوان است که نمیتواند امیدی به حل و فصل تهدیداتی داشته باشد که مستقیما امنیت اروپا را نشانه رفته است. اروپا حتی از تامین امنیت سرزمینی خود و تهدیدهایی که مستقیما مناسبات داخلی این قاره را تهدید میکند ناتوان است، نمونه هم روسیه و ترکیه هستند. اگر اروپا عمیقا خواستار ادامه سیاستهای کج دار و مریز خود است، باید تجدید نظر اساسی در مناسبات بینالمللی خود به ویژه در امتیازات اقتصادی فراوانی که از آن برخوردار است کند. اروپا هرگونه افزایش تنش در منطقه خاورمیانه را یک تهدید مستقیم برای امنیت بینالملل تلقی میکند و گمان بر این است که چنین نتیجهای را از دو جنگ بزرگ در این منطقه به دست آورده باشد. از طرف دیگر اروپا امیدوار است همان دکترینی که در مورد چین و شوروری سابق نتیجهبخش بوده در مورد این منطقه نیز کارآیی داشته باشد. در اینجا دو خلط مفهومی اساسی صورت گرفته است. اول آنکه بلوک شرق و ایده سوسیالیزم مارکسیستی اگرچه تضاد بنیادینی با نظام سرمایهداری و مناسبات آن داشت، اما اساسا یک ایدئولوژی مدرن بود و نه یک تهدید تمدنی. مارکسیسم هیچگاه یک تهدید تمدنی برای غرب نبوده است و بیشتر از آن تائید کننده آن به عنوان مرحله ضروری از تکامل تاریخی بود، در حالیکه ماهیت تعارضات در این منطقه اساسا ضدتمدنی است. رویکرد بنیادگرایی اسلامی حتی معطوف به تاسیس تمدن اسلامی نیست، بلکه بیشتر خاصیت بربریت ضدتمدنی دارد و با هرگونه تمدنی در بنیاد مخالف است. البته این بربریت از داخل گفتمان مدرن تولد یافته ، بربریتی که به کارکردهای عقل مدرن آگاهی دارد و با این وجود آن را به نفع یک موجودیت متافیزیکی که اتفاقا در بنیاد ضدعقل است، به کنار میگذارد. آموزههای سید قطب سرشار از چنین دیدگاهی است. از همین زاویه نیز نکته دوم پیش کشیده میشود. سیاست سرکوب بنیادگرایی تاکنون مبتنی بر سرکوب رژیمهای سیاسی بوده است و کمتر معطوف به مهار یک بربریت مدرن. جنگ عراق که اساسا تنها سد بزرگ در برابر این بربریت مدرن را نابود کرد و دروازههای جهنم را پیش روی غرب گشود. اما آیا صرف اتکاء به دیپلماسی میتواند چنین بربریتی را مهار کند؟ مطمئن نیستم در غیاب امریکا،اروپائیان اصلا تمایل یا ارادهای برای جنگ با دولت اسلامی داعش داشتند یا خیر. تردید کمی دارم اگر داعش نیز قادر بود یک سیاست دوگانه هوشمندانه را در برابر غرب در پیش بگیرد، دولتمردان اروپایی اکنون عکس یادگاری با ابوبکر بغدادی و وزرای خارجه او نمیانداختند. به نظر میرسد اروپا مبلغ گونهای از نظام اخلاقی شده که در آن جنگ ضد اخلاقی است و این نظام اخلاقی تبدیل به پاشنه آشیل آن شده است.
آیا جنگ اخلاقی است؟
چهارشنبه, 3ام دی, 1399
اضافه شده توسط گیلانی نویسنده مطلب:مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.