. لنین در”دولت وانقلاب”قسمتی ازنامه مارکس به “ویدمیر” را به تاریخ ۵مارس ۱۸۵۲ به می آورد که در آن می گوید:”واما درباره خود باید بگویم، نه کشف وجود طبقات درجامعه کنونی ونه کشف مبارزه میان آنها، هیچ کدام از خدمات من نیست.مدت ها قبل از من مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزه طبقات واقتصاددانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته اند.کار تازه ای که من کرده ام اثبات نکات زیرین است:۱) این که وجود طبقات فقط مربوط به مراحل تاریخی معین تکامل تولید است.۲) این که مبارزه طبقاتی ناچار کار را به دیکتاتوری پرولتاریا منجر می سازد.۳) این که خود این دیکتاتوری فقط گذاری است به سوی نابودی هرگونه طبقات وبه سوی جامعه بدون طبقات”. . درتوضیح عبارات مارکس باید اضافه کنیم که مورخین واقتصاد دانان بورژوازی به جهت ساختار ایدئولوژیک تفکر خود که برآیند نظام طبقاتی است ؛ نمی توانند پاسخگوی سئوالاتی باشند که “تکامل تاریخی این مبارزه طبقات”را تا فراسوی نظام سرمایه داری می بیند. وکاری را که درک ماتریالیستی از تاریخ انجام می دهد، این است که می تواند دوران تاریخی پس از پایان عمر نظام سرمایه داری را ، هرچند به کلی ترین شکل ببیند ؛ ودرخطوط عمده، حرکت به سمت آن را نشان دهد. وبرخلاف تفسیری که لنین در”دولت وانفلاب” ازجملات مارکس ارائه می دهد و می گوید: “نکته عمده درآموزش مارکس مبارزه طبقاتی است ؛ آن مطلبی است که بسیار زیاد می گویند ومی نویسند، ولی این نادرست است.” دقیقا” “نکته عمده در آموزش مارکس مبارزه طبقاتی است” وتفاوت آن با مورخین واقتصاددانان بورژوازی در همین نقش “عمده”ای است که مارکس به عنوان بخشی از درک ماتریالیستی از تاریخ به “تکامل تاریخی این مبارزه طبقات” می دهد.ومارکس بر همین اساس “هیجدهم برومر” و “مبارزه طبقاتی در فرانسه” را می نویسد.به همین دلیل انگلس درنامه به “ژوزف بلوک” با اشاره به درک ماتریالیستی ازتاریخ می گوید: “مارکس به ندرت چیزی نوشت که این تئوری سهمی در آن نداشت. اما هیجدهم برومر لویی بناپارت بهترین نمونه ی به کار بردن این تئوری را نشان می دهد.” چرا که مارکس در این آثارجریا ن های یک انقلاب را ازدیدگاه منافع متضاد طبقات مختلف شرکت کننده آن، در کشوری که در حال گذراندن تکامل نظام سرمایه داری به شکل کلاسیک آن است ؛مورد بررسی قرار می دهد.وهمین تفاوت “عمده” درنقش مبارزه طبقاتی در تکامل تاریخی است، که آثار وی را از دیگر مورخین واقتصاد دانان بورژوازی متمایزمی کند وآن را به سمت دوران گذارسیاسی دیکتاتوری پرولتاریا وجامعه سوسیالیستی هدایت می کند. زیرا برای آنها نظریه مبارزه طبقاتی نه نقش”عمده” وتعیین کننده بلکه فرعی، جانبی ودرهمین حد واندازه در کناردیگر عوامل را بازی می کند، به همین دلیل همیشه به دنبال سازش طبقات ونظریه های فراطبقاتی هستند وبه وسیله مورخین،جامعه شناسان وسیاست مداران خود چنین ایدئولوژی ای راتبلیغ می کنند ونتیجه منطقی آن این می شود، که هرجا یک بحران فراگیر اقتصادی وسیاسی ازراه میرسد بیشترمعادلات آنها اشتباه از کار درآمده ومعمولا آن نتایجی را که تصور می کنند به دست نمی آید و همواره سعی می کنند موجودیت نظام سرمایه داری، خصوصا”در کشورهای بحران زده را با گذارازیک بحران آشکار به یک بحران پنهان تضمین نمایند؛ ونه تنها از بار مسئولیتهای خود شانه خالی می کنند بلکه امتیازاتی را نیز به خود اختصاص می دهند. هنگامی که نقش منافع طبقاتی ودرنتیجه مبارزه طبقاتی به عنوان یک عامل “عمده” وتعیین کننده در تکامل تاریخی درک شود می توان اهمیت آن را درتحولات ونتایجی که ایجاد می کند شناخت؛ ومارکس نیز براساس چنین اهمیتی است که به دیگر نتایج اعلامی خود از جمله دوران گذار سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا برای حرکت “به سوی جامعه بدون طبقات” دست می یابد. لنین می گوید:”کسی که فقط مبارزه طبقات را قبول داشته باشد،هنوز مارکسیست نیست وممکن است هنوز از چهار چوب تفکربورژوایی وسیاست بورژوایی خارج نشده باشد.محدود ساختن مارکسیسم به آموزش مربوط به مبارزه طبقات به معنای آن است که ازسروته آن زده شود،،مورد تحریف قرار گیرد وبه آن جا رسانده شود که برای بورژوازی پذیرفتنی باشد.مارکسیست فقط آن کسی است که قبول نظریه مبارزه طبقات را تا قبول نظریه دیکتا توری پرولتاریا بسط دهد.”(دولت وانقلاب) تمام مفاهیمی را که لنین تحت عنوان مارکسیست بیان می کند درک ابتدایی،ناقص وانحرافی خود او است. سیاست یک پدیده طبقاتی در جامعه سرمایه داری است که هنگامی به عنوان یک جنبش طبقاتی درجهت منافع طبقاتی پرولتاریا اعمال می شود این امر به معنی مبارزه طبقاتی، وقبول وپیش برد آن، سیاست پرولتری است.حال این پدیده چه ارتباطی به”چها رچوب تفکربورژوایی وسیاست بورژوایی” دارد؟چهارچوب فوق برای منافع طبقاتی بورژوازی عمل می کند وهرگزخواستارمبارزه طبقاتی برعلیه خود نمی باشد. درواقع لنین با عبارات فوق می خواهد از “سروته” مبارزه طبقاتی بزند تا هرچه زودتر به دیکتاتوری پرولتاریا برسد. حال ببینیم لنین چه تعبیر وتفسیری را از دیکتا توری پرولتاریا ارائه می دهد وآن را نیز به حساب مارکسیسم می گذارد.اومی گوید:”اپورتونیسم به خصوص دایره قبول مبارزه طبقاتی رابه نکته عمده یعنی به دوران گذاراز سرمایه داری به کمونیسم ، به دوران سرنگونی ومحو کامل بورژوازی نمیرساند درواقع این دوران به طور ناگزیردوران مبارزه طبقاتی بی نهایت شدید و شکلهای بینهایت حاد این مبارزه است . (دولت وانقلاب) هرکسی که اند ک اطلاعی از مفاهیم مارکسیسم داشته باشد با کمترین دقت درنامه مارکس به ویدمیر، می تواند تشخیص دهد که اودورانی راکه مبارزه طبقاتی جریان دارد با دورانی که ازآن تحت عنوان دیکتاتوری پرولتاریا نام می برد کاملا”متمایز نموده ویکی را نتیجه دیگری می داند.زیرا دیکتاتوری پرولتاریا بخشی از مبارزه طبقاتی در شرایط تازه یعنی پس از انقلاب پرولتری نیست . بلکه نتیجه وپایان مبارزه طبقاتی وآخرین اقدام سیاسی طبقه کارگرمی باشد که مضمون آن محو طبقات است. دراین دوران سیاسی طبقه کارگربا اقدامات خود برای منافع طبقاتی خود مبارزه نمی کند به همین دلیل مبارزه طبقاتی وجود ندارد،بلکه اقداماتی سیاسی راانجام می دهد که ازمضمون سوسیالیستی برخورداراست یعنی حرکت درجهت محو طبقات ونه منافع طبقاتی است. درنتیجه هنگامی که دیکتاتوری پرولتاریا آغاز می شود، مبارزه طبقاتی پایان می یابد ؛ واینها از نظرمضمون ، دوران های تاریخی کاملا ” متمایز ومتفاوت ازیکدیگرهستند. لنین هنگامی که از”سروته” مبارزه طبقاتی می زند و آن را به “نظریه دیکتاتوری پرولتاریا”می رساند، تازه دراین هنگام متوجه می شویم که دردوران دیکتاتوری پرولتاریا نیز مبارزه طبقاتی وجود دارد. درواقع او از مبارزه طبقاتی بورژوایی به مبارزه طبقاتی پرولتری میرسد، با این پیش شرط که، درزمانی که نظام سرمایه داری وجود دارد، هنگامی مبارزه طبقاتی پرولتاریا بورژوایی نیست که درخدمت مبارزه برای سوسیالیسمِ حزب کمونیست باشد؛ ودر زمانی که انقلاب سوسیالیستی انجام یافته مضمون مبارزه طبقاتی با اقدامات سوسیالیستی تعیین ومشخص می شود.درهردوصورت قضیه، آنچه که ماهیتا”باید باشد وجود ندارد، چرا که مبارزه طبقاتی مبارزه برسرمنافع طبقاتی پرولتاریا است ونه مبارزه برای سوسیالیسم ؛ به همین دلیل کمونیستها تبدیل به ایدئولوژیستهای طبقه کارگرو نمایندگان سیاسی آن می گردند درحالی که کمونیستها نمایندگان اجتماعی جنبش سیاسی طبقه کارگرهستند.البته اینکه مبارزه طبقاتی تا جامعه سوسیالیستی ادامه می یابد اتفاقی نیست، زیرا لنین به حضورطبقات درگیرآن برای ایجاد جامعه سوسیالیستی نیازمند است.تمامی مفاهیمی که دررابطه با دمکراسی ودیکتاتوری تا قبل از انقلاب سوسیالیستی وجود دارد مفاهیمی طبقاتی است. ولنین برای آنکه بتواند از مفاهیم فوق برای ایجاد جامعه سوسیالیستی استفاده کند آن را به دوران گذار سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا گسترش می دهد، درصورتی که پس ازانقلاب سوسیالیستی اولین تغییری که ایجاد می شود مفهوم طبقاتی دموکراسی ودیکتاتوری است که موجودیت خود را ازدست می دهد. با توجه به مطالب فوق است که لنین پس ازانقلاب سوسیالیستی ازسلطه سیاسی طبقه کارگر به عنوان “نیروی خاص برای سرکوب” نام می برد، با این تفاوت که :”واما از این تعریف چنین برمی آید که ” نیروی خاص برای سرکوب” پرولتاریا به دست بورژوازی،سرکوب میلیونها رنجبر به دست مشتی توانگربا “نیروی خاص سرکوب” بورژوازی به دست پرولتاریا (یعنی دیکتاتوری پرولتاریا) تعویض می گردد.” (دولت وانقلاب) ودرجایی دیگر می گوید:”شکل دولت های بورژوازی فوق العاده متنوع است ولی ماهیت آنها یکی است.این دولت ها هرشکلی داشته باشد،در ماهیت امر حتما” همه دیکتاتوری بورژوازی هستند. دوران گذار از سرمایه داری به کمونیسم البته نمی تواند شکل های سیا سی فراوان ومتنوع به وجود نیاورد ولی ماهیت آنها حتما”یک چیز خواهد بود:دیکتاتوری پرولتاریا” (دولت وانقلاب)هنگامی که از دیدگاه لنین مبارزه طبقاتی به دوران پس ازانقلاب سوسیالیستی انتقال می یابد، گام به گام برمبنای همان مفاهیم وپدیده هایی که نظام طبقاتی خصوصا” جامعه سرمایه داری را توضیح می دهد با همان مضمون وماهیت می خواهد به جامعه سوسیالیستی آرمانی خود دست یابد. تنها با این تفاوت که قبل از انقلاب سوسیالیستی بورژوازی حاکم بوده است وپس ازآن پرولتاریا حاکم می شود به همین دلیل او سعی می کند با دست اندازی به یک سری ازمفاهیم واقدامات سرکوبگرانه طبقاتی، جامعه سوسیالیستی را ایجاد کند. در صورتی که اگر از دولت به عنوان ارگان سیادت ازمنافع طبقاتی یک طبقه بر علیه طبقه دیگر نام برده می شود این وضعیت به قول انگلس :”برای جامعه ای که تاکنون وجود داشته واکنون نیز وجود دارد، جامعه ای که در مجرای تضادهای طبقاتی سیر می کند؛” می باشد؛ وآخرین شکل آن نظام سرمایه داری است. وپس از انقلاب پرولتری جامعه در”مجرای تضادهای طبقاتی سیر” نمی کند، به همین دلیل هنگامی که انگلس در رابطه با دولت دوران گذار سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا می گوید:”دیگر دولت به معنای اخص کلمه نیست.” دقیقا” برگرفته از ماهیت آن است، چون دیگردولت این دوران از ماهیت طبقاتی برخوردار نیست. زیرا دولتهای طبقاتی برای منافع طبقاتی یک طبقه برعلیه طبقه دیگر مبارزه می کنند واین دولتی است که نه برای منافع طبقاتی بلکه برای انحلال طبقات اقدام می کند.درواقع مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را که لنین سعی دارد با استفاده ازمفاهیم سیاسی طبقاتی جامعه بورژوازی توضیح دهد، قابل انطباق با دوران سیاسی پس از انقلاب سوسیالیستی نیست؛ زیرا دیکتاتوری بورژوازی دیکتاتوری طبقاتی آن است اما دیکتاتوری پرولتاریا دیکتاتوری طبقاتی آن نیست. بنا براین اساسا” مفهوم دیکتاتوری دردوران گذار سیاسی پس از انقلاب سوسیالیستی، آن چیزی نیست که درجوامع طبقاتی ازجمله جامعه سرمایه داری وجود دارد.وبرخلاف آنچه که لنین ازآن “به عنوان شرط ضروری درمفهوم تاریخی وطبقاتی” نام می برد، دیکتاتوری پرولتاریا شرط ضروری درمفهومی تاریخی-اجتماعی است؛ زیرا مضمون اقدامات سیاسی این دیکتاتوری، طبقاتی نیست، بلکه اجتماعی است ودرجهت منافع طبقاتی پرولتاریا عمل نمی کند بلکه ضرورتی تاریخی درجهت تکامل اجتماعی است؛ به همین دلیل مفاهیمی را که لنین درجهت منافع طبقاتی طبقه کارگر ازآن استفاده می کند درواقع تقلیل سوسیالیسم به مفاهیم ایدئولوژیک سیاسی جامعه طبقاتی است.دیکتاتوری هرگاه برخواسته ازمنافع طبقاتی باشد،درمقابل دموکراسی قرارمی گیرد،اما دیکتاتوری پرولتاریا ازدموکراسی غیر طبقاتی ناشی می شود به همین دلیل درمقابل دموکراسی نیست بلکه موانعی دردرون آن، درجهت تحولات اجتماعی، برای جلوگیری ازبرگشت دموکراسی به گذشته روبه زوال می باشد. . درحکومتهای کارگری وسوسیال دمکرات درجامعه سرمایه داری سلطه سیاسی طبقه کارگر سلطه طبقاتی اواست. اما دردوران گذار سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا سلطه سیاسی طبقه کارگرسلطه طبقاتی او نیست. بنا براین سلطه طبقاتی طبقه کارگر الزاما”سلطه سیاسی آن است اما سلطه سیاسی طبقه کارگر الزاما”سلطه طبقاتی آن نیست. درنتیجه پس از انقلاب سوسیالیستی :”نخستین اقدامی که دولت واقعا” به عنوان نماینده تمام جامعه به آن دست میزند – یعنی ضبط وسایل تولید به نام جامعه-درعین حال آخرین اقدام مستقل وی به عنوان دولت است.درآن هنگام دیگردخالت قدرت دولتی درشئون مختلف مناسبات اجتماعی یکی پس ازدیگری زاید شده وبه خودی خود به خواب می رود.”(آنتی دورینگ) درواقع پروسه زوال دولت واز بین رفتن طبقات، پی آمد ویا نتیجه مجموعه ای ازاقدامات اجتماعی است؛آن هم به “عنوان نماینده تمام جامعه” زیرا در زمانی که عمر نظام سرمایه داری پایان یافت اگر این اقدامات انجام نیابد به همراه جامعه بورژوایی کلیه تمدن بشری نابود خواهد شد وپایان تاریخ وگذار به بربریت آغاز خواهد شد.پس ازآنکه لنین دررساله “دولت وانقلاب” با آوردن انبوهی ازنقل قولهای نسبتا” طولانی ازمارکس وخصوصا” انگلس به عنوان پشتیبان نظری استفاده نموده تا خواننده رامجاب نماید که دولت پس ازانقلاب سوسیالیستی ارگان سرکوب طبقاتی پرولتاریا است ضمن آنکه از شوراها به عنوان شکل این دیکتاتوری نام می برد، ساختارآن را برمبنای تحلیل مارکس از کمون پاریس در”جنگ داخلی در فرانسه” قرار می دهد. اوکه ، دوسال پس ازانقلاب اکتبراحتمالا” برخی حقایق را به طورعملی دریافته است، درتناقضی آشکاردراثرخود”اقتصادوسیاست درعصردیکتاتوری پرولتاریا” به راحتی از این”دوران انتقالی”به عنوان”یک عصر تاریخی تام وتمام” نام می برد چیزی که دررابطه با آن در”دولت وانقلاب” می گوید:”دولت پرولتاریایی بلافاصله پس ازنیل به پیروزی،راه زوال در پیش خواهد گرفت،زیرا در جامعه بدون تضادهای طبقاتی، دولت لازم نیست ووجودش محال است”. لنین ابتدا می خواهد تضادهای طبقاتی را با مبارزه طبقاتی وسرکوب دولتی از بین ببرد.وسپس برای زوال دولت می گوید:”پرولتاریا فقط دولتی لازم دارد که زوال یابنده باشد،یعنی ساختمان آن طوری باشد که بی درنگ به زوال آغاز نهد ونتواند راه زوال نپیماید.”(دولت وانقلاب) و برای زوال دولت “ساختمان” دولت را پیش فرض قرار می دهد وسپس این ساختمان را برمبنای اقدامات کمون پاریس پایه ریزی می کند. تا “نتواند راه زوال نپیماید” به همان گونه که پیدایش طبقات ودرنتیجه دولت محصول “مراحل تاریخی معین تکامل تولید است” اگر دولت زوال می یابد، به خاطر شرایط تاریخی تکامل پایانی نظام سرمایه داری است وهنگامی این شرط نخست وجود نداشت نتیجه آن همچون کاری که لنین می کند، صرفا” به یک سری از تغییرات واقدامات سرکوبگرانه سیاسی تقلیل می یا بد. به همین دلیل لنین درتفاسیری که از نقل قول های مارکس وانگلس می آورد طوری مسئله را طرح می کند که این پدیده را توجیه نماید.لنین چون انگلس درپیشگفتارخود بر”جنگ داخلی درفرانسه” از کمون پاریس به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا نام می برد ، به این طریق با هزاران استدلال حداقل درعرصه نظری هرچند به صورت خیال پردازانه ای هم به دیکتاتوری پرولتاریا،هم دولت زوال یابنده وهم به قول لنین:”حکومت شوروی که یک میلیون باردمکراتیک ترازدموکراتیک ترین جمهوری بورژوایی است.”(انقلاب پرولتری) دست می یابد. امادراینجا دومسئله به رغم تمامی تلاشهای لنین، ازدیدگاه ماتریالیستی تاریخ، همچنان بی جواب می ماند، دراین جامعه پس از انقلاب سوسیالیستی، تکلیف مبارزه طبقاتی وخود طبقه کارگر چه می شود؟ زیرا این هردومتعلق به جامعه سرمایه داری ،”جامعه ای که در مجرای تضا دهای طبقاتی سیر می کند” می باشد.لنین نه تنها با آن کاری ندارد بلکه همواره سعی می کند آن راتقویت نماید زیرا سوسیالیسم اوبر مبنای موجودیت مبارزه طبقاتی وطبقه کارگر بناشده است؛ وتا هنگامی که این هردو وجود دارد نه دولت، ونه دیکتاتوری همراه آن زوال می یا بد؛و”حکومت شوروی” دموکراتیک، چیزی به جز آرزوهای کودکانه نخواهد بود. وکسانی که امروزبه رغم تمامی تجربیات غمبارگذشته هم چنان سعی میکنند تمامی بارگناهان را یا به شرایط سیاسی پس از انقلاب اکتبر منتسب کنند، ویا به گردن استالین بیاندازند، نه تنها خود درهمان راه قدم می گذارند، بلکه تنها موجب سردرگمی می شوند. هنگامی که انگلس ازکمون پاریس به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا نام می برد، این امر بیانگر مضمون سیاسی اقدامات کمون است، که مفاهیم دموکراتیسم وساختارهای سیاسی حاکمیت بورژوازی را که تا آن هنگام پدید آمده بود درهم شکسته، واقدامات و ساختارهای سیاسی متفاوت و خلاقانه ای را درجهت حفظ سلطه سیاسی خودایجاد می کند؛ که به نوبه خود درعین حال، نتیجه عدم تکامل ساختارها وظرفیت های سیاسی دولت درجامعه سرمایه داری در زمان وقوع کمون می باشد.به عبارت دیگر اقدامات کمون عکس العملی درمقابل”قدرت دولتی به نحوی که تا آن زمان مرسوم بود” می باشد. به همان گونه که دولت در مرحله معینی از تکامل اقتصادی پدید آمد، درادامه همراه با این تکامل اقتصادی، تکامل سیاسی را به همراه داشته است که موجب گردید باگسترش ظرفیتهای خود به درون طبقه کارگرومشارکت آن درقدرت سیاسی خودرا نشان دهد.بنا براین شکل، چگونگی واقدامات سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا تابع شرایط تاریخی پیدایش آن است وبه سادگی می توان تصورکرد که شکل،چگونگی واقدامات سیاسی آن درشرایط پایانی عمر نظام سرمایه داری متفاوت ازآنچه کمون پاریس به آن دست زده است باشد. زیرا کمون در هنگامی پدید آمد که هنوز جامعه سرمایه داری چشم انداز وسیعی از تکامل اقتصادی،اجتماعی وسیاسی را پیش رو داشته است. . درحالی که معادله برای لنین بسیار ساده ودم دست است، دونوع دموکراسی داریم یکی درجامعه سرمایه داری :”هرچه دموکراسی کامل ترباشد،به همان نسبت هم به هنگام پیش آمدن هراختلاف سیاسی عمیقی که برای بورژوازی خطرناک باشد،به تالانگری یا به جنگ داخلی نزدیکترخواهد بود.این قانون بورژوازی” است. ودیگری :”دموکراسی پرولتاری، که یکی ازاشکال آن حکومت شوروی است.” ولی چون :”مجلس بورژوازی موسسه غریبه وآلت ستم گری بورژوازی علیه پرولتاریا،موسسه طبقه متخاصم واقلیت استثمارگران است.شوراها سازمان بلاواسطه خود توده های زحمتکش واستثمارشونده هستند، سازمانی هستند که این امررا برای آنان تسهیل می نماید که خودشان دولت را بپا دارند وبه هرنحوی بتوانند کشورداری کنند.”(انقلاب پرولتری وکائوتسکی مرتد) پس باید یکی را خرد ونابود کرد ودیگری راجایگزین آن نمود. تمامی نظرات لنین از ابتدا برچنین مبنایی قراردارد وهمین مسئله را توجیه می کند. چون لنین پیش از انقلاب پرولتری پیدایش جامعه سوسیالیستی را صرفا” نتیجه مجموعه ای از اقدامات سیاسی می داند، اصولا” او هنگامی که درمورد انقلاب بورژوا دموکراتیک وانقلاب سوسیالیستی سخن می گوید،آن را به”تناسب قوای طبقاتی” منتسب می کند؛ یعنی آن را اقداماتی به نسبت قدرتی که حزب کمونیست دارد، می داند، چرا که به تناسب اهدافی که حزب کمونیست درپیش می گیرد، سطوح مختلفی از طبقات ویا اقشار موجود در جامعه را می تواند با خود همراه کند. وهروقت به هر علتی بتواند طبقات زحمتکش را با خود همراه کند به راحتی می تواند در جهت دست یافتن به اهداف سوسیالیستی خود، آن مسائلی را که درگذشته جزو اهداف مبارزاتی خود می دانست کنار بگذارد تا به سوسیالیسم مورد نظر خود دست یابد. با همین طرز تفکراست که بلافاصله پس ازانقلاب اکتبرهنگامی که بلشویک ها اکثریت را دردرون شوراها به دست می آورند،لنین با اشاره به آن میگوید:”تنها همان تاریخچه ظاهری شوراها ناگزیری برچیدن بساط موسسان وخصلت ارتجاعی آن را نشان می دهد.” ودلیل آن را این می داند که :” جمهوری شوراها شکل عالیتری ازدموکراتیسم است تا جمهوری معمولی بورژوایی دارای مجلس موسسان” (انقلاب پرولتری وکائوتسکی مرتد) لنین ابتدا با تبدیل کمونیستها به عنوان نمایندگان سیاسی طبقه کارگروجایگزینی آنهابه جای حزب طبقه کارگر ودرادامه با تقلیل ضرورت های تاریخی ایجاد سوسیالیسم به مجموعه ای ازاقدامات سیاسی،درکی سطحی، عوام پسند وخیالپردازانه که هیچگونه ارزش علمی ندارد را ارائه میدهد. وبه خاطر مبانی ایدئولوژیک تفکرات خود،انقلاب اجتماعی سوسیالیستی راکه یک پدیده جهانی تاریخی است، تبدیل به انقلاب سیاسی سوسیالیستی ملی می کند وبا توجه به دلایل فوق هرگز جمهوری شوروی نمی تواند گامی از آن فراتر رود. وبه همین جهت اردوگاه به اصطلاح سوسیالیستی درانبوهی از تناقضات بین ساختار اقتصادی وسیاسی جامعه گرفتارمی ماند، که سرانجام به فروپاشی آن منجرمی شود. . دراینجا برای روشن تر شدن موضوع، توضیح مواردی دررابطه باکمون پاریس لازم است، که انگلس درپیشگفتار خود بر”جنگ داخلی درفرانسه” ضمن آنکه ازآن به عنوان “دیکتاتوری پرولتاریا” نام می برد، اقدامات آن را درجهت “سلطه طبقاتی” طبقه کارگرمی داند؛ که درعین حال خود روشنگر ماهیت متناقض اقدامات کمون پاریس می باشد ،که درتحلیل نهایی، نتیجه شکل گیری آن دربسترزمانه وشرایطی است که کمون پاریس درجریان آن پدید آمده بود.انگلس می گوید:”این طبقه کارگر،برای آن که سلطه طبقاتی خودش را که به تازگی به چنگ آورده بود دوباره از دست ندهد،می بایست،ازیک سو،آن ماشین سرکوب گذشته راکه علیه خود او به کارگرفته شده بود از میان بردارد،ولی،از سوی دیگر تدابیری اتخاذ کند که قدرت تفویض شده به گماشدگان وکارمندان که خود اوبرای اداره جامعه مامور می کرد، همواره وبدون استثناء، پس گرفتنی باشد.”(مقدمه انگلس برچاپ ۱۸۹۱ جنگ داخلی درفرانسه) امروزهرگاه احزاب سوسیال دموکرات وکارگری از طریق انتخابات آزاد وسازوکارهای دموکراتیک پدید آمده، به قدرت سیاسی دست می یابند، برای حفظ سلطه طبقاتی خود، نه به ازمیان برداشتن ماشین دولتی نیاز دارند ونه اتخاذ تدابیری پس گرفتنی ازقدرت تفویض شده همچون کمون احتیاج است. هراقدامی که کمون انجام داد، بی گمان عکس العملی درمقابل شرایط سرکوبی بود که طبقه حاکم درمقابل طبقه کارگر قرار داده بود وبدون پیکاربرعلیه آن شرایط امروزنه احزاب سوسیال دموکرات وکارگری اروپا درجایگاهی که ایستاده اند می توانستند باشند ونه دست آوردهای دموکراتیک وحقوق بشری درجایگاه امروز خود قرارداشت . وپیکار کمون به عنوان بخشی ازمبارزات شکوهمندی که طبقه کارگراروپا وجهان برای به دست آوردن سلطه طبقاتی خود به آن دست زده اند وچنان خاطره ای ارزشمند درپیکارجهت دموکراسی برای همیشه گرامی خواهد بود. . ودرقسمتی دیگرانگلس می گوید:”خلاصه این که،دولت،دربهترین حالت،شری است که پرولتاریای پیروزدرپیکاربرای به دست آوردن سلطه طبقاتی خود،آن را {ازگذشته} به ارث می برد.”(مقدمه برچاپ آلمانی ۱۸۹۱ جنگ داخلی درفرانسه) امروز می توان عبارت انگلس را به گونه ای دیگربیان کرد، تا زمانی که طبقه کارگر درراه سلطه طبقاتی خود مبارزه می کند شروجود دولت را دربهترین حالت، یعنی وقتی که به قدرت می رسد، به ارث می برد، چرا که دولت بخشی از ماهیت وجودی سلطه طبقاتی است، چه از جانب بورژوازی وچه از جانب پرولتاریا همچون احزاب سوسیال دموکرات وکارگری دراروپا مورد استفاده قرار گیرد. چرا که دولت ارگان سیادت سیاسی یک طبقه برعلیه طبقه دیگراست ونمی توان از سلطه طبقاتی نام برد اما وجود دولت را منکرشد وآن را نپذیرفت.ونه تنها دراین شرایط بلکه درموقعیتی که پرولتاریا درجهت برافکندن هرگونه سلطه طبقاتی تلاش می کند دریک دورن گذارسیاسی دولت باماهیت متفاوتی همراه آن است. . اما درعباراتی که در پی خواهدآمد،مارکس مسئله را از زاویه دیگری توضیح می دهد او می گوید:”راز حقیقی کمون این بود:این اساسا” حکومتی بود از آن طبقه کارگر،زاییده نبرد طبقاتی تولید کننده برضد طبقات بهره مند از برخورداری وتملک، یعنی خلاصه شکل سیاسی سرانجام به دست آمده ای بود که رهایی اقتصادی کار {از قید سرمایه} از راه آن ممکن بود تحقق پذیرگردد.بدون این شرط آخری،پدید آوردن چیزی به نام قانون اساسی کمونی جز دست به امری ناممکن زدن وادا در آوردن نمی توانست باشد.سلطه سیاسی تولید کننده {مستقیم} نمی تواند با ابدی شدن بردگی اجتماعی اوهمزیستی داشته باشد.بنا براین، کمون می بایست در حکم اهرمی باشد برای برافکندن پایه های اقتصادی وجود طبقات،وبرافکندن خود سلطه طبقاتی با رها شدن کار {ازقید سرمایه}، هرآدمی به کارکن تبدیل می شود وکار تولیدی دیگر صفتی نیست که به طبقه معینی نسبت داده شود.(جنگ داخلی در فرانسه) پیش ازهمه باید یاد آوری کرد آنچه را که مارکس از آن به عنوان “شکل سیاسی سرانجام به دست آمده” نا م می برد تا سال ۱۸۷۱، یعنی هنگامی است که کمون پدید آمد، وشکل های سیاسی آتی راکه در طول قرن بیستم موجب پیدایش حکومت های سوسیال دموکرات وکارگری شد در خود ندارد.مارکس درعبارات فوق ازشرایطی که تحت آن “ممکن” بود کمون به سمت ایجاد جامعه سوسیالیستی حرکت نماید سخن می گوید،اما اینکه، با استفاده از این امکانات الزاما”و یا نتیجتا” جامعه فرانسه درآن زمان وبه تنهایی می توانست به سوسیالیسم دست یابد؟ تنها می توان آن را به عنوان یک پدیده جهانی- تاریخی بررسی نمود، مارکس یک واقعه تاریخی را درشرایط خود از دیدگاه ماتریالیستی تاریخ بدون آنکه بخواهد چیزی را به آن تحمیل کند از نظر طبقاتی تحلیل می کند ونقاط ضعف وقوت آن ومحتوای اقدامات آن را نشان می دهد.بی شک طبقه کارگربا دهها سال تجربیات خود پس ازخلاقیتها وابتکاراتی که درجریان کمون به کار می برد، اشکال شکوهمندی از اقدامات وتجربیات خودرا نشان داده است که با درگذشت انگلس و کشیدن خط مرزهای ایدئولوژیک ویا فرقه گرایانه ازجانب سوسیالیستها مانع ازدرک درست آن شده است. که یکی همواره خواسته است محتوای اقدامات طبقاتی خود را درنظام سرمایه داری سوسیالیستی بنامد وبه دنبال سازش طبقات است ودیگری با برانداختن قهری نظام سرمایه داری با همان منافع طبقاتی پرولتاریا می خواهد جامعه سوسیالیستی را ایجاد کند به همین جهت مبارزه طبقاتی هرگز از او جدا نمی شود؛ واین بلایی بود که کمون نیز گرفتار آن بود، به همین دلیل انگلس در نقل قول پیش گفته، اقدامات کمون را برای حفظ “سلطه طبقاتی خودش”نام می برد ومارکس از”برافکندن پایه های اقتصادی وجود طبقات،وبرافکندن خود سلطه طبقاتی” که “بدون این شرط آخری، پدید آوردن چیزی به نام قانون اساسی کمونی جز دست به امری ناممکن زدن وادا درآوردن نمی توانست باشد” سخن می گوید؛ کاری که لنین وحزب سوسیال دموکرات روسیه که چندین سر وگردن بالاتر ازاعضای کمون که دروجه غالب آن به قول انگلس”متشکل ازهواداران بلانکی وپرودون” بودند، نتوانستند انجام دهند. درک مسئله بسیار ساده است هم اعضای کمون پاریس وهم حزب سوسیال دموکرات روسیه که با وجود آنکه پس از انقلاب اکتبرنام خود را به حزب کمونیست تغییر داد، از طریق “سلطه طبقاتی” می خواستند به جامعه سوسیالیستی دست یابند واین کار چیزی جز “ادا درآوردن نمی توانست باشد.” پدیده ای که مارکس وانگلس به خاطرالویت ها و مسائل بزرگتری که درآن هنگام وجود داشت با ذکرتذکراتی به صورت گذرنده ای ازکنارآن رد شدند، وهمچنان گریبا ن سوسیالیست ها را، ازهردو طیف آن، چه اصلاح طلب وچه انقلابی را گرفته است. وتا هنگامی که نظام سرمایه داری مسیررشد وتکامل خود را طی می کند وپروسه زوال آن آغاز نشده است طبقه کارگرهرگز نمی تواند گامی ازمنافع طبقاتی،مبارزه طبقاتی وسلطه طبقاتی خود فراتر نهد. با توجه به آنکه مارکس درگذشته دررابطه با “اجرای رای عمومی گفته بود” “نتیجه ی اجتناب ناپذیر آن،دراین هنگام،سلطه سیاسی طبقه کارگراست.”اما بااین وجود، درزمان پیدایش کمون، همانند قرن بیستم، سلطه طبقاتی طبقه کارگرتجربه نشده بود، وچنین موقعیت وامکانی دراختیارطبقه کارگر قرارنداشت، بنا براین “سلطه سیاسی” طبقه کارگر، تنها می توانست درجهت برافکندن هرگونه سلطه طبقاتی خودرا نشان دهد. وچگونگی پیدایش واقدامات سیاسی کمون نیزچنین مضمونی را بیان می کرد، به همین جهت انگلس از آن به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا نام می برد. ومارکس نیز با درنظرداشتن این شرایط است که می گوید:”سلطه سیاسی تولید کننده {مستقیم} نمی تواند با ابدی شدن بردگی اجتماعی اوهمزیستی داشته باشد.”چنانکه ملاحظه می شود تجزیه وتحلیل های مارکس وانگلس برمبنای شرایط خاص تاریخی زمانی ومکانی که کمون پاریس بربستر آن صورت گرفته بود قراردارد؛ وبرشمردن نقاط ضعف آن، به این مفهوم نیست، که اگر کمون پاریس بر دشمنان خود به پیروزی می رسید، الزاما”پیدایش سوسیالیسم را به دنبال داشته است. زیرا درآن هنگام نظام سرمایه داری هنوز قابلیت رشد وتکامل عظیمی را پیش رو داشته است وتا هنگامی که یک نظام اقتصادی اجتماعی به رشد کامل خود نرسیده است نظام اقتصادی واجتماعی جدید پدید نمی آید. انگلس درعبارات فوقا” ذکر شده هنگامی که در مورد کمون پاریس سخن می گوید، آن را به عنوان یک رویداد تاریخی که از طریق آن سعی داشت به سوسیالیسم دست یابد بررسی می کند، به همین دلیل از کمون پاریس هم به عنوان “سلطه طبقاتی” که “به تازگی به چنگ آورده بود” سخن می گوید وهم از آن به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا نام می برد. اما مارکس در عبارات فوق آن امکانات لازم والبته نه کافی را برای رسیدن به سوسیالیسم نشان می دهد، به همین دلیل از “برافکندن خود سلطه طبقاتی” سخن می گوید. با توجه به رشد و گسترش دموکراسی احزاب سوسیال دموکرات وکارگری برای به دست آوردن وحفظ سلطه طبقاتی خود دیگر بدون آنکه به اقداماتی همچون کمون پاریس دست زنند،ازطریق حق رای عمومی وانتخابات آزاد که ازجانب طبقه کارگرکسب شده است به قدرت سیاسی دست می یابند. بنا براین اکنون دیگر به لحاظ تاریخی امکانات لازم جهت تفکیک بین مبارزه برای سلطه طبقاتی وبرافکندن سلطه طبقاتی برای طبقه کارگرفراهم شده است؛ بدون آنکه همچون کمون پاریس دچارمشکلات ،موانع ومصائب آن گردد. درنتیجه در شرایطی متفاوت با آنچه مارکس پس از کمون می گوید؛ اکنون طبقه کارگرمی تواند، “ماشین دولتی حاضروآماده ای را تصرف نماید وآنرا برای مقاصد خویش بکار اندازد.” . درادامه برای آنکه بتوانیم درک روشنتروبیشتری ازموقعیت ووظایفی که درمقابل آن قرارگرفته ایم داشته باشیم نقبی به درون “نقد برنامه گوتا” می زنیم که مارکس دربررسی “بخش دمکراتیک برنامه” می گوید:”بنا بربند دوم،حزب کارگران آلمان برای یک “دولت آزاد”مبارزه می کند. ولی دولت آزاد کدام است؟ بی شک برای کارگرانی که از سلطه روحیه کوته فکرانه زیر دستانی حقیر رهائی یافته اند،آزاد ساختن دولت هدف نیست. دولت امپراتوری آلمان کم وبیش مانند دولت روسیه آزاد است. ولی آزادی {واقعی} بدان معنا است که دولت از ارگان تحمیلی بر جامعه به ارگان تحت تسلط مطلق جامعه مبدل کنیم. از اینرو، امروزه دولت ها تا آن حد آزادند که توانسته باشند “آزادی دولت” رامحدود کرده باشند.” برمبنای چنین استدلالی، مارکس ازآن انتقاد می کند، که چرا در برنامه مفهوم “دولت آزاد” که خود نسبت به “آزادی دولت” مفهومی مستبدانه است استفاده شده است وانگلس نیز درنامه به ببل ۲۸مارس۱۸۷۵ به همین مطلب پرداخته ودرتوضیح آن می گوید:”دراین برنامه،”دولت آزادمردم”به”دولت آزاد” تبدیل شده است. درمفهوم دستوری آن، دولت آزاد دولتی است که درمقابل شهروندان خود از آزادی عمل کامل برخوردار باشد.به دیگر سخن، دراین مفهوم،دولت آزاد همان دولت استبدادی است.” باتوجه به مطالب وتمایزاتی که صورت گرفته، مارکس درنقل قول پیش گفته، می گوید:”آزاد ساختن دولت هدف نیست.” وهدف آن را دولتی نام می برد که “ریشه های فعلی دولت،یعنی جامعه بورژوازی خشکیده باشد.” اما با این وجود دمکراسی سوئیس برآلمان: “که نه به حکم منطق که به اقتضای آنچه که پلیس مجازدانسته عمل می کند،ارجحیت دارد.”ودر رابطه با آن چه که موجب تفاوت آزادی، دردرون دولت ها، بین کشورهای مختلف می شود،مارکس می گوید:”چون جامعه موجود بنیاد دولت موجود است” “به تناسب تاریخی هرکشور،کم وبیش تغییروتکامل یافته است.” وبه همین دلیل می گوید:”دولت کنونی درمحدوده هر کشوری شکل خاصی دارد ومیان دولت امپراتوری آلمان پروس ودولت سوئیس وآمریکا وانگلستان تفاوت هایی است.” در همین مورد انگلس در نامه به ببل با اشاره به وضعیت دمکراسی درپیشرفته ترین دمکراسی های جهان درآن هنگام که نشان می دهد چقدرشکننده وغیرقابل اعتماد بوده اند، دررابطه با برنامه گوتا می گوید:”آنها تنها حاضر شدند که مشتی خواست های ناروشن وصرفا”دمکراتیک دربرنامه گنجانده شود، خواست هایی چون “انتخابات با رای مستقیم مردم” که درسوئیس وجود داردوامروزبیشتر یک مد روزاست وزیان های آن بیش از فایده های محتمل آن است. البته اگر خواست مدیریت مردم مطرح می شد،شاید قضایا حالت دیگری پیدا می کرد.”با توجه به ضعف سازوکارهای دمکراتیک درپیشرفته ترین دمکراسی های جامعه سرمایه داری؛سازوکارهایی که درطول گذشت بیش از صدوچهل سال ازنامه انگلس،بخش هایی ازآنها درپیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری با رشد وگسترش دمکراسی به دست آمده،”خواست مدیریت مردم” که درآن هنگام تنها یک مفهوم کلی بوده است به صورت روشنتری خود را نشان می دهد. چنانکه ملاحظه می شود مارکس دربخشی ازنقل قول ذکر شده می گوید:”ولی آزادی {واقعی} بدان معنا است که دولت را ازارگان تحمیلی بر جامعه به ارگان تحت تسلط مطلق جامعه مبدل کنیم. از اینرو امروزه دولت ها تا آن حد آزادند که توانسته باشند “آزادی دولت” را محدود کنند.”وانگلس درنامه به ببل ازیکسو درتوضیح همین مطلب می گوید:”بعلاوه،دربرنامه ذکری ازشرط اول آزادی مشهود نیست،به عبارت دیگر،این مساله ذکر نشده که تمام صاحب منصبان باید برای تمام اعمال خود درمقابل هرشهروند ودر پیشگاه دادگاهها،برحسب موازین قانونی متعارف، مسئول باشند.” واین آن پروسه تاریخی وظرفیت هایی است که به وسیله تکامل جامعه سرمایه داری وبه پاس مبارزات قهرمانانه درحد واندازه های امروزین و بسیار متفاوت ازآنچه که درسال ۱۸۷۵ وجود داشته،به دست آمده وهمچنان مبارزه برای دستیابی هرچه بیشتربه آن دریک سیرتکاملی، بخشی ازوظایف دمکراتیک احزاب کارگری است. تا هنگامی که بنا به گفته مارکس:”دولت را از ارگان تحمیلی بر جامعه به ارگان تحت تسلط مطلق جامعه مبدل کنیم.”وازسوی دیگر انگلس با درنظر داشتن این بخش ازعبارات مارکس است که درنامه به ببل نتیجه این پروسه را چنین نشان می دهد:”ودقیقا” زمانیکه سخن گفتن از آزادی دولت در دستور روز قرار گیرد،دولت درآن زمان دیگر وجود خارجی نخواهد داشت.” با توجه به مطالب فوق،امروز با گذشت بیش ازصدوچهل سال از رویداد کمون، این موضوع قابل درک خواهد بود، که چگونه سعی داشت با توجه به شرایط تاریخی که درآن صورت گرفته وهنوز بسیاری از ابزارهای دمکراتیک امروزین حتی دردمکراتیک ترین کشورهای جهان ، وجود نداشت؛ ناچاربود، آنچه را که انگلس به عنوان”دووسیله کار آمد”به کار برده شده توسط کمون،نام می برد،مورد استفاده قرار دهد.دراین رابطه انگلس میگوید:”کمون برای آن که به همین بلایای اجتناب ناپذیردرهمه نظام های پیشین،یعنی تبدیل شدن دولت واندام های دولتی از خدمتگزاری جامعه به خدایگان مسلط بر جامعه، دچارنشود دووسیله کارآمد را به کاربرد.نخست این که گزینش همه مقامات دردستگاه های اداری،قضایی وآموزشی را تابع انتخاب برمبنای آراء عمومی کرد،درنتیجه، بنا را براین نهاد که آن مقامات درهرلحظه پس گرفتنی باشند. دوم این که دستمزد خدمات را، از پائین ترین تا بالاترین آنها،معادل همان دستمزدی قرارداد که دیگر کا رگران دریافت می داشتند.”(مقدمه فردریش انگلس برچاپ آلمانی۱۸۹۱ جنگ داخلی درفرانسه) بنا براین طبقه کارگربا توجه به تمامی تجربیات ومبارزاتی که پس از کمون انجام داده وپس ازاین نیز در جهت گسترش دمکراسی وهمچنین این “شرط اول آزادی” “که تمام صاحب منصبان باید برای تمام اعمال خود در مقابل هرشهروند ودرپیشگاه دادگاهها،برحسب موازین قانونی متعارف،مسئول باشند.” انجام خواهد داد؛اجازه نخواهد داد دولت ” به خدایگان مسلط برجامعه دچارشود”و برای انقلاب سوسیالیستی جهانی آینده تجربیات بسیار ارزنده تروراهکارهایی روشنتر وعملی تری راپیش روخواهد گذاشت؛ تا بشریت این درد زایمان گذاربه جامعه نوین سوسیالیستی را با کمترین صدمات تحمل نماید واین گذارشکوهمند تاریخی را به انجام رساند. . دراینجا تذکراین نکته لازم است،چنانکه ملاحظه می شود، برخلاف لنین که سعی داشته است به صورت کلیشه ای اقدامات انجام یافته درکمون را به عنوان یک الگووقانون عامِ انقلابات پرولتری و چگونگی دست یافتن به دیکتاتوری پرولتاریا نشان دهد،چنین دیدگاهی درنقد برنامه گوتا ازجانب مارکس وانگلس وجود نداشته است، آنها به طور مشخص مطالب مندرج دربرنامه را مورد انتقاد قرارمی دهند، وپیشنهادات خود را باتوجه به شرایطی که درآن قرار داشته اند ذکر می کنند واستفاده ازتجربیات کمون را درمفاهیمی کلی تردرک می کنند و توضیح می دهند؛این مطلب نشان می دهد که سوسیالیسم مورد برداشت لنین چقدر خام وابتدایی بوده است. . دراین قسمت پایانی به ذکر مواردی در رابطه با ایدئولوژی سیاسی به مثابه آگاهی اجتماعی پرداخته می شود. . موجودیت غیرعلمی ایدئولوژی سیاسی را ماهیت وریشه طبقاتی آن تعیین می کند؛ وبه دلیل آنکه جامعه سوسیالیستی فارغ ازهرگونه طبقات وایدئولوژی است جامعه علمی می باشد.و باتوجه به آنکه سیاست طبقاتی پرولتاریا جهت گیری تاریخی به سوی جامعه علمی سوسیالیستی را دارد،رویکرد آن علمی است. اما از دیدگاه سوسیالیستهای ایدئولوژیک، نوع نگرش واستفاده از سیاست توسط کمونیستها ومخالفین آنها سیاست را به دوبخش علمی وغیر علمی تقسیم می کند وطبقه کارگر نیز تابع سیاست کمونیستی ویا علمی آنها است(درجماعت خود هم هریک دیگری راکه ازسیاست فرقه گرایانه آنها پیروی نکند کمونیست ندانسته وبا انواع القاب بورژوا وخرده بورژوا طرد می نمایند.)؛وبه این طریق باقرارگرفتن برجایگاه طبقه کارگرسیاست کمونیستی راجایگزین سیاست طبقه کارگرمی کنند.درصورتی که،تا هنگامی که ازسیاست طبقاتی سخن گفته می شود درآن هیچ چیز کمونیستی وجود ندارد. اما چون کمونیستها “ازسیر جنبش پرولتری،شرایط وپیامدهای عام ونهایی آن درک روشنی دارند.” و”همواره وهمه جا منافع کل جنبش را نمایندگی می کنند.” وخصوصیات تاریخی این جنبش را که موجب حفظ شدن همبستگی وانتقال آن از جامعه سرمایه داری به جامعه سوسیالیستی می شود ازنظرعلمی توضیح می دهند؛این علمِ،سیاست است؛ نه سیاست علمی،چنانکه سوسیالیستهای ایدئولوژیک می پندارند.آنچه که به لحاظ علمِ، سیاست، ازنظر سیاسی افراد جامعه را ازیکدیگرمتمایزو جدا می کند موقعیت وجایگاه طبقاتی آنها است؛بنا براین سیاست صحنه عمل طبقاتی یا عمل بر مبنای منافع طبقاتی است که درعین حال محتوای سیاست راتعیین می کند.هنگامی که، مذهب،ملیت،قومیت،نژاد جایگزین منافع طبقاتی شود،ضمن جدا شدن سیاست ازپایه مادی خود، که درحقیقت پدید آورنده آن است، یک عنصر غیر مادی جایگزین آن می شود؛ درواقع یک ایدئولوژی همچون مذهب محتوا ونیازهای یک ایدئولوژی دیگر یعنی سیاست را تعیین می کند؛دراین هنگام تفاوتهای سیاسی افراد به صورت فراطبقاتی برحسب ماهیت مذهبی،نژادی،ملی وقومی آنها مشخص می شود.ومنافع طبقاتی دریک سیاست کلی تروبزرگتری همچون مذهب،نژاد،ملیت وقومیت حل شده وازطریق ودرپوشش اوهام فراطبقاتی آن بیان می شود.این وضعیت با نوعی برگشت به عقب، به نیروهای مخرب و بازدارنده درجامعه مدنی حقانیت بخشیده وآنها را رها خواهد ساخت؛ درحالی که، هنگامی، منافع طبقاتی درعرصه سیاست به صورت طبقاتی منعکس شده وخود رانشان دهد، حرکت برمبنای این منافع، موجب کم شدن فاصله طبقاتی وحرکت تاریخ به جلو می گردد. . مارکس می گوید:” این درآمدن افراد به صورت طبقات معین را نمی توان لغو کرد مگر اینکه طبقه یی به پیدایی آمده باشد که دیگر هیچ ادعای منافع طبقاتی خاصی علیه طبقه حاکم نداشته باشد.” وبرای آنکه طبقه کارگربه چنین شرایط ویا موقعیتی برسد سیرتکامل تاریخ باید آن را ایجاد نماید؛ طبقه کارگر درمرحله کنونی تاریخ درحال نبرد وکشاکش برسرمنافع طبقاتی خود است. وتامادامی که شرایط تاریخی ایجاد سوسیالیسم فراهم نشده است کلیه اقداماتی که به این نام صورت می گیرد، تنها به عنوان مجموعه ای از اقدامات سیاسی، حقوقی وقضایی باقی خواهد ماند وهیچگونه تغییروتحول تاریخی در شیوه تولیدی سرمایه داری، به شکل عالیتررا، ایجاد نخواهد کرد. ودراین هنگام، به جای آنکه ایدئولوژی تابع وپیامد منافع طبقاتی باشد، منافع طبقاتی را تابع ایدئولوژی خواهند ساخت و دیگرمبارزه طبقاتی نیروی محرکه تاریخ نخواهد بود بلکه چون با منافع طبقاتی نمی توان سوسیالیسم را ایجاد نمود عملا”منافع طبقاتی را طرد نموده ازایدئولوژی برای ایفاء چنین نقشی استفاده می شود، وبه دلیل آنکه به جای منافع طبقاتی، ایدئولوژی مبنای حرکت تاریخ قرار می گیرد به جای حرکت رو به جلو تاریخ، بشریت را درانبوهی از اقدامات ونگرش های مصیبت بارایدئولوژیک گرفتارمی سازد. درنتیجه، با تغییرجایگاه ایدئولوژی، به آن ارزش واعتبارهرچه بیشتری می بخشند، به جای آنکه، سوسیالیسم با محوایدئولوژی، بشارت دهنده روزی باشد که چنانکه مارکس می گوید:”علوم طبیعی روزی درعلوم انسانی ادغام می گردد، درست به همان گونه که علوم انسانی باعلوم طبیعی یکی می شود وآنگاه تنها یک علم واحد باقی خواهد ماند.” و روزی که درروند تکامل اجتماعی آزادی سیاسی،مذهبی وملی تبدیل به آزادی از سیاست،مذهب وملیت خواهد شد.واین”آزادی انسانی هنگامی کامل خواهد شد” که”سرانجام هنگامی که او نیروهای خود را شناخته وبه عنوان نیروی اجتماعی سازمان یافته باشد” “دیگراین نیروهارا ازخودش به مثابه نیروی سیاسی جدا نمی کند” وتنها تبدیل به یک “وجود اجتماعی”می گردد. .
درانتها به ذکر مواردی دررابطه باچگونگی ومراحل تشکیل حزب طبقه کارگردرکشورهای استبدادی می پردازیم . . به همان گونه که مارکس می گوید:”بدون تردید ساختارهای اقتصادی جامعه مدرن به کامل ترین و کلاسیک ترین وجهی در انگلستان پا گرفت.” عینأ از عبارات فوق می توان، دررابطه با حزب کارگر انگلستان به عنوان سازمان سیاسی طبقه کارگر استفاده نمود. حزبی که در طول دهه های طولانی به تدریج ازبطن مبارزات خودانگیخته وخودبخودی طبقه کارگر وبا شکل گیری ورشد اتحادیه های کارگری به همراه تکامل نظام سرما یه داری پدید آمد،بااین وجود هرگز نمی توان، وچنانکه دراروپای غربی نیز سابقه نداشته،از آن به عنوان یک الگو ویا شکل قابل انطباق با شرایط تاریخی کشورهای مختلف استفاده نمود،بنابراین چگونگی پیدایش حزب طبقه کارگر درهر کشوری به نسبت تحولات آن متفاوت از دیگران می باشد؛ ضمن آنکه ماهیت ومسیرفعالیت آنها مشترک می باشد. بنا براین از برخی خصوصیات وتجربیات احزاب کارگری وسوسیال دموکرات می توان به عنوان تجربه عام در دیگر کشورها استفاده نمود. خصوصیات وتجربیاتی که پیش ازهرچیزاین امررا به ما نشان می دهد که هیچ شکل وزمانبندی از پیش تعیین شده ای برای ایجاد حزب طبقه کارگر، خصوصا” در کشورهایی همچون ایران که از شیوه تولید آسیایی به نظام سرمایه داری گذارکرده اند وجود ندارد، زیرا دراین کشورها چارچوبهای ایدئولوژیکی بازدارنده ازپیش تعیین شده که محصول ماهیت انتقالی نظام سرمایه داری به این جوامع میباشد ونظام های سیاسی دیکتا توری که به لحاظ ماهیت، شدت وابعاد آن، هرگز با پروسه تاریخی ای که طبقه کارگر اروپای غربی پشت سرگذاشته، قابل مقایسه نیست؛ واین امرموجب شده همیشه موانع بسیاری را دراین انتقال تاریخی ایجاد نموده وبه نسبت آن پروسه تشکیل حزب طبقه کارگررا با بسیاری از چالشهای غیرقابل پیش بینی روبروسازد.زیرا روند تشکیل حزب طبقه کارگر وحضوروارتقای سیاسی آن، نسبت مستقیم با رشد وگسترش دموکراسی در جامعه سرمایه داری دارد.بنا براین طبقه کارگرموظف است مبارزه با استبداد راهمیشه به عنوان بخشی ازموجودیت سیاسی ومبارزات عام خود قرار دهد.اما با این وجود طبقه کارگرنمی تواند مبارزات خاص خود را موکول به زمانی نماید که استبداد از بین رفته باشد؛ به همان گونه که در اروپای غربی نیز چنین نبوده است، واین پروسه به نسبت هر کشوری اشکال مختلفی را از سر گذرانده است. هنگامی که اروپا درحال گذراندن پروسه انتقال از فئودالیسم به سرمایه داری بود،اندیشمندان بزرگ عصرروشنگری به نسبت این تکامل تاریخی ضمن آنکه ایدئولوژی بورژوازی را تدوین می نمودند تلاشها وکوششهای بسیاری را در جهت بیرون راندن مذهب از کانونهای قدرت سیاسی نمودند. اما چون پیدایش نظام سرمایه داری درآسیا نتیجه یک روند تاریخی طبیعی نبود، وبه صورت انتقالی از جهان غرب وارد شرق شد، پروسه تاریخی گذارازنیروهای مذهبی چنانکه در غرب شاهد بوده ایم دراین جوامع اتفاق نیفتاد وبه دلیل آنکه عنصر مذهب در بسیاری از مواقع تامین کننده منافع کشورهای استعمارگر وسلطه جو بوده است، همواره سعی نموده اند ازنقش مذهب به سود خود بهره جویند وهمین امر ضمن قدرت بخشیدن به نیروها ی مذهبی آنها را درموقعیتی(و با توجه به کج فهمی هایی که ازسوی کمونیستها ازمناسبات طبقاتی وتعریفی فرقه گرایانه ازجایگاه شان وجود داشت) قرارداد تا بتوانند از این شرایط جهت قدرت یابی خود استفاده نموده و رنج، مشقت وعقب ماندگی بسیاری را براین جوامع تحمیل نمایند. بنا براین شرایط متفاوت گذاربه نظام سرمایه داری نسبت به آنچه که دراروپای غربی پیش آمده است به نوبه خود باعث شد که طبقه کارگردر این جوامع با شرایط پیچیده وسخت تری روبروشود ونقش دیکتاتوری وسرکوب وایدئولوژی های مختلف درجلوگیری ازشکل گیری جنبش طبقاتی کارگران وهدایت آن درمسیرهای فرقه گرایانه، توده واروفرا طبقاتی مرتجعانه را هرچه بیشتر فراهم سازد. درنتیجه در کشورهای روبه توسعه به غیر از تفکرات ایدئولوژیک، چه مذهبی وچه غیرمذهبی که هر یک نوبه خود می تواند مانعی درراه ایجاد حزب طبقه کارگرباشد، وجود استبداد به عنوان بزرگترین مانع درمقابل آن قراردارد وپیامد آن در روند جنبش طبقاتی پرولتاریا اولا”مبارزه مخفی ودوما”به تبعیت از آن، سازماندهی مرکزیت گرا می باشد؛ که وجه مشخصه جنبش های فرقه ای درشرایط استبداد است. بنا براین برای تشکیل حزب طبقه کارگر که باید “بربنیاد واقعی عناصرراستین جنبش طبقاتی کارگران متکی”باشد وجود دموکراسی شرط لازم آن است. اما چنانکه گفته شد طبقه کارگر نمی تواند مبارزات خود را به زمانی موکول نماید که استبداد ازبین رفته وبه حزب طبقاتی خود دست یافته باشد؛ وباید ازتمام امکانات وتجربیات خود استفاده نماید ودرشرایطی که اعتصاب غیر قانونی است وازهرگونه تشکلات سندیکایی واتحادیه ای علنی درقالب یک جنبش طبقاتی جلوگیری شده وکارگران را به شلاق کشیده ورهبران شا ن را تبعید،زندانی ویا مخفیانه وآشکارا می کشند آنها مجبورند در کنار دیگراشکال مبارزاتی از تشکلهای مخفی ومرکزیت گرا جهت تقویت جنبش طبقاتی خود استفاده نمایند ودر خدمت آن قرار دهند. به همین دلیل گفته می شود:”وجه مشخص مرحله نخست مبارزه ی پرولتاریا علیه بورژوازی یک جنبش فرقه ای است. درزمانی که پرولتاریا هنوز آن قدررشد نکرده که به مثابه یک طبقه عمل کند،وجود این جنبش منطقی است.”(مارکس وانگلس،”شکاف های ساختگی درانترناسیونال” ۱۸۷۲ صورت جلسات شورای عمومی انترناسیونال) وهنگامی که شرایط برای جنبش طبقاتی فراهم شد، چنانکه مارکس نیز تاکید دارد، جنبش فرقه ای درجنبش طبقاتی “حل شود” و “درقالب جنبش عمومی تداوم یابد وآن را غنا بخشد.” بدون آنکه بخواهد”جنبش طبقاتی تابع جنبش یک فرقه خاص شود.” مارکس می گوید:”فرقه گرایی سوسیالیستی ورشد جنبش طبقه ی کارگرهمیشه با یکدیگر نسبت معکوس دارند فرقه ها فقط تا آن جا حقانیت (تاریخی) دارند که طبقه کارگر هنوزبرای برپایی یک جنبش تاریخی مستقل پخته نشده است. همین که به این حد از پختگی برسد،تمام فرقه ها از بنیاد ارتجاعی می شوند. با این همه،چیزی را که تاریخ آن را درهمه جا نشان داده است درتاریخ انترناسیونال نیز تکرارشد آن چه کهنه شده می کوشد خود را درشکلی نو نشان دهدو حفظ کند.”(نامه مارکس به بولته۱۸۷۱) به رغم تمامی تلاشهای مارکس وانگلس که از طریق انترناسیونال برای از بین بردن فرقه گرایی سوسیالیستی انجام دادند،لنین توانست بنیاد حزب سوسیال دموکرات روسیه را که بعد ها نام حزب کمونیست را برآن گذاشت،بااستفاده ازآن چه کهنه شده بود، وتداوم آن، واستفاده از مرکزیت گرایی ومخفی کاری،به” شکلی نو نشان دهد” وجایگزین “جنبش تاریخی مستقل” طبقه کارگرکند،وجنبش طبقاتی “تابع جنبش یک فرقه ی خاص شود” و “پیروی ازیک آیین خاص را برای این جنبش تجویزکرد.” زیرا دلیل پیدایش حزب کمونیست انجام انقلاب سوسیالیستی، ومبارزه درراه منافع طبقاتی کارگران درخدمت آن است. ودلیل پیدایش حزب طبقه کارگراستفاده ازتمام امکانات ونهادهای سیاسی واجتماعی درشرایط دموکراتیک،و دفاع ازمنافع طبقاتی ودموکراسی درجامعه سرما یه داری است وانقلاب سوسیالیستی ادامه منطقی وتاریخی آن می باشد.”سازماندهی مرکزیت گرا” که خود درعین حال می تواند تابع شرایط خاصی باشد که فعالیت مخفی ایجاد می کند، برخلاف طبیعت اتحادیه ها و همچنین احزاب کارگری وایجاد آن است. مارکس می گوید:”بی آنکه بخواهم وارد جزئیات شوم،فقط می خواهم بگویم که سازماندهی مرکزیت گرا، اگرچه برای تشکل های مخفی جنبش های فرقه ای بسیار مفید است،برخلاف طبع اتحادیه های کارگری است. این سازماندهی، حتی اگرممکن باشد– ومن به صراحت می گویم که ناممکن است– دست کم برای آلمان نامطلوب است.” (مارکس درنامه به شوایتسر۱۸۶۸) این سخنان مارکس را به راحتی می توان به احزاب کارگری نیز تعمیم داد زیرا درشکل کلاسیک،طبیعی وتاریخی حزب طبقه کارگر پیامد منطقی رشد دیگر تشکلات طبقه کارگر همچون اتحادیه های کارگری هستند ونگاهی به تاریخ حزب طبقه کارگردرانگلستان به سادگی گواه آن می باشد، و اگردراروپای غربی دموکراسی وجود نداشت چگونه این احزاب می توانستند با گسترش مطالبات خود به درون قدرت سیاسی حاکم از موجودیت خود دفاع نموده وآن را گسترش دهند. درشرایط وجود استبداد است که تشکل های فرقه گرای مرکزیت گرا ومخفی پدید آمده وزمینه رشد می یابند وبه عنوان بخشی ازمطالبات اکثریت جامعه سیاست براندازی نظام سیاسی حاکم رادر پیش می گیرند. وچون ارتباط منطقی وتاریخی با “جنبش طبقاتی”ندارند آن را تابع “جنبش یک فرقه خاص” می کنند.آنها چون رویکردی انتزاعی به مفهوم طبقه دارند ونمی توانند تکامل تحولات تاریخی طبقه کارگروچگونگی ارتباط آن را با پیدایش جامعه سوسیالیستی درک نمایند،ازنقطه نظرات ایدئولوژیک برای پر کردن این خلا”تاریخی استفاده می کنند.مارکس می گوید:” درسال ۱۸۴۷،هنگامی که همۀ اقتصاد دانان سیاسی وهمۀ سوسیالیستها درمحکوم کردن اتحادیه های کارگری هم نظر بودند، من ضرورت تاریخی آنها را نشان دادم.” (مارکس،ازنامه به لودلو۱۸۶۹) بسیاری از احزاب سوسیال دموکرات اروپای غربی،که با توجه به شکل متفاوتی که نسبت به انگلستان پدید آمدند، نام دیگرحزب طبقه کارگراست، ادامه منطقی وتاریخی اندیشه های مارکس در رابطه با جنبش طبقاتی پرولتاریا است که با کوشش های او ازهمین موضوع آغاز شد که بعدها دربرخورد با اندیشه های فرقه گرایانه پردون، لاسال وباکونین از چهره های شاخص در جنبش کارگری چه پیش از تشکیل انترنا سیونال اول وچه پس از آن ادامه یافت،درنتیجه نظریات مارکس برای همیشه برموجودیت آنها سایه انداخته است. لنین با توجه به این که فکر می کرد با ازبین رفتن انترناسیونال دوم، اثرات سازشکارانه آن رابرطبقه کارگرکمتروموجب قدرت گرفتن انقلاب سوسیالیستی درسطح بین المللی خواهد شد، با انتساب انواع القاب تاسف باربه آن، تلاش بسیاری را درجهت فروپاشی آن وایجاد کمینترن نمود. برای لنین، انقلاب اروپا “مساله مربوط به مقدمات عینی تاکتیک انقلابی” بوده است، وهرچه را که سد راه آن تشخیص می داد، باید از میان برداشت.زیرا اوانقلاب اروپا را نتیجه مجموعه ای از اقدامات وحسابگریهای موفقیت آمیز سیاسی می داند و چنانکه می گوید:”حساب روی انقلاب اروپا در صورتی برای مارکسیست حتمی است که وضع انقلابی موجود باشد.این یک اصل ابتدایی مارکسیسم است که تاکتیک پرولتاریای سوسیالیستی نمی تواند درآن هنگامی که وضع انقلابی موجود است ودرآن هنگامی که چنین وضعی وجود ندارد یکسان باشد.”(انقلاب پرولتری وکائوتسکی مرتد) بنا براین با توجه به گفته لنین، برمبنای وضعیت ، دریک زمان می توان خواستار انقلاب اروپا بود و در زمان دیگرمی توان بدون آن،به تنهایی،همچون روسیه راه خود را درجهت انقلاب سوسیالیستی پیمود ؛ در صورتی که ضرورت تاریخی به هم پیوستگی انقلاب سوسیالیستی اروپا به خاطرماهیت بین المللی تحولات اجتماعی که در نتیجه انقلاب سوسیالیستی ایجاد می شود می باشد وبدون آن گذاربه جامعه سوسیالیستی امری غیر ممکن ومحال است.لنین با توجه به مواردی که ذکرشد ، با ایجاد شکاف درجنبش طبقاتی وانجمن بین المللی کارگران آن را به جنبش بین المللی احزاب فرقه گرای کمونیستی که همواره “می پندارند نسخه ی درمان و رنج توده ها را درجیب دارند” تبدیل کرد. امروزبا استفاده ازتجربیات گذشته ، لزوم ایجاد احزاب کارگری و انترناسیونال جدید به عنوان یک ضرورت مبرم تاریخی درسطح بین المللی بصورت پررنگی خود نمایی می کند. . ۹۵/۹/۱۵ کاوه

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)