متاسفانه بسیاراتفاق میافتدکه به مجرد جذب اصول مهم یک تئوری
جدید،حتی گاهی اوقات به طور نادرست،بعضی هافکرمیکنندکه کاملا”
آن را درک کرده وبدون هیچ دردسری میتوانند آن را به کار گیرند.
ومن نمی توانم بسیاری از”مارکسیتهای اخیر”راازاین عیب معاف
کنم،زیراکه تعجب آورترین آثاردراین ربع(قرن)به وجودآورده شده اند”
(نامه انگلس به ژوزف بلوک۱۸۹۰)
سوسیالیسم علمی یا سوسیالیسم ایدئولوژیک؟
۱-ماتریالیسم علمی وفلسفه
کشف بزرگ علمی مارکس، یعنی شناخت ماتریالیستی تاریخ، گذار از ایدئولوژی فلسفی که قلمرو آگاهی اجتماعی است ؛ به علم تاریخ وآگاهی کمونیستی یاعلمی می باشد. به این طریق “آنچه از فلسفه ی گذشته به طورمستقل باقی می ماند، دانش تفکر و قوانین آن، یعنی منطق صوری و دیالتیک است”(لودیک فوئر باخ ) که جهت درک ماتریالیستی تاریخ از آن استفاده شد . مارکس برای آن که بتواند از دیالکتیک مستقلأ، به عنوان یک علم استفاده کند نه تنها فلسفه جدیدی ارائه نداد، بلکه عمر فلسفه را با هگل این تاج تکامل اندیشه فلسفی ، جهت شناخت علمی تاریخ پایان یافته اعلام داشت. ذکر موارد فوق به این معنا نبود که پس از هگل دیگر هیچ سیستم فلسفی به وجود نخواهد آمد و یا فیلسوفی وجود نخواهد داشت؛ زیرا تا هنگامی که جامعه سرمایه داری وجود دارد، فلسفه نیز به عنوان یکی از انواع ایدئولوژیهای نظام طبقاتی و روبنای فکری و نیازهای آن ، بر مبنا و استفاده از این شرایط با مقاومت در مقابل جهان بینی علمی ماتریالیستی به حیات خود ادامه خواهد داد ؛ در نتیجه هیچ یک از ایدئولوژیها همچون فلسفه “از راه نقد ذهنی و نظری” علمی مارکسیسم از بین نمی رود “بلکه از راه سرنگونی عملی روابط اجتماعی بالفعل که موجد این رنگ و نیرنگ های ایده آلیستی اند، گشوده توانند شد”(ایدئولوژی آلمانی)برخلاف آنکه، بسیاری، چه آنانکه مخالف مارکسیسم بوده اند و چه آنانکه خود را مارکسیست می دانسته اند، خصوصأ لنین از مارکس به عنوان فیلسوف نام برده اند یا سعی در توضیح فلسفه مارکس داشته اند؛ در واقع از ابتدا درکی انحرافی از مارکسیسم ارائه داده اند. زیرا درنخستین گام، تعاریف مارکس را ازمفهوم طبقاتی ایدئولوژی نادیده می گیرند؛ ومرز بین علم وایدئولوژی را تشخیص نمی دهند.
تاکنون بسیاری از سوسیالیستهای ایدئولوژیک به دنبال توضیح فلسفه مارکس برآمده اند و به کمبودهای ناشی از آن خرده گرفته اند. آنها نمی توانند درک کنند که اساسأ مارکس نه فلسفه ای داشته نه در پی ایجاد حقانیت برای”اصول فلسفه آینده”همچون فویر باخ بوده است. آنها آنچنان در تنگنای تفکرات فلسفی و ایدئولوژیک گرفتار آمده اند که حتی وقتی آثار انگلس را درمورد فلسفه؛ همچون لودیک فوئرباخ را مطالعه می کنند، درک نمی کنند که تمام سطور آن همانند دیگر آثار وی وهمچنین اثر گرانقدرآنها، ایدئولوژی آلمانی در توضیح این مسئله است که چگونه فلسفه را
بطور کلی برای شناخت علمی تاریخ به کناری گذاشته اند و به درک علمی ماتریالسیی تاریخ گذار نموده اند. و دقیقأ در جا یی که انگلس در آثار خود سعی کرده است چگونگی انتقال از تفکر فلسفی و ایدئولوژیک را به تفکر علمی ماتریالیستی تاریخ توضیح دهد، سوسیالیستهای ایدئولوژیک همچون کشف یک راز به فلسفه مورد انتظار خود دست یافته اند؛ وهدف اصلی مورد نظر انگلس را در آثار فوق که همانا نفی فلسفه به عنوان یکی ازاشکال ایدئولوژی جامعه طبقاتی است؛ درک نکرده اند
براین مبنا؛ تا هنگامی که سیر تحول فکری انسانها در چارچوب پاسخ به این پرسش کلی، ودر عین حال بزرگ و اساسی باقی مانده بود، آیا تفکر تقدم دارد یا هستی؟ یا روح تقدم دارد یا طبیعت؟ نوع پاسخ به آن، در قلمرو فلسفه قرار داشته و محدوده های آن را ترک نکرده و تنها موجب ایجاد مکاتب گوناگون ایده آلیستی و ماتریالیستی، در تفکر فلسفی گردیده و آنها را به دواردوی بزرگ ماتریالیسم و ایده آلیسم تقسیم نموده است. چون طبیعت نقطه آغاز”علم راستین است”، تااین حد، ماتریالیستها ضمن آنکه پاسخ علمی به پرسش فوق داده اند
؛ اما ماتریالیستهای فلسفی بیش نیستند. پاسخ آنها در تاریخ علم قرار دارد
. هنوز،علم تاریخ، کشف و درک نگردیده است. این تغییر بینش، از طبیعت، وهنگامی به وجود می آید، که ازطریق پژوهش ها و کشفیات علوم طبیعی و دانش دیالکتیک، مکاتب گوناگون ایده آلیستی و ماتریالیستی فلسفی به کناری گذاشته می شوند زیرا دیالکتیک درعلوم طبیعی حقایق خود را می بیند وعلوم طبیعی دردیالکتیک تصاویر خود را می یابد
انگلس در رابطه با دستاوردهای علوم طبیعی در قرن نوزدهم که چنین امکانی را فراهم ساخت می گوید:”در واقع در حالی که علم طبیعی تا پایان سده گذشته بیشتر علم گرد آور ، علم اشیاء از پیش کامل بود ، در سدهً ما علم طبیعی اساسأ علمی است نظام دهنده ، علم فرایندها، علم خاستگاه و تکامل این اشیاء علم همبستگی ای که این فرایندهای طبیعی را در یک کل بزرگ پیوند می دهد.”( لودیک فوئرباخ) بنابر این ماتریالیسم علمی جهت روشن ساختن ماهیت علمی شیوه یا روش دیالکتیکی در رابطه با طبیعت از قوانین علمی کشف شده توسط علم طبیعی استفاده میکند و براین مبنا همبستگی آنها را نشان میدهد. در نتیجه فلسفه طبیعت را که بر مبنای پیش گزاره های فلسفی و تصورات ذهنی است به دور انداخته و دیالکتیک طبیعت را که نشان دهنده درک علمی از قوانین عام حرکت طبیعت میباشد ، جایگزین آن می کند.اکنون دیگر” هر کوششی برای احیای آن ( فلسفه طبیعت ) نه تنها غیر لازم بلکه گامی به عقب نیز خواهد بود.”(لودیک فوئرباخ) آنچه که موجب می شود ماتریالیسم در بینش نسبت به طبیعت از محدوده فلسفه خارج شود، از یکسو، کشفیات جدید علم طبیعی در قرن نوزدهم،وازسوی دیگر علم دیالکتیک است. به همین جهت تمام ماتریالیستهای پیش از مارکس، با توجه به عقب ماندگی علوم طبیعی ودرک متافیزیکی از پدیده های طبیعی در محدوده فلسفه باقی ماندند. و با وجود آنکه فوئرباخ ، به درستی در مورد فلسفه می گوید:” که فلسفه چیزی بیش از دین به تفکر در آمده و در تفکر گسترش یافته نیست و بنابر این باید به همان سان چونان شکل و شیوه دیگری از هستی بیگانگی انسانی محکوم گردد.” اما خود به جهت درک متافیزیکی از طبیعت در دام فلسفه گرفتار می ماند. اگر برای خروج نگرش فلسفی به طبیعت ماتریالیسم علمی از پژوهش های علم طبیعی استفاده می کند وعلم دیالکتیک تنها”شیوه ارائه مطلب” است؛ در زمینه تاریخ انسانها اساسأ چنین علمی وجود نداشت.
“ماتریالیسم کهن، تمام تاریخ پیشین را تله ی خام بی منطق وخشونت و زور میدید”
و باید” دربهترین حالت هرچه زودتر فراموش گردد”
و فوئرباخ نیز به عنوان یک ماتریالیست تا آنجا که به تاریخ انسانها می پرداخت از تصورات و مفاهیم
ایدئولوژیک و ایده آلیسم فلسفی استفاده می کند؛ به همین جهت در ایدئولوژی آلمانی گفته میشود
:”فوئرباخ تا آنجا که ماتریالیست است به تاریخ توجهی ندارد تا آنجا که به تاریخ می پردازد ماتریالیست نیست” در نتیجه در زمینه تاریخ انسانها ماتریالیستهای فلسفی حرفی برای گفتن نداشتند . .
بنابراین، تغییر بینش از فلسفه به علم، از طبیعت آغاز می گردد، اما در تاریخ انسانها است که خود را به صورت تلاش همه جانبه از سوی مارکس و انگلس نشان میدهد و به صورت خستگی ناپدیری عمر کوتاه آنان را به خود مشغول می دارد. “تاریخ طبیعت و تاریخ انسانها، تا زمانی که انسانها وجود دارند به یکدیگر وابسته اند. تاریخ طبیعت که علم طبیعی خوانده میشود در اینجا مورد نظر ما نیست ولی ما ناگزیزیم تاریخ انسانها را بررسی کنیم. چرا که تقریبأ ایدئولوژی به طور کلی ، یا پنداشتی تحریف شده از این تاریخ ارائه میدهد و یا به تجرید کامل از آن می پردازد.” و در علم تاریخ اجتماعی ” مفاهیم انتزاعی جدا از تاریخ واقعی، فی نفسه، مطلقأ فاقد ارزش اند.”(ایدئولوژی آلمانی ) با توجه به مطا لب فوق، از طریق برداشت ایده آلیستی تاریخ، که آگاهی از جوامع انسانی در قلمرو تفکر آنها قرار داشته است، نمی توان به علم تاریخ دست یافت. زیرا
“این آگاهی نیست که زندگی را تعیین میکند، بلکه آگاهی خود تعیین شده زندگی است.” به همین جهت وقتی سن سیمون، فوریه و رابرت اوئن ، نظریه پردازان سوسیالیسم ایده آلیستی سعی می کنند برای فقر و فلاکت و نابسامانیهای نظام سرمایه داری راهی بیابند، ابزار خاتمه بخشیدن و راه حل مسائل اجتماعی را به صورت تخیلی ارائه می دهند. بنابراین هرگونه را ه حل سوسیالیستی برای تضادهای نظام سرمایه داری ماتریالیسم است و یا به عبارت بهتر، سوسیالیسم ماتریالیستی است که برمبنای میزان تکامل نیروهای مولده وامکانات تاریخی رشد آن قراردارد. در نتیجه مارکس برای خروج ماتریالیسم در زمینه تاریخ انسانها، از قلمرو فلسفه که در عین حال رهایی از ایده آلیسم بود، با کشف علم دیالکتیک که روشنگر همبستگی عینی و نه ذهنی تاریخ انسانها و قوانین عام حرکت است؛ هم زمان تاریخ گذشته را به شیوه دیالکتیکی مورد پژوهش قرار داد و می گوید : “هدف پژوهش به دست آوردن موضوع مطالعه در تمام جزئیات ؛ تحلیل شکلهای آن و ردیا بی پیوند درونی میان این شکل هاست ” بنابر این؛ علم دیالکتیک هم به عنوان شیوه ارائه مطلب تاریخ انسانها، نمایان می شود و هم به عنوان شیوه پژوهش مورد استفاده قرار گرفت؛ در نتیجه درک ماتریالیستی تاریخ را که بنیاد واقعی آن ریشه درتکامل نیروهای مولده دارد، جایگزین فلسفه تاریخ نمود که پیش ازآن ” فیلسوفان به منزله ی جوهر وماهیت انسان تصورکرده اند” وآنراهمچون فلسفه هگلی نموداری از ایده مطلق می دانستند. که وجه تمایز آن، از ایدئولوژی فلسفی،علمی بودن آن است،وتکیه بر مفاهیمی همچون ماتریالیسم دیالکتیک جهت ایجاد چنین تمایز و تفاوتی، نخستین ضربه به مارکسیسم و ایجاد شکاف در آن، جهت ورود فلسفه و ورود آن به قلمرو فلسفه می باشد. ماتریالیسم کالبد و دیالکتیک حیات آن است، درک علمی از تاریخ نتیجه همبستگی و ادغام ماتریالیسم و دیالکتیک است؛ و تفکیک آن، جهت مشخص نمودن از دیگر تفکرات فلسفی که از طرف پلخانف صورت گرفت وبعدها از طرف لنین ودیگران تکرار شد؛ تنها از طریق تفکر ایدئولوژیک قابل امکان است که به تجرید محض مفاهیم انتزاعی جدا از بستر تاریخی آن پرداخته و چنین درکی را قابل امکان می داند. بنا براین مارکس بر اساس درک ماتریالیستی تاریخ، از هنگامی که انسانها با “تولید وسایل معیشت”، خود را ازحیوانات متمایز نمودند و جامعه را آفریدند؛ تا زمانیکه “فعالیت سازماندهی ” جامعه سوسیالیستی و تاریخ انسان آغاز می شود، تحقیق کرده و علمی را که از پژوهش “فرایند زیست تاریخی” انسانها پدید آورد،علم تاریخ اجتماعی نامید و علمی هم تراز علم طبیعی ارائه داد و خود را به عنوان یک دانشمند و نه فیلسوف به بشریت معرفی نمود. (دراینجاقابل ذکراست که استفاده ازواژه دانشمند برای رساندن مفهوم مورد نظر دراین نوشته نارسا می باشد زیرا هر علمی دانش است اما هر دانشی علم نیست.) و ماتریالیسم را به عنوان یک جهان بینی عام در رابطه با تاریخ طبیعت و انسانها بیان کرد؛ و نه شکل خاصی از جهان بینی که بر مبنای تقدم طبیعت، پیش از او مکاتب فلسفی ماتریالیستی ابراز داشتند. و به این طریق به عمر فلسفه “همچون ملکه ای در ماورای علوم” برای شناخت تاریخ طبیعت وانسانها پایان بخشد. مارکسیسم همچون فلسفه یک مکتب نیست؛ بلکه همچون علم یک جنبش است.
زیرا تمامی مکاتب فلسفی گوناگون همواره در پی یافتن حقیقت جاودان یا مطلق بوده اند؛ چه مکاتب ماتریالیستی، همچون فلاسفه قرن هیجدهم، که “خرد رشد یافته فلاسفه” به عنوان “حقیقت جاودانه” معیار سنجش هر چیز تعیین گردید؛ چه مکاتب ایده آلیستی، در حالی که حقایق همه نسبی اند و هیچ فردی به تنهایی قادر نیست به آن دست یابد.
” تاریخ بشر یک فرایند تکاملی است که طبعا نمیتواند به وسیله کشف یک به اصطلاح حقیقت مطلق به
” پایان عقلی خود برسد.”
سوسیالیسم تخیلی وعلمی) در نتیجه، در جایی که فلسفه یک بینش تاریخی است ماتریالیسم یک جنبش تاریخی است. در جایی که فلاسفه نقطه پایان خود را می یابند، ماتریالیسم علمی یا مارکسیسم نقطه آغاز خود را می جوید
. چون تفکرایدئولوژیک، همانند ماتریالیسم علمی، قادربه “درک سیستم اجتماعی امروزی در رشته تسلسل آن”نیست از”سم فلسفی” به عنوان یک عنصر ذهنی جهت ارتباط آنها با یکدیگراستفاده می کند. بنا براین فلسفه نه تنها شکلی از ایدئولوژی است بلکه در پیوند با دیگراشکال ایدئولوژی قرار داشته و همبستگی ذهنی بین آنها را ایجاد میکند؛ درنتیجه دیگراشکال ایدئولوژی وفرآورده های فکری آن به لحاظ نظری از مبنایی فلسفی برخودار است و در همبستگی با یکدیگرروبنای فکری نظام سرمایه داری را تشکیل میدهند. نظرات و نقدهایی که از طریق اشکال مختلف ایدئولوژی و فرآورده های نظری آن صورت میگیرد از مبنایی فلسفی برخوردار است و در تحلیل نهایی خود نظری تاریخی _ فلسفی است.
مارکس در موقعیتی که به عنوان دانشمند علم تاریخ، استفاده از فلسفه، ایدئولوژی، جامعه شناسی را برای شناخت علمی تاریخ ناممکن می دانست ومی گوید”ما فقط یک علم را میشناسیم،علم تاریخ.”(ایدئولوژی آلمانی) لنین با توجه به درک سطحی که از مارکسیسم داشت، برای تفکیک تفکر علمی از انواع ایدئولوژیها با استفاده از پسوند علمی برای هر یک از مفاهیم فوق،همچون فلسفه علمی، ایدئولوژی علمی، جامعه شناسی علمی، مثل آنکه بگوئیم فلسفه مارکس اعتقاد نداشتن به فلسفه است؛ به استفاده ازاین تفکرات جامعه طبقاتی پرداخته و آنان را همتراز علم مارکسیستی معرفی نموده است..
گویا مارکس در پی یافتن راهی بود که اشکال مختلف ایدئولوژی و فرآورده های نظری آن را که اساسأ علم نمی دانست ، بلکه به عنوان آگاهی اجتماعی از آن نام می برد، در یک کلیت به نام علم جامعه ارائه دهد !؟
در حالی که مارکس از جامعه شناسی به عنوان یک ” فرضیه” نام می برد، لنین به خطا مارکس را بنیا نگذار جامعه شناسی علمی معرفی می کند، زیرا وقتی جامعه شناسی به عنوان تفکری هم تراز علم معرفی میشود، جهان بینی علمی ماتریالیستی را تا حد مفاهیم ایدئولوژیک تنزل می دهد، در نتیجه میباید تعاریف تاریخی- فلسفی و اید ئولوژیک آن را بپذیرد و بسیاری از جامعه شناسان از این منظر به درستی به آن ایراد گرفته اند. مارکس به گونه ای،”علم اجتماع” را پی ریزی کرد که کلیه جوانب تاریخ انسانها را دربر گرفته و در “تمامیت شان” با یکدیگر پیوند داشته و در هم ادغام شده باشد. و این پدیده دقیقأ نقطه قوت این شیوه تفکر است که جامعه شناسان از دیدگاه تنگ نظرانه و محدود خود به تفکیک آن پرداخته و سپس به عنوان نقطه ضعف به آن می تازند زیرا اینها تفکرات ما قبل تاریخ انسان است.
. یعنی زمانی که هنوز انسانها به مقطعی از تاریخ وارد نشده اند که وقتی ازمفهوم انسان سخن میگوئیم هیچ یک از تعلقات طبقاتی، سیاسی و ایدئولوژیک را بر خود نداشته باشد به همین جهت نیز ایدئولوژیها و فرآورده های نظری آن هرگز قادر نیستند فراسوی جامعه سرمایه داری را ببینند؛ زیرا آنها به عنوان رو بنای فکری جامعه طبقاتی افق دیدشان در کاملترین شکل آن نیز، تنها محدود به همین جامعه است؛ در نتیجه هر گاه در مورد مبانی علمی مارکسیسم که روشنگر جامعه آینده است سخن می گویند در توصیفات خود به خطا ازهمان مفاهیمی استفاده می کنند که در رابطه با انواع ایدئولوژی به کار میبرند؛ همچون فلسفه اجتماعی، فلسفه سیاسی، فلسفه طبیعت نزد مارکس و جامعه شناسی، نظریه پردازی و ایدئولوژی مارکسیستی و … سخن می گویند. آنها همانند آن بچه فیلی که همراه بچه موشها بزرگ شده است ؛ توصیفاتی را نزد خود در مورد فیل به کار می برند که تنها متعلق به موشها می باشد.
علم تاریخ دو سو دارد، تاریخ طبیعت و تاریخ انسانها، بورژوازی با در هم شکستن نظام اقتصادی فئودالی، به وسیله رشد غول آسا یی که به صنعت و در نتیجه نیازهای صنعتی داد، موجب پیشرفت عظیمی در علم طبیعی گردید. اما در عین حال، علم طبیعی تنها مختص به دوران بورژوازی نبود؛ وانسانها در طول تاریخ با هریک ازکشفیات آن، حاکمیت خود را بر طبیعت اعمال کرده اند. اما در زمینه علم اجتماعی، چنین شناختی قبل از آنکه نظام اقتصادی و اجتماعی بورژوایی پدید آید غیر ممکن بود؛ و بورژوازی با حاکمیت خود، مواد و مصالح شناخت علمی تاریخ انسانها را کامل نمود، تا بتوان به چنین شناختی نائل شد. و درعین حال بورژوازی همانند علم طبیعی ، قادر نیست علم اجتماعی را حاکم کند ؛ به خاطر آنکه نظام اجتماعی او نیز همانند نظام های اجتماعی پیش ازخود طبقاتی است وماهیت علم اجتماع با حکومت طبقاتی مطابقت نداشته و قابل ادغام نیست. به همین جهت بیشتر از هر موقعی، با تکمیل ایدئولوژی، نه تنها موجودیت خود را حفظ می کند بلکه به مبارزه با علم اجتماعی که با انتشار “مانیفست” به عنوان یک نقطه عطف تاریخی، اتفاق افتاد؛ پرداخته، تاهم از رشد کمی وهم کیفی آن جلوگیری نماید. بورژوازی به صورت هر چه گسترده تر وهمه جانبه تر از طریق ایدئولوژی، دررابطه با علم اجتماعی همان نقشی را ایفا می کند، که فئودالیسم از طریق مذهب ،دررابطه با علم طبیعی ایفا میکرد. یکی علم طبیعی ودیگری علم اجتماعی را عقب رانده است.
. یکی انگیزاسیون مذهبی را نمایندگی می کرد، دیگری انگیزاسیون ایدئولوژیک را نمایندگی می کند
اگر فئودالیسم به لحاظ نظری برای مقابله با علم طبیعی، تنها از مذهب کمک می گرفت سرمایه داری برای مقابله با علم اجتماعی از تمام ایدئولوژیها و فرآورده های نظری آن همچون فلسفه، مذهب، سیاست، حقوق، اخلاق، جامعه شناسی کمک می گیرد.
بازتاب موفقیت منطق حاکم بر رفتارهای ایدئولوژیک بورژوازی شکل گیری اردوگاه سوسیالیسم ایدئولوژیک می باشد که بخشی از موجودیت آن بوده است.
مارکس و انگلس چه در مانیفیست و چه در دیگر آثار خود همواره تاکید داشته اند، فلسفه ایدئولوژی جامعه طبقاتی است و نتیجه ای که از آن به دست می آید صرفأ تفسیر جهان است. و آنها حریم های ایجاد شده توسط ایدئولوژی را در هم شکسته و به بستر علم وارد شدند؛ و تفاسیری که در حوزه غیر علمی قرار دارد، به کناری نهاده و به تعاریف علمی پرداختند؛ تعاریفی که درعین حال چگونگی تغییر جهان را توضیح میدهد؛ در نتیجه سوسیالیسم ارائه شده توسط مارکس یک ایدئولوژی نیست بلکه علم است. علم رهایی طبقه کارگر .علم رهایی انسان.
بنابر این ایدئولوژی بطورکلی وفلسفه به عنوان یکی ازاشکال آن، موضوعاتی هستند که توسط جهان بینی ماتریالیستی مورد بررسی قرار گرفته و بخشی از تاریخ انسانها است. اما هرگز به عنوان یک شکل از نگرش به جهان ازجانب مارکس و انگلس استفاده نشده است؛ زیرا ماهیت علمی نگرش ماتریالیستی تاریخ در ایدئولوژی به عنوان شکلی از اندیشه و در فلسفه به عنوان یکی از اشکال ایدئولوژی نمی گنجد. کسانی که مارکسیسم را یک نگرش ایدئولوژیک و یا فلسفی می نامند، ابتدا علم را وارد حریم ایدئولوژی می کنند و آنگاه آنرا با معیارهای ایدئولوژیک “یعنی مجموعه اندیشه هایی که همچون گوهرهای مستقل که مستقلأ تکامل می یابند و تنها تابع قوانین خودشانند (لودیک فوئرباخ)”
ابتدا به لحاظ نظری و سپس به صورت عملی شکست می دهند؛ اتفاقی که به صورت رقت انگیزی بیش از یکصد سال گذشته شاهد آن بوده ایم.
درحالی که، هنگامی تفاوت درک ماتریالیستی تاریخ به عنوان یک علم با ایدئولوژی مشخص شود، این ایدئولوژی است که باید با گام های لرزان خود به بستر ماهیت علمی نگرش ماتریالیستی قدم گذاشته و خود را بر اساس آن توضیح دهد. در این هنگام ایدئولوژی همچون سایه هایی متوهم که خود را واقعیت پنداشته و به جنگ آن آمده ، با دیدن حقایق علمی به یکباره فرو خواهد ریخت. چون ایدئولوژی آگاهی جامعه طبقاتی است؛ افق آگاهی را محدود به هستی انسان درهمین جامعه می کند و بروجود تضادهای طبقاتی سرپوش گذاشته وآنرا پنهان می کند. بنابراین ایدئولوژی آگاهی طبقاتی و برای حفظ وضع موجود است. در حالی که در جهان بینی علمی ماتریالیستی نقش تضاد طبقاتی یکی ازپایه هایی است که نتایج نظری جامعه سوسیالیستی و بدون طبقه به عنوان یک دست آورد علمی ازآن حاصل میشود و گذار از وضع موجود را بشارت می دهد. در نتیجه به لحاظ نظری نمی توان اشکال مختلف ایدئولوژی را به صورت اجزا سوسیالیسم علمی در آورد و نگرش ماتریالیستی را به آن وابسته کرد. و به لحاظ عملی و تاریخی نیز وجود جامعه سوسیالیستی، نفی تمامی اشکال ایدئولوژی و مهر پایانی بر وجود آنها است “اگر در همه ایدئولوژیها ، انسانها و روابط شان همچون در پرده دوربین عکاسی وارونه جلوه میکنند ، این پدیده ….. ازفرایند زیست تاریخی شان برمی خیزد”(ایدئولوژی آلمانی) چون، ایدئولوژی در خدمت فرایند زیست تاریخی نظام طبقاتی می باشد و همواره زیست تاریخی انسانها و یا هستی آنها را منطبق با پنداشتهای ذهنی و ایده هایی می کند که متضمن حفظ این نظام است. درسیاست، دولت را نه ارگان سیادت سیاسی یک طبقه بلکه در خدمت جامعه؛ در حقوق، قوانین را بیان منافع عموم جامعه و نه حفظ حقوق مالکیت بورژوایی؛ قواعد احکام اخلاقی در جامعه بورژوایی چیزی نیست به جز پنهان نمودن رابطه بین اخلاق و منافع مادی موجود؛ بنابر این ایدئولوژیها انعکاس علمی واقعیت ها نیستند بلکه برای حفظ فرایند تاریخی زیست انسانها به صورت موجود، که خود بر اساس آن به وجود آمده اند؛ واقعیات را وارونه با تعاریف خود منطبق میکنند . “آگاهی هرگزنمی تواند چیزی به جز هستی آگاه باشد” آگاهی ارائه شده در ایدئولوژیها چیزی نیست به جز ایده هایی برای حفظ هستی جامعه سرمایه داری موجود که به صورت آگاهانه بیان می شوند.
ایدئولوژی به عنوان هستی آگاه اساسأ نزد طبقه کارگر به عنوان اندیشه ای که از طریق آن موجودیت تاریخی خود را درک نماید، نمیتواند وجود داشته باشد؛ زیرا ایدئولوژی به عنوان هستی آگاه، ماهیتأ قبول شرایط موجود و بیانگر منافع طبقه حاکم و توجیه کننده اسارت طبقاتی پرولتاریا است. بنابر این پروسه آگاهی طبقه کارگر نسبت به هستی و نقش تاریخی خود هنگامی آغاز میشود که از طریق آگاهی کمونیستی ویا سوسیالیسم به علم تبدیل شود، در این هنگام نه تنها هستی طبقه کارگر توجیه علمی ندارد بلکه وجود خود را از دست میدهد. زیرا رهایی طبقه کارگر تنها هنگامی امکان پذیر است که موجودیت خود را به عنوان یک طبقه همراه با ساختار طبقاتی جامعه از دست بدهد.
سوسیالیسم، ایدئولوژی طبقه کارگر نیست، بلکه علم رهایی طبقه کارگراست. درغیراین صورت با آغاز جامعه سوسیالیستی که همراه با الغاء طبقات از جمله الغاء طبقه کارگراست؛ سوسیالیسم نیز باید ملغی شود. زیرا ایدئولوژی یها تا زمانی وجود دارند که طبقات وجود داشته باشند.
بی جهت نیست که با تعاریف ایدئولوژیک از سوسیالیسم در اردوگاه به اصطلاح سوسیالیستی سابق، جامعه سوسیالیستی، ایدئولوژی سوسیالیستی، دولت پرولتری، طبقه کارگر و حزب کمونیست همگی با هم به صورت تمسخر انگیزی در کنار یکدیگر وجود داشته اند.
آنها ابتداجهان بینی علمی را تا حد ایدئولوژی تنزل می دهند و سپس سوسیالیسم و تعاریف و مفاهیم علمی جهان بینی ماتریالیستی را با مفاهیم و تعاریف طبقاتی توضیح می دهند.
بسیاری از کمونیستها با توجه به شکست تلاشهایی که در طول یک صد سال گذشته صورت گرفت، نه تنها هیچگونه درسی از آن نگرفته اند، بلکه خود با ایستادن بر مبانی سوسیالیسم ایدئولوژیک به طور گسترده تری به التقاط گرایی روی آورده اند و سوسیالیسم رابر اساس مفاهیم و الزامات جامعه بورژوایی همچون دمکراسی بورژوایی توضیح میدهند؛ تا سوسیالیسم مورد نظر خود را از مواردی که در گذشته انجام گرفت مبرا نمایند وتصویری مقبول ازآن ارائه دهند؛ درحالی که با این طرز تفکر، سوسیالیسم آنها هر چیزی هست به جز سوسیالیسم، و تا هنگامی که با آن همچون یک علم رفتار نشود، از هم اکنون محکوم به شکست است. زیرا سوسیالیسم ایدئولوژیک در ماهیت خود یکی از اشکال ایدئولوژی جامعه طبقاتی است به همین جهت نیز نتایج حاصل از آن هرگز به جامعه سوسیالیستی منجر نخواهد شد.
مارکس ابتدا ماتریالیسم را اخذ نمود و سپس با ارائه درک ماتریالیستی از تاریخ که برمبنای چگونگی تکامل نیروهای مولده قرار دارد کشف دوران ساز خود را اعلام داشت و سوسیالیسم علمی را به لحاظ نظری استنتاج نمود و بنیان گذاشت.
اما کسانی که بعدها خود را به عنوان مارکسیست معرفی کردند همانند مارکس ماتریالیسم را اخذ نمودند اما درک ماتریالیستی تاریخ را یا نشناختند و یا درکی بسیار سطحی ازآن به دست آورده و ارائه دادند و سوسیالیسم ایدئولوژیک را بنا نهادند.
ماتریالیسم آنها در حد ماتریالیسم مشاهده ای باقی ماند؛ زیرا ماتریالیسم مارکس راصرفا” به صورت یک سری توصیفات و احکام می پذیرند و به همین شکل نیز به کار می برند، بدون آنکه جنبه عملی و اثباتی آنرا در نظر بگیرند، در نتیجه سوسیالیسم را به شکل، مفاهیم و تصورات ذهنی درک می کنند که باید بر تاریخ انسانها اعمال شود.
درواقع آنها همچون فلسفه با عینکی ایدئولوژیک به جامعه انسانی می نگرند و تاریخ را با تصورات و ایده های سوسالیستی که از قبل آماده شده منطبق می کنند؛ در حالی که باید ایده های سوسیالیستی انطباق خود را در تاریخ بیابد و سوسیالیسم نتیجه تکامل تاریخ باشد.
در بهترین حالت، تا جایی که به توصیف گذشته می پردازند ماتریالیست هستند، اما هنگامی که در پی ساختن آینده برمی آیند ایده آلیست می شوند یعنی تقدم ایده بر واقعیت را می پذیرند.
آنها ایده های مارکس رادر مورد نقش طبقات، مبارزه طبقاتی و مالکیت اجتماعی را از بطن تفکرات مارکسیستی بیرون کشیده و سوسیالیسم را چنان موجود ناقص الخلقه ای بر تاریخ تحمیل می کنند.
بنابر این بی جهت نیست، تفکرات منسوخی که نظام سرمایه داری را پایان تاریخ اعلام می کند، دوباره از لابلای متون کهنه بیرون می آید.
“کمونیسم برای ما اوضاع و احوالی نیست که باید استقرار یابد ، آرمانی که واقعیت ناگزیر است خود را با آن منطبق کند . ما کمونیسم را آن جنبش واقعی میخوانیم که وضع موجود اشیاء را ملغا سازد . شرایط این جنبش از پیش گزاره اکنون موجود نتیجه می شود.”(ایدئولوژی آلمانی)”
بنابر این سوسیالیسم (بر خلاف لنین از نگاه مارکس و انگلس سوسیالیسم و کمونیسم به عنوان مفاهیمی مترادف و نتایج تاریخی هم وزن هم به کار رفته اند وهیچ تفکیکی بین آنها صورت نگرفته است)
یک آرمان نیست بلکه یک جنبش تاریخی است ؛ و کسانی که با آن برخوردی آرمانگرایی می کنند همانند کسی می مانند که بدون آنکه شرایط آزمایش یک فعل و انفعال شیمیایی وجود داشته باشد، خواهان انجام آن هستند؛ تفکرات آنها همانقدر اشتباه است، که مخالفین سوسیالیسم ، آن را شکست خورده می دانند.
این نتیجه گیری مثل آن می ماند که علوم متعلق به یک فرد دانشگاهی را درمقابل یک کودک دبستانی قرار دهیم و هنگامی که او نتوانست آن را بیاموزد، بگوئیم اساسأ آن علوم اشتباه بوده است!؟
در این میان یک وجه اشتراک بین مخالفین و طرفداران آرمانی سوسیالیسم وجود دارد و آن این است که هردوآنها با توسل به یک سلاح،یعنی مفاهیم ایدئولوژیک اهداف خود را به پیش میبرندوبه جنگ با سوسیالیسم علمی برخواسته اند.
امروز با اتکا به تجاربی که بشر در طول یک صد سال گذشته به دست آورده است با ید مارکسیسم را از قید و بندهای ایدئولوژیکی که بر آن زده شده است،رهایی بخشید تا جایگاه رفیع علمی و تاریخی خود رابه دست آورد وسوسیالیسم علمی را جایگزین سوسیالیسم ایدئولوژیکی نمود. زیرا درک علمی ماتریالیستی تاریخ به عنوان یک جهان بینی برتروبه عنوان یک علم همانند علم طبیعی که درهر مرحله از پیشرفت خود به کمک نوع انسان آمده است ؛ با از بین بردن بسیاری ازتوهمات بشر دراین مرحله از پیش رفت او یعنی آغاز هزاره سوم که باعث افزایش بسیاری از ظرفیتهای جامعه انسانی گردیده، نه تنها ازطریق سوسیالیسم، ارائه دهنده چراغ راهنما و راهکاری جهت حاکمیت انسان بر سرنوشت خویش در جامعه آینده می باشد، بلکه به بسیاری از منازعات بی سرانجام کنونی پایان خواهد بخشید و راه کاری عملی جهت رشد، شکوفایی و تعالی جامعه انسانی ارائه خواهد داد. چشم فروبستن برروی ضرورت تاریخی شکل گیری جامعه سوسیالیستی از سوی ایدئولوگهای نظام سرمایه داری مثل آن می ماند که کسی نخواهد آینده خود را ببیند. در حالی که درک درست ازآن می تواند راهکاری برای چگونگی زند گی بشری در شرایط کنونی وحرکتی آگاهانه ازجامعه ایدئولوژیک وطبقاتی کنونی به سوی جامعه علمی وبدون طبقه آینده باشد.
-ایدئولوژی سیاسی طبقه کارگر،مبارزه طبقاتی و آگاهی کمونیستی۲
اگرسوسیالیستهای تخیلی برای دستیابی به جامعه سوسیالیستی طبقه کارگر را از دست زدن به مبارزه سیاسی برحذ ر می داشتند و با تصویری خیالی از جامعه آینده خواستار انتقال طبقه کارگر به آن بودند؛ سوسیالیستهای ایدئولوژیک به صورتی معکوس، با درکی ناقص از ماتریالیسم علمی با استفاده از ایدئولوژی سیاسی ، مفاهیم علمی تحولات اجتماعی را به آن محدود می کنند و آنرا به عنوان راهکار علمی جامعه انسانی مبنای تحولات تاریخی قرارمی دهند. به همین جهت مابین درک مارکسیستی از مبارزه طبقاتی و لنینی، تفاوت میان علم و ایدئولوژی است. نتیجتأ در پس به کار بردن مفاهیم واحد تفکرات متفاوت و متناقضی نهفته است. به همین جهت باید قبل از هر چیز مشخص نمائیم چه درکی از ایدئولوژی سیاسی طبقه کارگروآگاهی کمونیستی وهمچنین رابطه آن با طبقه کارگر داریم. بنابراین برای آنکه بتوانیم نتیجه گیری درستی به دست آوریم، قبل از هر چیز لازم است پوشش های ایدئولوژیک را از تفکر مارکسیستی به کنار بزنیم.
ایدئولوژی سیاسی طبقه کارگر بیان آگاهانه منافع طبقاتی پرولتاریا به زبان سیاست است
مبارزه کارگران هنگامی خصلت سیاسی پیدا می کند که به صورت یک طبقه در مقابل بورژوازی ظاهر می شوند. آگاهی سیاسی و مبارزه سیاسی عرصه ای است که درآن پرولتاریا “از جایگاه خود به مثابه یک طبقه آگاهی به دست می آورد” و دفاع می کند.
سیاست هم قلمرو آگاهی طبقاتی بورژوازی و هم قلمرو آگاهی طبقاتی پرولتاریا است. سیاست بستری است که هم دیدگاه طبقاتی بورژوازی و هم دیدگاه طبقاتی پرولتاریا از طریق آن شکل می گیرد.
اما چون “ایده های طبقه حاکم درهرعصری، ایده های حاکم اند”( ایدئولوژی آلمانی ) آگاهی و دیدگاه بورژوازی به لحاظ تاریخی نیز محدود به دیدگاه طبقاتی او می شود. اما آگاهی و دیدگاه پرولتاریا به لحاظ تاریخی محدود به دیدگاه طبقاتی و آگاهی طبقاتی او نمی شود. آگاهی از شرایط هستی و منافع طبقاتی پرولتاریا در جامعه سرمایه داری آگاهی سیاسی ودمکراتیک پرولتاریا است و آگاهی از هستی و “انچه باید به طور تاریخی مطابق با سرشت خود انجام دهد” آگاهی علمی وکمونیستی طبقه کارگر است.
. اگر پرولتاریا با استفاده از آگاهی سیاسی سعی می کند ازمنافع طبقاتی خود دفاع نماید، با به دست آوردن آگاهی کمونیستی یا علمی که نفی هر گونه طبقه و ستم طبقاتی را به دنبال دارد چگونگی رهایی از جامعه طبقاتی را می شناسد.
مبارزه طبقاتی قلمرو جنبش سیاسی طبقه کارگر و سوسیالیسم قلمرو جنبش اجتماعی ونتیجه آن است. به همان گونه که همانند سوسیالیستها تخیلی “نباید گفته شود که جنبش اجتماعی در برگیرنده جنبش سیاسی نیست . هیچ جنبش سیاسی ای وجود نداشته است که در عین حال یک جنبش اجتماعی نیز نبوده باشد” ( فقر فلسفه)
. درنتیجه علاوه بر ایدئولوژی سیاسی،علم کمونیستی نیز،آگاهی ودیدگاه پرولتاریا است.
سوسیالیسم آگاهی طبقه پرولتاریا است اما آگاهی طبقاتی پرولتاریا نیست. سوسیالیسم دیدگاه پرولتاریا است اما دیدگاه طبقاتی پرولتاریا نیست زیرا سوسیالیسم یا کمونیسم آگاهی علمی است ونه آگاهی طبقاتی و علم از دیدگاه طبقات ویا طبقاتی سازماندهی جامعه سوسیالیستی را انجام نمی دهد.
سیاست قلمرو ایدئولوژی وآگاهی غیرعلمی است؛ چه از جانب بورژوازی مورد استفاده قرار گیرد و چه از جانب پرولتاریا، و دقیقأ به خاطر غیر علمی بودن آن است که طبقاتی می باشد..
درجامعه ای که برمبنای وجود و هستی طبقات موجودیت می یابد، سیاست عرصه نبرد بین طبقات است؛ اینکه کدامیک از طبقات پیروز این نبرد گردد صرفأ مبین استفاده آگاهانه تراز ظرفیت ها وقواعد سیاسی حاکم بر جامعه طبقاتی می باشد..
آگاهی طبقاتی محدوده آگاهی ایدئولوژیک و سیاسی پرولتاریا و آگاهی کمونیستی قلمرو آگاهی علمی پرولتاریا است.
آگاهی کمونیستی و یا علمی از دیدگاه طبقاتی پرولتاریا به وجود نمی آید ، بلکه”از این طبقه صادر میشود” و به همین دلیل شکل طبقاتی به خود می گیرد.
اگر بورژوازی به لحاظ نظری از طریق اجتماعی نمودن آگاهی طبقاتی به حیات خود ادامه میدهد پرولتاریا نیز به لحاظ عملی از طریق طبقاتی نمودن آگاهی کمونیستی و یا علمی به حیات بورژوازی خاتمه خواهدداد . در واقع ” کمونیسم اسلحه مادی خود را در پرولتاریا می یابد، پرولتاریا نیز اسلحه فکری خود را در کمونیسم می جوید “(مقدمه نقد فلسفه حقوق هگل){۱
با آغاز جامعه سوسیالیستی و الغاء طبقات شکل طبقاتی آگاهی کمونیستی ملغا خواهد شد، و مضمون علمی آگاهی کمونیستی شکل اجتماعی خواهد یافت. در این هنگام شکل نمایانگر مضمون است و مضمون از طریق شکل خود حاکم خواهد شد و دیدگاه علمی انسان و علم اجتماع بر جایگاه رفیع تاریخی خود حاکم خواهد شد.
طبقه کارگرمحصول نظام طبقاتی وآگاهی سیاسی، آگاهی طبقاتی ودرچارچوب نظام طبقاتی است. بنابر این طبقه کارگر در نظام طبقاتی به وجود می آید ودر سوسیالیسم از بین می رود. آگاهی سیاسی در نظام طبقاتی به وجود می آید و در سوسیالیسم از بین می رود.
سیاست قلمرو طبقات است؛ قبول سیاست به عنوان علم یعنی قبول وجود طبقات و مبارزه طبقاتی به عنوان یک پدیده علمی ونه تاریخی میباشد.
سیاست آگاهی اجتماعی جامعه طبقاتی و موضوع علم است؛ سیاست به عنوان قلمرو منافع طبقاتی علم نیست، بلکه تحلیل طبقاتی از سیاست علم است؛ یعنی ماتریالیسمی که از روش دیالکتیک دربررسی یک پدیده تاریخی استفاده می کند.علم از دیدگاه طبقات به پدیده های تاریخ نگاه نمی کند بلکه دیدگاه طبقاتی نسبت به آنها را روشن کرده و آغازو پایان دیدگاه طبقاتی ومبارزه طبقاتی و وظیفه پرولتاریا به عنوان نمایندگان جنبش سیاسی و وظیفه کمونیستها را به عنوان نمانیدگان علمی جنبش اجتماعی جامعه آینده نسبت به آن نشان می دهد.
تحلیل طبقات و تضادهای طبقاتی به عنوان یک بخش از دیدگاه و روش علمی در جهت درک ماتریالیستی تاریخ، به لحاظ نظری مشخص کننده ضرورت ایجاد جامعه سوسیالیستی به عنوان نتیجه ناگزیر رشد مبارزه طبقاتی در کنار بخش دیگر، یعنی رشد “صنعت به مثابه تجسم خارجی نیروها و استعدادهای ذاتی آدمی” است؛ که مجموعأ و به نوبه خود نمایانگر چگونگی تکامل نیروهای مولده است؛ اما به لحاظ عملی چنانکه مارکس میگوید: “
“هیچ نظام اجتماعی پیش از آنکه تمامی نیروهای مولدی که همراه آنها در نظام مذکور جایی برای توسعه یافتن هست تکامل یافته باشند هرگز نابود نمی شود”(نقد اقتصاد سیاسی).
کمونیستها نمایندگان علمی جامعه ای هستند “که فاقد طبقات و اختلافات آنها است و دیگر در آن قدرت سیاسی وجود نخواهد داشت.”(فقر فلسفه ) در نتیجه در جامعه آینده چون قدرت سیاسی وجود ندارد، تحولات تدریجی اجتماعی همچون نظام سرمایه داری در پیامد خویش انقلاب سیاسی را به وجود نخواهد آورد. بنابر این کمونیستها نمایندگان علمی جنبش اجتماعی هستند و نه جنبش سیاسی، اما سیاست ابزار رسیدن به سوسیالیسم است؛ زیرا در فاصله بین جامعه بورژوائی موجود و جامعه آینده مبارزه آشتی ناپذیر بین پرولتاریا و بورژوازی است که بر سر منافع خود جریان دارد.”مبارزه یک طبقه بر علیه طبقه دیگر ، مبارزه ای که عالی ترین تجلی آن ، یک انقلاب کامل است.”( فقر فلسفه ) بنابر این طبقه کارگر نماینده یک جنبش سیاسی است؛ اما چون ” شرط رهایی طبقه کارگر، از میان بردن هر نوع طبقه است ” ، ” در سیر تکاملی خود، سازمانی را جانشین جامعه کهنه بورژوایی خواهد ساخت که فاقد طبقات و اختلافات آنها است و دیگر در آن قدرت سیاسی وجود نخواهد داشت.”(فقرفلسفه)
به عبارت دیگر پایان جنبش سیاسی طبقه کارگر آغاز جنبش اجتماعی کمونیستی خواهد بود. سوسیالیسم یک پدیده اجتماعی وسیاست ابزار گذاراز وضعیت موجود است
سیاست بستر رشد طبقاتی پرولتاریا است؛ زیرا طبقه کارگر به عنوان نیروی مادی دستیابی به سوسیالیسم ، درعرصه سیاست است که خود را آگاهانه به عنوان یک طبقه متشکل ساخته و سازمان می دهد. بنابر این دستیابی به سوسیالیسم ” محصول آگاهانه حرکت تاریخی است ” و کمونیستها به عنوان نمایندگان جنبش اجتماعی علمی جامعه آینده “سخن گویان” جنبش سیاسی پرولتاریا هستند. مارکس همواره با بررسی مبارزه طبقاتی کارگران ضمن آنکه سوسیالیستها و کمونیسستها ی پیش از خود را که رسیدن به سوسیالیسم را بدون عبور از مسیر مبارزه طبقاتی و سیاست می دیدند و کارگران را از “دست زدن به سیاست” بر حذر میداشتند و برای ایجاد جامعه سوسیالیستی صرفأ می خواستند ” کارگران جامعه کهنه را کنار بگذارند “و به نظریه پردازی” و ” خیال بافی “در رابطه با جامعه آینده می پرداختند؛ وظایف پیش روی آنها رادر رابطه با مبارزه پرولتاریا متذکر گردیده و لزوم بررسی رشد طبقاتی و سیاسی کارگران را که نشان دهنده چگونگی تکامل بخشی از نیروهای مولده است نشان می دهد.”این حالت امروز تا آن حد صادق است که درجه تکامل اتحادیه ها در یک کشور ، به وضوح شاخص مقام آن کشور در سلسله مراتب بازار جهانی شده است . انگلستان ، که صنعتش به عالی ترین سطح اعتلاء یافته است ، دارای بزرگ ترین متشکل ترین اتحادیه ها است. “( فقر فلسفه)
سوسیالیستهای تخیلی راه رسیدن به سوسیالیسم را بدون ایدئولوژی سیاسی می پنداشتند و لنین با ارتقاء ایدئولوژی سیاسی تا حد علم و تنزل علم تا حد ایدئولوژی سیاسی، برای هیچ یک از مسائل مربوط به سوسیالیسم ، پاسخی علمی نداشت ؛ زیرا او به عنوان استاد سیاست ، بسیاری از مسائل مربوط به سوسیالیسم را ازطریق ایدئولوژی سیاسی حل می کرد؛ درنتیجه، سوسیالیسم ایدئولوژیک لنین به همان اندازه سوسیالیستها و کمونیستهای پیش از مارکس “تخیلی ” و نتیجه ” نظریه پردازی”است.آنها، دو روی یک سکه اند، یکی سیاست را هیچ می داند و دیگری سیاست را همانند سوسیالیسم،علم پنداشته ومرزهای بین آن دو را مخدوش می کند.ایدئولوژی سیاسی قلمروای است که لنین جامعه سوسیالیستی را برمبنای آن پایه ریزی می کند..
هنگامی که از دیدگاه لنین علم اجتماع، جامعه شناسی و ماتریالیسم علمی،”ماتریالیسم فلسفی” می شود؛علم سوسیالیستی، ایدئولوژی سوسیالیستی وسیاست علم می شود، انقلاب سوسیالیستی نیز از پیشرفته ترین کشورهای صنعتی چنانکه مارکس قابل امکان میدانست، از طریق سوسیالیسم در یک کشور، به عقب مانده ترین کشورها منتقل می شود. درحالی که سوسیالیسم یک پدیده اجتماعی-تاریخی است ونه سیاسی-تاریخی
. که به صورت ارادی بتوان آن را جابجا کرد
زیرا چنانکه مارکس میگوید:”روابط تولیدی برتر نوین پیش از آنکه شرایط مادی وجودشان در بطن جامعه کهن بالغ شده باشد، هرگز به جای روابط کهنه تر نخواهد نشست. “(نقد اقتصاد سیاسی)
در ادامه، ضمن مقایسه نظرات مارکس و لنین در رابطه با آگاهی سیاسی طبقاتی وآگاهی علمی کمونیستی، رابطه هر یک را با مبارزه طبقاتی پرولتاریا نشان خواهیم داد، زیرا مارکس و لنین هر یک معانی متفاوتی را از مفهوم مبارزه طبقاتی و آگاهی طبقاتی ارائه میدهند.
ابتدا به ذکر مواردی از اصول ایدئولوژیک و فرقه گرایانه لنین میپردازیم
“ما گفتیم که آگاهی سوسیال دموکراتیک در کارگران اصولأ نمیتوانست وجود داشته باشد. این آگاهی را فقط از خارج ممکن بودواردکرد.تاریخ تمام کشورها گواهی میدهد که طبقه کارگر با قوای خود منحصرأ میتواند آگاهی تردیونیونیستی حاصل نماید، یعنی اعتقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد، برضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید که برای کارگران لازم است و غیره ” ( چه باید کرد؟)
“شعورسیاسی طبقاتی را فقط ازبیرون، یعنی از بیرون مبارزه اقتصادی واز بیرون مدار مناسبات کارگران باکارفرمایان میتوان برای کارگر آورد.”( چه باید کرد؟)
سیاست تردیونیونی طبقه کارگر همان سیاست بورژوایی طبقه کارگر است “.( چه باید کرد؟) |”
“تردیونیونیزم هم چیزی نیست جز همان اسارت ایدئولوژیک کارگران از طرف بورژوازی از این رو وظیفه ما یعنی وظیفه ی سوسیال دمکراسی عبارت از مبارزه علیه جریان خود بخودی است و عبارت از آن است که نهضت کارگری را از این تمایل خودبخودی تردیونیونیزم که خود را زیر بال و پر بورژوازی میکشاند منحرف سازیم و آن را زیر بال و پرسوسیال دموکراسی انقلابی بکشیم “. ( چه باید کرد؟ )
حال برای مقایسه نظرات مارکس با لنین نوشته ای از مارکس را می آوریم که در نامه ای به فردریش بلت در سال ۱۸۷۱
می گوید:”جنبش سیاسی طبقه کارگر به عنوان هدف نهایی خود البته تسخیر قدرت سیاسی توسط کارگران را دربردارد، وطبیعی است که این کار نیازمند آن است که سازمان یابی طبقه کارگرکه ناشی از مبارزه های اقتصادی طبقه است پیشتر به درجه ای از تکامل رسیده باشد. از سوی دیگر هر جنبشی که در آن طبقه کارگر به عنوان یک طبقه علیه طبقه های حاکم ظاهر شود، و بکوشد تا آنها را تحت فشار قرار دهد ، جنبشی سیاسی است ؛ برای مثال ، کوشش برای اعتصاب و غیره در کارخانه ای خاص و یا حتی در رشته ای خاص از تجارت، که افراد سرمایه دار ناگزیر از کاستن روزانه کار شوند، به صورت ناب جنبشی اقتصادی است. در مقابل جنبش برای به دست آوردن قانون هشت ساعت کار روزانه و غیره جنبشی است
سیاسی چنین است که از جنبش های اقتصادی منزوی کارگران همه جا جنبشی سیاسی پدید می آید، یعنی جنبش طبقاتی ای که می خواهد به منافع خویش در شکلی کلی دست یابد.”
مارکس هنگامی که از جنبش سیاسی و طبقاتی کارگران سخن میگوید آن را به عنوان یک پروسه تکاملی تاریخی مابین طبقه کارگر و بورژوازی که از مبارزات اقتصادی منزوی کارگران آغاز شده و با تشکیل اتحادیه ها وحزب سیاسی ادامه یافته و به تسخیر قدرت سیاسی توسط احزاب کارگری منجر میشود ، در نظر میگیرد . اما هرگاه لنین از جنبش سیاسی و طبقاتی کارگران سخن میگوید به مبارزه حزب کمونیست به عنوان ” یک حزب مشخص سیاسی برای آرمانهای مشخص سیاسی و سوسیالیستی ” اشاره دارد و مجموعه اقدامات آنرا جایگزین مبارزه طبقاتی کارگران میکند واز این منظر نظرات خود را ابراز میدارد
بنابر این از دیدگاه لنین چون مبارزه اقتصادی متمایز از مبارزه سیاسی و طبقاتی است هر مبارزه اقتصادی حتی در شرایطی که ” دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید ” یک جنبش اقتصادی میباشد ؛ در حالی که مارکس میگوید هنگامی که مبارزه اقتصادی به مرحله ای از
رشد میرسد که دولت را مجبور به صدور” قانون ” جهت بدست آوردن مطالبات اقتصادی کارگران میکند یک مبارزه سیاسی و طبقاتی است.
لنین سیاست طبقاتی کارگران را صرفأ منحصر به اقدامات حزب کمونیست میداند و تا هنگامی که اتحادیه ها وتشکلات کارگری تحت سلطه حزب کمونیست قرار ندارند، آن را جنبش خود بخودی دانسته و تحت سلطه بوروژازی میداند . همین طرز تفکر را سوسیالیستهای تخیلی به صورت معکوس به کارگران می گفتند؛ آنها چون به درستی سیاست را ایدئولوژی جامعه طبقاتی می دانستند، چنانکه مارکس در فقر فلسفه اشاره میکند ، کارگران را از مبارزه و متحد شدن برحذر میداشتند و می گفتند:”ما به عنوان سوسیالیست به شما میگوییم که صرف نظر از مسئله مربوط به پول، شما همان کارگری خواهید بود که هستید ، همان طور که کارخانه دار نیز کما فی السابق کارخانه دار خواهد ماند.” بنابراین سیاست را “همان اسارت ایدئولوژیک کارگران از طرف بورژوازی” دانسته و طبقه کارگر را از دست زدن به سیاست بر حذر میداشتند .” تا بتوانند بهتر به جامعه نوینی که آنها با آن همه دور اندیشی تدارک دیده اند ، قدم بگذارند.” (فقر فلسفه)چنانکه ملاحظه میشود چه سوسیالیستهای تخیلی و چه سوسیالیستهای ایدئولوژیک از دو مسیر متفاوت به یک نتیجه گیری واحد میرسند. آنها هر دو استقلال طبقاتی جنبش کارگری را بدون وجود کمونیستها به رسمیت نمیشناسند ؛ به همین جهت یکی بطورکل سیاست ومبارزه طبقه کارگر را نفی میکرد و دیگری با منحصر نمودن سیاست کارگری به اقدامات حزب کمونیست وارتقاء آن تا سطح علم تا هنگامی که اتحادیه ها و تشکلات کارگری تحت نفوذ حزب کمونیست قرار ندارند آن را جنبش خود بخودی دانسته و نهادهایی در خدمت بورژوازی و تحت سلطه آن میداند . و این توهینی آشکار به تلاشهای پرولتاریای اروپا در طی دهه های پیش از آن بوده است که مارکس با احترام فراوان از آن یاد می کرد و ارزش و اهمیت بسیاری برای آن قائل بود و یکی از مبانی تحلیل های علمی وی بوده است…
مارکس خودبخودی بودن جنبش طبقه کارگر را متعلق به آن مرحله تاریخی میداند که کارگران به صورت منزوی در کارخانه های مختلف جهت دست یابی به حقوق اقتصادی خود به مبارزه برمیخیزند.اما هنگامی که تشکیل اتحادیه میدهند و از طریق آن در رشته ای خاص مبارزه می کنند، دیگر آن را خود بخودی نمیداند بلکه آن را نتیجه عمل آگاهانه کارگران میداند. اما لنین بدون توجه به مراحل رشد تاریخی جنبش کارگری تنها هنگامی آن را خود بخودی نمیداند که تحت نفود و رهبری حزب کمونیست قرار گرفته باشند. مبارزه اقتصادی پرولتاریا نه تنها “سیاست بورژوایی طبقه کارگر” و یا “اسارت ایدئولوژیک”کارگران نیست بلکه نشانگر آن است که به مرحله مبارزات یک طبقه وبه مبارزه سیاسی ارتقا نیافته است. و وظیفه کمونیستها مبارزه با “خودبخودی” بودن این مبارزات نیست بلکه نشان دادن چگونگی انتقال مبارزات اقتصادی به صورت مبارزات سیاسی و یا طبقاتی جهت دستیابی به مطالبات اقتصادی می باشد. طبقه کارگر تا هنگامی که به صورت سیاسی – طبقاتی عمل میکند هنوز جامعه بورژوایی را ترک نکرده است بلکه با استفاده از عناصرجامعه طبقاتی از موقعیت خود به عنوان یک طبقه در چارچوب سیاست دمکراتیک پرولتری دفاع میکند و این پدیده نیز ارتباطی با ” اسارت ایدئولوژیک ” ازطرف بورژوازی ندارد؛ بلکه ناشی از وجود و ماهیت او به عنوان یکی از ارکان تشکیل دهنده جامعه بورژوائی وماهیت دمکراتیک پرولتری مبارزه طبقاتی میباشد . لنین می گوید:”حال که از ایدئولوژی مستقلی که خود توده کارگر در همان جریان نهضت خود به خودی به وجود آورده باشند ، نمیتواند حرفی در میان باشد. در این صورت قضیه فقط این طور میتواند طرح شود یا ایدئولوژی بورژوازی و یا ایدئولوژی سوسیالیستی
. در این حد وسطی وجود ندارد ( زیرا بشر ایدئولوژی “سومی” را به وجود نیاورده است و عمومأ در جامعه ای که گرفتار تضادهای طبقاتی است هیچ گونه ایدئو لوژی خارج از طبقات و یا مافوق طبقات نمیتواند وجود داشته باشد ) . بنابر این هر گونه کاهش از اهمیت ایدئولوژی سوسیالیستی و هر گونه دوری از آن به خودی خود به معنی تقویت ایدئولوژی بورژوازی است . از جریان خود بخودی سخن می رانند. لیکن تکامل خود به خودی نهضت کارگری درست منجر به تبعیت این نهضت از ایدئولوژی بورژوازی میشود.”( چه باید کرد ) بر خلاف گفته لنین سیاست عرصه ایدئولوژی مستقل طبقه کارگر است که “از”،
همان جریان نهضت خود بخودی وجود آن آغاز می شود”.
بنابر این طبقه کارگر ایدئولوژی مستقل خود را دارد و آن هم درعرصه سیاست و از هنگامی است که یک مطالبه طبقاتی همچون هشت ساعت کار را از طریق تشکلهای اتحادیه ای خود به دولت تحمیل میکند ؛ حق رای را به دست آورده ، نمایندگان خود را به مجلس میفرستد ، حزب خود را تشکیل می دهد ؛ و از طریق حقوق قانونی خود قدرت سیاسی را به دست میگیرد . چون سیاست ایدئولوژی جامعه طبقاتی است هم بورژوازی و هم پرولتاریا به طور مستقل از آن استفاده می کنند. و تا هنگامی که طبقه کارگر به عنوان یک طبقه از منافع خود دفاع می کند، بااستفاده ازایدئولوژی سیاسی در چارچوب مناسبات طبقاتی ، عمل می کند. چنانکه در ایدئولوژی آلمانی گفته میشود : طبقه ای که وسائل تولید مادی را در اختیار خود دارد ، مهار وسائل تولید معنوی را نیز بدست دارد ، طوری که ایده های کسانی که فاقد وسائل تولید معنوی هستند، به طور کلی تابع آنند.” بنابر این بشر نه تنها ایدئولوژی “سوم ” بلکه ایدئولوژی دومی را نیز به وجود نیاورده است . زیرا اولأ هنگامی که طبقه کارگراز آگاهی سیاسی استفاده میکند به عنوان یک طبقه ازطریق ایدئولوژی سیاسی طبقاتی حاکم بر جامعه بورژوایی ، مطالبات خودرابیان می کند. دومأ سوسیالیسم ایدئولوژی طبقه کارگر نیست بلکه علم رهایی طبقه کارگر است و دقیقأ به خاطر آنکه هیچ گونه ایدئولوژی خارج از طبقات و یا مافوق طبقات نمی تواند وجود داشته باشد . ایدئولوژیها به همان گونه که با طبقات به وجود می آیند با از بین رفتن طبقات نیزازبین میروند؛همانند ایدئولوژی سیاسی پرولتری،احزاب پرولتری،دولت پرولتری وطبقه پرولتاریا،زیرا ره آورد جامعه سوسیالیستی الغاء تمامی طبقات ازجمله طبقه کارگراست..
عدم تشخیص مفاهیم بنیادی درک ماتریالیستی تاریخ از آگاهی در مفهوم ایدئولوژیک وعلمی آن و وجوه تمایز آن از سوی لنین موجب گردیده که چه در مضمون طبقاتی چه تاریخی آن دچار سردرگمی شده وبا عدم شناخت آن ، از طریق مفاهیم مربوط به ایدئولوژی سیاسی طبقه کارگر آگاهی طبقاتی وآگاهی کمونیستی یاعلمی را یکی فرض کند وبراین مبنا آنرا توضیح دهد . درک ایدئولوژیک از علم اید ئولوژی است علم نیست ودرک علمی از ایدئولوژی علم نیست بلکه ایدئولوژی است .
لنین “شعور سیاسی طبقاتی را ” بیرون از ” مبارزه اقتصادی” می داند؛ مارکس آنرا محصول تاریخی رشد جنبش اقتصادی میداند. درنتیجه برخلاف گفته لنین آگاهی سیاسی و طبقاتی ازدرون ” مدار مناسبات کارگران با کارفرمایان ” ویا طبقه کارگر وطبقه بورژوا به وجود میآید . لنین در نتیجه نهایی می گوید:” طبقه کارگر با قوای خود منحصرأ میتواند ” دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید ” در حالی که مارکس همان گونه که درنامه فوق متذکرمیشود ، در مانیفست نیز میگوید : “هدف فوری کمونیست ها همان هدفی است که تمام احزاب پرولتری در پی آن هستند : تشکل پرولتاریا به صورت طبقه ، برانداختن سلطه بورژوازی ، تصرف قدرت سیاسی به دست پرولتاریا ” بنابر این از دیدگاه مارکس مبارزه طبقاتی تا برانداختن سلطه بورژوازی و تصرف قدرت سیاسی را ” طبقه کارگر با قوای خود منحصرأ میتواند انجام دهد.
برای آنکه بتوانیم درک درستی ازسخنان مارکس داشته باشیم باید به خاطر آوریم که او بر مبنای درک ماتریالیستی تاریخ ، اولأ ظرفیتهای تاریخی طبقه کارگر را در نظر دارد.
ثانیأ با توجه به اینکه سوسیالیسم را نتیجه تاریخی تکامل پیشرفته ترین کشورهای صنعتی میدانست ، هنگامی که در مورد مبارزه طبقاتی و پیامدهای آن سخن میگوید به آن روند تاریخی که در کشورهای صنعتی همچون انگلستان در حال شکل گیری بود اشاره میکند . مارکس در سال ۱۸۵۲ در رابطه با اجرای حق رای عمومی در انگلستان که چارتیستها به عنوان حزب سیاسی طبقه کارگر در راه آن مبارزه میکردند می گوید:”رای عمومی معادل قدرت سیاسی برای طبقه کارگراست.
بنابراین اجرای رای عمومی در انگلستان اقدامی به مراتب اجتماعیتر از هر چیزی است که نام آن در قاره مفتخر شده است . نتیجه اجتناب ناپذیر آن ، در این هنگام ، سلطه سیاسی طبقه کارگر است.” مارکس که قبل از کمون و در زمان نگارش مانیفست اعتقاد داشت که طبقه کارگر با به دست آوردن حقوق قانونی خود می تواند تا ” تصرف قدرت سیاسی” به پیش رود درمقدمه مانیفست در سال۱۸۷۲می گوید:”کمون ثابت کرد که طبقه کارگر نمیتواند بطور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ای را تصرف نماید و آنرا برای مقاصد خویش بکار اندازد.”
در این رابطه باید گفت به همان گونه که مارکس توسعه و رشد تشکلات و احزاب کارگری را به عنوان بخشی از رشد نیروهای مولده متناسب با ” تکامل و افزایش صنعت مدرن” می داند. براین اساس ، نظر مارکس تنها میتواند مبین این مطلب باشد ، که در زمان نگارش عبارات فوق “صنعت مدرن ” به درجه ای از تکامل نرسیده بود که متناسب با آن ” طبقه کارگر بتواند ماشین دولتی حاضر و آماده ای را تصرف نماید” ؛ حقایق و اهدافی که امروز از جانب احزاب کارگری دربرخی از کشورهای اروپایی از جمله انگلستان تحقق یافته است ؛ اینکه این احزاب چقدر در اهدافی که طبقه کارگر برای آنان ترسیم نموده وفادار بوده اند و یا کمونیستها به راستی توانسته اند به عنوان پیشروترین بخش طبقه کارگربه ایفا نقش خود در رابطه با اهداف این احزاب و منافع طبقه کارگر بپردازند ، موضوع بحث دیگری است.
تفاوت نظری که درمقایسه مطالب مارکس ولنین ذکر شد، به این جهت است که لنین “شعور سیاسی طبقاتی ” پرولتاریا را “آگاهی سوسیال دمکراتیک” میداند ( چنانکه درپی خواهد آمد دمکراتیسم مورد نظر لنین ماهیتا بوژوائی می باشد ) وبر همین اساس نیز درک خود ازمبارزه طبقاتی راچنین بیان می کند:” بطوریکه میدانیم ، منظور فعالیت عملی سوسیال دمکراتها رهبری مبارزه طبقاتی پرولتاریا و متشکل کردن این مبارزه است در هر دو صورت آن “مبارزه سوسیالیستی ( مبارزه بر ضد طبقه سرمایه داران ، یعنی مبارزه ایکه همش مصروف به انهدام رژیم طبقاتی و ایجاد جامعه سوسیالیستی است ) و مبارزه دمکراتیک ( مبارزه بر ضد حکومت مطلقه یعنی مبارزه ایکه هم آن مصروف بدست آوردن آزادی سیاسی در روسیه و دمکراسی کردن رژیم سیاسی و اجتماعی روسیه است)
ما گفتیم : بطوریکه میدانیم و حقیقتأ هم سوسیال دمکراتهای روس از همان هنگام ظهور خود بصورت یک جنبش انقلابی و اجتماعی، همواره با صراحت تامی به این منظور فعالیت خود اشاره کرده اند، همواره صورت دوگانه مضمون مبارزه طبقاتی پرولتاریا را خاطر نشان نموده اند، همواره روی ارتباط لاینفک میان وظایف سوسیالیستی و دمکراتیک خود تاکید ورزیده اند. ( وظایف سوسیال دمکراتهای روس)
آگاهی طبقاتی آگاهی ایدئولوژیک وسیاسی در جهت دفاع از منافع طبقاتی پرولتاریا در شرایط وجونظام سرمایه داری است..
. وآگاهی کمونیستی،آگاهی علمی از جنبش اجتماعی طبقه کارگردر جهت الغاء طبقات وایجاد جامعه سوسیالیستی است.
مبارزه طبقاتی مبارزه ای است که طبقه کارگر در جریان آن با استفاده از ایدئولوژی سیاسی به ماهیت خود به عنوان یک طبقه پی برده و از منافع خود دفاع میکند و سعی در اعمال سلطه خود به عنوان یک طبقه دارد؛ تا این حد به هیچ وجه به معنای لزوم ایجاد سوسیالیسم نیست مبارزه برای” ایجاد جامعه سوسیالیستی ” پس از انقلاب کمونیستی ودر دوران دیکتاتوری پرولتاریا مجموعه ای ازاقدامات عملی است؛وتاقبل از آن مبارزه سوسیالیستی هیچ معنای عملی ندارد مبارزه برای سوسیالیسم نتیجه تاریخی مبارزه طبقاتی است ونه خود مبارزه طبقاتی به عبارت دیگر مبارزه برای ایجاد جامعه سوسیالیستی نه در درون مبارزه طبقاتی قرار دارد ونه توسط کمونیستها به داخل مبارزه طبقاتی آورده می شود؛بلکه تنها می تواند نتیجه تاریخی این مبارزه باشد.مبارزه سوسیالیستی طبقه کارگر تنها پس ازانقلاب پرولتری ودر دوران کوتاه دیکتاتوری پرولتاریا آغاز می شود وپایان می یابد..
مبارزه طبقاتی ، مبارزه طبقه تحت ستم برای بدست آوردن امتیازاز طبقه حاکم در جهت منافع طبقاتی خود است؛درحالی که در دوران گذار سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا ، طبقه حاکم به مبارزه بر علیه طبقه مغلوب پرداخته،آن هم نه برای منافع طبقاتی خود،بلکه برای انحلال طبقاتی خود،بنابراین،مبارزه سوسیالیستی طبقه کارگر مبارزه طبقاتی نیست، بلکه مبارزه برای انحلال طبقات است؛ و طبقه کارگر با هر گام در الغاء مالکیت خصوصی بر ابزار تولید نه تنها بورژوازی بلکه طبقه خود را ملغا میسازد. در نتیجه،پیروزی انقلاب پرولتری پایان مبارزه طبقاتی پرولتاریا است؛اما پایان مبارزه سیاسی او نیست و درفاصله بین پیروزی انقلاب پرولتری و گذار به جامعه سوسیالیستی در هنگامی که طبقه کارگر از طریق دولت پرولتری با اقدامات خود به سلب مالکیت خصوصی بورژوازی بر ابزارتولید می پردازد، اقداماتی باشکل سیاسی و با مضمون سوسیالیستی که خود نمایانگرجنبشی اجتماعی است ؛ انجام میدهد. مبارزه طبقاتی پرولتاریا جنبش سیاسی ودمکراتیک در جهت به دست آوردن مطا لبات خاص طبقه کارگر بر مبنای نظام سرمایه داری است؛ومبارزه سوسیالیستی طبقه کارگر جنبش اجتماعی درجهت جایگزینی نظام اجتماعی سوسیالیستی به جای نظام اجتماعی سرمایه داری است واز آنجا که انقلاب کمونیستی پاسخی است به تضادهای نظام سرمایه داری هر چقدر این نظام جهانی تر شود پاسخ آن نیز به همان اندازه تنهابه صورت جهانی قا بل امکان خواهد بودهنگامی که مبارزه سوسیالیستی به عنوان مضمون مبارزه طبقاتی مطرح میشود حتی درجامعه سوسیالیستی مبارزه طبقاتی وجود خواهد داشت . بنابر این درک ایدئولوژیک از مبارزه سیاسی قادر نیست همچون درک ماتریالیستی تاریخ چارچوبهای طبقاتی مبارزه را درک و ترک نماید.
در واقع مفهومی راکه لنین از مبارزه طبقاتی پرولتاریا ارائه میدهد همان چیزی است که از مفهوم مبارزه طبقاتی بورژوازی برعلیه نظام فئودالی وجود داشته است. زیرا “ساختار اقتصادی جامعه سرمایه داری از بطن ساختار اقتصادی جامعه فئودالی رشد یافته است ” و “هرگام درتکامل بورژوازی با پیشرفت سیاسی متناظر همراه بود.” بنابر این مبارزه طبقاتی بورژوازی با “فرمانروایی اشرافیت فئودالی” هم مبارزه سیاسی بورژوازی بوده است وهم مبارزه درجهت ایجاد جامعه بورژوایی زیرا او هم به لحاظ طبقاتی و هم به لحاظ ساختار اقتصادی در نظام فئودالی حضور داشته است . درصورتی که پرولتاریا تنها به لحاظ طبقاتی درجامعه بورژوایی حضور دارد درنتیجه مبارزه سیاسی طبقه کارگر نمی تواند به همراه گسترش و یا ایجاد جامعه سوسیالیستی باشد؛ وبیان عبارات فوق از جانب لنین صرفا یکسری مفاهیم انتزاعی و ذهنی میباشد که حزب کمونیست را بر مبنای آن پی ریزی نموده است؛ بدون آنکه قادر باشد این تمایز وتفاوت را در جریان مبارزات عملی و روزمره طبقه کارگر ایجاد کند.
چنانکه انگلس میگوید:”هرایدئولوژی همین که پد یدار گشت در رابطه با مواد و مصالح مفهومی معینی؛ بسط مییابد و آن نیز به نوبه خود مواد و مصالح مفهومی را گسترش میدهد.”(لودیک فوئرباخ)
درک ایدئولوژیک ازآگاهی طبقاتی موجب شده تا درکی تحریف شده از مبارزه طبقاتی ارائه شده و در پس استفاده ازمفاهیم واحد اهداف متفاوتی دنبال شود. به طوری که ملاحظه شد لنین ضمن توضیح مضمون دوگانه برای مبارزه طبقاتی کارگران از مبارزه سوسیالیستی و مبارزه دمکراتیک ضد استبدادی نام میبرد.مبارزه سوسیالیستی طبقه کارگرکه آغازانقلاب اجتماعی ازطرف اواست پس ازانقلاب کمونیستی شروع میشود. مبارزه برای سوسیالیسم ، جنبش طبقه کارگر است اما جنبش طبقاتی او نیست به همان گونه که جنبش دمکراتیک ضد استبدادی، جنبش طبقه کارگر است اما جنبش طبقاتی او نیست زیرا از نظرماهیت و مضمون بورژوا دمکراتیک میباشد . به صرف انجام هر عمل مبارزاتی از جانب طبقه کارگر مضمون سیاسی – طبقاتی آن تعیین نمیشود . در هنگامی که طبقه کارگر جهت دستیابی به دمکراسی همگام با دیگر طبقات و اقشار جامعه به مبارزه با استبداد میپردازدهنوز جنبش طبقاتی مستقل خود راانجام نمیدهد؛ در این هنگام طبقه کارگر به عنوان یک طبقه عام و نه یک طبقه خاص پیکار میکندومنافع خاص طبقاتی اودرمنافع عموم جامعه خود را نشان میدهد . زیرا هر گونه رشد و شکوفایی جنبش مستقل طبقاتی کارگران دردرجه نخست در گرو نابودی استبداد است و تازه پس از طی این دوران است که میتواند تشکلات خاص و طبقاتی خود را با رها نمودن از بند استبداد ، از حالت جنینی خارج نمایدو جنبش مستقل طبقاتی خود را بیافریند . در نتیجه طبقه کارگر نمیتواند بدون شرکت درمبارزه برای آزاد کردن کل جامعه از دست استبداد ،خود را آزاد سازد؛و در این هنگام منافع عام جامعه منافع خاص اواست ولی منافع خاص او منافع عام جامعه نیست مبارزه دمکراتیک ضد استبدادی طبقه کارگر در کنار منافع جامعه قرار دارد و نه در رأس آن و برای آنکه چنین وضعیتی به وجود آید ” اهداف و منافع او باید به راستی اهداف و منافع خود جامعه شود “. و مبارزه ضد استبدادی تنها مقدمه ایجاد و گسترش جنبش مستقل طبقه کارگر را فراهم میسازد تا او بتواند خود را به عنوان یک طبقه سازمان دهد . جنبش مستقل طبقه کارگرو اهداف خاص او درگرو پایان مضامین بورژوایی مبارزات ضد استبدادی اواست . در این هنگام طبقه کارگر در حال نبرد با پلید یهای جهان موجود است و نه آفرینش جهان جدید ، تا موانع شکل گیری خود را به عنوان یک طبقه از میان بردارد . بنابر این مبارزه با استبداد مبارزه طبقه کارگر است امامبارزه طبقاتی او نیست مبارزه عام او است اما مبارزه خاص او نیست و اگر به گفته لنین طبقه کارگر در بسیاری از کشورها منحصرأ توانسته است “دولت را مجبور به صدورقوانینی بنماید ”
این به خاطر عدم توانایی طبقه کارگر نیست ؛ بلکه نتیجه وجوداستبداد و عدم تکامل نیروهای مولده است. مبارزه طبقاتی کارگران مبارزه ای دمکراتیک در دفاع از منافع سیاسی خاص طبقه خویش است؛ وآگاهی و مبارزه دمکراتیک در جهت براندازی استبداد چنین محتوایی را بیان نمی کند..
درواقع سوسیالیستهای ایدئولوژیک برای آنکه خلأ ناشی ازمبارزه خاص طبقه کارگر و یا مبارزه طبقاتی و سیاسی آن را جبران نمایند مبارزه حزب کمونیست را جایگزین مبارزه طبقه کارگر کرده و بار اهداف و منافع خاص اورابااستفاده از مفاهیم ایدئولوژیک،خود به دوش میکشند؛و جایگزین آن می کنند زیراآنها جنبش سیاسی طبقه کارگر را با جنبش اجتماعی کمونیستی یکی میدانند به همین جهت احزاب کارگری و کمونیستی را یکی دانسته و کمونیستها را نمایندگان سیاسی طبقه کارگرمیدانند. در حالی که کمونیستها سخن گویان جنبش سیاسی طبقه کارگر و نمایندگان جنبش اجتماعی طبقه کارگر هستند. مارکس هنگامیکه ازمبارزه طبقاتی سخن میگوید یک پروسه تکاملی تاریخی مابین طبقه کارگرو بورژوازی را نشان میدهد که به همراه نیروی صنعت خود منعکس کننده سطح تکامل نیروهای مولده است ؛درحالی که لنین هنگامی ازمبارزه طبقاتی سخن میگوید مجموعه اقدامات مبارزاتی حزب سیاسی کمونیستی را بیان میکند ؛ که در حقیقت پروسه اجتماعی-
تاریخی شکل گیری جنبش سیاسی و طبقاتی پرولتاریا را نادیده می گیرد
از دیدگاه علم ماتریالیستی،سوسیالیسم یک جنبش اجتماعی با ماهیت علمی است؛ومبارزه طبقاتی یک جنبش اجتماعی با ماهیت سیاسی است؛به همین جهت مبارزه طبقاتی از طریق پیکار اجتماعی شکل می گیردو موجودیت می یابد.از دیدگاه ایدئولوژیک جنبش اجتماعی سوسیالیستی با جنبش اجتماعی سیاسی تفاوتی ندارد چون در هردو مبارزه طبقاتی جریان دارد؛ومبارزه طبقاتی یک جنبش حزبی با ماهیت سیاسی است؛ به همین جهت مبارزه طبقاتی از طریق پیکاراحزاب شکل میگیرد و موجودیت می یابد.درتفکرعلمی حزب سیاسی عالیترین نمودار سازماندهی مبارزه طبقاتی میباشد؛درعین حال که مبارزه طبقاتی بدون احزاب وجود داشته ودارد.اما درتفکرایدئولوژیک،بلعکس،مبارزه طبقاتی عالیترین نمودار سازماندهی سیاسی حزبی میباشد؛درعین حال که مبارزه طبقاتی بدون وجود حزب سیاسی توهمی بیش نیست؛.
درحالی که موجودیت مبارزه طبقاتی دروجود احزاب نیست بلکه وجوداحزاب از طریق مبارزه طبقاتی موجودیت می یابد. از دیدگاه ایدئولوژیک سوسیالیسم نتیجه تاریخی رشد واعتلای مبارزه طبقاتی نیست بلکه نتیجه مبارزه حزب کمونیست بر علیه حکومت است ومبارزه طبقاتی همچون یک عامل روبنایی در تحولات تاریخی هم چنان که مارکس از آن نام می برد به یک عامل زیر بنایی آن هم در مفهوم ایدئولوژیک آن تبدیل میشود.
درنتیجه صرفا” با تصرف قدرت سیاسی از جانب حزب کمونیست در هر شرایط تاریخی می توانند سوسیالیسم خود را ایجاد کنند. لنین هر کجا که از مبارزه طبقاتی سخن می گوید، آن را نه مبارزه طبقه کارگر و بورژوازی بلکه مبارزه حزب کمونیست با بورژوازی و حکومت میداند به همین جهت مفهوم مبارزه طبقاتی نه بر مبنای بسترهای تاریخی شکل گیری آن بلکه مجموع روشها یی میداند که حزب کمونیست در پیش می گیرد. درارتباط با چنین طرز تفکری است که مارکس خطاب به کمونیستها می گوید :” آنهااصول فرقه گرایانه ای مطرح نمی کنند که بخواهند بر اساس آن جنبش پرولتری را شکل دهند و به قالب مورد نظر خود درآورند.”(مانیفست)
لنین هنگامی جنبش های سیاسی کارگران را دارای استقلال طبقاتی میداند که تحت نفوذ و رهبری حزب کمونیست قرارداشته باشد وهنگامی آگاهی طبقه کارگررا طبقاتی میداند که آگاهی سوسیال –دمکراتیک حزب کمونیست باشد. بنابر این جنبش مستقل طبقه کارگر بدون وجود تشکلات تاریخی طبقه کارگر و بدون طی مراحل تاریخی رشد تدریجی آن ،همانند پدیده ای که در کشورهای اروپایی شاهد آن بوده ایم ، می تواند شکل گیرد وبه سادگی حزب کمونیست می تواند خود را جایگزین آن نماید و به عنوان نماینده و مظهراعمال و منافع طبقاتی پرولتاریا اقدام نماید . در نتیجه مبارزه طبقاتی آنها پدیده ای غیر تاریخی و نمودارآشکار اصول فرقه گرایانه ایدئولوژیک میباشد.
درواقع این وجوداستبداد است که به این طرز تفکر ایدئولوژیک مشروعیت ، حقانیت وموجودیت می بخشد زیرا وجود استبداد باعث میشود خلا تاریخی ناشی ازعدم وجودتشکلات کارگری به این گونه پرشود.
با درگذشت انگلس در سال۱۸۹۵ودر نتیجه از میان رفتن رهبری وی بر انتر ناسیونال دوم که حافظ سنن مارکسیستی در هدایت جنبش های طبقه کارگر بود؛ کمونیستها به تدریج با فاصله گرفتن از جنبش های تاریخی ، اصیل ومستقل پرولتری که با اتکا به آگاهی وتشکلات خاص این طبقه در پیشرفته ترین کشورهای صنعتی به وجود آمده بود؛ که خود محصول رشد نیروهای مولده به همراه رشد دمکراسی جامعه بورژوائی به عنوان یکی از نیازهای اساسی آن بوده است؛ به جای آنکه به عنوان آگاه ترین بخش طبقه کارگرعمل نمایند با توجه به شرایط سرکوب ودیکتاتوری در کشورهای عقب مانده تر وسطح نازل رشد صنعت وتشکلات کارگری مسیر جداگانه ای رابرای خود ایجاد نمودند وبا یک چرخش ، جنبش طبقه کارگر را به عنوان جنبش ناآگاه وبخشی از جنبش کمونیستی به عنوان تنها حرکت آگاهانه تاریخی اعلام داشتند ؛ در حالیکه آگاهی و تشکل یابی طبقه کارگر یک پروسه تاریخی است وآگاهی کمونیستی جهت ایجادجامعه سوسیالیستی نتیجه نهایی آن است. وتا هنگامی که جنبش طبقاتی-سیاسی طبقه کارگر که ماهیتا جنبشی دمکراتیک می باشد در جریان است وهنوز جنبش سوسیالیستی واجتماعی آن که نفی ملیت وپایان مراحل مختلف مبارزات او ونتیجه آن است، آغازنشده ، چنانکه در مانیفست گفته میشود اولا کمونیستها” منافع مشترک تمام پرولتاریا را، که مستقل از ملیت می باشد متذکر می شوند ودوما “همواره وهمه جا منافع کل جنبش را نمایندگی میکنند”و اینکه وظایف مذکوردر مانیفست چه می تواند باشد با توجه به شرایط مختلف تاریخی ازاین دیدگاه میتوان مباحث گسترده ای را درپیش گرفت و به عنوان راه کار عملی در مقابل طبقه کارگر قرار داد.
در همین رابطه مبارزه با استبداد به عنوان مظهر ستمگری پلیدیها و”جنایت رسوای جامعه” نه تنها وظیفه در صف مقدم برای کمونیستها وطبقه کارگر در کشور های در حال توسعه میباشد، بلکه بخش مهمی ازوظیفه انتر ناسیونالیستی کمونیستها وطبقه کارگر جهانی به عنوان سازندگان جامعه آینده بشری است. زیرا بد ون رهایی از بند استبداد نمی توان استقلال طبقاتی پرولتاریا در این کشورها که محصول به وجود آمدن تشکلات خاص این طبقه می باشد، سخنی به میان آورد.بنا بر این مبارزه ئدر راه دموکراسی،مبارزه در راه آزادی طبقه کارگر واعتلای جهانی وگسترش زمینه همبستگی بین المللی آن است.هم اکنون طبقه کارگر به لحاظ جهانی با دو مرحله مختلف در مبارزات خود روبرو است یکی در کشورهایی که گرفتار در بند استبداد است و دیگری کشورهایی که پرچمدار دموکراسی بورژوایی است که محصول تلاشهای بشر در طی قرنها مبارزه می باشد.در هر دو مرحله فوق کمونیستها به عنوان کسانی که ”همواره وهمه جا منافع کل جنبش را نمایندگی می کنند“موظفند به طبقه کارگر یاد آوری نمایند نمی توانند بدون آنکه در راه مبارزه برای آزا دی جامعه بکو شند،آزادی خود را به دست آورند.مبارزه در راه آزادی عقیده،آزادی زنان،تبعیض های نژادی وقومی،بطورکلی مبارزه در راه آزادیهای حقوق بشری بخشی از مبارزه طبقه کارگرو جنبش اجتماعی او است که رسالت تحقق آن به لحاظ تاریخی در دستان او قرار گرفته است.بدون آنکه این آزادیها به نهایت توسعه خود در جامعه سرمایه داری رسیده باشدنمی توان مهر ونشان طبقاتی،ملی ،سیاسی وایدئولوژیک را آن راترک نمود و از آزادی انسان در جامعه سوسیالیستی سخنی به میان آورد؛ زیراسوسیالیسم مبین ساختاری کیفیتا متفاوت درآزادی جامعه می باشد. درهنگامی که جامعه انسانی آزادیهای مورد نیاز در مرحله پیش از سوسیالیسم را درک نکرده چگونه می توان از مرحله بالاتراین آزادیها سخن به میان آورد. مبارزه برای اشکال مختلف آزادیهای انسانی به آن مرحله ای از تاریخ متعلق است که جامعه برای اداره خود نیازمند ارگان قدرت سیاسی می باشد؛ در حالی که در جامعه سوسیالیستی برای این آزادیها مبارزه نمی کنند بلکه بر مبنای این آزادیها ایجا د شده وتنها به اعتلا،با رآوری وگسترش آن می پردازند؛در جامعه ای که در آن طبقه،ملیت،جنسیت،نژاد،وهیچ یک از ایدئولوژیها همچون سیاست ،حقوق،فلسفه ومذهب جایی نخواهد داشت و موانعی متعلق به گذشته خواهند بود وتنها مفهوم انسان وعلم باقی خواهند ماند ومبنای تلاشهای بشر قرار خواهد گرفت.
درجامعه طبقاتی آزادی همواره از طریق استفاده از مفاهیم ایدئولوژیک تعریف شده وحدودآن تعیین می گرددو هیچ یک از ایدئولوژیها به تنهایی قادر نیستند دیکری را حذف کنند آنها تنها می توانند محدوده را برای دیگری تنگ کنند؛تنگناهایی را که هم اکنون در برخورد ایدئو لوژی سیاسی و مذهبی با آن روبرو هستیم و هر یک با استفاده از مفاهیم خاص خوددر پی عقب راندن دیگری در حوزه قدرت میباشد؛درحالیکه استفاده از ایدئو لوژی مذهبی در قدرت سیاسی نه تنها پاسخگوی مدنیت برآمده از نظام سرمایه داری نیست بلکه به اهرمی جهت جلوگیری از حرکت تاریخ به جلوتبدیل شده است وفجایعی را با خود به همراه دارد که محصول خاص استفاده از این ایدئولوژی درحوزه سیاست میباشد.شکل گیری تفکرمارکسیستی در رابطه با مبارزه طبقاتی و سوسیالیسم ضمن آنکه نوعی پاسخ از جانب مارکس به ستم نظام سرمایه داری وتضادهای آن بوده است در عین حال در مجادله با کمونیستهای پیش از خود و همچنین اقتصاد دانهایی شکل گرفته که از راههای مختلف طبقه کارگر را ازمبارزه طبقاتی بر حذر می داشتندبه همین جهت مارکس ضمن توضیح توضیح نظریه ارزش اضافی وتاکید ویژه ای که بر آن می کند می گوید:“گرایش عمومی تولید سر مایه داری نه به سمت افزایش دستمز دها،بلکه به سوی تنزل معیارمیانگین دستمزدهااست“ وهمچنین ”مشقت تحمیل شده (برکارگر)،خواه باطولانیترکردن ساعت کار خواه با افزایش کار مطالبه شده در زمانی معین ویا با افزایش سرعت ماشین وغیره، افزونتر می شود“ در نتیجه مارکس برای مقابله با این وضعیت نظریه مبارزه طبقاتی را به عنوان نیروی محرکه تاریخ مطرح می کند؛ تا ضمن آنکه از این گرایش جلوگیری نموده،موجب بهبود وضعیت طبقه کارگرو پیشروی چرخ تاریخ به جلو گردد و که باعث رشد وتکامل جامعه مدنی می شود.به راستی نگاهی به تاریخ صد وپنجاه سال گذشته نشانگراین واقعیت بوده است که دستیابی به بخش عظیمی از مطالبات جامعه چه در رابطه با طبقه کارگر وچه دیگر حوزه های اجتماعی همچون حقوق زنان ومسئله نژادی و غیره محصول مبارزاتی بوده است که در جامعه جریان داشته است. کاوه مهر ۱۳۹۳
۱-در متن موجود در“مقدمه نقد فلسفه حق هگل“ به جای واژه کمونیسم،“فلسفه“ وجود دارد معلوم نیست چرا،چگونه و کی این دو واژه تغییر یافته است.اما حقیقت این است که با نشاندن کلمه ”فلسفه“ به جای کمونیسم،جمله ومفهوم مورد نظر مارکس کاملا تغییر یافته ومعنای واقعی خود را از دست داده است. به همان گونه که درانتهای این نوشته که یکی از مفاهیم بنیادین مورد نظر مارکس را در بر دارد، می گوید:“کمونیسم مغز این آزادی و پرولتاریا قلب آن است.کمونیسم می تواند با الغای پرولتاریا تحقق یابد.پرولتاریا فقط می تواند با تحقق کمونیسم ملغا گردد.“اما در متن های موجود از مارکس در موارد فوق به جای واژه کمونیسم لغت فلسفه وجود دارد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)