ما یه بار تو صف نذری بودیم مردم فشار آوردند در خونه یارو کنده شد. خونه ته کوچه بن بست بود. یهو از خونه صاحبخونه یه سری جوون گردن کلفت اومدند بیرون و با چوب افتادند به جون مردم. بعد نردبون آوردند ورودی کوچه را بستند. هر کی داخل کوچه مونده بود را کتک زدند. خیلی وضعیت ترسناکی بود.ریزه میزه بودم از زیر نردبون در رفتم. پشت نردبون وایستاده بودم کتک خوردن مردم را میدیدم. باورم نمیشد که این صحنهها واقعی است. مثل دشت عاشورا بود. مردم قابلمه هاشون را سپر کرده بودند که کتک نخورند.بعد عجیبترین قسمت ماجرا این بود که مردمی که پشت نردبون بودند نمی گفتند آقا نزن. پفیوز نزن. میگفتند غذا را کی پخش میکنید؟ یعنی منتظر بودند کتک زدنها تمام بشه بعد غذا را بیارند پخش کنند. صاحبخونه هم لج کرد گفت دیگه پخش نمی کنیم. غذا را میبریم هیات.
بعد مردم شروع کردن به فحش ناجور دادن به جد و ابا طرف که خدا پدرت را لعنت کنه. خدا مادرت را نیامرزه. گه به قبر پدر پدرسوختهات. ریدم به ریش پدرت و …..بعد من هم حالا چند ساعت وایستاده بودم که این نذری را بگیرم. این سخت ترین نذری بود و گرفتنش خیلی مهارت میخواست. تا مدتها جرات نمی کردم برم سراغش چون همیشه کلی آدم اون وسط له میشد و لباسش پاره میشد.ولی اون سال خیلی نذریهای سخت را گرفته بودم اعتماد به نفسم بالا رفته بود که این یکی را هم برم بگیرم و شاخ غول را بشکنم. این نذریش چلو کباب بود. تنها نذری چلو کباب بود که کلا دیده بودم. برای همین خیلی خیلی شلوغ میشد و همه نذری بگیرهای حرفهای می اومدند سراغش.
بی ارزشترین نذری عدس پلو بود که برای غیر حرفهای ها بود. بعد قیمه. بعد قرمه سبزی. مرحله آخر که شاخ غول بود چلو کباب بود. نذری چلوکباب واقعا کم بود. یعنی تنها جایی را که میشناختم چلوکباب نذری میداد واقعا همونجا بود. یه جا هم شنیده بودم که یکی هست در شهرک غرب میده.بعد یارو واقعا دیگه نذری را نداد. چون کباب داشت میزد براش این امکان بود که ظاهرا کلا بساط را جمع کنه و گوشت را ببره جای دیگه. به هر صورت کباب را نداد و هر چی ما وایستادیم هیچی به هیچی. با چوب پشت نرده بودن وایستادند که کسی جرات نکنه وارد کوچه بشه و نذری بی نذری.حالا این جماعت نذری بگیر حرفهای که از محلههای مختلف اومده بودند هیچی گیرشون نیومده بود با عصبانیت داشتند برمیگشتند خونه. یعنی اون وقتی که تو صف چلوکباب تلف شد میشد باهاش میرفتی دو تا قیمه می گرفتی. یه دسته آدم خشمگین زن و مرد قابلمه به دست داشتد می رفتند به سمت خیابون.
سرخیابون که رسیدیم یک وانتی بود که پشت دسته گیر افتاده بود و دو تا قابلمه بزرگ غذا داشت می برد که نمی دونم کجا. نمی دونم چه اتفاقی افتاد و چی گذشت چون فاصله داشتم و غمگین داشتم میاومدم که یهو دیدم مردم مثل مور و ملخ از دیوار وانت بالا میرند. و هر کی قابلمهاش پر می کنه و من دوازه سیزده سالم بیشتر نبود. شوکه داشتم نگاه می کردم که این دزدیه که!! یارو وانتی هم تو سر خودش می زد که این غذای هیاته. مردم محل نمی دادند می گفتند ما هم هیاتیم. غذای یارو را همینجور قابلمه قابلمه می بردند.یهو یکی از لاتهای محله من را شناخت اشاره زد که قابلمه ات را بده. منم تو خر تو خر قابلمه را پرتاب کردم یارو گرفت. غذا زیاد نمونده بود. یارو ته قابلمه یه خروار ته دیگ نونی ریخت با خورشت بعد داد زد این ظرف را بدید به بچه. ظرف را بدید به بچه. از روی جمعیت دست به دست قابلمه برگشت.
من حالا ظرف را نگاه کردم. قیافه مادر مرده راننده وانت را دیدم. بعد با خودم هی می گفتم این دزدیه که. آخه این چه وضعیه؟ دیگه همون را بردم خونه.
عزیزم خوشحال اومد که کباب گرفتی؟ گفتم نه بابا در شکست یارو چوب برداشت مردم را کتک زد و ماجرا را تعریف کردم. گفت یعنی دست خالی اومدی؟گفتم نه قیمه گرفتم. در قابلمه را باز کرد دید پر از ته دیگ. گفت به به. این از کباب هم که بهتره. ولی هر کاری کردند من حتی یک لقمه هم نخوردم. همه اش قیافه اون راننده وانت بدبخت که تو سر خودش میزد جلو چشمم می اومد.
پایان
پی نوشت:
نمی دونم الان چطوریه. چند سالی است ایران زندگی نمیکنم ولی اون زمان نذری گرفتن یه جور تمرین مهارت بود که طرف بلده حقش را بگیره و بیَعرضه بار نیاد. شبیه مهارت تو صف جنس کوپنی ایستادن. زندگی در جامعهای که منابع به حد کافی نیست مهارت میخواد
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.