نئو مارکسیسم فرویدی، مقابل جامعه مصرف، و مارکسیسم پادگانی جزایر گولاک.

 

فلسفه یعنی نقد شرایط موجود. یکی از وظایف “مکتب فرانکفورت”، پرداختن به نقش فرد در جهان و در فرهنگ مهندسی شده یا مدیریت شده سرمایه داری بین سالهای ۱۹۸۴-۱۹۴۴ میلادی بود. آن مرکز توجه و نگاه جدید به فلسفه مارکس بود، و مدعی شد که تنها جریانی است که به موضوع فاشیسم آلمان در اروپا میپردازد. زمان تاثیر مهم آن بین سالهای ۱۹۷۰-۱۹۵۰ میلادی: روی جنبش زنان، روی جنبش فمنیستی، و روی طرفداران محیط زیست، روی مشی چریکی، و نقد جامعه مصرف بعد از جنگ جهانی دوم در اروپا و در امریکا بود. شورش دانشجویان چپ در دهه ۶۰ قرن ۲۰ در اروپا،از فلسفه مکتب فرانکفورت بعنوان نقد ساختارهای اتوریته حاکم و برای عمل سیاسی رادیکال استفاده میکرد. مکتب فرانکفورت اساس تئوریک جنبش چپ دانشجویی بود.

مانیفست مکتب فرانکفورت “تئوری انتقادی” بود که مارکسبسم انتقادی غیرارتدکس و ضد استالینیستی در آن نقش کلیدی داشت و آنرا” نئومارکسیسم” یا مارکسیسم اروپایی-امریکایی نیز نامیده اند. این جریان مدعی بود که اندیشه در سرمایه داری کاپیتالیستی اروپا و امریکا، به کالا و شیئی تبدیل شده و در سیلی از: اطلاعات غیرمهم، سرگرمی، لذت طلبی، و ابتذال فرهنگی، پژمرده شده است، روشنگری کذایی نیز ابزار فریب تودهها شده ، سیاست فرهنگی و فرهنگ سازی، موجب حماقت و برده گی انسانها گردیده، و ادعای عقلانیت، اطلاع رسانی، و روشنگری، یک حیله و فریب، و فقط با هدف سرگرمی تودهها است. مبارزه “نئومارکسیسم” مکتب فرانکفورت علیه مسخ انسان نا آگاه، در فرهنگ مدیریت و مهندسی شده جامعه مصرف بود. نئومارکسیسم در مقابل نظرات: فروید، کانت، شوپنهاور، و در برخورد با جریانات: روان پژوهی، اگزیستنسیالیسم، و کانت گرایی، تولرانس موضع میگرفت. 

ماکس هورکهایمر (۱۹۷۳-۱۸۹۵) در کنار مارکوزه و آدرنو، از مهمترین متفکران مکتب فرانکفورت بود. ولی در میان دانشجویان مانند مارکوزه چپ رادیکال بشمای نمی آمد. به این دلیل اخیرا در بعضی از مجامع لیبرال به مناسبت ۵۰ همین سالگرد مرگش برای او یادبودی برقرار نمودند. او جامعه شناس، فیلسوف اخلاق، متفکر و خالق ۲ کتاب “دیالکتیک روشنگری” و “تئوری انتقادی” است. وی در دانشگاه در رشته های: فلسفه، روانشناسی، و اقتصاد خوانده بود و مانند انگلس فرزند یک کارخانه دار نساجی بود؛ که در آنجا با فقر و رنج کارگران شخصا آشنا شد و به مارکسیسم علاقمند گردید. او تحت تاثیر آثار: هوسرل، هایدگر، فروید، و شوپنهاور نیز بود. دو پایاننامه دانشگاهی وی در باره: “پیرامون استقلال نیروی قضاوت هدفمند” و در باره “نقد نیروی قضاوت کانت بعنوان حلقه اتصال فلسفه نظزی و عملی” بودند.

تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت، خود را فلسفه ای میداند که میکوشد مانع عادت انسان به از خودبیگانگی شود. هورکهایمر تئوری از خودبیگانگی مارکس  در پروسه تولید کالا را قبول داشت. او فراز و فرود انسان را مورد توجه قرار داد و میگفت بحران تفکر بصورت بحران فرد در آمده؛ یعنی ماشبن خلبان را از کابین به پایین انداخته و در فضا، سرگردان و نابینا در حال سقوط است، و عقل به ابزار تبدیل شده و بجای کشف حقیقت و استفاده از طبیعت، وسیله ای برای اعمال قدرت روی انسان و طبیعت شده، و ذهن فردی تمایل بسوی یک” منیت مچاله شده” یافته ،و انسان نوین نظام سرمایه داری، دیگر خودش نیست، بلکه فقط پژواک محیط اطرافش است، و فرد دیگر بدون تاریخ شخصی و اسیر جامعه مبتذل شده. هورکهایمر کتاب دیالکتیک روشنگری را که قبلا با آدرنو در امریکا نوشته بود، در سال ۱۹۴۷ در هلند منتشر کرد. او گرچه هژمونی پرولتاریای مارکس در اداره دولت سوسیالیستی را قبول نداشت ولی موتور تغییر عقلانی جهان را نیز معرفی ننمود.

هورکهایمر سیاست اقتصادی را دلیل همه بی عدالتی ها و از خودبیگانگی ها میدانست، چون مانند مارکس میگفت انسان در پروسه تولید در نظام سرمایه داری، با کالا و محصول خود بیگانه شده. وی در بحث و در کتاب “نقد علمی و نقد نظری” به این موضوع پرداخت. تئوری انتقادی هورکهایمر را بعدها هابرماس و اشمیت در مکتب فرانکفورت ادامه دادند. مجموعه آثار ۱۸ جلدی وی در سال ۱۹۸۵ میلادی در آلمان منتشر شد. او در کتاب “یادداشتهای ۱۹۷۰- ۱۹۵۰″ و در فلسفه پایانی خود، دچار سرخورده گی و یاس و بدبینی شد و میگفت بدلیل اشکال عوام گرایی و غیر سیاسی شدن جامعه، مردم به سوی فرقه های مذهبی شرقی میروند. هابرماس در کتاب برنامه ای ” تئوری سنتی و تئوری انتقادی”، هدف آنالیز انتقادی جامعه از طریق تئوری انتقادی را شناخت تاریخی اجتماعی عنوان نمود و میگفت: نقش حقیقی فلسفه اجتماعی به نقد شرایط موجود میرسد.

بعدها اشاره شد که بدون تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت، ژورنالیسم فرهنگی و سیاسی در غرب بوجود نمی آمد. مهمترین متن تئوری انتقادی، کتاب دیالکتیک روشنگری است و منظور هورکهایمر از مقوله روشنگری، عقلانیت است که قربانی اقتدارگرایی خود شده، و منظور او از مفهوم دیالکتیک، بن بست بود. و غرض از اقتصاد و صنعت تولید فرهنگ، در مکتب فرانکفورت،” سیاست فرهنگی” دولت و رسانه های دولتی است که هدف مغزشویی و دستکاری نظرات عوام را دنبال میکنند. در کتاب دیالکتیک روشنگری هورکهایمر، هدف، اسطوره زدایی از جهان، طبیعت، و علم است ،چون اسطوره گرایی در این سه موضوع، جریانی ضد روشنگری شده بود. این کتاب نه تنها در جامعه شناسی غرب اثری مهم بود بلکه ارزشی زیاد برای جنبش دانشجویی داشت و مانیفست آن برای شورش و اعتراضات میدانی گردید. در جوامع رفاه بعد از پایان جنگ جهانی دوم، شناخت تبدیل شده بود به عقلگرایی تکنیکی. کتاب فلسفی دیالکتیک روشنگری بین سالهای ۱۹۶۵-۱۹۴۴ میلادی منتشر شد و فقط یک تئوری انتقادی فرهنگ توده ای مدرن نبود ،بلکه نقد زبان، نقد علم مدرن، و فلسفه تاریخ منفی بود.

هورکهایمر میگفت عقلانیت امروزی باید نسبت به نقد خود وفادار باشد و عقل گرایی کذایی را افشا کند. نقد دیکتاتوری  و سیاست فرهنگی برای مغزشویی عوام، روی دیگر سکه پیشرفت صنعتی و اجتماعی بود. تولرانس و تحمل دگراندیشان و مخالفان، دستاورد عصر روشنگری بود. آزادی فرد و نقش او در جامعه و در جهان مهمترین خواسته این جریان بود. هدف روشنگری جادو زدایی از جهان بود. باکون میگفت: دانش قدرت است، شناخت و قدرت یکی هستند. سیاست فرهنگی جوامع صنعتی در خدمت مصرف و کالاگرایی شده است. منظور روشنگری بورژوایی، فریب تودهها و مغزشویی عوام و زحمتکشان است. هدف روشنگری در آغاز، ایجاد جامعه صنعتی و عوارض ناشی از آن مانند از خودبیگانگی نبود. اسطوره سازی های جدید مانند: ایده فاشیسم، سلطه بر طبیعت، وسلطه ابزاری تکنیک بر تفکر، نشانه های ضد روشنگری هستند. هدف هر ذهن انسانی باید جامعه عقلانی باشد که مانند جامعه غیرطبقاتی مارکس میباشد.

مکتب فرانکفورت مدعی بود که انسان تک بعدی زمان حال، پدیده از خودبیگانگی را پذیرفته و داغان و بیچاره، ناتوان از شناخت محیط اطرافش است. یکی دیگر از موضوعات مورد تحقیق مکتب فرانکفورت، دلایل یهودی ستیزی در غرب بود. هانا آرنت و گولو مان؛ مورخ و فرزند توماس مان، مدعی بودند که در هر انسان غربی، قدری یهودی ستیزی وجود دارد! هورکهایمر در این رابطه پاسخ داده بود که: یهودی ستیزی نوعی بیماری مسری است و مسئول آن افرادی هستند که دچار آن بیماری شده اند.

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)