wikipedia

در عهد جوانی در سال‌های آخر دبیرستانِ کیهان نو دکتر شربیانی معلم علوم طبیعی ما بود با بالاترین و متنوع‌ترین مدارک تحصیلی، لیسانس علوم تربیتی داشت فوق لیسانس علوم طبیعی و دکترای داروسازی و به طبع در طول تحصیل استادان زیادی دیده بود اما هر بار که به گذشته رجوع می‌کرد یک تصویر در ذهن او زنده‌ترین و پرشورترین تصویر بود، و آن مربوط به دورهی لیسانس (نه فوق لیسانس و دکترا) و استاد محبوبش دکتر محمد باقر هوشیار شیرازی بود.[۱] گاه میشد که در خلال ساعت درسْ استادِ فقیدِ خود دکتر هوشیار را یاد می‌کرد و سخنش اوج می‌گرفت. تعریف می‌کرد که چطور دانشجویان یا در حقیقت مریدان سر در پی او داشتند و مترصد آن که در جایی پیدایش شود تا خود را به آنجا برسانند. در حیاط دانشگاه سر راه او سبز می‌شدند و این می‌گفتند و از او، محبوب‌ترین استاد، آن می‌شنیدند. او بازگوکننده‌ی همدلی و انس یگانه‌ای بود. گفتگوهای هوشمندانه، حاضرجوابی‌های روح‌بخش و صمیمیت‌هایی پیداناشدنی بین آن استاد و دانشجویانِ شیفته‌اش عالمی وصف‌ناپذیر بود. تعریف می‌کرد که چگونه یک وقت از سخت‌گیریِ بیجای یکی از استادان در درسی به او پناه برده بودند و او، که در آن لحظه از کنارِ درِ دانشکدهی پزشکی می‌گذشت که از شیشه‌ی پنجره‌ی آن اسکلت یک آدم در سالن تشریح از بیرون پیدا بود، رو به دانشجویان می‌کند و می‌گوید می‌دانید اِشکال این استاد شما چیست که این قدر سخت‌گیری می‌کند؟ اشکالش این است که نمی‌داند یک روز به این شکل درمی‌آید به شکل این اسکلت و از او جز یک مشت استخوان و خاطره چیزی نمی‌ماند والا با شما چنین نمی‌کرد. دکتر شربیانی هم همیشه می‌گفت که من به شاگرد سخت نمی‌گیرم چون می‌ترسم برگردد و به من بگوید تو خودت چه پخی شده‌ای که ما باید بشویم! یک جوری نظر دکتر هوشیار را، که معلم باید بیش از شاگرد به خودش سخت بگیرد که «سرمشق و نمونه باشد»، به زبان خودش ترجمه کرده بود و راهنمای تربیتی خود کرده بود. «خاطره‌ی او خاطره‌ی پر لطف و غوغای او در گوشه و کنار باغ دانشکده‌ی ادبیات، در راهروها، در تالارها و کلاس‌های این مؤسسه بیدار و مجسم است که دانشجویان گرداگرد او را گرفته و با نگاهی شیفته و عاشق به سخنان او گوش فرامی‌دادند و بیانات او را مثل آب زلالِ چشمه‌های کوهستانی می‌آشامیدند. حتی غرولندهای او، عتاب و خطاب او دلپذیر و دلچسب بود و دلی را نمی‌آزرد چون همه از روی صفا و عشق بود. او حیات حقیقی خود را در ساحت دانشگاه، در کلاس درس، در بین جوانان می‌دانست و ایدئال تربیتی خود را با قدرت، بی‌پروا از روی نهایت ذوق و وجدان کامل پیروی می‌کرد. می‌دانست که جز این سرمایه‌ای ندارد و زندگی ارمغان دیگری جز سرمایهی دلها برای او ذخیره نکرده است.»[۲]

در مجلس یادبود دکتر هوشیار در مهر ماه ۱۳۳۶ در دانشگاه تهران دکتر علی اکبر سیاسی در وصفش می‌گوید: «مردی بود دانشمند و شریف، اهل مطالعه و تحقیق . . . بسیار وظیفه‌شناس و علاقه‌مند به تعلیم و تربیت جوانان». این‌ها همه کم و بیش یعنی استاد دانشگاه، و چیز زیادی نیست یا دستکم منحصر به فرد نیست و از جمله سجایا و خصایص روحی آدمی نیست. آن را در نزد دیگران هم می‌توان سراغ گرفت. دکتر سیاسی در این بین و در آن نقطه‌چین می‌گوید: «بسیار صادق و صمیمی و صریح‌اللهجه» بود و در این چند کلمه راز موفقیت او را برملا می‌کند اما آنچه به راستی باعث جذابیت او نزد معلم بیروی و ریای ما میشد که به رغم داشتن بالاترین مدرک بین معلمان خود را هیچ پخی نمی‌دانست، تلقی‌ای بسیار نادر، اهل فضل بودنِ دکتر هوشیار نبود بلکه راستی و صراحت لهجه‌اش بود، یعنی همان بود که بود بیحشو و زوائد، و بی‌پروا. پرشور و نشور و دلچسب، زنده و سرشار از زندگی، تیزی و حضور ژرف هشیارش در همه‌ی لحظاتِ در کنار هم بودنشان، این همه با هم دکتر هوشیار را محبوب شاگردانش کرده بود. با دانشجویانش صمیمی بود. در حالی که برخلاف ما در دوران انبوهیِ مدرک دکترا زندگی نمی‌کرد و استاد دانشگاه تهران و دانشسرای عالی وجاهتی داشت، بهویژه اگر مثل او تحصیلکرده‌ی آلمان بودید. خانه‌‌ی دو اتاقه‌اش در چهارراه پهلوی (ولی عصر امروزی) روبه‌روی تئاتر شهر در بالای داروخانه‌ای واقع بود که هنوز پابرجاست. همه چیزش پیدا بود. این را از دانشجویانش (از جمله مرحوم سهراب دوستدار که خود اهل فضل بود) شنیدم که اضافه می‌کرد او همهی آثارش را در همین خانه‌ی کوچک دو اتاقه (که غیر از دو اتاق خوابه‌ی امروزی است) می‌نوشت. در همین جا. همه این را می‌دانستند. خود را برگزیده و جنس ممتاز نمی‌دانست و دامن‌‌درکشیده از مردمان در برج عاج و محله‌ای دنج و باغ-خانه‌ای در دامنه‌ی کوه و دور از دسترس نبود. راستی ما امروز نشانی خانه‌ی چند نفر از اساتید خود را بلدیم، یعنی اصلاً گذاشته‌اند که یاد بگیریم؟! از این‌جا تا به دانشگاه چند گذرگاه بیش نبود که در هر گذار دیدار یار و بحث کردن با او در تمام مسیر برای دانشجویان و دوستارانش میسر بود. آن روزها تهران آب لوله‌کشی نداشت و شب‌ها مردم آب به آبانبارهای خود می‌انداختند. مریدان و شاگردانش به یاد دارند که دکتر هوشیار شب‌ها از خانه بیرون زده بود سطل آب یا بیل به دست، و گاه در همین اوقات به دست آن‌ها می‌افتاد، و باز بحث و گفتگو تا چند چهارراه پائین‌تر تا سه‌راه شاه (جمهوری امروز) ادامه پیدا می‌کرد. معلم در خیابان، معلم همه جا حاضر، همه جا به تو نزدیک، همیشه آماده برای تعاطی افکار و ردّ و بدل کردن اندیشه. معلمی شغلش نبود، زندگی‌اش بود. شاگردانش مخلص او بودند چون فداکار بود، راحت بود، بی‌شیلهپیله. پاسبان وقار و منزلت استادی نبود، مرامش این نبود که به شاگردان رو ندهد تا حرمتش را داشته باشند. شاگردانش عاشقش بودند، آدم خود‌به‌خود کسی را که سخت دوست دارد عزیز و محترم می‌دارد. امیرحسین آریان‌پور در یادبود او از طرف مجلهی سپیدهی فردا می‌نویسد: «[در نوجوانی] هنگامی که نزد او درس می‌خواندیم. . . نه تنها برای خود بت نمی‌ساختیم بلکه هر بتی را که می‌توانستیم درهم می‌شکستیم. اما شخصیت نافذِ دکتر هوشیار بت ما شد. از این رو سخنی که شاگردان اپیکور زمانی درباره‌ی او گفتند بار دیگر صدق کرد ’او [برای ما] بتی بود، آری بتی ــ بت قومی که بت‌پرست نبودند‘ »[۳]. بت‌شکنان را بتی نیست مگر ایدئال‌هایشان. آدمی بدون ایدئال آدمی نیست، ایدئال داشتن سوگیری به سمت آینده است، و آن را از آنِ خود خواستن. ایدئال داشتن خود را دوست داشتن است و از همین رو آینده را برای خود خواستن. جوانی همه آینده داشتن و به سوی آن شتافتن است، و تا چنین است تو جوانی. بدون ایدئال آینده بی‌محتواست، بی‌رنگ و نور است و تنها به سوی ما سرازیر می‌شود و به ما می‌رسد، در حالی که ما همانجاییم و به سویش نشتافته‌ایم. یک جور غافلگیری، و آن که آینده دارد به سویش او را پروازی است برای تصاحب آن، این‌جا غافل‌گیری معنا ندارد. برخلاف، آن که می‌اندوزد آینده ندارد بل آن که می‌آموزد آینده دارد. چه، در اولی هراس از آینده او را به طمع خام انداخته است. هیچ چیزِ این جهان از آنِ ما نیست در حالی که خوف خود را بر قلب ما انداخته است. آینده مالِ زراندوزانِ هراسان نیست. به هر روی، ایدئال‌های آموزشی سوداهای آموزشی‌اند و ما دل‌بُرده‌ی سوداهای خویش‌ایم، که خود آن‌ها را برگزیده‌ایم و خودِ ما در آن‌ها پیداست. شاگرد، همان که آینده دارد و آن را از آنِ خویش می‌خواهد چه که خود را دوست دارد، شیفته‌ی تجسم سوداهای خود در آموزگار است. اما چنین آموزگاری همگان را نیست. این امیرحسین آریان‌پور استاد معروف دانشگاهِ سال‌های بعد است با کتابِ زمینه‌ی جامعه‌شناسی آگ برن و نیم‌کف، و خود بت دانشجویان خود. چپ و مارکسیستی که هر کسی را قبول نداشت.

دکتر هوشیار به شاگردانش توصیه می‌کرد: «عظیم باشید به عظمت بی‌منتهای صمدیت الهی و متواضع باشید به تواضع برگ نازک و شکننده‌‌ای در نسیم سحرگاهی!»

دکتر هوشیار به شاگردانش توصیه می‌کرد: «عظیم باشید به عظمت بی‌منتهای صمدیت الهی و متواضع باشید به تواضع برگ نازک و شکننده‌‌ای در نسیم سحرگاهی!»[۴]، نخست کسی شوید و کسی باشید بس بزرگ، آن گاه متواضع. خدا و برگ بودن. شکست‌ناپذیر و شکستهحال بودن، جمع ضدّان [دو ضدّ] کردن. آن گاه که باید بزرگ و آن گاه که باید کوچک بودن. در پس این دعوتِ عارفانه‌ی درافتادن و جدال با «خود» در بالاترین سکوها، بی‌شک خواستِ روحانی کردن عالم انسانی و غلبه بر ماده‌گراییِ همچنان مسلطِ عالَمِ ما نهفته است. خصم آنها می‌تواند خودِ آنها و دانش آنها باشد. این شاگردانی که هنوز کوچک‌اند و کوشش بسیار باید که به بزرگیِ بسیار رسند، به این نبرد نابهنگام کشاندن افق دید آنها و عالَمِ آنها گشودن و همت آنها بلند خواستن است، بلندتر از رسیدن به بالاترین مدرک تحصیلی! بسیار بزرگ بودن و در همان حال کوچک نُمودن، دو ضدّ، را بر خود هموار کردن، بزرگِ کوچک را در خود تاب آوردن و تحقیر نشدن،همانا سرشاری، وفور و غنای درونی است و در عین حال بسط آن است. کوچک از کوچکی خود رنج می‌برد چون دستش کوتاه است، ندارد، اما عظیمِ کوچک نه، او داراست و از نداری رنج نمی‌برد. بر فراز وضعیت و در عالَمی فوق آن و منقطع از آن است. دانایی باید نهایتاً خود را شناختن و مهار خود به دست گرفتن باشد. این چیزی نیست که او در دوران تحصیل در آلمان آموخته باشد، در آلمانِ مادی و ظاهربین پیش از جنگ جهانیِ دوم. آن برگرفته از منابع شرقی حکمت است. حساب درس و مشق نیست، بینش یک زندگی، زندگیِ موجودی اخلاقی است. کسی که به چنین مرتبه‌ای رسیده است با ذات خود صمیمی است، کارهایش و از جمله کار معلمی‌اش را هم بر این اساس انجام می‌دهد.

صمیمیت یعنی تعیین قلمروِ رابطه و قواعد آن را به محبت سپردن، یعنی بگذار عشق حاکم باشد. او می‌گفت:

«معلمی که محبت ندارد، فوران ندارد [شور حیاتی و درونی، در زبان او]، نظم و دقت ندارد، معلمی که مسئولیت نمی‌شناسد و انسان را عاشق نیست، شاگردان او نیز هرگز فکر و دل به او نمی‌دهند دو دل می‌شوند، بلاتکلیف بار می‌آیند، و آنها هم طرحی برای کار و زندگی نمی‌ریزند.»[۵]

صمیمیت یعنی این من‌ام، خودم، خالص، روشن، شفاف تا ژرفا (ژرفا باید باشد، همیشه چیزی برای نگریستن باید باشد)، پیدا چون کف دست، بی‌هیچ تفاخری، اسباب بیگانگی از خود دور کرده، به تو، به یک انسان، هم‌شأنِ خود نزدیک شده تا با نگاه، با قلب، با درون با هم گفتگو کنیم. صمیمیت یعنی پیش بیا، من‌ام دوستار تو. صمیمیتْ خود را برحسب ذاتِ خود نُمودن است. آن که با ما صمیمی است با خود صمیمی است که با ما صمیمی است. صمیمی بودن، بهویژه در امر آموزش و پرورش، تنها جور دیگری بودن و رفتار کردن نیست بلکه جور دیگری دیدن استصمیمیت دیدن است. دیگران را با خود یگانه دیدن، دیگری و رسم دیگربینی را برانداختن، «به چشم بیگانگان» به دیگران ننگریستن. بیگانه با بیگانه دیدن ساخته می‌شود. بیگانه در اصل وجود خارجی ندارد، یک وجود ذهنی بیش نیست. در بیرون، در عالم عینی، فقط انسان وجود دارد نه بیگانهبیگانگان را ما خود می‌سازیم، در عالم واقع فقط انسان‌هایی مثل ما، شبیه ما وجود دارند. بیگانه دیگر است و غریبه دیگر. با غریبه می‌شود آشنا شد، با بیگانه نه. در نهانِ «بیگانه» یک عالم مسئله‌ی حل‌نشده و حتی حل‌ناشدنی وجود دارد. فکر، عقیده، نژاد، دین، جنس، قومیت، ملیّت، زبان و لهجه‌ی دیگر و در پس این همه تاریخ آن‌ها، چیزهای تقلیل‌ناپذیر. به چشم بیگانگان ننگریستن کار آسانی نیست. باید با خود جنگید، باید آن را آموخت، با آموزش و پرورش. دکتر هوشیار این اصل راهنما و آموزشی را در مدرسه نیاموخته بود. آن هنوز که هنوز است در جهان ما بصیرتی مفقود است والا ما شاهد این همه نفرت و جنگ و نزاع‌ نبودیم. او به این بینش آگاهی داشت که «ای دوستان»،یعنی ای اهل عالم، ای دوستانِ هم. مردم دوستِ مردم است، نه دشمنِ مردم، هر کجای جهان که می‌خواهد باشد، ولو دولت‌ها با هم دشمن باشند. این بزرگترین سرمایه برای نجات عالم کنونی ماست اما هنوز از آن بهره‌برداری نشده است. «ای دوستان، سراپرده‌ی یگانگی بلند شد، به چشم بیگانگان یکدیگر را نبینید. همه بارِ یک دار [درخت]اید و برگ یک شاخسار».[۶] می‌دانست که بنای باشکوه و سراپرده‌ی یگانگی انسان در عالم معنا برپا شده است. از نظر او دیگری بیگانه نیست، اگر دوستش داشتی. شاگردان و دوستانش بیگانگان نبودند، کسانش بودند، همه بر یک شاخسار، شاخسار حیات، روئیده، دیگر چه جای بیگانگی و بیگانه دیدن و فاصله گرفتن. او همه را یگانه و مثل خودش می‌دید. هر که از صمیمت او گفته در اصل از یگانگی او در دوستی گفته، از یگانگی استاد و شاگرد. به چشم بیگانه، پایین‌تر و پست‌تر و بی‌ارزش‌تر و دست بالا نردبانی برای ارتقا، ننگریستن. همین او را در خاطرها و نیز خاطر معلم ما زنده نگاه داشته بود. این گواهی یکی از شاگردانش است (آذر رهنما):

او «استادی ساده و متواضع، فعال، مملوّ از فوران و شور زندگی بود. وقتی به دوستی یا شاگردی می‌رسید، با یک دنیا شور و ذوق با او به احترام مشغول صحبت می‌شد. به مانند یک دوست و رفیق صمیمی به زندگی و احوال روحی و مسائل او ورود می‌کرد. با هر کس به زبان خودش گفتگو می‌نمود که گویی سال‌ها با او آشنایی و انس داشته است. به حرف‌هایش گوش می‌سپرد و یکایک آرزوها و آمال او را برایش تفسیر و تعبیر و روشن می‌کرد».[۷]

نیز گفته است: «تعلیم و تربیت باید همیشه با احساس توأم باشد، باید شاعرانه و لطیف باشد و آن چنان سبک و تُرد باشد و با تردستی و مهارت عمل گردد که هرگز سنگینی آن درک نشود. این‌جاست که هنرنماییِ مربی مشهود می‌شود و اثر عمیق خود را به جای می‌گذارد. کار مربی باید مانند یک شعر زیبا و گیرنده باشد تا اثر مطلوبِ خود را باقی گذارد.» آموزش دادن شعر گفتن است و با قلب‌ها سخن گفتن و بر آن‌ها باریدن و پرورشِ روح. آموزگاری شاعری است، سَبُک، لطیف و تُرد نفوذ کردن و تسخیر کردن. ایده‌ی زیبایی‌شناختی کردن آموزش و پرورش و رابطه‌ی معلم و شاگرد.

*

سال‌ها بعد یک روز در خیابان چهار باغ اصفهان وارد کتاب‌فروشی شیک و نقلی‌ای شدم. دیدم پر از کتاب‌های قدیمی است که انتشارات دانشگاه تهران چاپ کرده و آن وقت در بازار نبود. کتاب‌فروش همه را هم به قیمت روز کرده بود و امکان شکار نبود! امتیاز این کتاب‌فروشی با همهی کتاب‌فروشی‌ها در همان لحظه‌ی اولِ ورود چشمگیر بود، در آن‌جا خبری از جنسِ بُنجلِ کاغذی نبود. او همه چیز را کتاب نمی‌دانست و همه‌چیزفروش نبود و این کم بصیرتی نبود! بعد از رد و بدل شدن فقط چند جمله با او، که درباره‌ی کتاب‌های نفیسِ گذشته‌ی این انتشاراتی بود، به یاد دکتر هوشیار افتاد و دیگر هیچ کس، شروع کرد از او گفتن، و این که شاگرد دکتر بوده است و خاطره‌ی وقتی را گفت که در کلاس درس او در اوج بحثِ استاد، هنگامی که در باب جبر و اختیار سخن می‌گفته است و در مقام اثبات اختیارِ انسان لیوان آب روی میز را برمی‌دارد و می‌گوید:

«مثلاً من مختارم این لیوان آب را نخورم. انسان تا این حد مختار است که می‌تواند از خوردن این آب بگذرد».

 آموزش دادن شعر گفتن است و با قلب‌ها سخن گفتن و بر آن‌ها باریدن و پرورشِ روح. آموزگاری شاعری است، سَبُک، لطیف و تُرد نفوذ کردن و تسخیر کردن. ایده‌ی زیبایی‌شناختی کردن آموزش و پرورش و رابطه‌ی معلم و شاگرد.

شاگردِ حالا هفتادواندی ساله گفت، من بلند شدم و گفتم شما الان اختیار دارید ننوشید، فردا می‌توانید ننوشید، پس فردا هم اما بالاخره بعد از چند روز خواهید نوشید! می‌گفت دیگر استاد چیزی نگفت و سکوت بر کلاس حاکم شد. او پیروز شده بود بر «بتِ» بگزیده و پررنگ‌ترین الگوی آموزشی خود در جوانی و این برایش جنبهی حیثیتی داشت. البته ما امروز دقیقاً نمی‌دانیم در کلاس، پیش و پس از آن، چه گذشته است اما می‌دانیم که بحث اراده یکی از مهم‌ترین مباحث اصلی‌ترین کتاب استاد به نام اصول آموزش و پرورش، فصل پنجم تحت عنوان «اراده‌ی مسبوق به کشش» و فصل ششم با عنوان «اراده‌ی مسبوق به خِرَد» بوده است. کتاب مزبور مادر کتاب‌های دیگری در این باب است که شاگردانِ او[۸] بعدها نوشتند، بحث آن روز احتمالاً درباره‌ی مطالب همین فصل است. به هر روی، استاد در اندیشه می‌شود و چیزی نمی‌گوید. شاید برای آن دلیلی داشته است، ما در زندگی تحصیلی خود چند استاد در این حد و قواره می‌شناسیم که در اوج سخنوری و چیرگی کلام با همان قوت بر درگاه انصاف هم ایستاده باشد!

در زمانه‌ی ما، زمانه‌ی دشوار و روزگار عسرت، معدودی به سمت این ناممکن خیز برداشته‌اند به نشانه‌ی اعتراض و مقاومت مدنی. می‌توان روزها از خوردن یک لیوان آب و هر خوردنیِ دیگر خودداری کرد، تا پای مرگ، چه این کار درست باشد چه، از نظر ما و عقل بی‌شک، غلط. اعتصاب خشک، نزدیک شدن به امر محال است. هر چه هدف دورتر و ناممکن‌تر، اراده سرسخت‌تر؛ و مگر با هدف‌های شدنی و نزدیک می‌توان تمام نیروها را تجهیز کرد و به خدمت مقصود خود واداشت. پس، آدمی مختار است، تا این درجه! تا تصورنکردنی! اراده‌ی معطوف به قدرت او، معطوف به قدرتی هراسناک او را این اندازه مختار می‌کند، و چه هراسناک است آنچه را نتوان بر آن چیره شد، چگونه می‌توان اراده‌ای را درهم شکست که خیره در مرگ می‌نگرد و جرعه‌ای آب سرنمی‌کشد تا نه خودش که اسیر است، که مرگش که آزاد است، گریبان ستمگر را بگیرد، تا مرگش دادِ او بستاند. این عمل کردن به مدلولِ آیهی شریفه است: «فَتَمنّوا الموت اِن کُنتم صادقین». (سورهی بقره، آیه ۹۴). «تمنای مرگ کنید اگر از راستگویان‌اید». و این راستی اَبَردادستان تاریخ است، پیروز هر محکمه‌ای، به نام راستی، در تاریخ است. در اولین فرصتی که بیابد دادِ راستان را می‌ستاند و نیک‌نامی آنها را ضمان می‌شود، و از آن پس چه بادهای فرحبخش و آزادی که بر گور آنها نمی‌وزد! می‌توان آزادی را بیش از آب خواست، و آن را گواراتر از آب فهمید، و برای اثبات آن آب را از خود دریغ داشت؛ آخر مرگ را چه حاجت به آب! این تنها زندگی است که درگرو آب است. این تمنای موت برای خوداثباتی است، و آب ننوشیدن برای آن. تمنای موت به مثابهی استفاده از امکانِ گذر از ضرورت و چیره شدن بر ناممکن. نباید فراموش کرد که ناممکن ناممکنِ این زندگی است نه پس از این زندگی، و باز کردن پای ناممکن به زندگی خود را فدا کردن و بیرون از آن افکندن است. دکتر هوشیار سکوت می‌کند چون حق با او نبود، با شاگرد بود، در شرایط عادی و زندگی عادی؛ اما همزمان حق با او بود، نه شاگرد، در زمانه‌ی دشوار و روزگار عُسرت؛ آری می‌توان حتی جرعه‌ای آب را از خود دریغ داشت، اما تا آن اراده چه اراده‌ای باشد و قدرت اثباتِ خود تا چه پایه بالا گرفته باشد! در آنجا که حق هم با من است و هم با مدعیِ من، چه می‌توان گفت، جز سکوت، که به صد زبان آنجا که باید، سخن می‌گوید.

در صفحه‌ی ۱۲۲ آن کتاب دکتر هوشیار هدف تربیت را چنین ذکر می‌کند: «انسان عموماً، و بچه‌ی انسان و متربیان به‌خصوص، همه می‌خواهند در اجرائیات و تصمیمات خویش آزاد باشند. هدف تربیت نیز این است که انسان را به مرحله‌ی اختیار برساند. در نظر اول، اقدام به سوی این هدف در حکم تحصیل حاصل است ولیکن در واقع چنین نیست زیرا مقصود از پرورش این است که موجودِ “متفرد محکوم سائق” را که عبارت از انسان در زمان طفولیت و قبل از تکامل روحی و عقلی اوست به وسیله‌ی ترقی استعدادات مکنونه‌ی وی به هیئت موجودِ “متفرد اخلاقی” درآورد یعنی از موجودی که اراده‌ی وی هنوز تحت کشش است و تنها مخصص به خاصه‌ی “ادامه” است موجودی به بار آورد که اراده‌ی وی تحت حکم وجدان و اخلاق باشد یعنی در نظام ارزش‌ها به مقام شهود ارزش‌های مطلق واصل شده باشد. پس نسبت میان این دو نوع آزادی همان نسبتی است که میان موجودِ “متفردِ محکومِ سائق” و موجود “متفرد اخلاقی” برقرار می‌باشد و در حقیقت تربیت جز راه یافتن به ارزش‌های مطلق و فراهم ساختن چنین اراده چیزی دیگر نیست و غیر از این آن‌چه در این فن پیش آید از مقوله‌ی آموزش است.» با این حساب در این مثال سر و کار ما با دو آدم است. کسی که تربیت شده است یا خود را تربیت کرده است از موجودی محکومِ سائق به مرتبه‌ی موجود متفرد اخلاقی ارتقا یافته است. این ارزش‌های مطلق و از جمله ارزش آزادی است که کسی را از نوشیدن جرعه‌ای آب باز می‌دارد تا واپسین دم حیات. ادراک این فرد اخلاقی از آزادی و مطلق بودن ارزش آن او را به قماری می‌کشاند که در حالی که زندگی را می‌بازد آزادی را می‌برد، چه ما این ادراک و این قمار را قبول داشته باشیم و چه نه، این انتخاب چیزی جز پیروزی اراده نیست.

چه بسا دکتر هوشیار به این‌جا می‌نگریسته است. او این روزگار را در آلمان دیده بود. در آنجا درس خوانده بود و شاهد به قدرت رسیدن نازی‌ها بود. او مترجمِ سال‌های تصمیم اسوالد اشپینگلر است، اثری ارزنده و خواندنی برای ایرانیان امروز و دیروز، کتابی که درست در سال ۱۹۳۳ و پیروزی حزب نازی در آلمان چاپ شد و او آن را خرید و بعدها در وطن ترجمه کرد.

اما سکوت دکتر هوشیار توضیح دیگری هم دارد که باید آن را از زبان یکی از شاگردانش در در مجلهی سپیدهی فردا در شمارهی یادبود او بشنویم:

«او با یک دنیا تحسین به یکایک شاگردانش می‌نگریست. گویی از بزرگترین اثر هنری خود لذت بی‌همتایی می‌برد. دکتر هوشیار صمیمانه بدان‌ها احترام می‌گذاشت، نه با اظهار تفقد و تبسم بزرگ‌منشانه بلکه با کنجکاوی در روحیات آنان، در کُند کردن قدم در برخورد با وجود معنوی آنان، با ایجاد یک محیط خودمانی و صمیمی، با توجه به استعداد و هنر آنان و تشویق از استقلال فکر و نظر آن‌ها.»

آری دکتر هوشیار سکوت می‌کند چون با تحسین به شاگردِ خود که شبهه‌ای نیرومند درافکنده می‌نگرد، به استقلال فکر و نظر او، به اثر هنری خود، در محیطی صمیمانه و عاری از روحِ غلبه. چرا باید چیزی بگوید! مگر او همیشه همین را نمی‌خواست!

وقتی از کتاب‌فروشی بیرون آمدم سخت در عجب بودم که چه استادی بوده است او، که خاطره‌اش این اندازه نیرومند است و پررنگ‌ترین خاطره است در دل هر یک از دانشجویانِ او که به صُدفه به آن‌ها برخورده‌ام، و آن چه مجالس درس پرشوری بوده است، درس‌گفتارهایی فراموش‌نشدنی!

یادداشتی نه از شاگردان که از یکی از همکاران او و دوست دوران تحصیلش در آلمان، دکتر رضازاده شفق (که پارک زیبای شفق یوسف‌آباد به نام اوست) در دست داریم که در مجلس یادبودش در مهرماه ۱۳۳۶ به زبان آورده است:

«زندگی هوشیار بی‌مبالغه زندگانی فکری بود. کسانی که با او معاشرت داشتند پی می‌بردند که ذهن او دائم در مسائل نظری دور می‌زد و تا مطلبی که معنایی داشته باشد می‌شنید، بی‌درنگ آن را از روی موازین فکری مطرح می‌کرد و با شوق وافری در چگونگی آن بحث می‌نمود. و بسا که به حکم تداعی معانی با خاطر وقّادی که داشت از موضوعی به موضوعی می‌پرید، و در مواردی دامنه‌ی صحبت را چندان فراخ می‌گرفت که رشته از دستش خارج می‌شد و گاهی متهیج هم می‌گشت و در چنین احوال هیجان بود که جمله‌هایی با صبغه‌ی ابتکار از او شنیده می‌شد چنان‌که بعضی از آن گونه جمله‌ها را شاگردان وفادارش در حافظه نگه داشتند و فصلی از آن را در شماره‌ی ۹ و ۱۰ مجله‌ی سپیدهی فردا . . . انتشار دادند.»[۹]

پیش از مرگ در سخنرانی‌ای که در تالار بزرگ دانشکده ادبیات دربارهی نیچه داشت «تصویر عجیب نیچه را در دست راست قرار داده و از فلسفه‌ی عشق آپولونی و دیونیزی»، تمایزی که از محورهای بحث نیچه در کتاب زایش تراژدی است، «سخن می‌گفت. با نگاهی نافذ و ندایی قدرتمند می‌خواست رموز خیال و آرزوهای وخشور زرتشت را از زبان و بیان نیچه تفسیر و معرفی کند و به واسطه‌ی تراکم مطلب [بخوانید، هجوم ایماژها و ایده‌ها و گشوده شدن چشم‌انداز از پی چشم‌انداز] افکار خود را خلاصه می‌کرد و وعده می‌داد که در صحیفه‌ی روشنی تمام این نکات و دقایق را خواهید خواند.»[۱۰]  

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست      واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد. (حافظ)

 


[۱] در ۱۲ اسفند ۱۲۸۳ به دنیا آمد و در ۱۹ مرداد ۱۳۳۶ در ۵۳ سالگی از دنیا رفت. در ۱۵ سالگی یک بار به آلمان رفت و دورهی دبیرستان را در آنجا گذراند و به ایران بازگشت و باز در سال ۱۳۰۸ در امتحان اعزام محصلان به اروپا قبول شد و این بار برای تحصیل در رشتهی تعلیم و تربیت (با گرایش به فلسفه) به آنجا رفت و بازگشت. ۲۳ سال استاد دانشگاه بود. یعنی از ۱۳۱۳ سال تأسیس دانشگاه تهران. در نشریهی آموزش و پرورش که در اختیار من است، با مدیر مسئولیِ محیط طباطبایی، در شمارهی بهمن و اسفند ۱۳۱۷ یعنی در دورهی رضا شاه مقاله‌ای از کتاب او روان‌شناسی عملی انتخاب و چاپ شده است و در معرفی‌اش او را «دانشیار» علوم تربیتی دانش‌سرای عالی (تربیت معلم) خوانده‌اند. ایشان ضمناً در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران که در ابتدای کار با دانشکدهی علوم یک‌جا در ۱۳۱۳ تأسیس شد (و بعد از هم جدا شدند) تدریس می‌کرد.

[۲] دکتر عیسی سپهبدی هم حضور همه‌جا حاضر دکتر هوشیار را در صحن دانشگاه همین‌گونه توصیف می‌کند. مجلهی دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، شمارهی ۱ و ۲ سال پنجم. تهران مهر و دی ماه ۱۳۳۶. ص ۲۷۸.

[۳] دکتر محمد باقر هوشیار، به قلم بهروز ثابت. ر. ک. به: .https://www.h-net.org/~bahai/docs/vol12/v31_1356_1976-1977.pdf

[۴] مجلهی دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، شمارهی ۱ و ۲ سال پنجم. تهران مهر و دی ماه ۱۳۳۶. ص ۲۸۰.

[۵] . همانجا. ص ۲۷۲.

[۶] . بهاءالله، لوح مقصود

[۷] همانجا.

[۸] مثل دکتر علی شریعتمداری، استاد دانشگاهوعضو شورای عالی انقلاب فرهنگی، و صاحب کتاب اصول و فلسفهی تعلیم و تربیت.از دیگر شاگردان معروف او در این دوران دکتر علیمحمد کاردان بود. این هر دو سی و چند سال پیش در مصاحبه‌ای در دوره‌ی اول نشریه‌ی کیهان فرهنگیِ به دِین خود به دکتر هوشیار اشاره کردند.

[۹] مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران شماره ۱ و ۲ سال پنجم. تهران مهر و دی ماه ۱۳۳۶. ص ۲۶۸.

[۱۰] همانجا. ص ۲۷۸.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)