بازگشائی معبد رخش 

این همه افسانه ها، برسر ورد زبان

معبد عشاق شب ، در نگشوده سالیان

کاهن زیبای  شهر، معبد افسانه ها

مستی انتظار وصل ، گل زده بود به باغ او

خود همه سال  روز وشب ،رخش در اندیشه وصل

مرکب خویش ، زین سوار ، راحتی وصل وصال

شب به سحر باز رسید ، شهرو دیارجار زدند

معبد رخش فتح شده ،داغ دلش باز شده

همهمه ای در گرفت ؛ کیست که معبد گشود

رخش برآورد ندا  ،  فاتح رخش رستم است  

رستم افسانه ها، معبد رخش بازگشود

رخش به غنیمت برفت ،کاسه صبر سر برفت  

فاتح افسانه ها، لعل لبش برگرفت

لب ز لبش برگشود، چشم به خزانه به دوخت

باغ درون جستجو، چنگ ز لیموی باغ

تشنه لبان می جوید ، شاخه گلبرگ رخش

رخش زکمند رسته بود ، ناز به رستم جسته بود

معبد خودباز نمود، سجده به فاتح  نمود

لعل لبش گنجینه، در شب تار رنگینه

تاج گلش برگرفت ، کاکل و سنبل گرفت

معبد و میعاد رخش ، در دل رستم گرفت

خسته دلان شب به سحر ،مست گوارای  عسل

داغ دل انتظار ، شهد گوارای رخش ، بر لب رستم  نشست

آه تمنای رخش ، بردل رستم نشست

وسوسه انگبین ، مست نمود فاتح را

زیر زبان درهوس ، رخش نمود بلهوس

اوزخود مست شد، چشم او پر اشک شد

می کشید در برش ، رستم افسانه اش

لب به لب او داد، شهد عسل زوداد

مزه وصل را چشید ، مست خرابات شد

عمربه گذر تن نداد، تن به تن یارداد

زیر لبان می چشید ، شهد لب یاررا

اشک دو چشم می دوید ، بررخ وهرگونه  اش

صبح زفریاد رست ، وصل مرا بانگ زنید

سازو دهل بر زنید ،  معبد رخش فتح شد 

فاتح رخش رستم است ،فاتح رخش رستم است

رستم دستان به غریو ، دور کند رخش زدیو

رخش ز کمند رستم است ،  رخش اسیر رستم است

رستم افسانه ها ، چشم به رخش دوخته  بود

وسوسه رخش را ، در سروقلب سوخته بود

 آن همه شب داغ تنت ، شب به سحر تشنه لب

چنگ ز لیموی باغ   ، شهد لبت ، لعل تمنای من  

کاکل زیبای سرت  ، چنگک دست عشق من 

 داغ هوس ، له له وصل ناز تو ، تا به سحر ورد زبان

مرکب رخش ، شهد عسل، معبد رخش ،داغ وصال

کاهن ناز ، رستم  زال، پنجه عشق ، فشرده تن

زمزمه صبح سحر، بوی طراوت عسل

چشم هوس به ناز تو، لب همه شب لبان تو

پیچش تن ، رقص بدن، کرشمه ی شراب تو

شراب یادگار من   ، پر شده بود  زناز تو

بوی طراوت نفس ، اشک زده بود  به چشم تو

مزه شیرین   عسل ،در نفس و نفس زنان

بود هوس رستم و رخش ، به زیر لب زمزمه هردونفس

ورد دعای وصل یار، تا به سحر هزار بار

تن ندادی آن شب ، گرنفس  هوس   زدی

له له وصل ، شیر عسل در سر سودای هوس

چشم زبیداری رخش ، رستم دستان ز هوس

او همه شب ، بو کشید ، از سرزلف تازسراپای  نفس

بوسه زدم ز معبدت ،  سجده فتادم زبرت  

گر به گرفت رستم رخش ، پنجه کشید خمره رخش

پر شده بود ، اشک هوس ، در پی سالهای نفس

می کشید آه و تمنای وصال ، غافل از ترس هوس

 آنچه که رخش  داشت به سر  ،تا به سحرسجده نمود

او به امید زنده بود ، تا سر خرمن وصال ،آن همه سال ، درو کند

داس و درو ، خرمن عشق ، باغ تمنای عسل ، وقت درو ، درنگ نکرد

جوانه ها برون زدند ، شکوفه ها سر به زدند

نرگس وصل ، شهد عسل برون زدند

رخش که مستانه رقص ، رستم دیوانه رخش

او به سحر سوار ناز ، ناز که دیوانه وصل

رخش که دیوانه شد ، زمزمه کرد به رستمش 

آمده ای به قلب من ، معبد من گشوده شد ،

یار منی ، در همه روز و شب مرا مونس جانم شدی

لعل لبت ، داغ تنت ، وین سوخته را محرم اسرار نهانم شدی

شب به سحر خفته بود، چشم به رخش دوخته بود

تا به سحر مزه کرد ،شهد دو لیموی تنش

رخش نفس در نفس ، همچو گلی درقفس

شهره آفاق شد ، مه لقا در نفس ، هم نفس یارشد  

رخش نفسش برگرفت ، خندق وزروق گرفت

میخک و آلاله ها ،بیرق رستم گرفت

شیره جان رستم ، رخش بدندان گرفت

چشم به چشم دوخته بود ؛ غرقه عشق سوخته بود

خود همه زمزمه بکرد ،باغ و بهار من تویی ، زندگی و نفس توئی
باغ تنم ربوده ای ، شهد عسل تو بوده ای

رخش همی پرسی نشان عشق چیست ، گفتمت عشق چیزی جزشب اول نیست

عشق یعنی آرمیدن در خیال یار تو ، دردی از در ماندگی درمان کنی

در میان این همه شورو هوس ، عشق یعنی فریبارا بس است

عشق یعنی گل به جای خار باش ، پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر ، واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گل کاری شده ، در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی ، عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود ، هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود

بازهم صد مرتبه گوئی عشق چیست ، باز گویم صد هزاران مرتبه پاسخ بار ،  عشق جیزی جز شب اول نیست

 

رخش رستم

۲۹ بهمن ماه ۱۳۹۴

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)