فرهاد گَرزه فرزند «عطیه و رحمان»،  فعال سیاسی کورد متولد سال ۱۳۵۲ خورشیدی در شهر مریوان، در این شهادت‌نامه از کشته شدن سه تن از اعضای خانواده‌اش و بازداشت و شکنجه و فشاری که بر وی و خانواده ایشان از سوی نهادهای امنیتی و نظامی جمهوری اسلامی ایران صورت گرفته است می‌گوید.


این مصاحبه در تاریخ یکم فوریه سال ۲۰۱۶ از سوی گزارشگر جمعیت حقوق بشر کوردستان انجام و در تاریخ ۲۴ نوامبر سال ۲۰۱۷ از سوی آقای فرهاد گَرزه مورد تائید قرارگرفته است.


این شهادت‌نامه بازتاب سرگذشت فعال سیاسی «فرهاد گَرزه» در بازداشتگاه‌های شرق کوردستان و ایران است. فایل صوتی مصاحبه در آرشیو جمعیت حقوق بشر کوردستان نگهداری و موجود است.


معرفی و فعالیت

 

قبل از هر چیز من از جنابعالی و جمعیت حقوق بشر کوردستان تشکر می‌کنم که ما را به‌عنوان زندانی سیاسی از یاد نبرده‌اید،

من فرهاد گَرزه هستم ملقب به (هەڤال «رفیق» خاکان) اهل شهر مریوان و مقیم کشور انگلیس و ساکن شهر منچستر هستم.

به دلیل اینکه پدر و برادرانم پیش‌تر در مبارزه آزادی‌خواهی ملت کورد مشارکت داشتند، پدرم همراه حزب اتحاد میهنی کوردستان در مبارزات جنوب کوردستان شرکت داشت؛ که این امربر روی افکار و اعتقادات برادرهایم تأثیر گذاشت و برادر بزرگمان در اوایل انقلاب خلق‌های ایران مشارکت داشته و به‌عنوان عضو یکی از سازمان‌های شرق کوردستان حضور داشتند. این مواضع بر من تأثیرگذار بودند.

در اوایل جوانی احساس و آرزوی آزادی در فکرم پدیدار شد و به‌عنوان هواخواه حزب دمکرات شروع به فعالیت نمودم، مقدمه آغاز مبارزه رسمی و فعال من در این سازمان بود و به‌عنوان تشکیلات مخفی حزب دمکرات در سال ۱۳۷۲ خورشیدی برای اولین بار و بعداً در سال ۱۳۷۴ بدین دلیل که این تشکیلات جوابگوی خواسته‌های من نبود به همراه برادرم و چند نفر دیگر از جوانان شهرمان سازمانی به راه انداختیم به نام (هیرش گەل «هجوم خلق») که متأسفانه به دلیل بی‌تجربگی و جوانی‌مان مرتکب اشتباهات فراوانی شدیم و تعداد زیادی بازداشت شدند و آشکار شدیم و برای بار اول در سال ۱۳۷۴ من بازداشت و به بازداشتگاه اطلاعات مریوان روانه شدم.

بازداشت

قبلاً برادرم بازداشت‌شده بود من از این موضوع خبر نداشتم در خانه نشسته بودم، شب بود، چند نفر بالباس شخصی آمدند و در زدند، من رفتم پایین، گفتند که با برادرت کارداریم، «برادرم اکنون در قید حیات نیستند و توسط جمهوری اسلامی ایران اعدام شد» منم مشکوک شده و گفتم شما کی هستید؟

گفتند که ما از طرف حزب دمکرات آمده‌ایم! ولی از لهجه‌ای که داشتند مشخص بود که اهل منطقه ما نبودند و احساس کردم که مأمور هستند و قصد فریب من رادارند، گفتم که برادرم منزل نیست، چه‌کار داشتید؟

گفتند که ما با خودت کارداریم با ما بیا چند سؤال داریم، می‌پرسیم و می‌رویم.

وقتی رفتم بیرون در جا به من دستبند زدند و چشم‌هایم را بستند و مرا سوار ماشین کردند. در همان اوایل بازداشتم من را مورد ضرب و شتم قراردادند و با قنداق اسلحه به سر من ضربه می‌زنند، وقتی من را سوار ماشین کردند دو نفر دیگر نیز بازداشت‌شده بودند نمی‌دانستم کی هستند. بعداً فهمیدم که یکی از آن دو نفر برادر خودم است و ازآنجا شروع شد.

من در اوایل خیلی آگاهی دقیقی در مورد مبارزه و آزادی و حق‌طلبی و… نداشتم. ولی زندان آزمونی شد برای من، وقتی بیرون آمدم این بار با شور بیشتر و چشمان بازتر و آگاهانه‌تر به دنبال اهداف و خواسته‌هایم افتادم، بعداً از این حزب و بعد احزاب دیگر مشغول بودم.

ولی احزاب پشتمان را خالی می‌کردند و ما هر بار مجبور بودیم که به حزب دیگری پناه ببریم که خود را فعال‌تر نشان می‌دادند، ولی درنهایت ما خود را در حزب پژاک دیدیم و احساس کردم که این سازمان می‌تواند خواسته‌های ما را تحقق بخشد، اهدافی که ما خواستار آن بودیم در این جنبش که جنبشی زیاد نظامی نبود و جنبشی مدنی بود، به بهترین روش گروه‌ها تشکیلات مخفی را سازمان‌دهی می‌کردند و خیلی هم در فعالیت در این سازمان موفق بودیم و بعد از مدتی طولانی ما لو رفته و این لو رفتن ما خیلی طبیعی و عادی بود.

گزارشگر: آقای گَرزه اگر ممکنه برگردیم به زمانی که بازداشت شدید و برادرتان که شهید شد، اگر ممکنه از زمانی که بە اداره اطلاعات برده شدید و نحوه بازجوی‌ها در آن زمان توضیحاتی بدید؟

بله من خیلی کوتاه می‌خواهم شرح بدهم، چون اگر بخواهم با جزئیات بازگو کنم. امکانش هست که در چندین رُمان هم جای نگیرد، من تنها دو ماه در اداره‌ی اطلاعات بودم، ولی در این دو ماه امکان دارد از اتفاقاتی که برایم رخ‌داده به‌اندازه دو یا سه رُمان حرف داشته باشم، چون‌که انواع گوناگون شکنجه بر روی ما امتحان می‌شد، شخصی می‌آمد ما رو می‌زد یکی دیگر می‌آمد و نوازشمان می‌کرد، شیوه‌های گوناگونی را آزمایش می‌کنند.

ولی اولین بار که به بازداشتگاه می‌روی بهت یک شوک فیزیکی وارد می‌کنند، چشمانت را می‌بندند و چندین نفر با مشت و لگد و باطوم تو را می‌زنند و بعداً از تو بازجویی می‌کنند و خیلی با آرامش از تو سؤال می‌کنند.

وقتی بازجوها فهمیدند نمی‌خواهی حرف بزنی شروع می‌کنند به تهدید و بعد پیشنهاد می‌دهند، مثلاً میگویند که پول در اختیارت می‌گذاریم، می‌گفتند هر پست و مقامی کە بخواهی به تو می‌دهیم، مثلاً می‌گفتند تو سوادت زیاد نیست فقط دیپلم داری، ولی امکانش هست. بسیاری ادارات هستند تخصص آن‌چنانی لازم ندارند مثلاً، نهضت سوادآموزی، شبکه بهداشت، جنگلبانی؛ اشخاصی که توبه می‌کنند و تسلیم می‌شوند خیلی از آن‌ها در این ادارات سرکار برده می‌شوند و یک جای خوب هم به تو می‌توانیم بدهیم حتی اگر دوست داری رئیس بشوی ما تو را رئیس یکی از این ادارات می‌کنیم.
این‌ها همه گفته‌های مأمورین اداره اطلاعات است و من قصد بی‌احترامی به اشخاصی که در این ادارات مشغول فعالیت هستند را ندارم، درنهایت وقتی پی بردند که من نمی‌خواهم تسلیم بشوم، تهدیدم می‌کردند و می‌گفتند می‌زنیمت و تو رو می‌کشیم و…

وقتی فهمیدند از این طریق هم چیزی برای گفتن ندارم شروع به کارکردند و شکنجه جسمی و فیزیکی را شروع می‌کنند، برای مثال من دست بند شده بودم و به همین طریق من را آویزان کردند.

فکر می‌کنیم که این روش آویزان کردن خیلی سخت و طاقت‌فرسا است، چهارتا پنج ساعت به همین شیوه آویزان می‌مانی تا در آخر از فشار زیاد داد می‌زنی و میگوی من را بیاورید پایین و حرف می‌زنم، بعد تو رو پایین می‌آورند و استراحت می‌کنی.
بعد می‌توانی چیزی نگویی، در این موقعیت انسان بر سر دوراهی می‌افتد که چه بگویم و چه نگویم، ولی من هرچه فکر می‌کردم و بر پایه آزمون‌های رفقا و دوستانم که قبل از من بازداشت‌شده بودند و بر اساس گفته‌هایشان که تا بیشتر مقاومت کنی بهتر است و هیچ به صلاح نیست که زود تسلیم شوی و گول بخوری و مشکلات تو بیشتر خواهد شد.
مثلاً امکانش هست که اعدامت کنند و خیلی چیزهای دیگر و بدین دلیل مجبور بودم که فریبشان بدهم، خیلی وقت‌ها به خودت استراحتی می‌دهی و بعداً میگویی که من چیزی نمی‌دانم و حرفی هم ندارم تا جایی که توانستم مقاومت کردم، عملاً این را اثبات کردم، افتخار می‌کنیم که در مدتی که بازداشت بودم کسی دیگر به خاطر ما بازداشت نشد و کسی هم فراری نشد و کمیته‌ها فعالیت خود را مرتب ادامه دادند.

 اعدام برادر فرهاد از سوی جمهوری اسلامی

نام برادرم کمال بود و اسم سازمانی‌اش (مامیار) بود به دلیل مسائل امنیتی برای خودش کد تعیین کرده بود، مقداری برگه و اسناد در دست چند تن از دوستان کشف می‌شود، راه‌اندازی این سازمان به پیشنهاد برادرم بود هرچند که من خیلی کمکش کردم ولی سازنده اصلی سازمان «هیرش گه‌ل» برادرم بود.

به همین دلیل تمامی اتهامات رو به گردن گرفت و بیشترین شکنجه و فشار بر روی او بود، باوجوداین هم اعترافاتش زیاد نبود و فقط در مورد خودش اعتراف کرده بود که بنیان‌گذار این سازمان بوده است.

بعداً به همین دلیل به هشت سال زندان محکوم و به شهر خلخال تبعید شد و در آنجا توانست فرار کند و به جنوب کوردستان برود ولی در آنجا توسط حزب اتحاد میهنی دریکی از بیمارستان‌های شهر سلیمانیه بازداشت‌شده و به جمهوری اسلامی ایران تحویل داده می‌شود، من بدین دلیل با صراحت نام حزب اتحاد میهنی را میاورم چون مدارک فراوانی داریم که آن‌ها این کار را انجام دادند و در سال ۱۳۷۹ بعد از ۱۱ ماه بازداشت و شکنجه به همراه یکی از دوستانش به نام (بختیار حبیبی) که اهل جوانرود بود اعدام شدند و شهید می‌شوند.

ادامه فعالیت

قبل از تأسیس پژاک، سال ۱۳۷۹ وقتی‌که برادرم اعدام شد، بعد از گذشت مدت کوتاهی از مجلس ختم برادرم، یکی از دوستانم با «هەڤاڵان» (رفقا به نیروهای هوادار و اعضای حزب کارگران کوردستان اطلاق می‌شود) در ارتباط بود. این رفقا در مجلس ختم برادرم شرکت کرده بودند ما نمی‌دانستیم که اینان رفقای جنبش «پ ک ک» هستند و بیشتر جوانانی که در این مجلس شرکت کرده بودند را زیر نظر گرفته بودند شیوه رفتار و نشست و بر خواستشان را کنترل کرده بودند.

بعداً یکی از این رفقا به همراه دوستم به خانه ما آمدند و خودش را معرفی کرد و از من خواست که یک کمیته در شهر مریوان باهدف همکاری با حزب «پ ک ک» راه‌اندازی کنم. در آن زمان پ ک ک دریک کنگره نام خود را به (کادک) کنگره آزادی و دمکراسی کوردستان تغیر داده بودند.

در اوایل جوابم منفی بود که چنین کاری را انجام نمی‌دهم، ولی او گفت؛ ترسیده‌ای؟ وقتی برادرت اعدام شد دیگر همه‌چیزتمام شد؟ مبارزه متوقف شد؟

تو باید به این فکر باشی که ادامه‌دهنده راه برادرت بوده و بدانی بهترین پاداش برای شهدا ادامه راهشان است.

گفتم می‌خواهم مبارزه کنم، ولی در حزبی که پذیرای مسئولیت ما باشد اگر مشکلی برایمان پیش آمد، به‌عنوان یک وطن‌خواه و عضو خود، مسئولیت ما را قبول کند، من خانواده، خواهر و برادر و بچه‌دارم تنها نان‌آور خانواده هستم، اگر اتفاقی برای من بیفتد سرنوشت آن‌ها چه می‌شود.

برادرم شهید شد حتی از سوی احزاب یک نامه برای ما نفرستادند، حتی به مادرمان یک کلمه دلگرمی ندادند، کسی به دادمان نرسید، آن رفیق گفت؛ مبارزە ما مدرن‌تر است، یکی از علل اصلی موفقیت ما حمایت از اعضا و طرفداران و میهن‌دوستانمان است، اگر این مشکل توست ما از تو حمایت می‌کنیم با تمام توان.

من هم همان‌جا تصمیم گرفته و گفتم آماده هستم به مبارزه از این طریق ادامه دهم. به همراه پسرعمویم که در حال حاضر در قید حیات نیست و به دست جمهوری اسلامی ایران شهید شد، بانام «بختیار» و دوست دیگرمان که به دلیل مسائل امنیتی نمی‌توانم نامش را ببرم و با همکاری آن رفیق جلسه‌ای تشکیل دادیم و کمیته را اعلام کردیم.

احساس می‌کنیم که ما اولین کمیته بودیم که در شهر مریوان شروع به فعالیت کردیم، پس از گذشت ۲ یا ۳ سال در سال ۱۳٨۳ پژاک در کانال «روژ تی وی» اعلام گشت، شنیدن این خبر خیلی ما را خوشحال کرد، همان رفیقی که اولین کمیته را برای ما راه انداخت به ما گفت که شرق کوردستان باید تشکیلاتی مستقل داشته باشد، همان سیستمی که «عبدالله اوجالان» به آن اشاره‌کرده بود و درنهایت یک‌شب در خانه نشسته بودیم که آقای «حاجی احمدی» در مورد پژاک و اهداف و آرمان‌های پژاک در روژ تی وی «یک کانال ماهواره‌ای» گفت‌وگو کردند.

از سال ۱۳۷۹ بود که فعالیتم را با رفقا شروع کردم و بعد از اعلام پژاک خیلی فعال‌تر مشارکت داشتم. قبل از تأسیس پژاک چند تن از رفقا به همراه یکی از رفقا که خوشبختانه در حال حاضر در قید حیات هستند بە منطقه مریوان آمدند باهدف آشنایی و نقشه‌برداری از منطقه و کسب اطلاعات، من اولین کسی بودم که به پیشوازشان رفتم، آن گروه از رفقا (که پژاک نبودند چون در آن زمان پژاک تشکیل نشده بود) در مرز مستقرشده بودند و من به‌عنوان راهنما آن‌ها را به منطقه مریوان آوردم، به خاطر دارم که ۱۰ نفر بودند و به دودسته ۵ نفری تقسیم شدند و یک دسته به‌طرف هورامانات به راه افتادند و یک دسته در مریوان ماندند و باهم در ارتباط بودیم، ما برای رفقا غذا و دارو فراهم می‌کردیم اگر یکی از رفقا مریض می‌شد ما او را پیش دکتر می‌آوردیم و مداوا می‌کردیم، فعالیت ما ادامه داشت تا سال ۱۳۸۵, در سال ۸۵ لو رفتیم و بازداشت شدیم، ولی قبل از بازداشت من، بختیار پسرعمویم بازداشت‌شده بود ولی توانسته بود فرار کند.

دو سه ماه پس از بازداشت من، بازهم اقدام به بازداشت بختیار می‌کنند که دوباره از دستشان فرار می‌کنند بە همراه برادرزاده‌ام که آن روز باهم بودن.

 به قتل رساندن «پسرعمو و برادرزاده» فرهاد از سوی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران

آن روز برادرزاده‌ام برای کار با بختیار رفته بود و نیروهای اطلاعات داخل شهر تعقیبشان کرده و در مقابل دادگاه شهر مریوان آن‌ها را به گلوله می‌بندند و در دم برادرزاده‌ام بانام (وریا فرزند عثمان) شهید می‌شود و بختیار نیز زخمی می‌شود و به بیمارستان منتقل می‌شود ولی در بیمارستان مردم او را فراری می‌دهند و نمی‌گذارند به دست نیروهای امنیتی بیفتد و به شهر سنه «سنندج» برده می‌شود ولی در بیمارستان سنه توسط نیروهای امنیتی ایران مسموم شده و شهید می‌شود.

در آن زمان در اطلاعات سنه در بازداشت بودم بعد از گذشت چهار ماه به اطلاعات مریوان بازگردانده شدم، شب بود تنها بودم چشمانم را بسته بودند، گفتند که ما حالا تو را به زندان می‌فرستیم ولی یک خبر بد برای توداریم، نمی‌دانستم چی می‌خواهند بگویند، تنها چیزی که به فکر من نمی‌رسید این موضوع بود که همچنین اتفاقی افتاده باشد، بازجو گفت که برادرزاده و پسرعمویت کشته شدند.

این را هم‌میدانیم که برادرزاده‌ات هیچ تقصیری نداشت ولی او اتفاقی مورد اصابت گلوله قرارگرفته، بختیار عامل از دست دادن جان برادرزاده‌ات شد، من هم کمی خندیدم و گفتم: شما چهار ماه است من را شکنجه داده حالا هم می‌خواهید با این حرف‌ها اذیتم کنید؟ چرا دست ازسرم برنمی‌دارید؟

بازجو گفت؛ شکنجه‌ات نمی‌دهیم. باور کن، «در آن لحظه عمداً خواست من را آزار بدهد»

ادامه داد؛ اگر بخواهم تو را شکنجه بدهم همین حالا از نو تو را بازجویی می‌کنیم و چهار ماه دیگر نمی‌گذارم ازاینجا بیرون بروی، من بازجویی سنه راهم قبول ندارم، ولی فقط خواستم این خبر را به تو بدهم.

بعداً که به زندان منتقل شدم آنجا به من گفتند که برادر زادم و پسرعمویم شهید شده‌اند، بختیار در سنه و بعد از بیست روز شهید می‌شود.

بازداشت‌ها

من قبلاً از سال ‎‎٨۵ چندین بار از سوی اطلاعات بازداشت‌شده بودم، در سال‌های ۷۹ یا ۸۰ بود کنگره خلق بسته شد در قندیل، من از سوی آن رفیق که اولین کمیته را برای ما سازمان داد دعوت شدم، در کنگره شرکت کردم و بعد از بازگشت در پیرانشهر در منزل شخصی، ظاهراً میهن‌پرست بودم ولی به من خیانت کرد و بازداشت شدم.

در اطلاعات پیرانشهر من را خیلی شکنجه دادند و بعداً مرا به زندان مرکزی اورمیه انتقال دادند، چندین دفعه تجربه زندان و اطلاعات و شکنجه را داشتم ولی آخرین بار به اتهام همکاری با پژاک بازداشت شدم، با سخت‌ترین روش‌ها مرا شکنجه دادند این شکنجه‌ها با شکنجه‌های قبلی فرق داشتند، آویزان کردن‌ها، دست بندها، تهدیدات، من را تهدید می‌کردند که پشتم را اتو می‌کشند و می‌گفتند که همسرم را می‌آورند و در مقابل چشمانم به او تجاوز می‌کنند، حرف‌های رکیک و بدوبیراه و فحش روزانه تداوم داشت. این کارها را می‌کردند که من را تخریب کنند، می‌گفتند که تو چند دفعه دیگر بازداشت‌شده‌ای ولی هر بار ما را فریب دادی، تو از آغاز گناهکار بودی و باید قبلاً تو را اعدام می‌کردیم و این دفعه از دستمان نمی‌توانی فرار کنی.

ولی من به هیچ‌چیزی اعتراف نمی‌کردم، اینکه من طرفدار حزب باشم را انکار می‌کردم و می‌گفتم من از چیزی خبر ندارم و نمی‌دانم شما در مورد چه چیزی حرف می‌زنید.

سال ۱۳۸۶ در زندان بودم به دلیل مشکل دیگری من را گرفته بودند، یک خودروی سواری داشتم کسی آن را دزدیده بود و با آن تصادف کرده بود که این عمل مثل یک سناریو برایم چیده شده بود.

ماشینم از سوی اداره‌ی اطلاعات دزدیده می‌شود و بعداً چند نفر به‌عنوان شاکی از من شکایت کردند «این اشخاص خودشان از عوامل اطلاعات بودند» یکی از آن افراد سرهنگ سپاه بود به نام (عزت احمدی) اهل روستای برقرو «روستای در ۵۰ کیلومتری مریوان»، چند نفر را به‌عنوان شاکی معرفی کردند تا بتوانند مرا به زندان بیندازند و موفق به انجام آن شدند، من را در زندان برای جمع‌آوری اطلاعات نگه‌داشته بودند تا در این مدت فرار نکنم و به این دلیل چنین نمایشی را به اجرا گذاشتند.

در زندان مرکزی مریوان بودم مأموران اطلاعات آمده و به من دست بندزده و با ضرب و شتم و هول دادن من را به بیرون از زندان آورده و سوار ماشین کردند و به اداره‌ی اطلاعات مریوان بردند.

سه روز آنجا بودم، دو تن از رفقایم نیز بازداشت‌شده بودند، آن‌ها ارتباط و همکاری کمتری با من داشتند. خوشبختانه هیچ مدرکی همراهشان هنگام بازداشت کشف نشده بود و مقاومتشان بی‌نظیر بود. بعد از سه روز، اطلاعات شهر سنه من را خواسته بود. منو به سنه فرستادند، به این دلیل که اطلاعات سنه روش‌های مخصوصی برای پرونده‌های پژاک داشت، به‌وسیله میت ترکیه آموزش‌دیده‌اند و از طریق شیوه‌های مخصوص به «ژیتم» ترکیه می‌خواستند با ما رفتار کنند و در اطلاعات سنه شکنجه‌های اصلی شروع شد.

شکنجه

در مریوان اکثر شکنجه‌ها فیزیکی بود ولی در اطلاعات سنه همراه با شکنجه فیزیکی شکنجه‌های روانی هم بودند، مثلاً ما را می‌بردند و به‌صورت نمایشی ما را اعدام می‌کردند، چشم ما را می‌بستند و به دیوار تکیه می‌دادند دست‌هایمان را بالا می‌بردند و لوله تفنگ‌هایشان را روی سر ما قرار می‌دادند که ما بفهمیم اسلحه‌دارند ولی فشنگ‌هایش مشقی بود، وقتی شلیک می‌کردند ما خشکمان می‌زد و بدنمان سرد می‌شد، فکر می‌کردیم واقعاً به ما شلیک کردند، در آن زمان به علت ترس از خود بیخود می‌شدیم، ما خود را برای مردن آماده کرده بودیم ولی در آخرین لحظات که نمی‌دانی مردن به چه شکل است و چگونه می‌میری شوکه می‌شدیم، بعداً که چشمانت را باز می‌کنند باور نمی‌کنی که زنده هستی فکر می‌کنی خواب می‌بینی، این‌یکی از روش‌های شکنجه روحی بود که بر روی ما امتحان شد.

با خانواده‌هایمان تماس می‌گرفتند و می‌گفتند بیا با خانواده‌ات حرف بزن، به ما قول ملاقات با خانواده‌مان را می‌دادند و می‌گفتند اجازه می‌دهیم با خانواده‌هایتان حرف بزنید به این دلیل که خانواده‌ها بدانند که ما زنده‌ایم و مشکلی نداریم، ولی حتی این را هم به شکنجه تبدیل می‌کردند، برای مثال با دخترم که آن موقع سه سال داشت خواستم حرف بزنم ولی نگذاشتند باهم حرف بزنیم، این موضوع برای چند روز فکر من را به خود مشغول می‌کرد، بعداً روی این موضوع کار می‌کردند، می‌گفتند دوست داری برگردی پیش دخترت؟ دست‌شو بگیری و ببریدش بیرون، یا دوست داری سی سال در زندان بمانی و یا اعدام شوی؟

این کلمات مدت‌ها در فکر من می‌ماند و آن‌قدر عذابت می‌دهد که شاید نتوانی تحمل‌کنی و به خواسته‌هایشان تن بدهی، ولی من به این فکر می‌کردم که این‌ها تنها می‌خواهند من را فریب بدهند و مقاومت می‌کردم و می‌گفتم بله دوست دارم ببینمش ولی شما از من می‌خواهید برایتان چه‌کار کنم؟ من چه‌کاری کرده‌ام که برای دیدن دخترم باید شرط قبول کنم؟ می‌گفتم لازم به هیچ شرطی نیست.

می‌خواهید مانند یک حکومت قانونمند خودشان را جلوه دهند، هرچند که بدون هیچ قانونی به‌صورت گروهی انسان‌ها را اعدام می‌کنند و هر چیزی که اطلاعات از دادگاه و دادستان بخواهد همان را انجام می‌دهند و تغییر چشم‌گیری در آن ایجاد نمی‌شود و همان درخواست اطلاعات است که حکم تو را تعین می‌کنی، ولی بعضی وقت‌ها نیز چشم‌پوشی می‌کنند برای اینکه خودشان را مانند یک حکومت قانونمند نشان بدهند. وقتی می‌بینند که پرونده‌ی شخص زیاد سنگین نیست یا صدای تو به جمعیت‌های حقوق بشری و سازمان ملل برسد و نهادهای که بر روی حقوق بشر تمرکز دارند، احتمال چشم‌پوشی هست.
دوم اینکه در آن زمان پسر عموم و برادرزاده‌ام شهید شده بودند بدون بازجویی تا حدودی روی پرونده من چشم‌پوشی کردند، در وهله اول دادستان برای من حکم اعدام داد ولی بعداً به ۳ سال حبس تعزیری تغییر کرد.

چه زمانی تفهیم اتهام شدید؟

روز سومی که در بازداشت اطلاعات بودم، بعد از ۳ روز شکنجه و صورتم همه خون‌آلود بود از لب و بینیم خون می‌چکید و هردو دستم به این دلیل که دستبند را در دستم سفت بسته بودند و به دلیل شکنجه و ضرب و شتم خودم را حرکت داده و از درد به خود پیچیده بودم. از دستانم خون می‌چکید، چشمانم را بسته بودند ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب بود من رو به اتاقی بردند کفش‌هایم را از پایم درآوردند چشمانم را باز کردند و رفتند بیرون، در مقابل خودم کسی را دیدم که قبلاً در دادگاه مریوان دیده بودم ش، به این دلیل که من حدود ۱۰ سال در مقابل دادگاه مغازه فتوکپی و عریضه‌نویسی داشتم و آن شخص را می‌شناختم اسمش «حاتمی» بود قاضی شعبه دوم دادگاه عمومی مریوان بود که دادستان شده بود، او هم من را می‌شناخت خیلی وقت‌ها به دلیل یک دادنامه یا فتوکپی که از آن سر در‌نمی‌آوردند پیشش می‌رفتم و همدیگر رو می‌دیدیم، به من گفت چه‌کار کردی، همه‌چیز رو به من بگو.

منم گفتم این چه قانونیست، مگر شما در قانون نمی‌گوید اعتراف زیر شکنجه هیچ اعتباری ندارد؟

همه بدنم خونین و مالینه، تو اینجا قاضی هستی من سه‌روزه شکنجه میشم حالا می‌خواهی چه بگویم، من هیچ‌چیزی برای گفتن ندارم،

در جواب من گفت؛ این‌ها که کاری با تو نکرده‌اند، این‌که چیزی نیست، تو این را شکنجه میدانی؟

گفت هر چه را میدانی بگو به نفع توست تا بیشتر از این شکنجه نشوی گفت من مانع شکنجه‌ها می‌شوم و تو را به زندان انتقال می‌دهم، ولی به من نگفت که چند روز در بازداشت می‌مانم، طبق قانون باید بگویند که چند روز در تک‌سلولی می‌مانم تا بازجویی‌ها تمام می‌شوند و بعداً حکم صادر می‌شود. چون این هم جزی از شکنجه‌هاست و در زمره شکنجه روانی جای می‌گیرد، چیزی به بازداشتی نمی‌گویند و نمی‌دانی که چند روز در سلول انفرادی باید بمانی و به خواست خودشان تمدید بازداشت ادامه می‌یابد، از ده روز گرفته تا نه ماه و شاید هم بیشتر.

سلول انفرادی یکی از سخت‌ترین شکنجه‌هاست، یک اتاق با طول یک و نیم و عرض یک متر به‌اندازه‌ای نیست که بتوانی بخوابی و در این مکان باید به سر ببری، اکثر اوقات به‌طور ناگهانی ساعت ۲ یا ۳ و بیشتر اوقات ۴ بامداد صدایت می‌زنند و تو را برای بازجویی و شکنجه می‌برند قبل از هر بازجویی ما را می‌زدند برای اینکه شوکه بشویم و کنترل خود را از دست بدهیم و به هر چیزی که خواستند اعتراف کنیم.

 روش‌ها و ابزار شکنجە چگونه بودند؟

انواع مختلفی وجود دارد، حتی صندلی برقی دارند که روی آن نشانده می‌شوی و دو وسیله گرد را در دودستت می‌گذارند، وقتی برق وصل می‌شود شوک شدیدی وارد می‌کند که بعضی‌اوقات کسانی که به این روش شکنجه‌شده‌اند دچار خون‌ریزی در روده و معده شده‌اند.

کلاه صوتی دارند که روی سر قرار می‌دهند و آن آب شروع می‌کند به چکیدن، این کار مغز را به هم می‌ریزد.

خواننده‌ای کورد هست به نام «شهرام ناظری» که در هنگام شکنجه آوازهای او را با صدای بلند پخش می‌کردند که دو دلیل داشت،

یک؛ اینکه زندانیان صدای دادوفریاد همدیگر را نشنوند.

دوم؛ این آهنگ آن‌قدر پخش می‌شود از صبح تا شب که به عذاب تبدیل می‌شود، من گوش‌هایم را می‌گرفتم آن‌قدر عذاب‌آور بود که مغزم چیز دیگری را نمی‌گرفت، یک نمونه دیگر، غذای خیلی شور به ما می‌دادند تا آن‌قدر تشنه می‌شدیم که برای کمی آب التماس می‌کردیم و هرچه می‌خواستند قبول کنیم. آن‌هم برای کمی آب.
این‌ها قسمت کوچکی از انواع شکنجه‌ها هستند که بر روی ما امتحان می‌شدند.

یکی دیگر از روش‌های دیگر شکنجە سکوت بود، این سکوت باعث ایجاد رعب و وحشت می‌شد که خیلی وحشتناک بود، احساس می‌کردم که کسی در سلول‌ها نیست و فقط من ماندم و بقیه یا آزاد شدند یا اعدام، من پنج ماه آنجا بودم و تنها صدای آهنگ ناظری را می‌شنیدم و هیچ صدای دیگری نبود که آن‌هم به عذابی بزرگ تبدیل‌شده بود.

شکنجه‌ها انواع فراوانی دارند برای مثال؛ یک نوع از آویزان کردن هست که به نام (جوجه‌کباب) شناخته‌شده است به حالت خمیده ما را دست بند می‌زدند و یک لوله از داخل دودست و زیر زانو رد می‌کنند و با این روش آویزانمان می‌کردند که بسیار دردناک و سخت است هم ازنظر جسمی و روانی طاقت‌فرسا است، من فکر می‌کنم که مقاومت جسمی و روانی حدی دارد و تمام می‌شود.

این شکنجه‌ها مرحله‌ای می‌باشند، یعنی بسته به مقاومت فرد اعمال می‌شوند، زمانی که فرد تسلیم نود و اعتراف نمی‌کند، روش‌های شکنجه تغییر می‌کند، تمامی روش‌های شکنجه بر روی من آزمایش شدند.

 چند ماه شما در سلول انفرادی اداره اطلاعات بودید؟

بیشترین زمانی که در سلول انفرادی بودم چهار مانگ طول کشید، دفعات قبل، ۴۵ روز، ۵۲ روز، ۲ ماه و ۳ ماه بودند.

 طبق گزارش‌هایی که به ما رسیده و به گفته‌ی برخی از زندانیان سیاسی سابق، آیا تجاوز جنسی مانند بازداشتگاه کهریزک که رسانه‌ای شد. همچنین موردی برای شما یا زندانی دیگر که از آن خبر داشته باشید روی داد؟

برای خیلی از زندانیان سیاسی چنین چیزی در بازداشت روی‌داده است، اما به دلیل آبرو و ارزش‌های که افراد برای خود قائل هستند از بیان آن خودداری می‌کنند، مخصوصاً در جامعه نمی‌توان چنین چیزی را بازگو کرد و این مسئله به مشکلی حاد روانی تبدیل می‌شود و تا آخرین روز زندگی همراهت خواهد بود.
من را به چنین کاری تهدید می‌کردند ولی به دلیل شهادت برادرزاده و پسر عموم در آن زمان چنین کاری را با من نکردند ولی خیلی وقت‌ها من را تهدید می‌کردند که همسر و مادرم را می‌آورند و می‌گفتند اگر حقایق را نگویم که چه‌کار کرده و با چه کسانی در ارتباط بوده‌ام و افرادی که در کمیته‌ها فعال بودند را معرفی نکنم با همسر و مادرم چنین کاری خواهند کرد.

من به‌جرئت میگویم تا زمانی که در قید حیات هستم اگر کسی از سوی من زیانی دیده باشد آماده پاسخ‌گویی هستم، من به دلیل اینکه اسم کسی را فاش نکنم بیشترین مقاومت را از خود نشان دادم، برای حفاظت از حقیقت مبارزه و حفاظت از فکر و اهداف یک مبارز دفاع راستین خود را به‌جای آوردم.

هدف جمهوری اسلامی این است که تو را خُرد کند تا شخصیت و جایگاه خود را در جامعه از دست دهی و مردم به مبارزه روی نیاورند و این‌ها اهداف شکنجه‌ها هستند. ولی خوشبختانه من از این آزمون‌ها سربلند بیرون آمدم.

 چه زمانی شمارا به زندان عمومی مریوان یا سنە بازگرداندند؟

تاریخ دقیقش را یادم نیست. این را به یاد دارم سال ۱۳۸۶ بود. فصل زمستان بازداشت شدم. درراه برگشت یکی از مأمورین اطلاعات با ما شروع کرد به حرف زدن و گفت؛ من هم کورد و اهل کرماشانم و در من هم حس کورد بودن هست شما هم دنبال حزب گرایی نروید. چون آن‌ها تجزیه‌طلب هستند، منهم گفتم اگر راست میگویی و خودت رو کورد میدانی چشم ما را بازکن تاکمی بیرون را ببینیم، انگار که بخواهد کورد بودن خود را ثابت کند چشم‌هایم را باز کرد. بیرون را که نگاه کردم بچه‌های ریواس فروش روستاهای اطراف را که کنار جاده ایستاده بودند دیدم.

 آقای گَرزه اکنون به زندان می‌رویم، زندان دنیای مخصوص خودش را دارد، کسانی که در بازداشتگاه اطلاعات هستند آرزوی این رادارند که به زندان عمومی بروند، ولی چیزی که زندانیان میگویند غیرازاین است! انگار آنجا هم برای زندانیان سیاسی به‌نوعی دیگر بازداشتگاه اطلاعات است. از زندان بگویید؟

بله درسته، در اوایل که از بازداشتگاه اطلاعات به زندان عمومی منتقل می‌شوی احساس آزادی می‌کنی، ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی احساس می‌کنی که زندان عمومی خیلی جای ترسناک‌تر و یک جاسوس خانه است و انواع زندانیان گوناگون در آنجا هستند، زندانیان سیاسی را با زندانیان دیگر مانند موادفروش‌ها و معتادها و زندانیان دیگر مانند شرخرها و جوانانی که در خانواده‌های نامناسب بزرگ‌شده‌اند و دارای آسیب‌های روانی و اجتماعی هستند، این‌ها را همه در برابر ما به جاسوس تبدیل می‌کردند، گولشان می‌زنند با وعده یک ملاقات یا مرخصی یک‌روزه یا چندساعته، بعد از چند روز احساس کردم تنها اختلاف زندان با اطلاعات این است که در زندان تنها نیستی، در زندان هم چندین دفعه اداره اطلاعات می‌آمد و به دنبال چیزهای تازه می‌گشتند و ما را به اتاق کوچکی در کنار افسرنگهبانی می‌برند و چشم‌ها و دستمان دار می‌بستند و ما را می‌زدند و شکنجه می‌دادند باوجوداینکه حکم هم خورده بودیم.

من نزدیک به شش ماه به‌صورت غیرقانونی در زندان بودم و بعد از شش ماه دادگاهی شدم و در این مدت من اجازه ملاقات با خانواده نداشتم حتی از پشت شیشه و اجازه نداشتیم با تلفن هم حرف بزنیم، در زندان یک تلفن بود که آن‌هم برای کارهای جاسوسی استفاده می‌شد و هدف از آن خدمت بە زندانیان نبود، بعد از شش ماه ما بە دادگاه برده شدیم و حکم ما را صادر کردند و بعد از گذشت چند ماه از صدور حکم خانواده من با کمک وکلا توانستند یک کپی از حکم را به دست بیاورند برای ارسال به دادگاه

 به گفته اکثریت زندانیان سیاسی این دادگاهی‌ها به دادگاهی سه‌دقیقه‌ای شناخته‌شده است، اگر امکان دارد در مورد جلسه دادگاهی توضیحاتی بدهید که چقدر طول کشید و چگونه برگزار شد؟ آیا وکیل هم داشتید؟

بله من دو وکیل داشتم یکی از آن‌ها از دوستان خودم بود که خوشبختانه خیلی از من دفاع کرد ولی زمان جلسه محاکمه، فکر کنم به ۳ دقیقه هم نکشید. اگر می‌شماردم به یک دقیقه هم نمی‌کشید، خیلی کوتاه، قاضی گفت که تو این کارها را انجام دادی و این هم حکمت است برو بیرون تمام، حتی وکلا هم جرئت حرف زدن ندارند، گفتم که این چه گونه محاکمه‌ای است و اعتراض کردم ولی هیچ جوابی به من نداد.

بعداً وکلا با دفاعیه و نوشتن اعتراض بر روی پرونده و ارسال به دیوان عالی کشور و تجدیدنظر، برای اینکه به مشابه یک دستگاه قانونمند خودشان را نشان بدهند احتمال تجدیدنظر در برخی پرونده‌ها هست یا ماده ذکرشده با حکم پرونده همخوانی ندارد که پرونده من به این صورت بود حکم تغییر و تقلیل یافت و حکم من از سه سال به یک سال تغییر کرد، ولی من ۲ سال در زندان بودم، اگر این محاکمه یک محاکمه نمایشی نیست چرا من به‌جای ۱ سال ۲ سال باید در زندان به سر ببرده و بعداً هم آزاد نشدم، از طریق وکلا و به بهانه مریض بودن بچه‌ام و به تودیع وثیقه به مرخصی ۳ روزه رفتم و دیگر به زندان برنگشتم، چندین بار برای من اخطاریه فرستادند. به‌عنوان فراری از زندان و با این اخطاریه‌ها من توانستم در کشور انگلیس اقامت بگیرم.

شما دو سال در زندان محبوس بودید. قبلاً هم در زندان بودید، خاطرات تلخی از دوران زندان که از سوی مسئولین زندان علیه شما یا زندانیان سیاسی دیگر که به‌صورت سامانمند انجام‌شده باشد دارید کە برایمان بازگو کنید؟

من در زندان خیلی از این موارد را دیده‌ام، ما حدود ۱٨ نفر بودیم که در رابطه با پرونده پژاک بازداشت‌شده بودیم، یک‌شب به‌طور ناگهانی آمدند و ما را تقسیم کردند و هرکدام را به اتاقی فرستادند به بهانه اینکه می‌گفتند که شما جلسه برگزار می‌کنید، ما هیچ گفت‌وگوی سیاسی نمی‌کردیم ولی با رفتار مناسب تأثیرات مفیدی بر روی زندانیان سیاسی گذاشته بودیم، یک‌شب آمدند و من را بدون دلیل پایین بردند به اتاق مدیر داخلی زندان بانام (رضایی) بردند به همراه شخص دیگری که حفاظتی بود بانام (نوروزی) و گفتند تو به خانواده پاسداران توهین کرده‌ای و آن‌ها را خودفروش «جاش» خطاب کرده‌ای، چند سرباز هم آورده بودند که من را بزنند ولی به این دلیل که کورد بودند از کتک زدن من سر باز زدند و خود مسئولین به تنهای جرئت چنین کاری را نداشتند و می‌ترسیدند ولی در آخر خودشان و به همراه رئیس زندان (ملکی) خیلی من را کتک زدند و تهدید کردند که اگر اعتراض بکنم پرونده من را به دادگاه می‌فرستند؛ و به جرم اغتشاش داخل زندان، ۶ ماه حبس به‌حکم من اضافه می‌کنند.

در مدت زندانی بودنم خیلی به من بدرفتاری و بی‌احترامی می‌کردند و بسیاری از زندانیان سیاسی دیگر را با چنین روشی شکنجه می‌دادند. شخص دیگری بود بانام (رحمان حیدری) که وی نیز زندانی سیاسی بود وی را نیز به همین صورت شکنجه داده بودند، زندانی دیگری بود بانام (عدنان رشیدی) ملقب به رفیق عدنان که اعتصاب غذا کرده بود به این دلیل که وضعیت سلامت جسمانی خوبی نداشت و به او مرخصی پزشکی نمی‌دادند او را هم به بهانه اینکه می‌گفتند می‌خواهی در داخل زندان آشوب به پا کنی خیلی شکنجه داده بودند و اما هیوا بوتیمار «زندانی سیاسی محکوم‌به اعدام» که مدت زیادی در سلول انفرادی زندان بدون هیچ دلیل موجهی به سر برد و از ارتباط با زندانیان دیگر منع شده بود.

شمار زیادی از زندانیان سیاسی که نام‌هایشان یادم نیست و با چنین رفتار ناشایستی با آن‌ها برخورد شده بود و شکنجه داده‌شده بودند که این شکنجه‌ها از شکنجه اداره‌ی اطلاعات به‌مراتب سنگین‌تر است به این دلیل که آنجا ما را بدون دلیل شکنجه می‌کردند.

گفته‌شده که در داخل زندان زندانیان دیگر را تحریک می‌کنند که با زندانیان سیاسی درگیر شوند، آیا چنین چیزی صحت دارد؟

بله کسانی بودند که به اتهام قتل در زندان بودند، به آن‌ها می‌گفتند که حکم شما قصاص است و اعدام می‌شوید اگر با ما همکاری بکنید کمک می‌کنیم و حکم شمارا کم می‌کنیم خانواده مقتول را راضی می‌کنیم که رضایت بدهند.
با روش‌های خیلی فریبنده و ریاکارانه آن‌ها را فریب می‌دادند و تحریکشان می‌کردند که به بهانه‌های گوناگون با زندانیان سیاسی درگیر شوند، حتی به داخل زندان چاقو وارد می‌کردند و به آن‌ها می‌دادند، اگر کار خود مسئولین نبود چگونه می‌توانستند چاقو وارد زندان کنند؟ ولی وسایل دیگری چون لباس و خوراکی نمی‌شد وارد کرد و این چاقو و تیزی‌ها چگونه وارد می‌شدند؟ اگر مسئولین وارد نمی‌کردند و با چاقو در داخل زندان زندانیان سیاسی را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند.

 در مورد شکنجه و آزارهای داخل زندان یا چیزهای مشابه می‌توانید بیشتر توضیح دهید؟

بله شبی در زندان مشغول تماشای تلویزیون بودیم. کنترل تلویزیون در دست یک چاقوکش بود در اوج فیلم تلویزیون را خاموش می‌کرد یا کانال رو عوض می‌کرد، زندانیان دیگر می‌توانستند چیزی بگویند چون عمداً این کار را انجام می‌دادند و می‌دانستیم که این شخص به تنهای توانایی انجام چنین کارهایی را ندارد و اگر چیزی می‌گفتیم مسئولین زندان می‌آمدند و ما را به اتهام اغتشاش در زندان به اطلاعات منتقل می‌کردند. شبی به همین دلیل با یکی از این افراد مجادله افتاده و گفتم که این‌همه آدم این فیلم را نگاه می‌کند چرا کانال را عوض می‌کنی؟

گفت که تو به خانواده پاسداران فحاشی کرده‌ای و من پاسدار هستم، اسم آن شخص را نمی‌برم، مسئول زندان را آورده بودند و در پشت سر من پنهان کرده بودند، خیلی به من فحاشی کرد، من هم گفتم شما خائن و خودفروش هستید، به دلیل همین حرف که نمی‌شد از آن حاشا کرد، من را پایین بردند و گفتم بله گفتم ولی منظور من تنها آن شخص بوده نه کسی دیگر، مسئولین گفتند؛ ما هم کارمند دولت هستیم و به ما هم بی‌احترامی کرده‌ای خیلی من را کتک زدند و کاری کردند که من به آن‌ها التماس کنم که پرونده من را به دادگاه نفرستند اگر این کار را می‌کردند من را به اطلاعات می‌بردند و این به نفع من نبود.

گفتید که با تلاش وکیلتان توانستید مرخصی بگیرید، شما احساس می‌کردید که بعد از گذشت دو سال محبوسیت بازمی‌خواهند شمارا آزاد کنند؟ بعدازاینکه از زندان بیرون آمدید چه زمانی از کشور خارج شدید؟

زمانش دقیقاً یادم نیست ولی یکی از پسرعموهایم به همراه یکی از خویشاوندانمان بازداشت‌شده بود و به آن‌ها گفته بودند که ما نمی‌بایست فرهاد را می‌گرفتیم باید مثل بختیار می‌کشتیمش، بازهم باوجوداینکه بازداشت‌شده بود نباید می‌گذاشتیم از زندان بیرون برود.

هنگام مرخصی به غیبت خورده بودم و به زندان برنمی‌گشتم. شبی با خانواده به مهمانی می‌رفتیم که یک خودرو جلوی ما را گرفت و بدون دلیل شروع کرد به فحاشی کردن و بدوبیراه گفتن جلوی چشم همسرم که خیلی به من برخورد و گفتم بیا با من سوار شو میریم یک جای خلوت و آنجا مشکلمان را حل می‌کنیم تا مردم ما را تماشا نکنند. گفت بیا با من سوار شو با ماشین من می‌رویم، من هم یک چاقو در ماشین داشتم که بیشتر برای وقت‌های که بیرون می‌رفتیم و برای خوردن میوه از آن استفاده مکردیم را در جیبم گذاشتم، همسرم خیلی اصرار کرد که نروم. خانواده را جلوی خانه فامیلمان پیاده کرده و گفتم بعد از نیم ساعت برگشته‌ام. بعد رفتم، از شهر خارج شدیم و گفتم که این هم جای خلوت، گفت که نه من با توکار دارم فعلاً بریم، رفتیم به‌جایی که از دور دیدم سه نفر دیگر جلوتر منتظر ما هستند وقتی آن‌ها رو دیدم فرمان ماشین‌رو چرخاندم و ماشین به یک تپه کوچکی برخورد کرد و متوقف شد من هم در را باز کردم و خواستم فرار کنم که آن پسره من را گرفت. از من قویی‌تر بود و هیکل دُرشتی داشت منم فهمیدم چاره‌ای ندارم و از ترس جانم دست به چاقو شده و چند ضربه به او زدم من را ول کرده و فرار کردم.

بعداً به مرز باشماخ «باشماق» آمدم و ازآنجا به شهر پنجوین در جنوب کوردستان رفته و ازآنجا به اروپا آمدم. بعداً فهمیدم که این افراد از سوی اداره‌ی اطلاعات فرستاده‌شده بودند و این مسئله یک اتفاق نبود بلکه از قبل برنامه‌ریزی‌شده بود.

فکر می‌کنید که یک نقشه بود؟

بله بعداً این افراد شناسایی شدند، آن فرد به همراه یکی از برادرهایش کارمند بانک (نصر بسیجیان) هستند و میلیاردها تومان بودجه در اختیارشان است، اگر این‌چنین نیست چطور دوتا جوان این‌همه موردتوجه قرار می‌گیرند؟

کلام آخر

درواقع خاطرات زندان به‌اندازه‌ی تلخ هستند که خیلی وقت‌ها می‌خواهم از یاد ببرم ولی هرگز از یاد نمی‌روند، آن زمان که من فرار کرده بودم نیروهای جمهوری اسلامی به‌دفعات زیاد و ناگهانی و در شب به خانه ما هجوم می‌بردند و گاهی اوقات با کفش روی سفره خانواده ما راه می‌رفتند و بچه و همسرم را ترسانده بودند خیلی وقت‌ها بچه‌هایم از من سؤال می‌کنند که چرا این کارها رو می‌کردند، چرا تو را بازداشت کرده بودند، چرا باید ما پشت شیشه تو را می‌دیدیم؟

وقتی این سؤالات را می‌پرسند خیلی از این اتفاقات مانند فیلمی از جلوی چشمانم عبور می‌کند و مغزم از کار می‌افتد و نمی‌توانم خیلی چیزها را به یاد بیاورم و خاطرات کمی را می‌توانم به یاد بیاورم.

وقتی‌که برادرم، برادر زادم، پسرعمویم و کسانی دیگر که با من بودند و هیچ‌کدام در قید حیات نیستند و شهید شده‌اند، خاطرات زیادی باهم داشتیم ولی هیچ‌کدام را به یاد نمی‌آورم…

با تشکر از شما که به‌عنوان زندانی سیاسی سابق در فکر ما بودید، این اولین باری است که من در این مورد باکسی حرف می‌زنم و واقعاً قسمتی از سنگینی این بار را از دوش من برداشتید، خیلی از شما ممنونم و تشکر می‌کنم و امیدوارم در این فعالیت مقدس سربلند باشید و خستە نباشید.

شهادتنامه فوق توسط روز نامه نگار و فعال حقوق بشر کُرد عدنان رشیدی طی مصاحبه های متعدد در زمانهای متفاوت با زندانیان سیاسی و خانواده آنها صورت گرفته و در سایت جمعیت حقوق بشر کردستان منتشر شده است. (ده مصاحبه- سه از ده)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)