چون این احساس یکدفعه در من به وجود نیامده بود، بنابراین قبولش برایم دشوار نبود. اما سختی دقیقا از همینجا، یعنی بعد از پذیرش این واقعیت شروع شد. دچار افسردگی شدید شدم و مدتها از این دکتر به آن دکتر… با روانشناسم این موضوع را مطرح کردم. خوشبختانه نظر منفی نداشت و گفت این یک گرایش طبیعی است. هر چند روانشناس دیگری هم بود که نظر مخالفی داشت.
علی در ادامه میگوید: راستش مراجعه به این روانشناسها در نهایت کمک چندانی به من نکرد و هر چه میگذشت احساس تنهایی و استرس بیشتری میکردم. به دلیل پیوند عاطفی و نزدیکی که با خانواده و به خصوص پدرم داشتم، پنهان کردن این موضع از آنها خودش عامل تشدید این حالتها در من شده بود تا جایی که احساس کردم در صورتی که با آنها حرف بزنم میتوانم از این فشار موجود روی خودم بکاهم. یعنی راستش در آن زمان احتیاج داشتم خانوادهام من را تایید کنند.
چند بار تصمیم گرفتم و خواستم با آنها حرف بزنم، با وجود اصرارشان و دادن این اطمینان که همراه و پشتیبانم خواهند بود، هر بار منصرف میشدم. حتی یک بار گفتند عملی بالاتر و بدتر از قتل که مرتکب نشدهایی! بگو تا کمکت کنیم.
بالاخره یک شب تصمیم نهایی را گرفتم و با خودم گفتم مرگ یک بار و شیون یک بار. خودم را هم آماده کرده بودم تا با بدترین واکنش و برخورد ممکن از طرف پدر و مادرم مواجه شوم. تعدادی مقاله علمی در رابطه با طبیعی بودن همجنسگرایی از یکی از سایتها پرینت گرفتم و از پدرم خواستم تا به اتاقم بیاید و با هم حرف بزنیم.
تمام انرژیم را جمع کردم و در یک جمله گفتم: “من هیچ تمایلی به جنس مخالف ندارم”. بعدش یک دقیقه سکوت کردم و دوباره ادامه دادم برای این گرایشم دلایل علمی هم دارم و مقالهها را جلوی دستش گذاشتم و گفتم من نمیخوام حرف من را تایید کنی، ولی میتوانی اینها را مطالعه کنی و دکتری را هم میشناسم که اگر بخواهی میتوانی در این مورد با او هم صحبت کنید. پدرم شماره تلفن دکتر را گرفت و گفت: “دیگه هیچی نگو! تا موقعی که نرفتیم پیش دکتر در این مورد حرفی نزن”. اما خودش به مادرم گفته بود و تا رسیدن روزی که وقت دکتر داشتیم، چند بار پیش آمد که کوتاه راجعبهاش با هم حرف زدیم.
راستش منتظر واکنش تند و شدیدی بودم! اما خوشبختانه آن چیزی که انتظار میکشیدم اتفاق نیفتاد. سه روز بعد همراه پدرم پیش دکتر رفتیم. مدت دو ساعتی که در اتاق انتظار مطب بودیم، فرصتی پیش آمد تا خودم و پدرم با کسان دیگری که آنها هم به همین خاطر آنجا بودند آشنا شویم و در این باره صحبت کنیم. فکر میکنم این گفتگوها نتیجهی بهتری داشت حتی از حرفهای تایید آمیز دکتر که خطاب به پدرم گفت این یک بیماری نیست و خیلیها اینطور هستند و…
وقتی از اتاق دکتر بیرون آمدیم به پدرم گفتم من میتوانم برای معافیت سربازی از این طریق اقدام کنم؟ گفت هر کاری میخواهی بکن! رفتم و با منشی دکتر صحبت کردم و بعد با پدرم از مطب بیرون زدیم. بعد از چند دقیقه پدرم گفت: “خب خیالت راحت شد، این دروغ را گفتی تا معافی بگیری”! انگار هنوز باورش نشده بود یا نمیخواست باور کند. گفتم: “دروغ نگفتم، معافی ارزش این را ندارد که بخواهم به خاطر آن شما را ناراحت کنم”.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.