شهادت‌نامه سعدیه وکیلی در مورد زندانی سیاسی اعدام‌شده فرهاد وکیلی

جمعیت حقوق بشر کوردستان با اتکا بە اینکە افراد زیادی از شهروندان شرق کوردستان توسط حکومت جمهوری اسلامی ایران بازداشت و زندانی‌شده‌اند و بیشتر این زندانیان تحت شکنجه‌های فیزیکی و روحی قرار گفته‌اند قصد دارد با تهیە و انتشار شهادت‌نامه از این افراد، جامعە جهانی را نسبت بە نقض حقوق بشر در شرق کوردستان آگاه کرده و با تهیه و انتشار آن، مجموعە اسنادی در رابطە با نقض حقوق بشر در شرق کوردستان، بە اسناد دیگر اضافه کند. در این رابطە انتظار داریم زندانیان سابق و کسانی که مورد شکنجه قرارگرفته و یا شاهد شکنجه اشخاصی، توسط جمهوری اسلامی بوده‌اند، با جمعیت حقوق بشر کوردستان تماس گرفته و شهادت‌نامه خود را بە ثبت برسانند.


 

(این مصاحبه در تاریخ ۸ فوریه سال ۲۰۱۶ انجام‌گرفته و در تاریخ ۷ اکتبر ۲۰۱۷ توسط سعدیه وکیلی تائید شده است.)

این شهادت‌نامه حاوی مصاحبه جمعیت حقوق بشر کوردستان با خواهر زندانی اعدام‌شده فرهاد وکیلی است. لازم به ذکر است در پایان این شهادت‌نامه، وصیت‌نامه فرهاد وکیلی، نامه‌ی فرزندان وی و نوشته یکی از زندانیان سیاسی کورد هنگام اعدام فرهاد وکیلی گنجانده‌شده است.


فرهاد وکیلی فرزند شریفه و محمد سعید، فعال سیاسی و  محیط زیستی کورد، در شهر سنه‌ متولد شد. وی معاون سابق اداره جهاد کشاورزی شهرستان سنه و یکی از پنج زندانی بود که سحرگاه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ در زندان اوین اعدام شد.

فرهاد وکیلی در طول مدت بازداشت و زندان خود برای تقاضای عفو و عذرخواهی به دلیل فعالیت‌هایش بارها تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت. وی باوجود فشارها و شکنجه‌های مداوم، در بند ۲۰۹ زندان اوین قهرمانانه فریاد زد:

ملت من و خواسته‌های آن‌ها برحق تر از آن است که من بخواهم با خودخواهی خود و برای منافع خودم، آن را نابود سازم، ما کاری نکردیم که درخور عذرخواهی و عفو باشد، ملت من بسیار بزرگ‌تر از آن است که مورد عفو واقع شود، این حاکمیت است که با نادیده گرفتن ابتدایی‌ترین حقوق انسانی ملت کورد، باید از ما عذرخواهی نماید.


فرهاد وکیلی متولد دوم خردادماه سال ۱۳۴۵ شهر سنه، دوران تحصیل را از ابتدایی تا دیپلم، در شهر سنه سپری کرد. تحصیلات دانشگاهی خود را در دانشگاه بروجرد به اتمام رساند. وی متأهل و از این زندگی مشترک دارای سه فرزند است به نام‌های (هنگامه، هورام، هوراز).

وی از سال‌ها پیش‌تر فعالیت‌های مدنی و سیاسی خود را درراه آزادی ملت کورد شروع کرده بود. به دلیل فعالیت‌های مدنی و سیاسی خود از سوی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی ایران در محل کارش (جهاد کشاورزی سنه) در تاریخ ۲۳ شهریور سال ۱۳۸۵ از سوی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی ایران بازداشت شد.

هنگام بازداشت وی را به‌وسیله خودروی خود، به باغش که در بیست کیلومتری شهر سنه قرار دارد. برده بودند. بعد از بازگشت از باغ، خودرو را جلوی درب منزل شخصی‌اش آوردند و وی را به مکان نامعلومی انتقال دادند.

بعد از ۱۱ روز پیگیری، به ما اطلاع دادند فرهاد را به زندان اوین در تهران انتقال داده‌اند. در مابین این یازده روز فرهاد توسط شخصی به اسم مهدی مولای بانام مستعار (هاتفی) که مأمور اطلاعات است. در اثر شکنجه کمرش شکسته شده بود.

برای دیدن فرهاد به دادگاه انقلاب تهران مراجعه کردیم. از سوی دادگاه به ما گفتند که به‌غیراز پدر و مادر و فرزندانش کسی دیگر حق ملاقات با فرهاد را ندارد.

باید برای گرفتن ملاقات ۱۵ روز قبل‌تر به بازپرس فرهاد مراجعه می‌کردیم. این بازپرس جوانی کم سن و سال و فرزند یک آخوند بود که به گفته خودشان پدرش شهید بود و مشهود بود نه از روی، توانایی و دانایی در این پست جای گرفته بود بلکه به دلیل پدرش در این جایگاه بود.

هنگامی‌که اجازه ملاقات داده شد. به مادرم که زبان فارسی بلد نبود گفتند آیا می‌توانی به زبان فارسی با فرهاد حرف بزنی؟ من هم گفتم مادری در این سن و سال که به‌جز زبان خود با زبان دیگری حرف نزده است چطور می‌تواند با فرزندش به زبان دیگری حرف بزند؟

مادرم گفت حرف نمی‌زنم فقط نگاهش می‌کنم و صورتش را می‌بوسم. ولی مأموران اجازه ندادند و نگذاشتند مادرم فرهاد را ببیند.
همسر فرهاد با وی ملاقات کرد. فرهاد گفته بود ۷۵ روز در انفرادی زندانی بوده‌ام. در این مدت در مکانی سرد به سر برده‌ام. صبح ساعت هفت ونیم تا غروب در اتاق بازجویی من را نگه می‌داشتند و غروب می‌گفتند که بازجو امروز نتوانسته برای بازجویی بیاید و دوباره به انفرادی انتقال داده می‌شدم.

برای رفتن به دستشویی به وی یک کارت داده بودند که هرزمانی به دستشویی احتیاج داشت. از زیر در انفرادی کارت را به بیرون هل دهد. تا وی را به توالت ببرند. فرهاد گفته بود. دو ساعت بیشتر طول می‌کشد تا من را به دستشویی ببرند.

مأموران و کارکنان زندان به ما می‌گفتند می‌توانید هر چیزی که فرهاد لازم دارد برایش بیاورید؛ مثلاً: لباس، رادیو، خوراک و… هر چیزی که لازم بود برای وی می‌بردیم ولی هرگز هیچ‌کدام از وسایل ضروری را که برایش برده بودیم به وی داده نشده بود.

بعد از ۷۵ روز بازداشت وی را به اتاقی در بند ۲۰۹ زندان اوین برده بودند.

شش ماه از بازداشت فرهاد گذشته بود. انتقال به کرماشان

بعد از سپری شدن قریب به شش ماه بازداشت، فرهاد را به اداره‌ی اطلاعات کرماشان انتقال دادند. بهمن‌ماه که ما برای ملاقات وی به کرماشان می‌رفتیم هوا بسیار سرد بود.

ملاقات همه‌ی خانواده «مادرم، همسر و فرزندانش» بیش از ۵ دقیقه طول نکشید. من اجازه ملاقات نداشتم. بعد از اتمام ملاقات مادرم وقتی از زندان بیرون آمد شروع به گریه و زاری کرد. فکر کردم مادرم جسد فرهاد را دیده است.
وقتی از وی پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت این فرهاد من نبود. فرهاد من این‌چنین نیست. همراه با شیون ادامه داد در این هوای سرد یک لباس نازک تنش بود. این فرهاد من نبود او را سخت شکنجه کرده‌اند.

به‌طرف سنه برگشتیم درمسیر بازگشت، مادرم سکته کرد…

در کرماشان به من ملاقات داده نمی‌شد. در آن سرمای زمستان ساعت‌ها و روزها منتظر می‌ماندم. تا شاید اجازه دهند برادرم را ببینم. ولی دریغ… به آن‌ها می‌گفتم در تهران طی شش ماه گذشته بارها با فرهاد ملاقات کرده‌ام. حالا چرا نباید اجازه ملاقات داشته باشم؟

خلاصه در یک ملاقات همراه همسر و فرزندانش به من هم اجازه داده شد وی را ببینم.
وقتی فرهاد را آوردند. فریاد زدم، باورم نمی‌شد… نه! نه! این فرهاد نیست. مأمورها بر سر من فریاد کشیدند و گفتند چشم‌هایت را بازکن و ببین این فرهاد است.

فرهاد نمی‌توانست درست راه برود گفتم چرا؟ چرا وضعیتت این‌گونه است؟ خود را کشان‌کشان به صندلی که آنجا گذاشته بودند رساند و نشست. معلوم بود درد مضاعفی را متحمل می‌شود.

فرهاد گفت: در یک اتاق کوچک در یک زیرزمین نمور، لباس‌هایم را از من گرفته‌اند. هیچ وسیله شخصی (مسواک، حوله و…) برای نظافت ندارم.
فرهاد می‌گفت: هرروز من و رفیق فرزاد کمانگر را شلاق می‌زنند.

جلوی چشمان هم شش مأمور شکنجه، فرهاد و فرزاد را شکنجه می‌دادند و وقتی بی‌هوش می‌شدند با آب سرد هردوی آن‌ها را به هوش می‌آوردند و به شیوه‌ی وحشیانه شکنجه و شلاق زدن ادامه می‌داشت.

فرهاد می‌گفت زیر شلاق‌ها باز تکرار می‌کردیم. زنده‌باد کورد و کوردستان…

شکنجه و بازداشت فرهاد و فرزاد در اطلاعات کرماشان سه ماه طول کشید. در این سه ماه انواع شکنجه‌ها بر روی این دو نفر انجام داده شد. حتی تهدید به تجاوز هم شدند. فرهاد زیر شکنجه یک‌بار سکته کرده بود. ولی بدون گرفتن هیچ‌گونه اقراری مبنی بر متهم شدنشان در اتهامات انتسابی به زندان اوین و بند ۲۰۹ عودت داده شدند.

فرهاد در طول بازداشت در زندان اوین بارها اقدام به اعتصاب غذا نموده بود.

انتقال به سنه (سنندج)

بعد از یک سال بازداشت در زندان اوین و کرماشان فرهاد و فرزاد برای محاکمه به اداره اطلاعات سنه انتقال داده شدند. ملاقات و تلفن خانواده با آن‌ها ممنوع شده بود.

برای آگاه شدن از وضعیتشان به اطلاعات سنه مراجعه نمودم از سوی مأمورین به من توهین بسیاری شد و گفتند چرا هرروز به اینجا می‌آیی؟ من هم گفتم یک سال است که بازداشت‌شده است و ما اجازه داشته‌ایم که بارها با وی ملاقات داشته باشیم حالا چرا وقتی در سنه است ملاقات و تلفنش ممنوع شده است؟ بچه‌های فرهاد نمی‌توانند این شرایط را تحمل کنند آن‌ها می‌خواهند پدرشان را ملاقات کنند.

بعد از مدتی به زندان عمومی سنه منتقل شدند. پرونده‌شان در دادگاه سنه زیر نظر یک قاضی به اسم «طیرانی» بود. وقتی برای ملاقات به دادگاه مراجعه نمودم تا از سوی قاضی اجازه ملاقات به ما داده شود. به شیوه‌ای پرخاشگرانه من را از اتاق بیرون کرد. نامه‌ای به من داده شد که بتوانم فرهاد را در زندان عمومی سنه ملاقات کنم.

با فرهاد ملاقات کردیم. از وی پرسیدم چرا به سنه انتقال داده شدید. اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت از این انتقال بی‌خبرم و چیزی به من نگفته‌اند.

سه ماه در زندان عمومی سنه بود و فقط یک‌بار اجازه داده شد ما وی را ملاقات کنیم. دوباره به تهران و زندان اوین بازگردانده شد.
این بار بعد از مدتی وی را از اوین به یکی از مخوف‌ترین زندان‌های ایران انتقال داده بودند. زندانی رجایی شهر کرج. زندان رجایی شهر توسط سپاه پاسداران اداره می‌شود و زندانبانانش اکثراً از افرادی مریض و روانی و یا اشخاصی که در جنگ ایران و عراق شرکت داشته و آسیب روحی و روانی دیده‌اند شکل‌گرفته است.

قبل از انتقال ما برای ملاقات به زندان اوین رفته بودیم به ما گفتند ملاقات کابینی و پشت شیشه است و امکان ملاقات حضوری وجود ندارد. ما هم گفتیم ملاقات کابینی مثل یک تماس تلفنی است ما می‌خواهیم فرهاد را ببینم. گفتند امروز امکان ملاقات نیست. فردا بازبیایید شاید بتوانید با فرهاد ملاقات حضوری داشته باشید. فرهاد در تماس تلفنی به ما گفته بود شما ده ساعت راه را کوبیده‌اید حاضر به انجام ملاقات کابینی نشوید.

فردای آن روز دوباره به زندان اوین مراجعه نمودیم. زندانبانان به ما گفتند که فرهاد را به زندان رجایی شهر کرج انتقال داده‌اند.
به زندان رجایی شهر رفتیم هرچند در یک تماس تلفنی فرهاد به ما گفت که به زندان رجایی شهر نرویم و اینجا مکانی سالم برای انجام ملاقات با خانواده نیست. «منظور وضعیت بد این زندان و وجود تونل تجاوز بود.»

توسط مأمورینی به اسم خواهر زینب تفتیش شدیم. ما را از تونلی باریک، پیچ‌درپیچ، مخوف و وحشتناک عبور دادند. تا به مکان ملاقات رسیدیم. در این زندان روزهای ملاقات بر اساس جنسیت تعیین‌شده بود. یک هفته زن می‌توانست ملاقات داشته باشد؛ و هفته بعد مرد. ماهم به زندانبانان گفتیم که از شهرستان می‌آییم امکان ملاقات به دین شیوه برای ما میسر نیست.

یکی از مأمورین پاسدار به ما گفت: در این تونل که مشاهده می‌کنید بارها فساد «جنسی» و تجاوز رخ‌داده است به این دلیل هفته‌های ملاقات را بر اساس جنسیت جدا نموده‌ایم.

وقتی بعد از نیم ساعت از تونل گذشتیم و به مکان ملاقات رسیدیم. پسر کوچک فرهاد، بعدازاین همه مدت تازه فهمیده بود پدرش زندانی است و از ما پرسید پدر چگونه غذا می‌خورد؟ کجا حمام می‌کند؟ مگر پدر زندانی است؟

ملاقات در مکانی باریک پشت شیشه و میله (به‌صورت ملاقات کابینی) انجام می‌شد. هوراز (پسر فرهاد) نتوانست یک کلمه با پدرش حرف بزند. شوکه شده بود. فرهاد خیلی ناراحت شد و گفت نباید به اینجا می‌آمدید.

دو هفته بعد دوباره به ملاقات فرهاد رفتم. هوا خیلی سرد و برف زیادی باریده بود. برای انجام ملاقات از ساعت هفت صبح تا دوازده قبل از ظهر من را معطل کردند. تا شاید ملاقات حضوری به من بدهند. از این اتاق به آن اتاق فرستاده می‌شدم. تا بتوانم در صورت موافقت با برادرم ملاقاتی حضوری داشته باشم. بعد با ملاقات موافقت نشد و مجبور شدم به ملاقات کابینی بروم تا بتوانم برادرم را ببینم.

هنگام ملاقات، فرهاد به من گفت: قرار است ما را به بند ۶ انتقال دهند. بندی که از مخوف‌ترین بندهای زندان رجایی شهر است. حتی زندانبانان این بند از زندانیان سابقه‌دار که سال‌هاست در زندان هستند شکل‌گرفته و مأمورین زندان در این بند وجود ندارند. بعد از اتمام ملاقات، همان شب فرهاد را به بند شش انتقال داده بودند. وقتی فرهاد و دیگر زندانیان سیاسی به این جابجایی و انتقال اعتراض کرده بودند. با برخورد وحشیانه و ضرب و شتم به‌وسیله باطوم مواجه شده بودند.

هرگاه فرهاد با من تماس تلفنی می‌گرفت. صدای سرفه‌هایش را می‌شنیدم. می‌گفت داخل دستشویی‌ها، زندانیان مواد مصرف می‌کنند. تمام اتاق‌ها و سالن را دود برداشته است. اینجا هر موادی احتیاج داشته باشی در دست رس است.

پیش‌تر یکی از بازجوها به فرهاد و حتی من گفته بود. هدف ما از انتقال شما «زندانیان سیاسی» به این بند روی آوردن به مواد مخدر است.

بازجو بعداً به فرهاد گفته بود در تعجبم! شما کی هستید؟ در این فشار و وضعیت آزاردهنده، خوب تحمل کرده‌اید؛ و چگونه برای آرامش و رهایی از این فشار از مواد مخدر استفاده نکرده‌اید؟

صدور حکم اعدام

یک سال و نیم در بازداشت بدون داشتن وکیل سپری شد. می‌گفتند این‌ها وکیل لازم ندارند چون درنهایت آزاد می‌شوند. پس احتیاجی به وکیل ندارند.

بعد از بیش از یک سال و نیم، فرهاد یک روز با ما به‌صورت تلفنی تماس گرفت و گفت فردا برای محاکمه به دادگاه اعزام می‌شوم. اگر آمدید بچه‌ها را نیاورید. چون به‌صورت دست‌وپابسته و با زنجیر من را به دادگاه می‌برند نمی‌خواهم بچه‌ها من را در این حال ببیند.

در روز محاکمه توسط قاضی «طیرانی» فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، علی حیدریان طی هفت دقیقه و در یک دادگاه فرمایشی بدون داشتن وکیل و حق دفاع، هر سه به اعدام محکوم شدند.

وقتی حکم صادر شد دادگاه به ما گفت الآن می‌توانید از وکیل استفاده کنید. ما هم امتناع کردیم. به ما اخطار دادند اگر وکیلی استخدام نکنید برای ارسال پرونده به دادگاه تجدیدنظر و دیوان عالی کشور ممانعت به عمل می‌آید. ما فقط وکیلی را که آن‌ها مشخص کرده بودند باید استخدام می‌کردیم.

هرچند وکیل هم از سوی خودشان به کار گرفته شد. به وکیل اجازه ندادند حتی یک‌بار هم فرهاد را ملاقات کند. حتی ما هم نتوانستیم با وکیل حرف بزنیم. وکیل هیچ نقش مؤثری در پرونده نداشت. اجازه دادند وکیل داشته باشد. ولی دروغی بیش نبود. فرمالیته و یک نمایش و… بود.

بعد از صدور حکم از سوی دادگاه به ما اعلام شد؛ که پرونده‌ی فرهاد گم‌شده است؛ و به این بهانه مدت‌ها از رسیدگی پرونده و ارسال به دادگاه تجدیدنظر و درنهایت دیوان عالی طفره رفتند.

استفاده از روش‌های مختلف جهت اعمال فشار بر خانواده

در مدت بازداشت فرهاد، بارها من توسط اطلاعت سنه فراخوانده شدم و از من بازجویی به عمل آمد که با پژاک در ارتباط هستم و ارتباط من با فرهاد بیش‌ازحد معمول است. حتی توسط بازپرس فرهاد (راسخ) در تهران مورد بازجویی قرار گرفتم؛ و راسخ من را تهدید کرد که پرونده تو باز است. ولی فعلاً بازداشت نمی‌شوید؛ و یا ما تهدید می‌شدیم که درصورتی‌که اخبار فرهاد را به رسانه‌های خارج از کشور مخابره کنیم برادر شما «فرهاد» اعدام خواهد شد.

به من می‌گفتند به دلیل خبرهای که از فرهاد به بیرون درج می‌دهید، مجرم هستی و جرمت سنگین است. (اما به نظر من خانواده‌ها نباید از این تهدیدها ترس داشته باشند و باید صدای زندانیان را رسانه‌ای کنند.)
نزدیک سه ماه بود فرزندان فرهاد وی را ندیده بودند دو روز تلاش کردم که برایشان ملاقاتی حضوری بگیرم. قبل از ورود به سالن ملاقات یک زن که خود را همسر یکی از زندانیان معرفی کرد یک پلاستیکِ پر از لباس را به‌طرف همسر شهید فرهاد، پرت کرد. یک مأمور نیروی انتظامی که اصالتاً کورد بود، فوراً خود را به ما نزدیک کرد و گفت مواظب باشید این لباس‌ها از طرف مأمورین دولت است و در آن مواد جاسازی کرده‌اند. تا شما و زندانی سیاسی را به مواد مخدر ربط دهند.

برای انجام ملاقات ما را به حیاطی بردند که اتاق‌های کوچکی را برای ملاقات شرعی ساخته بودند. در این حیاط دارهای اعدام برپا بود؛ یعنی مکان ملاقات و دار زدن در یک مکان جای‌داده شده بود «جنگ روانی برای خانواده زندانیان اعدامی برپاشده بود»

واردکردن مواد مخدر، با توجه به چیزهای که در این مدت دیده بودم آسان به نظر می‌رسید. ولی اگر خانواده‌ی زندانی سیاسی می‌خواستند لباس یا هر چیزی را برای زندانی سیاسی می‌بردند. ممنوع بود. حتی وقتی در یک ملاقات فرزند کوچک فرهاد یک خودکار را برای پدرش آورده بود. خودکار را از او گرفتند و گفتند ممنوع است. طی ملاقات فرهاد از وضعیت بد زندان گفت. از اینکه بدترین شکنجه‌گاه است و سه ماه است نگذاشته‌اند به هواخوری برود.

سفر خامنه‌ای به کوردستان و تائید حکم اعدام فعالان سیاسی کورد

در سفری که خامنه‌ای به استان سنه داشتند. یک بازجو به اسم علی به من تلفن زد و گفت با رهبر به سنه آمده‌ام به ستاد خبری بیا، برای تو خبری دارم. به آنجا رفتم و به من گفت خبر خوبی برای تودارم. رهبر برخی از زندانیان را مورد عفو خود قرار داده است. من هم گفتم چه کسانی مورد عفو قرارگرفته‌اند. جواب داد. احسان فتاحیان، فصیح یاسمنی، فرهاد، فرزاد، علی، بعد از گذشت دو ماه احسان فتاحیان اعدام شد و درنهایت همه اسم‌های که به من گفته بود اعدام شدند. معلوم و مشخص بود دروغ‌گویی در ذات این‌ها جای گرفته است.

فرهاد بعد از یک جلسه دادگاهی از زندان با من تماس گرفت. منتظر تماسش بودم. با ترس گوشی را برداشتم که نتیجه چه شده است؟ با خنده و احوال‌پرسی که کرد. گفتم خوشحالی حکم اعدام لغو شد؟ گفت نه… حکم من اعدام و تغییری نکرده است. پرسیدم پس خوشحالی تو از چیست. گفت ایرادی ندارد اعدام شویم. من و فرزاد دقایقی پیش در مقابل صدور حکم اعدام، میان زندانیان شیرینی و شکلات پخش نمودیم.

شعار شهید فرهاد همیشه که تکرار می‌کرد چنین بود (ای زندگی یا تو را نخواهم زیست یا با آزادی خواهمت آراست) شعاری از عبدالله اوجالان که وی سرلوحه زیستنش کرده بود.

فرهاد اعدام شد

همیشه اعدام‌ها در زندان اوین روزهای دوشنبه انجام می‌شد. ولی اعدام شهید فرهاد روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت‌ماه اجرا شد. هیچ‌کدام از ما (خانواده، وکلا، فرهاد و دوستانش) از زمان اجرای حکم اعدام خبری نداشتیم.

همسر فرهاد با اجرای احکام دادگاه انقلاب تهران ساعت دوازده همان روز تماسی داشتند که به وی اعلام‌شده بود. حکم فرهاد هنوز اعدام است و تغییری در حکم ایجاد نشده است. درحالی‌که فرهاد اعدام‌شده بود. حاکم به ما می‌گفت امیدوارم که فرهاد مورد عفو قرار بگیرید.

از شبکه‌های سرتاسری جمهوری اسلامی در خبرها اعلام کرده بودند. فردا دوشنبه حکم اعدام پنج زندانی امنیتی در زندان اوین اجرا می‌شود.

روز یک‌شنبه ساعت دو از شبکه‌های داخلی ایران، اعدام فرهاد وکیلی، فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان اعلام شد.

وقتی از تلویزیون اجرای حکم‌ها مخابره شد. فرزندان فرهاد دور من را گرفته بودند و با گریه و شیون پدرشان را صدا می‌زدند. به بازجویش زنگ زدم و به وی گفتم به نظر تو فرهاد اعدام‌شده است؟! فرهاد وقتی اعدام شد پاهایش روی سر دشمنانش بود.
فرهاد امروز متولد شد. فرهاد امروز به این جهان پای نهاد. فرهاد نمی‌میرد؛ و بعداً خواهید فهمید چه اشتباه بزرگی را مرتکب شدید. اینان اسطوره مقاومت شدند و نام و یادشان تا ابد در خاطره‌ها باقی خواهد ماند.

شب قبل از اعدام که به بند ۲۰۹ انتقال داده می‌شوند. تا دم دم‌های صبح و هنگام اجرای حکم، سرود ای رقیب را خوانده بودند. «سرود ملی کوردستان»

با توجه به اخباری که از زندان به ما رسید. فرهاد و دوستانش تا زمان اجرای حکم سرود ای رقیب را بارها با صدای بلند بدون ترس خوانده بودند. فرهاد گفته بود دست‌هایم را بازکنید خودم طناب را دور گردنم بیندازم. فرزاد به رفقایش شکلات داده بود که توسط مأمورین با وی برخورد می‌شود.

بعد از اعدام با توجه به پیگیرهای مداوم ما ولی جسد هیچ‌کدام از اعدام‌شدگان به ما داده نشد و حتی نمی‌دانیم مزارشان در کجا قرار دارد.

حکومت ایران از جسد این مبارزان هم ترس داشت. با خانواده فرزاد کمانگر به مجلس شورای اسلامی هم رفتیم. نجار استاندار وقت استان سنه هم در آنجا حضور داشت. به ما گفتند شما به کوردستان بازگردید جسدها را حتماً به شما خواهیم داد.

حتی به ما هشدار دادند اگر مجلس ختمی برگزار می‌کنید باید بدون اعلامیه و پلاکارد باشد نباید در مسجد مجلس ختم برگزار شود.

در تماسی که با یکی از بازجوهای شهید فرهاد داشتم به وی گفتم که نیازی به اعلامیه نیست امروز عکس فرهاد و فرزاد و دوستانش در دستان زن افغانی در افغانستان و پلاکاردهایشان در دست مادران صلح در شمال کوردستان و مسجد ختمشان چهار بخش کوردستان است. آنان سمبل آزادی‌خواهی برای بشریت بودند و هرکس از اعدام آن‌ها خبرداراست.

سه روز بعد از اعدام فرهاد پدرم دیگر نتوانست حرف بزند و بعد از بیست‌وسه روز از دنیا رفت. وقتی به سر مزار پدرم رفتیم پسر فرهاد گفت: پدر من هم اعدام‌شده و مرده است. پس چرا مثل پدربزرگ مکانی ندارد؟ مزاری ندارد؟

تهدیدات و فشارها بعد از اعدام

اداره‌ی اطلاعات به خانواده برادرم «فرهاد» گفته بود که نباید هیچ‌گونه ارتباطی با من داشته باشند. چون ارتباط با وی یعنی از بین رفتن زندگی و آینده فرزندان فرهاد.

فشار بر خانواده ماقبل و بعد از اعدام ادامه داشت. حتی قبل از اعدام از سوی اطلاعات من تهدید شدم که باید فرهاد را قانع کنم که مصاحبه تلویزیونی انجام دهد. در یک تماس تلفنی موضوع را به فرهاد گفتم که چنین گفته‌اند و او با این کار از رهبر (خامنه‌ای) تقاضای عفو کند تا از مرگ نجات یابد. فرهاد گفت خامنه‌ای باید از من تقاضای عفو کند. چرا من از او عفو بخواهم؟ سال‌هاست در این زندان من را شکنجه و اذیت و آزار داده‌اند. پس باید او از من عفو بخواهد و ادامه داد خیلی وقت است به این فکر می‌کنم که تو بازداشت نشوی و سر از این شکنجه‌گاه درنیاوری. ولی دیگر برایم مهم نیست اگر تو را هم بازداشت کنند حاضر به مصاحبه نخواهم شد.

بعد از اعدام، حتی به دختر من هم رحم نکرده و از دانشگاه اخراجش کردند. بارها از من خواستند که با مأمورین آن‌ها در خودرویشان سوار شده و در حال گشت زنی در سطح شهر مورد بازجویی قرار گیرم.

پاسپورتم را از من گرفتند. حتی بازداشت هم شده و با تأمین وثیقه ۵۰ میلیونی آزاد شدم.

خروج از ایران

به جنوب کوردستان سفر کردم. در آنجا هم امنیت نداشته و مجبور به خروج و به یکی از کشورهای اروپای پناهنده شدم.

بعد از خروج از ایران یکی از برادرهایم را دو بار بازداشت کردند. او را تحت‌فشار قرار داده بودند که من را به ایران بازگرداند. همچنین این فشارها بر مادر من هم واردشده بود تا من به ایران بازگردم.


بخشی از نوشته هادی امینی زندانی سیاسی کورد (زندان اوین) شبِ اعدامِ فرهاد وکیلی و دوستانش

سپیده‌دم اعدام

غم بزرگی تمام وجودم را فراگرفته بود. انگار فاجعه‌ای دیگر درراه بود. ساعت پنج عصر تلفن‌های داخل بند قطع شد. قطع تلفن برای ما تداعی‌گر اعدام بود و راه‌کاری برای درز نکردن خبر به بیرون از زندان.
۱۸ روز از اردیبهشت گذشته بود. نزدیک غروب و زمان سرشماری زندانیان، همه را شمارش کردند، یک، دو، سه… یک نفر کم بود.

مکث مأمور آمار با آن صدای زبر و خشنش هنگام خواندن نام رفیقمان فرهاد وکیلی … پیکرم را لرزاند! نگرانی مرگباری در نگاه رفقا به همدیگر هویدا بود. نگرانی‌مان ازآنجا بیشتر بود که می‌دانستیم رفیق فرزاد در یک تماس تلفنی به خانواده‌اش گفته بود که هر آن احتمال اجرای حکم اعدام وجود دارد.

بند ۳۵۰ اوین

چند روز قبل از نوزدە اردیبهشت بود. خوب یادم هست با رفیق فرهاد وقت هواخوری در حیاط زندان قدم می‌زدیم. فرهاد می‌خواست از احتمال اعدامش صحبت کند، حرفش را بریدم… اعدام رفیقم… نه در باورم می‌گنجید و نه برایم قابل‌قبول بود. چندین بار خواست صحبت کند و هر بار من بحث را عوض می‌کردم.

ایام انتظار

هر وقت افسرنگهبانی فرهاد را صدا می‌زد، می‌دیدم که فرهاد چطور باعجله صورتش را اصلاح می‌کند. دلیلش را از او پرسیدم. با تبسم و وقار همیشگی‌اش گفت: هر وقت که اسمم را از بلندگو می‌شنوم بی‌درنگ لحظه موعود و طناب دار در ذهنم تداعی می‌شود، می‌خواهم مرتب و آماده‌باشم. بگذار بشاشت و سرزندگی‌ام به دشمن بقبولاند که من ایستاده می‌میرم و باافتخار جانم را درراه آزادی فدا می‌کنم و با لبخند ادامه داد: و اگر پیکرم را به خانواده‌ام تحویل دادند، می‌خواهم آن‌ها بدانند که من چقدر امیدوار بودم و عاشق زندگی و با ترس و نگرانی به سحرگاه اعدام گام ننهاده‌ام.

یک‌بار هیئتی از دادگاه به بند سیاسی آمده و از فرهاد خواسته بودند که اظهار ندامت و تقاضای عفو کند تا حکم اعدامش لغو شود؛ اما فرهاد با نگاهی آکندە از صلابت و قهر رو به قاضی کرده و گفته بود: به استقبال طناب دار می‌روم ولی از کرده خود که رسیدن به آزادی است ابراز ندامت نمی‌کنم، بهایش را هم هر چه باشد می‌پردازم، سر به دار می‌دهم اما تن به ذلت هرگز…! قاضی با عصبانیت از جایش بر خواسته و باعجله بند زندان را ترک کرده بود.

عشق به زندگی در فرهاد را، از صحبت همیشگی‌اش در مورد همسر، فرزندان، باغ و مزرعه‌اش می‌دیدم. از شوق در صحبت‌هایش در مورد نامه فرزندش که امسال کلاس اول است و آرزوی درباره دیدن پدر را دارد و چگونه کودکش حرف دلش را نە با زبان کوردی، بلکه ترجمه احساسش را بە زبان فارسی برای پدر بازگو کردە بود.

فرهاد با شعار: «زندگی، یا تو را نخواهم زیست. یا با آزادی خواهمت آراست»
دوباره زیستن را در خود نهادینه کرده بود. همیشه می‌گفت زندگی زیباست و زیبا زیستن با خانواده‌ام را دوست دارم. ولی هدفم «آزادی» از همه‌چیز برایم باارزش‌تر است.

شب نوزدهم اردیبهشت، هنگام خاموشی بند ۳۵۰ اوین

خفقان و فضای سنگینی در بند حاکم بود. بعد از سرشماری هیچ‌کس لب به غذا نزده بود. یکی زیر پتو آرام اشک می‌ریخت، یکی دیگر از استرس ناخن‌هایش را می‌جوید… نگرانی من فقط برای بند خودمان نبود. نگرانیم دوچندان می‌شد، وقتی‌که یاد رفقایم در بند هفت (فرزاد کمانگر، علی حیدریان)، بند نسوان (شیرین علم هولی) و بند دویست و نه (زینب جلالیان) می‌افتادم که همگی محکوم‌به اعدام بودند. این را می‌دانستم که شیرین، فرزاد و علی را به سلول انفرادی منتقل کرده بودند.

در بند نسوان شیرین را به بهانه اشتباه گفتن نام پدرش به بیرون بند انتقال داده بودند. شنیدم که شیرین را در حین انتقال به سمت درب خروجی هول داده بودند. شیرین می‌دانسته که آخرین شب حیاتش است، با صدای رسایش که عجین در روح مبارزش بود، شیر زنانه بانگ برمی‌آورد که حداقل مرا فرصتی دهید لباسم را بپوشم، مبادا که لرزش بدنم از سرما را به‌حساب ترسم از مرگ بگذارید و یا دمی کوتاه که بتوانم از هم‌بندی‌هایم خداحافظی کنم؛ اما او فقط فرصت نگاه کوتاهی پیداکرده بود که به چشمان اشک‌بار دوستانش بیندازد، دو هم زندانی‌اش در بند که همان روز حکم اعدامشان لغو شده بود.

چه شب توصیف‌ناپذیری است امشب، نمی‌دانم چرا ساعت این‌قدر کند می‌گذرد، چرا زمان متوقف‌شده است! چرا این شب تمامی ندارد. چقدر آرزو می‌کردم الآن کاری برایتان می‌توانستم انجام دهم. چقدر دلم می‌خواست با چنگ این چهاردیواری لعنتی را می‌توانستم خراب کنم و خودم را به شما برسانم. چقدر دوست داشتم برای رهایی‌تان از اعدام می‌توانستم کاری بکنم. چقدر احساس عجز چیز بدی ست. نمی‌دانم چرا امشب زمین و زمان با من سر ناسازگاری دارد. نمی‌دانم چرا دلم لحظه‌ای گول نمی‌خورد. امشب چندین بار آرام برایش توضیح دادم که این هم مثل دفعات قبل فقط سناریوی اعدام است، ولی گوش که نمی‌دهد!

سکوت امشب چرا این‌قدر سنگین است! هوا دیگر کم‌کم دارد روشن می‌شود. گوشم را کنار پنجره کوچک اتاقم تیز کرده‌ام به امید اینکه هیچ صدایی نشنوم. شنیدن صداهای ناآشنا در سحرگاه، پیام‌آور پایان یک زندگی دیگر است. هیچ صدایی نیست! چه قدر سکوت گاهی خوب است! چند نفر از هم‌بندی‌ها، برای کسب خبر به بهانه رفتن به بهداری به بیرون بند رفتند. وقتی برگشتند گفتند که صحبت از اعدام پنج نفر در سحرگاه امروز بوده. چه حس قریبی در بند حاکم بود! کسی دیگر نای صحبت کردن هم نداشت. اخبار ساعت دو نام هر پنج نفر را خواند. فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی، فرهاد وکیلی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان.

یاران همه اعدام شدند!

 


وصیت‌نامه فرهاد وکیلی

«اگر روزی‌ده بار اعدامم کنند باز زنده شوم بازهم فریادخواهم زد آزادی؛ آزادی»

با سلام و درود فراوان به‌تمامی ملت کورد و تمامی آن‌هایی که مرا در این چند سال که در بند اسارت هستم مرا از یاد نبرده‌اند درود می‌فرستم. در بند اسارت حکومتی خودکامه و ستمگر هستم که سردمداران آن خود را در جایگاه خدایی می‌پندارند و از دین به‌عنوان ابزاری برای حکمرانی خود استفاده کرده و از احساسات پاک‌دینی مردم برای منافع پلید چند ده آدم در رأس هرم قدرت استفاده کرده و این‌چنین بر مردم ظلم می‌رانند.

رژیمی که رهبرش خود را ولی امر مسلمین جهان می‌خواند و حکومتش را با شعار رفعت اسلامی مزین کرده؛ رژیمی که بنیان‌گذارش با شعار عدالت و برابری پا به عرصه قدرت نهاد. آری عدالت را در بی دادگاه‌های ۱۰ دقیقه‌ای آن‌ها دیدم و رفعتش را بارها در شکنجه‌گاه‌های اطلاعات تجربه کردم و شفقتشان را در سلول‌های انفرادی و زیر باطوم‌های بازجوهایم لمس کردم.

نمی‌دانم زمانی که این نامه خوانده شود در کنار شما هستم یا در بستر خاک؛ هر دو امید است.  نمی‌توانم نام این نوشته را وصیت‌نامه بدانم این نوشته را پندنامه‌ای خواهم خواند برای فرزندانی که پدرانشان در بند و مادرانی که فرزندانشان در اسارت هستند؛ خواهم نوشت تا شاید مرهمی باشد بر دردهای فرزندی که شب‌ها و شب‌ها بی‌حضور پدر سر بر بالین گذاشته خواب پدر را می‌بینند و هرروز از مادرش می‌پرسد پس کی بابا می‌آید؛ تو که گفتی خیلی زود؛ و در پاسخ مادرش با چشمانی اشک‌آلود بچه‌اش را بغل کرده و می‌گویید می‌آید عزیزم می‌آید و مادرانی که چشم‌به‌راه جگرگوشه‌اش هرروز دست به دعا برمی‌دارد و از خدا آزادی بچه‌اش را طلب می‌کند.

و ای‌کاش می‌توانستم مفهوم آزادی را به آن‌ها بگویم؛ بگویم فرزندم؛ بابا برای شماها اینجاست بابا برای همان آزادی که شما برای من آرزو می‌کنید زجر می‌کشد ولی آزادی نه برای خودم برای ملتی که سال‌هاست رنگ بی‌عدالتی و بی‌هویتی و نابودی جوانانش را بر تخته‌سیاه‌های تاریخ نقاشی می‌کشد؛ ملتی که جرم بزرگشان کرد بودن است گناهشان طلب آزادی است.

آری فرزندانم روزی خواهد رسید که شما درک خواهید کرد که من و امثال من چرا این‌گونه زیستن را قبول نکرده و برای رهایی از ستم حاضر به فدا کردن جان ناچیز خود بودیم؛ دریکی از شعرهای شاملو خواندم؛ همه هراس من باری مردن در سرزمینی که مزد گورکن از آزادی انسان افزون‌تر باشد. به‌راستی‌که در مقابل ملتی این‌چنین بزرگ و رنج‌کشیده نترسیدن از مرگ بس چیزی بسیار آسوده ست.

ملتی که از شمال تا جنوب از شرق تا غربش سال‌هاست به دست حکومت‌های فاشیستی صحنه زشت زندان و شکنجه و اعدام و انفال است در این سال‌ها خون‌های زیادی برای آزادی ریخته شده است تا ما بتوانیم از آزادی برخوردار باشیم حقی که کوردها چند دهه است از آن محروم‌اند. این خون‌ها ضمانتی است برای به دست آوردن آزادی؛ حال فهمیدید فرزندانم که آزادی چند باارزش است و این خون‌ها بی‌فایده بر زمین ریخته نشده است. اگر روزی‌ ده بار اعدامم کنند باز زنده شوم بازهم فریادخواهم زد آزادی؛ آزادی این نا به خردان فکر می‌کنند با اعدام ما می‌توانند شعله‌های آزادی را خاموش کنند ولی نمی‌دانند که خاکستر سرد من شعله همه عصیان‌هاست.

عزیزانم شما نمی‌دانید وقتی‌که در چشم یک حاکم هراس خیره می‌شود چه دریایی است؛ وقتی‌که انسان مرگ را شکست می‌دهد چه زندگی است؟ مرگ من خاری خواهد شد در چشم دشمنان سرزمین مقدس کردستان؛ مرگ من شهد تلخی خواهد شد در کام خودکامگان تاریخ.

فرزندان عزیزم مرا ببخشید که شمارا این‌چنین تنها می‌گذارم اما رسالت ما بر این است که در مقابل ستم سر خم نکرده و برای آزادی و عدالت تا پای جانمان بجنگیم. امیدوارم روزی برسد که هیچ پدری از فرزندش و هیچ بچه‌ای از دیدار پدرش محروم نباشد. آرزومندم که روزی همه شما شاهد آزادی و عدالت در سرزمینمان باشید. این بزرگ‌ترین آرزوی من برای شماست؛ چون بزرگ‌ترین نعمت برای انسان آزاد زیستن است؛ آزادی که از ما گرفته‌شده است. به امید آن روز.

 

فرهاد وکیلی (زندان اوین فروردین ۸۸)


نامه فرزندان فرهاد به پدر

گناه چیست؟ گناهکار کیست؟ –  نامه فرزندان فرهاد وکیلی به پدر قبل از اعدام
تمام شهر را سکوت فراگرفته و وجدانی بیدار نیست که صدای فریادهای در سینه مانده را بشنود.

صدای آه و ناله فرزندانی که از دوری پدر خود بغض‌ها را بلعیده و در سکوت شهر فریاد چراها سر می‌دهند.

پدر عزیز این روزها را بی تو چگونه می‌توان سپری کرد؟ چگونه می‌توان بوی خوش زندگی را حس کرد؟

آیا بدون حضور شما چگونه می‌توان حقیقت بزرگ زندگی را دریافت و درک کرد؟ و چگونه می‌توان گرمی صمیمانهُ دست‌های پدرانه‌ات را لمس کرد و خنده‌های پررمزورازت را دید و درک کرد؟ در غیاب شما

چه کسی می‌تواند درس‌ها و نصیحت‌های پدرانه را به ما بیاموزد؟

پدر عزیز بدون شما گرمی آفتاب و روشنایی مهتاب برایمان معنی ندارد. شب‌ها هنگامی‌که ندا شته‌هایمان به سراغمان می‌آید به آسمان پرستاره می‌نگریم در این اندیشه غرق می‌شویم و می‌اندیشیم که آیا پدر در زندان قادر به دیدن ستاره‌ها است؟ آیا می‌توان ستارهُ آزادی و خوشبختی‌مان را ببینیم؟ پدر عزیز جواب این سؤال‌ها را چه کسی خواهد داد و آیا کسی هست که مسئولیت این‌همه گلایه‌های فرزندانی را که به‌اجبار به غربت پدر رفته‌اند به عهده بگیرد؟!

پدر عزیز بدون شما، زندگی بدون معنی و هیچ است، انگار در عصر یخبندان زندگی می‌کنیم و خنده‌هایمان به‌مانند دیوارهای سیمانی است، بی تو مسیرمان را در دریای زندگی گم‌کرده و کشتی زندگی‌مان سکان ندارد وزندگی‌مان دستخوش بادی است که در ژرف‌ترین دیار مرگ می‌وزد.

پدر جان این چهارمین بهاری است که سال نو را به‌جای سرسبزی و نشاط و بوی خوش شکوفه‌های بهاری، زندگی‌مان را با زردرنگی و بوی غم و اندوه پاییزی آغاز می‌کنیم. این چهارمین سال نوی است که سفره هفت‌سین نداریم، چراکه شما نیستید تا دعای «یا مقلب‌القلوب وال ابصار …» را برایمان بخوانید. نیستید که از لای کتاب قران اسکناس تازه به ما عیدی بدهید و ما را در آغوش گرم خود بگیرید و با بوسه‌های شیرین خود سال جدید را تبریک بگویید. دریغا که نیستید.

و از همه آزاردهنده‌تر آن است که می‌دانیم در سفرهُ هفت‌سین شما به‌جز سردی دیوارهای سیمانی زندان سین دیگری ندارید. البته این را فهمیدیم که در این چند سال شما سال نو را با سفرهُ هفت‌سین،

سلول انفرادی، سؤالات مکرر بازجوها، سخت‌ترین اعمال غیرانسانی، سال‌ها ظلم و ستم، سرود تنهایی،

سایهُ شوم دیوارهای زندان، سینه‌ای پر از درد و رنج، عید را جشن گرفته‌اید.

پدر عزیز نمی‌خواهیم با این جملات شمارا آزرده‌خاطر سازیم ولی چه کنیم حقیقت را نمی‌شود پنهان کرد.

پدر گرامی باکاری که در حق شما و ما در این چند سال کرده‌اند به این باور رسیده‌ایم که هر انسان خاطی را باید محاکمه و مجازات کرد و ما بانیان این جدایی را در دادگاه وجود خود با قاضی وجدان محاکمه خواهیم کرد. از شما می‌پرسم وجدان‌های بیدار شهر، آیا گناه ما چیست؟! که در سن کودکی باید این‌چنین تجربه تلخی را بر ما تحمیل کنند و از آنان می‌پرسم که گناه چیست؟! و گناهکار کیست؟!

هورام و هوراز وکیلی



نامه فرزند« هوراز وکیلی» به پدر پس از اعدام

من پسر شهید فرهاد وکیلی، من پسر کوردی که برای آزادی کوردستان فدا شده و این قصه را برای او می‌نویسم. اسم این داستان فدایی است، درباره فدایی یک پدر، یک کورد، یک جنگجو است. من پسر شهید فرهادم این داستان برمی گرده به خیلی وقت پیش، وقتی‌که من دوساله بودم. داستان من ازاینجا شروع شد.

وقتی من به دنیا نیامده بودم مادرم دو تا بچه داشت یک پسر و یک دختر، هورام و هنگامه، خواهرم از هردوی ما بزرگ‌تر و من از هردو کوچک‌تر هستم من بچه سومم، وقتی‌که دوساله بودم پدرم در زندان بود. من برای او یواشکی چیزهای می‌بردم. من وقتی دوساله بودم با مادرم به زندان اوین می‌رفتم. من آنجا چیزهای دیدم که هر بچه‌ای ندیده است. چیزهای خواندم که هر بچه دوساله‌ای نخوانده است. من در زندان اوین گریه‌های مادرم را می‌دیدم و خنده‌های پدرم را می‌دیدم.

هنگام ملاقات پدرم برای من خوراکی‌های می‌آورد مانند چیپس بیسکویت که هنوز که هنوزِ مزه‌اش زیر زبانم باقی‌مانده است.

چیزهای در زندان اوین دیدم که هرگز فراموش نمی‌کنم. وقتی پدرم را می‌ترساندم. بوی عطر پدرم و خوراکی‌های که به هم می‌داد و حرف‌های که می‌زد نوازش‌های که می‌کرد را هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد.

زمانی که ۴ ساله بودم یک روز که همه در منزل بودیم و تلویزیون روشن و طبق معمول روی کانال تلویزیون نوروز وی بود. خبری پخش شد…که ۵ نفر که درراه سیاسی بودند اعدام گردیدند و نام این ۵ نفر شهید شیرین، فرزاد فرهاد علی و مهدی هستند. تا وقتی‌که این کلمه را گفت. چشمان مادرم پر از اشک شد. هر چه در دستش بود ول کرد و صدای تلویزیون را زیادتر کرد. مادرم فوری به عمه‌ام زنگ زد که بیاید منزل ما چون آن موقع عمه‌ام همسایه و خانه‌ی روبروی ما بود ولی او دیگر به عراق فرار کرده است. خلاصه داشتم می‌گفتم. عمه‌ام به‌سرعت برق خود را رساند. یک ساعت نگذشت که این خبر مثل بمب ترکید و نزدیک هزار نفر بالباس سیاه و چشمان پر از اشک به خانه‌ی ما آمدند.

من بچه بودم نمی‌فهمیدم، احساس می‌کردم که دیگر خوشحالی نیست. مدام این حرف را تکرار می‌کردم مادرم مرا به خانه خاله‌ام فرستاد دو تا خانه بغل‌دست ما بودند خاله و پسرخاله‌ام من را دلداری می‌دادند مدام مرا می‌بوسیدند. به من می‌گفتند دروغ است. ما یک فامیل داشتم گفتند اعدام‌شده است. هنوز زنده است من هم به این حرف‌ها قانع شدم آخِ بچه بودم ۶ ساله بودم چیزی نمی‌فهمیدم.
وقتی پسرعمو و پسرخاله‌ام آمدند دیگر یادم رفت چون حرف‌های خاله‌ام را جدی گرفتم چون خاله همیشه راست می‌گفت، پس حالا هم راست میگِ.

۴۰ روز گذشت عمه و مادرم دنبال جسد پدرم بودند ولی آن‌ها جسد را به ما نمی‌دادند.
من بزرگ شدم و هرسال بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شدم بی‌پدری را بیشتر احساس می‌کردم مدام به خودم می‌گفتم.

پس چرا بابایم برنگشت؟

من هر بار به کلاس‌های اول دوم و سوم می‌رفتم و معلم از من می‌پرسید پدرت چه‌کاره است؟
من در جواب معلم چه باید می‌گفتم؟ راست؟ یا دروغ؟ پس تصمیم گرفتم بگوییم که شغلی ندارد
واقعاً هم دروغ هم نمی‌گفتم او برای من زنده است و همیشه زنده خواهد بود.

سال‌ها گذشت من و برادر و خواهرم بزرگ شدیم مادرم پیر شد غصه زندگی او را پیر کرد من هم‌درس می‌خواندم. ولی هنوز در فکر پدرم هستم. وقتی به خانه آمدیم مادرم مشغول کار بود. سری به چمدان پدرم زدم که آنجا فقط کمی کاغذ پیدا کردم. آن‌ها را خواندم چیزی نبود. فقط یک عکس پدرم را پیدا کردم که آن را برداشتم که در کیف پولم گذاشتم.

به دنبال حقیقتی بودم که سال‌هاست به من نگفته بودند. من حتی یک سفر با پدرم را یادم نمی‌آید و یک خاطره با پدرم را یادم نمی‌آید.

حتماً فکر می‌کنید من آدم عقده‌ای هستم؟ ولی نه ! من فقط از بی‌پدری خسته‌ام، از خستگی خسته‌ام.

شهادتنامه فوق توسط روز نامه نگار و فعال حقوق بشر کُرد عدنان رشیدی طی مصاحبه های متعدد در زمانهای متفاوت با زندانیان سیاسی و خانواده آنها صورت گرفته و در سایت جمعیت حقوق بشر کردستان منتشر شده است. (ده مصاحبه- ٢ از ده)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com