در دورانی که رابطه سیاسی و فرهنگی بین تاجیکستان و ایران سرد است، تنها افراد واقعا عاشق و پایدار به فرهنگ و زبان خود میتوانند همچنان به آن سوی مرزهای ممنوع سفر کنند. این گروه جوانان هنرمند تاجیکستان یکی از این دست عاشقان و از بنیادگذاران تیاتر نو در تاجیکستان اند که حال سفر هنری به مشهد دارند. دیدن این عکس مرا یاد سفر خودم انداخت.
چنین عکسی من هم دارم. از بهار سال ۲۰۰۹.
هواپیما به اسمان مشهد که رسید دوری زد دور آرامگاه امام و خلبانها روس بودند و به من با لطف میزبانها صندلی بهترین رسیده بود. در رده اول جای داشتم و کنار پنجره بود. برنامه ریخته بودم که مشهد را ببینم. اما صندلیام را به مسافری دیگری بیشتر از من نیاز داشت دادم و در عوض رو به روی در باز اتاق خلبان قرار گرفتم. دیدن آسمان را که از قبل برنامهریزی کرده بودم از دست رفته بود و بیخیال اسمان شده بودم. تمام دقتم بند بود به درون هواپیما.
کابین یا اتاق خلبانها در نداشت. یا از کهنگی افتاده بود یا به خاطر گرما که نمی دانم کدام، پارچهای به عنوان پرده آویخته شده بود و هوا گرم! خلبانها هر چه میگفتند من میشنیدم. روسی صحبت میکردند و شاید با این فکر که مسافران روسی بلند نیستند گاه درد دل هم میکردند از مدت طولانی ماندنشان در ایران و دلتنگیشان که وقت رسیدن به مشهد، یکی گفت: یک بار دور بزن کافیه! دیگری گفت نه گیر میدن. دیگری گفت کی گیر میده اگر نفهمن؟ مسافران گیر میدن جواب داد دیگری. بیا حد اقل دو دور بزنیم، پیشنهاد داد این یکی.
من تنها صدایشان را میشنیدم و صورتشان هر چه تلاش میکردم نمیشد که ببینم. بدجنسی هم داشتم که نفهمند من روسی میدانم. اما کنار دستیام که متوجه شده بود گفتم آری بلدم. پرسید چه میگن؟ گفتم چیزی خاصی نمیگن. آن یک کمک خلبان گفت باور کن در این گرما اینها هم از امامشان میخوان زودتر برسن خونه هاشون.
در نتیجه هواپیما دو دور زد. من نه خوشحال شدم و نه ناراحت. فکر کردم تصمیم خلبان درست بود. هوا گرم بود و کودکان گریه میکردند. کنار من مادر جوانی با دو پسر چار و دو ساله در صندلی برای دو نفر نشسته بود. دوست داشت با من بیشتر صحبت کند و من هم پر از سوال بودم اما کودکان توجه میخواستند و نمی گذاشتند که صحبت ما گرم بشود. هوا زیادی برای کودکان گرمی میکرد. یک نوزاد دیگری هم از آن سوی هواپیما یک راست گریه میکرد.
درون دل سخت ترجیح میدادم کل شهر را از بالا ببینم و بروم با خلبانها صحبت کنم همه اینها شدنی بود انگار در آن آسمان صاف اولین سفر من به آن سوی پنهان و سالها ممنوع خراسان. اما احساس کردم که حتمن خلبانها راضی خواهند شد و کلی شاید هم خوشحال بشوند که کسی روسی بلد است. هر دو، دو سال بود در ایران بودند و آخرهای قرارداد شان با شرکت هواپیمایی بود و در طول پرواز میگفتند که این یک و نیم ماه آخر چه قدر کند و سخت میگذرد.
اما نخواستم خودخواهی کنم و تنها به خودم فکر کنم و خواستههای دل مشتاق. حالت و حال عجیبی داشتم. هم با خلبانهای روس همدل بودم و هموطن و هم با مسافران ایرانی و همزبانان عزیز. آنجا برای اولین بار احساس کردم شوروی مرا آن چنان تیکه پاره کرده که دیگر امکان یکی شدن و رسیدن به آرامش را ندارم. متعلق به همهجایم، یک جهان وطن آواره که همه جا خانه اوست.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.