رمان به نیمه رسیده که از خودم میپرسم این داستان در چه زمانی میگذرد؟ نشانهها را کنار هم میگذارم. موبایل نشان میدهد که ماجرا مربوط به دههی هشتاد به بعد است. فیسبوک ذهن را به نیمهی دههی هشتاد به بعد میکِشاند و دستِ آخر نشانی دقیقی که نویسنده کفِ دست مخاطب میگذارد و با اعلام یک تاریخ مشخص ۱۳۸۷ و بعد اشاراتاش به اعتراضات سال ۱۳۸۸ کاملا زمان را مشخص میکند.
از خودم میپرسم پس چرا چنین پرسشی در ذهن من شکل گرفته؟ چرا جاهایی زمان و روابط آدمها برایام فرقی با دههی پنجاه یا شصت ندارد. میگویم شاید به خاطر شخصیتهاست. شخصیتها حتمن نشانی از جامعهی امروز ندارند. آنالیز دو شخصیت اصلی داستان، شیرین و سراج، حرفام را نقض میکند. شخصیت شیرین تمام درگیریها و کشمکشهای زنی که در دههی شصت نوجوان بوده و در دههی هشتاد در حال عبور از جوانیست را دارد. تمامِ دوگانهگیهای شخصیتی. برآمدناش از دلِ یک جامعهی سنتی و رفتارش که ضدِ سنتهای درست یا غلط است. کشیده شدن تن و دلاش به سمت مردهایی که خود انتخاب میکند. شجاعتاش در تجربهی عشقِ ممنوع و در کنارش خودداری و سرکوب احساساش برای ترس از سنتهای جامعه. از سمت دیگر سراج را داریم که شکلی از طیف آقازادهها است که در دههی هفتاد نطفه بستند و از دههی هشتاد به این سمت در جامعه کاملا ظهور کردهاند. شخصیتی که از یکسو کتابِ همسرش را منتشر میکند، برایاش مراسم رونمایی میگیرد، نوشتههایاش را تشویق میکند، زن را به عنوان پیشقراول فرهنگی خود میپذیرد و در کنارش فیلم میبیند و تحلیلهایاش را گوش میدهد، اما در کنار این همه گرفتار یک خشونت باستانی و قدرتطلبی افسارگسیخته و تازه به دوران رسیدهگی آشنا است که هم در سرکوب جامعه نقش بازی میکند و هم علیه شخصیت همسرش.
پس مشکل چیست؟ چرا این شخصیتها و این فضا که میتواند گزارشی تکاندهنده از ایرانِ امروز و آدمهایاش باشد، در کلیت ابتر و ناقص میماند؟ به نظرم تقصیرِ مصطفی عزیزی است! نویسنده، نه تنها نقش راوی و دانای کل را بازی میکند، که پیوسته کاراکتر و شخصیت فردی خودش را از فرامتن وارد متن میکند و با قضاوتهایاش مای مخاطب را سردرگم، کلافه و بین خودمان که بماند گاه عصبانی میکند و اجازه نمیدهد بیواسطه در دل دو شخصیت اصلی رماناش کنکاش کنیم و قوتها و ضعفهای هر دو را بسنجیم و ببینیم و در میانهی این روابط خودمان را پیدا کنیم. مصطفی عزیزی هر آینه روی شخصیتهایاش سایه میاندازد و آنها را برای ما قضاوت میکند و شخصیتهایی که در حال شکل گرفتن هستند را به سمت تیپهایی یک بُعدی میبرد. دل و عشقاش را نثار شیرین و دوستاناش- سهراب، فرهاد، خانمتاج- میکند و خشم و تلخیاش هم به سراج میرسد. این قضاوتهای مدام منِ مخاطب را دچار سرگیجه میکند. از خودم میپرسم چرا نویسنده مینویسد “سراج بددل و بدبین است؟” مگر نه اینکه همسرش در آن واحد هم دلاش برای “شوهر خواهرش” میرود، هم برای همدانشگاهیاش “سهراب” و هم فرزند خانمتاج یعنی “فرهاد”؟ بعد این بددلی کجا خودش را نشان میدهد؟ در تندی کردن بابت دیر آمدن به خانه و جواب ندادن سهوی به تلفن؟ بعد این “ژنِ بددلی” از کجا به سراج رسیده؟ او که این همه مطیع زنی روشناندیش چون خانم تاج است که انتخاباش برای شریک زندگی را دربست میپذیرد و پدرش هم که از تعصب دور بوده. چرا و به چه دلیل گرفتار خشونتِ باستانی پدربزرگاش شده؟ تیپها معمولا چنین هستند. چرا؟ ندارند. اگر قضاوتهای نویسنده در داستان نبود، این چراها در روند داستان میتوانستند نمود پیدا کنند و راه کشف سویههای روشن و تیرهی شخصیتها را برای مخاطب باز بگذارند و به داستان بُعد زمانی و نگاه جامعهشناسانه کاملتری بدهند.
اما انگار مصطفی عزیزی براساس نگاه و بینش خود، رایاش به طور طبیعی در سبدِ زنان بوده- داستان یک شخصیت منفی یا نیمهمنفی زن هم ندارد و حتی در قضاوتهایاش خیانتهای شیرین را هم بد نمیداند- اما شخصیت اصلی مرد، نه براساس رفتار و کردارش که طبق قضاوت نویسنده بد و منفی است و آقای سهرابی هم در بازگشتاش به ایران “محافظهکار” شده و جلو “صاحبانِ تازه به دوران رسیده قدرت” سر خم میکند و دو منتقد ادبی که میتوانند نمایی از روشنفکران باشند هم برای بردن دل این “صاحبِ قدرت” مسابقه میگذارند. و این نگاه به طور مدام در داستان تسری پیدا میکند و پیوسته شخصیتها را قضاوت میکند و به مخاطب اجازه نمیدهد که شخصیتها را با تمام بالا و پائینهایشان تماشا بکند و یکجایی دوستشان داشته باشد و جای دیگر ازشان بدش بیاید.
به همین خاطر”روزگار شیرین” که در نثر و نگارش و تم و داستانپردازی به نوعی، خواسته یا ناخواسته، وامدار نوع و سبک قصهنویسانی چون اسماعیل فصیح است، در لایهی دوم خود که قرار است به تحلیل اجتماعی برسد، دچار لکنت میشود و حرفاش را نمیتواند کامل و جامع به مخاطب منتقل بکند.
در بخش فرمی جذابترین بخش داستان مربوط میشود به سه روایتی که در هم تنیده شدهاند. روایتِ ذهنی و شخصی شیرین، روایتی که برای بازجو نقل میکند و روایتِ زمان حال که در اتاق بازجویی میگذرد. رمان که بنا به نوشتهی نویسنده از فیلمنامهای نوشتهی خودش اقتباس شده، زمان حال را در مرکز روایت قرار میدهد و با فلاشبکهای متوالی داستاناش را بسط و گسترش میدهد. این ایده بیشک در سینما جذاب و امتحان پس داده است. اما در ادبیات داستانی، جایی که با کلمات نویسنده و تخیل خواننده، طرف هستیم شاید میشد از فضای زندان و سلول و تنهایی شیرین استفادهی بیشتر و بهتری کرد و آن فضا را یکسره در اختیار روایتِ ذهنی و شخصی او گذاشت و اتاقِ بازجویی را تبدیل کرد به روایتِ عمومی که در اختیار بازجو قرار میگیرد و به این شکل شاید شخصیت بازجو هم پررنگتر و موثرتر و از حالت فعلی که تنها پرسشگر و به نوعی پیشبرندهی داستان است خارج میشد.
“روزگار شیرین” چون منبع اقتباساش فیلمنامهای سینمایی بوده، تصویرهایی میسازد که تصور کردناش روی پردهی سینما جذاب است. تصور اولین همکناری شیرین و سراج، بستنی خوردن و قایق باد کردن، در قاب سینما میتواند یک سکانس اروتیک درجه یک باشد، اما در حیطهی داستاننویسی انگار ناقص میماند و توصیفیست که قوت پیدا نمیکند. داستان به شکل سینماییاش بیشک میتواند با یکبار نشان دادن لوکیشنها مخاطب را در جریان فضا قرار میدهد اما در شکل فعلی گویا نویسنده به تاثیرگذاری یک بار توصیف مطمئن نبوده و هر بار که وارد یک لوکیشن میشود، فضا را دوباره توصیف و تشریح میکند. مثلا هر بار که وارد “کاخ دو شین” میشویم، نویسنده توضیح میدهد که آنجا پاتوق جمعی بوده. یا هر بار که پا به اتاق بازجویی میگذاریم، نویسنده خود را ملزم دانسته که توضیح بدهد بین بازجو و شیرین فاصله است و شیرین هر بار حضور بازجو را فراموش میکند و دوباره به یاد میآورد.
در نهایت، روزگار شیرین به خاطر طرح کردن آدمهایی که در داستاننویسی معاصر کمیاب هستند، رمان مهمی به حساب میآید. داستان روان و جذاب نوشته شده و کشش ایجاد میکند. اما خواندناش آخر به یک حسرت میرسد. کاش میشد مصطفی عزیزی را از این رمان حذف کرد و با خیال راحت به تماشای شلنگ تخته انداختنهای شیرین و دوگانهگیهای سراج نشست. عین همین روایتهای پچپچهواری که به صورت مستند از دل جامعه میشنویم و افراد اندکی هستند که دل و دیدش را دارند برای تبدیل کردنشان به فیلم، قصه و نمایش.
پینوشت:
یک- روایت داستانی “روزگار شیرین” نسبت به روایت سینماییاش به اسم “چشمبند”- که متاسفانه نخواندماش- یک حُسن بزرگ دارد. خیلی جاها توانسته از شرِ سانسورهای تصویری و سینمایی خلاصه بشود و فضا و روابط آدمها را باورپذیر بکند؛ مثل زندهگی شیرین با لیلی و آقای سهرابی. مسئلهی حجاب و لباس پوشیدن در خانه و چیزهای دیگر.
دو-داستان در جاهایی گرفتار گافهای ناخواسته هم شده. متوجه نمیشویم که چرا سراج متعصب که لیلی و شهره و دیگران حدس میزدند چادر سر زناش بکند، صفحهی فیسبوک دارد و عکسهای خانوادهگیاش را منتشر میکند اما آقای سهرابی روشنفکر و همسرش لیلی چنین صفحهای ندارند و به همین خاطر عکسهایشان را برای شیرین و سراج پست میکنند.
سه-نشرهای ایرانی با یک مشکل بزرگ طرف هستند. هیچکدام ویراستار ندارند. این وظیفهی ویراستار است که جای نقطهها، ویرگولها و نقطهویرگولها را مشخص بکند. نشر علم احتمالن ویراستار نداشته و داستان از این حیث کمبودهای زیادی دارد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.