یک روز صبح همان مردی که همیشه او را همراه یک سگ میدیدند، در راه هر روزه به یکی از میدانهای شهر آمد و با صدای بلند فریاد زد: «ما سگیم! ما سگیم! میتونیم پارس کنیم!»
بعد با صدای بلند پارس کرد. آنقدر پارس کرد که دیگر صدایش در نمیآمد. مردمی که دورش جمع شده بودند، به هم نگاه میکردند و بعد به آن حیوان بیچاره.
بالأخره یک نفر از میان آن جمع گفت: «چرا کسی به حرفش گوش نمی ده؟» و بعد شروع کرد به پارس کردن.
حالا دیگر آن سگ تنها نبود و سگ دیگری هم حرف او را تأیید میکرد. یکی دو نفر دیگر هم از میان جمع جلو آمدند و همصدا با آن دو، پارس کردند. سرشب نشده بود که سگهای نر و ماده و کوچک و بزرگ در تمام شهر پرسه میزدند و صدای پارسشان همه جا را پر کرده بود.
مقالهها و گزارشهای بیشتر در وبسایت زمانه (لینک)
گزیدهای از داستانها، مقالهها و ترجمهها (لینک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.