قصهی کوتاه
موش گفت: «وای! !دنیا هر روز تنگتر میشود. در ابتدا آنقدر وسیع بود که از آن میترسیدم. مدام میدویدم و خوشحال بودم که دست آخر، چپ و راست، در دوردست دیوارهایی دیدم. اما آن دیوارهای بلند با چنان سرعتی به سوی یکدیگر شتافتند که حالا دیگر در آخرین اتاق گیر افتادهام و در گوشهی اتاق تلهای هست که دارم به سویش میدوم.»
در این لحظه گربه گفت: «نگران نباش! فقط باید جهت دویدنت را تغییر بدهی!» و بعد موش را خورد.
=======
بس کن!
صبح زود بود. خیابانها تمیز و خلوت بودند. به سوی ایستگاه قطار میرفتم. وقتی ساعتم را با ساعت روی برج مقایسه کردم، دیدم خیلی دیرتر از موقعی است که گمان کرده بودم. باید بسیار شتاب میکردم. وحشت از این دریافت مرا در طول راه آرام نمیگذاشت. هنوز خیلی خوب این شهر را نمیشناختم. خوشبختانه، پلیسی در آن نزدیکی بود. به سویش دویدم و نفسزنان راه را از او پرسیدم. لبخندی زد و گفت: «میخواهی من راه را نشانت بدهم؟» گفتم: «بله! چون خودم نمیتوانم آن را پیدا کنم.» گفت: «بس کن! بس کن!» و سپس با حرکتی سریع رویش را برگرداند، درست مثل کسانی که میخواهند، دیگری، موقع خنده متوجهشان نباشد.
=======
بازگشت به خانه
من برگشتهام، در راهرو قدم زدهام و دارم به دور و بر نگاهی میاندازم. این، حیاط قدیمی خانهی پدریام است. با آبچالهای وسط آن. وسیلههای کهنه و بیمصرف، کنار هم جمع شده و مسیر پلکان زیر شیروانی را سد کردهاند. گربهای روی نرده کمین کرده است. دستمال پارهای که زمانی در بازی دور میلهای پیچیده بود، در باد غلت میخورد. من از راه رسیدهام. چه کسی به استقبالم خواهد آمد؟ چه کسی پشت در آشپزخانه منتظر است؟ از دودکش دود بلند میشود. کسی، قهوهی میز شام را درست میکند. برایت عجیب است؟ اینجا را خانهی خود حس میکنی؟ نمیدانم. بسیار مردّدم. این خانهی پدری من است، اما گوشه گوشهاش سرد، کنار یکدیگر قرار گرفته است، انگار هر تکهاش، به امور خود مشغول است که قسمتی از آنها را فراموش کردهام و بخشی را هرگز نمیدانستهام. من به چه درد آنها می خورم، برای آنها چه هستم، حتا اگر پسر آن پدر، همان دهقان پیر، هم باشم!؟ و جرأت نمیکنم در آشپزخانه را بزنم. فقط از دور گوش میایستم. در جایم، فقط از دور گوش میایستم، اما نه طوری که کسی بتواند در حین این کار غافلگیرم کند. و چون از دور گوش میایستم، چیزی به گوش نمیرسد. فقط صدای آرام ضربهی ساعتی را میشنوم، یا شاید فقط به نظرم میرسد که آن را میشنوم، از میان روزهای کودکی میآید. هر اتفاق دیگری که در آن آشپزخانه بیفتد، راز همان کسانی است که در آن مینشینند و آن را از من پنهان میکنند. آدم هرچه بیشتر پشت در مردد بماند، بیگانهتر میشود. چه میشد اگر اکنون کسی در را باز می کرد و از من چیزی میپرسید؟ آنوقت، آیا خود من هم مثل کسی نبودم که میخواهد رازش را پنهان کند؟
=======
در برابر قانون
در برابر ورودی قانون نگهبانی ایستاده است. مردی روستایی به سوی او میآید و از او اجازهی ورود به قانون را میخواهد. اما نگهبان میگوید که فعلاً نمیتواند به او اجازهی ورود بدهد. مرد کمی فکر میکند و بعد میپرسد، آیا به این ترتیب، بعداً اجازهی ورود خواهد داشت. نگهبان میگوید: «بله، ممکن است. اما فعلاً نمیشود.» چون در قانون مثل همیشه باز است و نگهبان به کناری می رود، مرد خم میشود تا از میان در به درون نگاه کند. وقتی نگهبان متوجه این کار میشود، میخندد و میگوید: «اگر ورود به اینجا وسوسهات کرده، خوب تلاشت را بکن تا با وجود ممنوعیت من وارد شوی. اما یادت باشد: من قدرتمندم و در میان نگهبانان، فرودستترین هستم. محوطه به محوطه نگهبانانی ایستادهاند. یکی قدرتمندتر از دیگری. حتا خود من هم تحمل نگاه سومین نگهبان را ندارم.» مرد روستایی انتظار چنین دشواریهایی را نداشت. با خودش فکر میکرد: «در ورودی قانون باید همیشه و به روی همه باز باشد.» اما وقتی به آن نگهبان که پالتو پوست خز به تن دارد، دقیقتر نگاه میکند و بینی بزرگ و عقابی، و ریش بزیِ دراز، سیاه، نه چندان پُرپشت و مغولیاش را میبیند، تصمیم میگیرد در آن وضع منتظر بماند تا اجازهی ورود بگیرد. نگهبان چهارپایهای به او میدهد و میگذارد او کنار در بنشیند. مرد روستایی روزها و سالها آنجا مینشیند. بارها میکوشد اجازهی ورود بیابد و نگهبان را با خواهشهای خود خسته میکند. نگهبان اغلب پرسوجوهای مختصری از او میکند، در بارهی زادگاهش، و بسیاری سوالهای دیگر از او میپرسد. اما همهی آنها، پرسشهای توخالی هستند. درست مثل سوالهایی که اربابان بزرگ میپرسند، و سرانجام، نگهبان مدام به او میگوید که هنوز نمیتواند اجازهی ورودش را بدهد. مرد روستایی که خود را برای سفرش کاملاً آماده کرده، دست به هر کاری میزند، حتا تا آنجا که ارزش آن را داشته باشد، به نگهبان رشوه هم میدهد. در اصل، نگهبان هم همه چیز را از او میپذیرد، اما در همان حال میگوید: «من فقط به این خاطر قبول میکنم که فکر نکنی از کاری دریغ کردهای.» در طول سالهای بسیار، مرد، تا حد زیادی بیوقفه به نگهبان چشم میدوزد. او نگهبانان بالادستی را از یاد میبرد و همین نخستین نگهبان را تنها مانع ورود خود به قانون میبیند. در سالهای نخست، او بیملاحظه و با صدای بلند این اتفاق بد را لعنت میکند. اما بعدها که پیر میشود، دیگر فقط پیش خودش غر میزند. رفتارش بچگانه میشود و چون طی سالهای درازِ زیر نظر گرفتنِ نگهبان، ککهای روی یقهی خزدار پالتوی او را هم میشناسد، از آن ککها هم میخواهد به او کمک کنند و تصمیم نگهبان را تغییر بدهند. سرانجام چشمهایش کمنور میشوند و او نمیداند آیا واقعاً چشمهایش تیرهتر میبینند یا این، فقط خطای دید او است. اما حالا در تاریکی، بهخوبی، درخشش نوری را تشخیص میدهد، نوری خاموشیناپذیر که از ورودی قانون بیرون میزند. حالا دیگر مدت زیادی از عمرش باقی نمانده بود. پیش از مرگش تمام تجربیات او در طول آن سالها در ذهنش شکل سوالی را میگیرند که تا آن زمان هنوز از نگهبان نپرسیده بود. برای جلب توجه او دست تکان میدهد، چون دیگر نمیتواند بدن خشکیدهاش را راست کند. نگهبان باید بیشتر به سوی او خم شود، چون در این بین، اختلاف قد آن دو با آب رفتن قد مرد روستایی بیشتر به ضرر دومی تمام شده است.
نگهبان میپرسد: «دیگر چه چیزی را میخواهی بدانی؟ تو دستبردار نیستی!»
مرد میگوید: «همه در پی قانون هستند. پس چطور در تمام این سالهای طولانی، هیچکس جز من اجازهی ورود به قانون را نخواست؟» نگهبان تشخیص میدهد که مرد، دیگر به پایان کارش رسیده و برای اینکه منظورش را، با وجود شنوایی روبهزوال او رسانده باشد، بر سرش فریاد میکشد: «اینجا هیچکس دیگری جز تو نمیتوانست اجازهی ورود بگیرد، چون این ورودی را فقط برای تو مشخص کرده بودند. حالا میروم و در را میبندم.»
=======
گراخوس شکارچی
دو پسر بچّه روی دیوار اسکله نشسته بودند و منچ بازی میکردند. مردی روی پلههای مجسمهی یادبود در سایهی قهرمانی نشسته بود و روزنامه میخواند که داشت شمشیرش را در هوا میچرخاند. دختری کنار چشمه سطلش را از آب پر میکرد. میوهفروشی کنار بارش دراز کشیده و به دوردستِ دریا چشم دوخته بود. از میان شکافهای خالی در و پنجرههای کافهای، میشد دو مرد را در انتهای آن سرگرم نوشیدن شراب دید. صاحب کافه جلوتر سر میزی نشسته بود و داشت چرت میزد. زورقی آرام به سوی بندر کوچک شناور بود، انگار دستی آن را روی آب میکشید. مردی با روپوش آبیرنگ به خشکی پا گذاشت و طناب زورق را از حلقههای لنگرگاه گذراند. دو مرد دیگر با کُتهایی تیرهرنگ بر تن که دکمههای نقرهای روی آنها به چشم میخورد، پشت سر مرد زورقران تابوتی را میبردند که ظاهراً کسی زیر پارچهی ابریشمیِ گُلنقش و دوردوزی شدهی بزرگی قرار داشت که آن را پوشانده بود.
در اسکله هیچکس به آن تازهواردها اهمیت نداد، حتا وقتی که تابوت را روی زمین گذاشتند و منتظر زورَقران شدند که هنوز مشغول بستن طنابها بود، هیچکس قدمی به آنها نزدیک نشد، هیچکس از آنها سوالی نپرسید، هیچکس دقیقتر به آنها نگاه نکرد.
زنی که بچهای را به پستانش میفشرد و همان لحظه با گیسوانی پریشان روی عرشه ظاهر شد، زورقران را کمی دیگر از پیوستن به دیگران بازداشت. بعد زورقران پیش آمد و به خانهی زردمانند دوطبقهای اشاره کرد که سمت چپ، نزدیک آب، مثل خطی مستقیم بالا رفته بود. تابوتبران بارشان را به دوش گرفتند و از میان درگاه کوتاهی گذراندند که ستونهای باریک و کشیده اطراف آن را ساخته بودند. پسرکی پنجرهای را باز کرد و متوجه گروهی شد که در خانه از نظر دور میشد، و بعد دوباره شتابزده پنجره را بست. حالا دیگر در هم دوباره بسته شده بود. آن را با دقت بسیار از چوب سیاه بلوط ساخته بودند. یک دسته از کبوترانی که تا آن لحظه دور برج ناقوسدار پرواز کرده بودند، حالا دیگر جلوی درگاهیِ خانه بر زمین نشستند. آنها طوری جلوی در جمع شده بودند که انگار آنجا برایشان دانه نگهداشته بودند. یکی از آنها تا طبقهی اول پرید و به شیشهی پنجره نوک زد. پرندههایی روشنرنگ و خوشپَروبال و شاداب بودند. زنی که سوار زورق بود، با قدرت زیاد برایشان دانه پاشید. کبوترها دانهها را برمیچیدند و بعد به سوی آن زن پر میزدند.
مردی که کلاه سیلندر با نوار سیاه عزا بر آن به سر داشت، داشت از یکی از پسکوچههای باریک و پرشیبی پایین میآمد که به بندر میرسیدند. دقیق به اطراف نگاه میکرد، کوچکترین چیزها او را نگران میکرد. با دیدن کمی زباله در گوشهای چهرهاش را در هم کشید. روی پلههای مجسمهی یادبود پوست میوه ریخته بود. هنگام گذر از آنجا، آنها را با عصایش پایین ریخت. جلوتر، در خانه را زد. در همان حال، کلاه سیلندرش را در دست راست خود گرفت که دستکشی سیاه آن را پوشانده بود. همان لحظه در باز شد و نزدیک به پنجاه پسر بچهی کوچک در دو طرف راهروی طولانی خانه کنار هم به خط ایستادند و تعظیم کردند.
زورقران از پلهها پایین آمد، به آن آقا سلام کرد، او را به بالا راهنمایی کرد، در طبقهی اول با او صحنی را دور زد که ایوانهای سادهساخت، ظریف و خوشنما دورتادورش را گرفته بودند، و بعد هر دو در حالی که پسربچهها با حفظ فاصلهای برای احترام دنبالشان میرفتند، وارد محوطهی بزرگ و خنکی در سویهی پشتی خانه شدند که روبهروی آن دیگر هیچ خانهای نبود و از آنجا فقط دیوار سنگی یکدست و تیرهای به چشم میخورد. تابوتبران سرگرم قراردادن و روشن کردن چند شمع بلند در رأسهای تابوت بودند، اما نور چندانی از آنها نمیرسید. با آن نور لرزان، به نظر میرسید تنها سایههایی که پیشتر آرام بودند، به جنبش درمیآمدند و روی دیوارها میلغزیدند. پارچهی روی تابوت را کنار زده بودند. در آن مردی قرار داشت با موها و ریشی بسیار درهمتنیده و ژولیده و پوستی آفتابسوخته، تا حدی شبیه یک شکارچی. بیحرکت، به نظر، بینفس و با چشمهای بسته همانجا دراز کشیده بود. با وجود این، تنها رفتارهای پیرامون نشان میدادند که شاید او مردهای باشد.
مرد تازهرسیده به سوی تابوت گام برداشت، دستش را روی پیشانی کسی گذاشت که در آن دراز کشیده بود، سپس زانو زد و دعا خواند. زورقران با اشارهی دست از تابوتبران خواست اتاق را ترک کنند. آنها بیرون رفتند، پسربچهها را که آن بیرون جمع شده بودند، دور کردند و در را بستند. اما به نظر میآمد برای آن آقا، حتا این سکوت هم کافی نبود. نگاه معناداری به زورقران کرد. او هم متوجه منظور شد و از در کناری به اتاق مجاور رفت. مرد درون تابوت فوراً چشمهایش را باز کرد، با لبخند دردناکی صورتش را به سوی آن آقا برگرداند و گفت: «تو که هستی؟» او هم بدون تعجب بیشتر از جا بلند شد و جواب داد: «شهردار ریوا.»
مرد درون تابوت سرش را تکان داد، با دستش که کمی آن را دراز کرده بود، به یک صندلی اشاره کرد. پس از آنکه شهردار دعوت او را برای نشستن پذیرفت، گفت: «البته در اصل این را میدانستم، آقای شهردار. اما من همیشه در لحظهی اول، همه چیز را فراموش کردهام. همه چیز مرا گیج میکند و بهتر است موضوع را بپرسم، حتا اگر همه چیز را بدانم. ظاهراً شما هم میدانید، من گراخوسِ شکارچی هستم.»
شهردار گفت: «البته! همین شبی که گذشت، خبر آمدنتان به من رسید. مدت زیادی از خوابیدنمان میگذشت. نیمهشب بود که همسرم با بردن اسم من بلند گفت: «سالواتوره! آن کبوتر را لب پنجره میبینی؟» واقعاً درست به بزرگی یک خروس بود! او به سوی من پرواز کرد و در گوشم گفت: «فردا گراخوس، شکارچیِ مرده، از راه میرسد. از طرف مردم شهر به استقبالش برو.»
شکارچی با تکان سرش تأیید کرد و نوک زبانش را بین لبهایش کشید و گفت: «بله! کبوترها پیش از من به این سو پرواز کردند. اما آقای شهردار، به نظرتان باید اینجا در ریوا بمانم؟»
شهردار جواب داد: «هنوز نمیتوانم به این سوال جواب بدهم. راستی شما مردهاید؟» شکارچی جواب داد: «همینطور که میبینید، بله! اما باید سالهای بسیار زیادی از مرگم گذشته باشد. سالها قبل، من در منطقهی شوارتسوالت، جنگل سیاه در آلمان، موقع تعقیب یک بز کوهی از صخرهای سقوط کردم. از آن به بعد، من مردهام.»
شهردار گفت: «اما شما که در عین حال زنده هم هستید!»
شکارچی گفت: «تا حدی! تا حدی زنده هم هستم. زورق مرگ من مسیر را اشتباه رفت. شاید چرخش اشتباه سکان، لحظهای غفلت ناخدا یا انحراف، از سَر شیفتگی به سرزمین باشکوهم، علت آن بود. نمیدانم چه بود. فقط این را میدانم که در جهان زمینی ماندگار شدم و زورق من از آن به بعد، در آبهای زمین در سفر است. به این ترتیب، من که میخواستم فقط در کوهها زندگی کنم، پس از مرگم به همهی کشورهای جهان سفر کردم. شهردار با ابروهایی درهمکشیده پرسید: «یعنی در جهان آخرت جایی ندارید؟»
شکارچی جواب داد: «من همیشه روی آن پلکان بزرگ هستم که رو به آسمان میرود. روی آن راهپلهی بینهایت گسترده سرگردان به هر طرف گام برمیدارم. گاهی رو به بالا، گاهی به پایین، گاهی به چپ، گاهی به راست، همیشه در سیر و سفرم. آن شکارچی سابق تبدیل به پروانهای همهجاپَر شده. اما به من نخندید!»
شهردار ظن او را رد کرد: «نمیخندم.»
شکارچی گفت: «خیلی فهمیده هستید! داشتم میگفتم. من همیشه در سیر و سفرم. اما وقتی قصد عروج نهایی دارم و همان موقع دروازهی آسمان در برابرم روشن میشود، بلافاصله در زورق قدیمی و تنهاماندهام در جایی از آبهای زمین، از خواب میپرم. مسخرگی اشتباه بزرگ مرگ من در زمان قدیم، پیش چشمانم ظاهر میشود. یولیا، همسر زورقران در میزند و نوشیدنی صبحگاهی کشوری را کنار تابوتم میآورد که همان زمان در حال عبور از ساحل آن هستیم. من روی تختی چوبی دراز میکشم ـ نگاه به من در آن وضع هیچ لذتی نداردـ کفن کثیفی هم بر تن دارم، با موها و ریشی جوگندمی که ژولیده و پرپشت شدهاند. زانوهایم را سرپوش زنانهی ابریشمی بزرگ، گلنقش و دوردوزیشدهای پوشانده است. در هر گوشهی تابوتم یک شمع کلیسا قرار گرفته و اطرافم را روشن میکند. روبهرویم روی دیوار تابلوی کوچکی هست، به نظر، مردی آفریقایی است که نیزهاش را به سوی من نشانه رفته و پشت سپری با نقشی باشکوه از خود حفاظت میکند. در کشتیها، آدم به چه تصویرهای احمقانهای که برنمیخورد، اما این دیگر یکی از احمقانهترینهایشان است. غیر از این، قفس چوبی کابین من یکسره خالی است. از حفرهای در دیوار مجاورم هوای شرجی شبهای جنوبی به درون کابین میآید و صدای برخورد آب به بدنهی زورق کهنه را میشنوم.
از آن زمان که من، گراخوس، همان شکارچی سرزنده، در کاشانهام در جنگل سیاه در گیرودار تعقیب بز کوهی از صخره سقوط کردم، همینجا خوابیدهام. همه چیز طبق روال عادی پیش رفت. آن حیوان را تعقیب کردم، از صخره سقوط کردم، زخمی شدم، در دره از شدت خونریزی جان دادم و این زورق، میبایست مرا به جهان آخرت میبرد. هنوز به یاد دارم که اولین بار چقدر خوشحال همینجا روی تخت چوبی دراز کشیدم. حتا کوههای زادگاهم هیچوقت آوازی مانند آنچه این چهاردیواری از من شنیده بود، نشنیدند. دیوارهایش آن زمان هنوز نیمهروشن بودند.
من زندگی را دوست داشتم، مرگ را هم همینطور. پیش از آنکه به عرشهی زورق مرگ پا بگذارم، با رضایت خاطر، بند و بساط هرزهگردی یعنی قوطیها و جعبهها، کولهی پشتی و تفنگ شکاریام را که همیشه با افتخار آن را به دوش میکشیدم، به زمین انداختم و مثل دختری که لباس عروسی به تن میکند، کفن پوشیدم. بعد اینجا دراز کشیدم و منتظر شدم. بعد هم آن سانحه اتفاق افتاد.»
شهردار با دست بالارفته به نشانهی کافی بودن توضیحات گفت: «چه سرنوشت غمانگیزی! اما خود شما در این بین هیچ گناهی ندارید؟»
گراخوس گفت: «اصلاً. من یک شکارچی بودم. این گناه است؟ من در جنگل سیاه برای شکار ساخته شده بودم، جایی که آن موقع هنوز گرگ هم داشت. در کمین مینشستم، شلیک میکردم، تیرم به شکار میخورد، بعد پوست حیوان را میکندم. این گناه است؟ کمکم کارم برکت گرفت. به شکارچی بزرگ جنگل سیاه معروف شده بودم. این گناه است؟»
شهردار گفت: «مرا به اینجا نخواستهاند که در این باره تصمیم بگیرم. به هر حال، به نظرم میآید شما در این بین گناهی مرتکب نشدهاید .اما بالاخره چنین سرنوشتی تقصیر کیست؟»
شکارچی گفت: «ناخدا! اما هیچکس چیزی را که اینجا مینویسم، نخواهد خواند، هیچکس به کمکم نخواهد آمد. حتا اگر کمک به من وظیفه حساب شود، درِهای همهی خانهها بسته میمانند، همهی پنجرهها بسته میمانند، همه به رختخواب میروند و پتوها را روی سرشان میکشند، تمام زمین میهمانخانهای شبانه میشود. این تشبیه بامسمایی است، چون هیچکس چیزی از من نمیداند و اگر هم بداند، از اقامتم در این شبستان خبر ندارد و اگر هم از اقامتم خبر داشته باشد، نمیداند چطور مرا آنجا نگهدارد، و به این ترتیب، نمیداند چطور به من کمک کند. فکر تلاش برای کمک به من هم نوعی بیماری است، بنا بر این، باید در بستر بیماری آن را درمان کنند.
من این را میدانم و به این ترتیب، فریاد نمیزنم تا کسی به کمکم بیاید. با وجود اینکه بعضی لحظهها ـ درست مثل حالا که اختیار خود را از دست دادهام ـ بسیار زیاد فکرش را میکنم. اما برای خلاصی از چنین فکرهایی در اصل باید نگاهی به دور و برم بیندازم و به یاد بیاورم کجا هستم و با جرأت تمام ادعا کنم که از چند قرن پیش همینجا زندگی کردهام.»
شهردار گفت: «غیرعادی است. غیرعادی! راستی قصد دارید اینجا پیش ما در ریوا بمانید؟»
شکارچی لبخندزنان گفت: «چنین قصدی ندارم.» و برای جبران این طعنه دستش را روی زانوی شهردار گذاشت و گفت: «الان اینجا هستم، چیز دیگری نمیدانم و کار دیگری از دستم برنمیآید. کشتی من سکان ندارد و با همان بادی پیش میرود که در فرودستترین سرزمینهای مرگ میوزد.»
فرانتس کافکا / ترجمه: فرهاد سلمانیان
مقالهها و گزارشهای بیشتر در وبسایت زمانه (لینک)
گزیدهای از داستانها، مقالهها و ترجمهها (لینک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.