بهرغم آنکه در حدود کمتر از یک سال سه راهپیمایی اعتراضی گسترده در پایتخت کشور و دهها راهپیمایی اعتراضی در سایر شهرها و ولایات و در خارج از کشور برگزار شده است، به نظر نمیرسد که منطق رفتار اعتراضی هزارهها به خوبی از سوی حکومت، ناظران اجتماعی و سایر شهروندان افغانستان درک شده باشد. جدا از آنچه که در راهپیماییها، شعارها، خطابهها و بیانیهها به نمایش گذاشته میشود، رفتار اعتراضی هزارهها واجد مختصات و ویژگیهایی است که بدون درنظرگرفتن آنها نمیتوان درونمایه اصلی اعتراضات را تحلیل و درک کرد و به تبع آن پیامدهای آن را در مقیاس کلانتر ملی و اجتماعی و بحرانهای موجود سیاسی و تاریخی فهمید. توجه به دو نکته برای درک مختصات واقعی این اعتراضات، اهمیت اساسی دارد:
یکم – بیاعتمادی تاریخی
از آغاز تأسیس افغانستان تاکنون رابطه هزارهها با قدرت و حاکمیت مرکزی، رابطهای مبتنی بر بیاعتمادی متقابل بوده است. رویارویی هزارهها با امیرعبدالرحمان، مقاومت سرسختانه آنها در برابر اقتدار حاکمیت مرکزی و سرکوب خونین آنها، به تأسیس سنتها، رویهها و الگوهای رفتاری انجامید که هم برای هزارهها و هم برای حاکمیت مرکزی تاکنون هزینهها و دردسرهای زیادی در پی داشته است.
در سطح هزارهها این تقابل هیچگاه عادیسازی نشد و تهنشستها و رسوبات روانی آن طی سالها و دههها در قالب روایت تلخ ستم و فاجعه از نسلی به نسلی دیگر به استمرار و بازتولید نگاهی انجامید که در قالب آن هزارهها در هردوره تاریخی خود را سوژههای همیشگی سیاست حذف حاکمیت مرکزی تلقی میکردند. این تهنشست روانی همیشه عامل بازدارنده هزارهها در راستای عادیسازی روابط با حاکمیت مرکزی بوده است و از این طریق مکانیسم گریز از مرکز همواره در درون هزارهها فعال بوده و آنان را جدا از سیاستهای دولت مرکزی، بهعنوان یک عامل درونی، از درون به حاشیه اجتماع، اقتصاد و مناسبات سیاسی رانده است. این الگو نهتنها در زندگی روستایی هزارهها، که در الگوی زندگی شهری آنها نیز بازتولید شده و استمرار یافته است. زاغهنشینی و حاشیهنشینی شهری هزارهها که الگوی غالب تجربه شهرنشینی آنها در تمامی شهرهای مهم افغانستان است، به همان اندازه که ممکن است در مناسبات اجتماعی و سیاسی نابرابر با هزارهها ریشه داشته باشد، در نگاه و رویکرد گریز از مرکز و هراس از ادغام در جامعه کلانتر شهری و مناسبات اجتماعی شهری نیز ریشه دارد. معدودند افرادی که توانستهاند از این چنبره خودساخته ذهنی بیرون شوند و در تعامل عادی مناسبات شهری و شهروندی با سایر ساکنان افغانستان برقرار کنند. در مواردی که این اتفاق افتاده، اغلب با فرار از اجتماعات هزارگی و ادغام و حتا محو کامل در سایر اجتماعات شهری همراه بوده است که به نوبه خود در تشدید نوع دیگری از انزوای اجتماعی هزارهها در محیطهای شهری انجامیده است.
در سطح دولت مرکزی ماهیت اتنوسنتریک مناسبات قدرت و حاکمیت، همواره مانع از آن شده است تا حاکمان افغانستان به هزارهها به چشم شهروندان عادی و برابر با سایر ساکنان افغانستان نگاه کنند. بهرغم سنت دیرینه و نیرومند هزارهستیزی در دستگاه حاکمیت مرکزی، در هیچ دوره تاریخی سیاستها و برنامههای مشخصی برای عادیسازی مناسبات حاکمیت مرکزی با هزارهها روی دست گرفته نشده است و میل ناخودآگاه مرکزگریزی هزارهها و خصوصیات متمایز مذهبی و قومی آنها همواره بر پایه توهمات توطئهانگارانه وابستگی خارجی تحلیل و ارزیابی شده است و از این طریق توجیهی غیرلازم برای اقدامات سرکوبگرانه، اعمال تبعیض و رفتار نابرابر با هزارهها فراهم شده است. این اتفاق مسلماً نهتنها به حل بحران تنش در مناسبات هزارهها با حاکمیت مرکزی کمک نکرده، که در تشدید، استمرار و بازتولید آن نقش اصلی بازی کرده است. بخشی از تجربه مکرر کشتار جمعی هزارهها در دورههای مختلف تاریخی از آغاز تا پایان قرن بیستم توسط نیروهای وابسته به دولت مرکزی، حاصل چنین نگاه و مناسبات ناشی از آن بوده است.
در وضعیت کنونی هرچند ماهیت نظام سیاسی در افغانستان تغییر کرده و به ظاهر مکانیسم و سازوکارهای دموکراتیک جایگزین مناسبات استبدادی و تمامیتخواهانه گذشته شده است، اما در عمق و بنیاد خود تغییر اساسی در مناسبات هزارهها با حاکمیت مرکزی ایجاد نکرده است. برای هزارهها در وهله اول رویکرد حاکمیت مرکزی نسبت به آنها اهمیت دارد تا ماهیت و محتوای نظام سیاسی که در نهایت تغییر چشمگیری در سرنوشت سیاسی و اجتماعی هزارهها را به دنبال نداشته باشد. حمایت گسترده هزارهها از رویههای دموکراتیک به همان اندازه که ممکن است به گرایش عمومی آنها به ارزشهای جهان مدرن ریشه داشته باشد، بیش از آن از توقع و آرزوهای آنها از چشمانداز نظام کنونی در راستای تغییر در الگو و سنت سیاست حذف هزارهها از سوی حاکمیت مرکزی ناشی میشود. تصور این است که نظام دموکراتیک کنونی پایانبخش سیاست تبعیض سیستماتیک و سیاست سرکوب هزارهها باشد. در صورت عدم تغییر وضعیت و بازتولید مناسبات تبعیضآمیز و سنت حذف و سرکوب در قالب رویهها و سازوکارهای دموکراتیک، رفتار اعتراضی هزارهها همانگونه که طی یک سال گذشته شاهد بودهایم، از سر گرفته شده و الگوی حمایت از نظام سیاسی جای خود را به الگوی مقاومت و سازشناپذیری با آن خواهد داد. در دوران کنونی حاکمیت مرکزی حتا اگر برنامه سیستماتیک برای سرکوب هزارهها وجود نداشته باشد، لااقل این حاکمیت ناتوانی خویش را در عادیسازی مناسبات خویش با هزارهها به اثبات رسانده است. ضمن آنکه دولت کنونی بارها، چه از طریق باجدهی به مافیای قومی قدرت در درون هزارهها و چه از طریق توزیع نابرابر فرصتها و منابع، از اشتغال دولتی گرفته تا محرومنگهداشتن مناطق هزارهنشین از برنامههای انکشافی، وفاداری خویش به سنت هزارهستیزی و حذف هزارهها از عرصههای ملی را مخابره کرده است. پیامد طبیعی این اتفاق چیزی جز تشدید بیاعتمادی تاریخی و تقویت انگیزه برای اعتراض در برابر سیاستهای دولت نمیتواند باشد.
آنچه در دوم اسد اتفاق افتاد، بیگمان یک فاجعه در مقیاس گسترده بود. مسأله اصلی آن است که اگر منطق رفتار اعتراضی هزارهها به رسمیت شناخته نشود و مسأله بیاعتمادی موجود میان هزارهها و دستگاه حاکمیت مرکزی بهعنوان یک بحران تاریخی مد نظر گرفته نشود، و ریشههای تاریخی اعتراض هزارهها عمیقاً بررسی و درک نگردد، فاجعه دوم اسد آخرین فاجعه در بحران مناسبات هزارهها با حاکمیت مرکزی نخواهد بود. تقلیل و فروکاست اعتراضات به ماجراجویی، سیاستبازیهای روزمره و مداخلات بیرونی یا درونی، فهم منطق رفتار اعتراضی هزارهها را ناممکن میسازد و در نتیجه نه به کاهش اعتراضات کمک میکند و نه به جلوگیری از فجایع و اتفاقات تلخ در آینده. اعتراضات کنونی به همان میزان که ممکن است از اتفاقات کنونی سرچشمه گیرد، به همان میزان ریشه در بیاعتمادیای دارد که به اندازه تاریخ سیاسی افغانستان عمر دراز دارد.
دوم – ظهور نیروی جدید
اعتراضات هزارهها در کنار ریشههای تاریخی، ریشه در تغییرات اجتماعی سالهای اخیر نیز دارد. اقبال هزارهها به تحصیلات از یکسو و بههمریختن ساختار عمودی سلسلهمراتب اجتماعی آن از سوی دیگر، به تغییراتی منجر شده است که از درون آن نیروی نوظهوری سر برکشیده است که از جهات بسیاری با نیروهای سنتی و موجود سیاسی در جامعه هزاره تفاوت دارد. این نیرو از یک سو حامل مطالبات و خواستههایی است که با خواستهها و مطالبات سنتی متفاوت است و از سوی دیگر به دلیل تحصیلات و تجربه شهرنشینی واقعیت سیاسی موجود را که بر الگوی مناسبات جامعه روستایی و فئودالی استوار است، متناسب با ظرفیتها و واقعیتهای سیاسی خود ارزیابی نمیکنند. مشارکت سیاسی، اشتغال و عبور از الگوی سهمیهبندی قومی فرصتها و منابع، بخشی از مطالبات اساسی آنها را تشکیل میدهد. حضور مکرر و مداوم اعتراضی این نیرو در خیابان و در فضای مجازی، معطوف به عبور از وضعیتی است که در قالب آن هیچ جای تعریفشده برای این نیرو در سیاست، اقتصاد، فرهنگ و اجتماع دیده نشده است.
پسزدن و سرکوب این نیرو در قالبها و اشکال گوناگون، از نادیدهگرفتن تا برچسبهای شورشگری، ستیزه با ارزشهای مذهبی و ماجراجویی، به حل بحران موجود و کاهش اعتراضات کمک نمیکند. این نیرو در یکسو خواهان به رسمیت شناختهشدن و جدیگرفتهشدن و از سوی دیگر منتظر فراهمشدن فرصت اشتغال، مشارکت و نقشآفرینی در عرصههای کلانتر ملی است. الگوی سهمیهبندی قومی فرصتها، امتیازات و منابع نهتنها تأمینکننده خواستها و مطالبات آنها نیست، که در تضاد و تقابل با جهتگیریهای ذهنی و چشمانداز زندگی فردی و جمعی آنها قرار دارد. آنها به جای فربهشدن مافیای قدرت قومی و بازتولید انحصار فرصتها و امکانات در کارتلهای قدرت قومی خواهان برابری شهروندی و عبور از قالبهای هویتی برای دستیابی برابر به فرصتها و امتیازات ملیاند. این خواسته تناسب بیشتری با واقعیت زندگی شهری و چشمانداز شغلی و جایگاه اجتماعی و سیاسی نیروی جدید دارد و بدون فراهمشدن بستر مناسب برای تحقق این خواستها و مطالبات بعید است که بتوان میل به اعتراض و انگیزه برای مقاومت در برابر الگوهای تعامل حکومت مرکزی با آنها را از بین برد. نابرابریهای اجتماعی موجود و سیاستهای ناموجه دولت، تنها میتواند نارضایتی آنها از وضع موجود را افزایش دهد و زمینه را برای آرایش مجدد آنها در قالب ظهور و بازگشت منظمتر و جدیتر در آینده فراهم کند.
نیروی جدید، نیروی واقعی است. این نیرو ممکن است از ابزارها و امکانات سنتی برای اعمال فشار بر دولت، حاکمیت مرکزی و مافیای قومی قدرت بیبهره باشد، اما در عین حال با امکانات و ابزارهایی مجهز است که میتواند دولت و کارتلهای حامی آن را در تنگناهای دشوار و نفسگیر قرار دهد. فقدان ظرفیتهای نهادی و ساختاری برای کانالیزهکردن نیرو و انرژی اعتراضی آنها، به همان اندازه که ممکن است برای این نیرو آسیبزا و نقطهضعف به شمار بیاید، به همان اندازه میتواند ظرفیت اعتراض و فرصت تجمع و تمرکز را در سطح آنها زنده و فعال نگه دارد. به میزانی که نارضایتی آنها سرکوب و انباشت میشود، قدرت مقاومت، تخریب و اعتراضی آنها افزایش مییابد.
فاجعه دهمزنگ، فاجعهای دردناک و خونین بود، اما این فاجعه به جای کاهش انگیزه برای اعتراض به گسترش خشم و انزجار از سیاستها و الگوهای رفتاری موجود در سطح حکومت و کارتلهای حامی آن انجامیده است. اینکه این اعتراض در اشکال جدید خویش چگونه ظاهر میشود و چه پیامدهایی برای دولت مرکزی، کارتلهای حامی آن و هزارهها بهعنوان بستر اجتماعی این تحولات دارد، باید منتظر ماند و دید. اما آنچه نمیتوان تردید کرد، این است که اکنون در اجتماع هزارهها نیروی جدیدی ظهور کرده است که الگوی قدیمی مناسبات اجتماعی و سیاسی قادر به هضم آن و برآوردهکردن خواستهها و مطالبات آن نیست. این نیرو دیر یا زود، عرصه عمومی جامعه را اشغال کرده و طنین گامهای خویش را فراتر از خیابانهای کابل و فضای مجازی بر سنگفرشهای سیاست، اقتصاد، فرهنگ و اجتماع جاری خواهد ساخت. مقاومت دولت و کارتلهای قومی قدرت در برابر این نیرو، نتیجه وارونه و ضدمطلوب دارد. سرکوب آنها بهطور پارادوکسیکالی به قدرتگرفتن بیشتر و آرایش نیرومندتر آنها کمک میکند. تنها با بهرسمیتشناختن آنها، رویارویی و گفتوگوی متواضعانه و واقعی است که میتوان از ادامه اعتراضات و مقاومت آنها جلوگیری کرد. امتناع از گفتوگوی واقعی و اصرار بر الگوی برخورد اقتدارآمیز با آنها، در کنار پیشینه بیاعتمادی تاریخی، منجر به ادامه اعتراضات و درگیریهای بیشتری میشود که پیامد آن احتمالاً برای همه، به شمول دولت و خود هزارهها، زیانبار خواهد بود.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.