روزی هست در زندگیِ هر معلقی که ناگاه از پس سالها میفهمد که زنده مانده که بدون نظم سراسربین توانسته هفت هشت سال که هیچ، هفتاد سال ادامه بدهد. آن روز بهار دوباره بهار خواهد بود و لواشکها عین قبلترش مزه و شاید ترش مزه تر و میوههای تابستانی چلچراغهای طبیعت.
لیلا پاپلی یزدی: در مدرسهٔ راهنمایی خانم مدیر هولناکی داشتیم که به شدت منضبط بود و مرکز پروپاگاندایش این بود که بچههای مدرسه را «خوب» بار میآورد. این مدرسه از تحسین شده ترین مدرسههای راهنمایی دخترانهٔ شهر مشهد بود و مدیرش هم به «خوب» بارآوردن شهره. یک روز در پاییز سرد سال ۶۹ همهٔ ما را درست وسط زنگِ درس به صف کرد، عصبانی مینمود و دماغش تیر کشیده بود. رگِ روی گونهاش زده بود بالا و چشمهای سیاه گردش در چشمخانه ثابت و بی روح ایستاده بود. گفت در مدرسه«اش» اتفاق ترسناک و غیر قابل بخششی افتاده است. واضح است که همهٔ ما بچههای یازده دوازده ساله به خودمان لرزیدیم چون هر کداممان به عینه میدانستیم چه کارهایی برخلاف قوانین من درآوردی مدرسه انجام دادهایم. مدیر ما اما ادامه داد که در کیفِ یکی از بچههای کاسِتی پیدا کردهاند با آهنگهای مبتذل لوس آنجلسی و این «فاجعه غیر قابل بخششه، فردا لابد با پسرهای مدرسهٔ کناری هم می خواهین نامه رد و بدل کنید، خجالت آوره». بعد امر کرد هر وقت داریم کاری میکنیم برخلاف قوانین مدرسه، به خود بیاییم. دستمان را ببریم زیر مقنعهمان و خودمان گوش خودمان را بکشیم، سخت و دردناک، تا یادمان بماند در کجا درس میخوانیم، جایی که دهها دانشجوی «خوب» تحویلِ دانشگاههای «خوب» داده…
در روزهای بعد قانون جدید مدرسه را آنقدر تکرار کرد که من درست یادم میآید بارها خیلی از بچهها را در حالی که دستشان را برده بودند زیر مقنعهشان دیدم [یادم نمیآید خودم این کار را کردهام یا نه!]. هر چند وقت یک بار تلاش میشد یکی «آینهٔ عبرت» دیگران شود، هر چند همیشه جواب نمیداد و نمونههای نقض این مورد درگیرهای والدین با پروپاگاندای یاد شده بود. یک روز اما تازیانهٔ ارعاب مدیر به من رسید. من شاگردِ نسبتاً درسخوانی بودم، شعر میخواندم و در مسابقههای کتابخوانی برنده میشدم همین بود که مرا میشناخت. یک روز که منتظر مادرم بودم که بیاید دنبالم بختکش را انداخت روی من. آن وقتها مُد شده بود که دخترها چانهٔ مقنعهشان را میدادند جلو و دستهای از موهایشان را قلمبکی میگذاشتند بیرون. من هم از این مد پیروی میکردم که هیچ، اصلاً طرفدار پرو پاقرصش بودم. هر روز صبح موهای جلوی کلهام را حسابی شانه میکردم و عین کرهٔ کاملاً مدوری شکل میدادم که آنطوری بیرون بماند از مقنعه. اینطوری ایستاده بودم کنار در مدرسه که مدیرمان پیدایش شد. اولش براندازم کرد. بعد امر کرد مقنعهام را درست کنم. گفتم اینجا جلوی در مدرسه است و ساعتِ رسمی تمام شده [این را پدرم یادم داده بود که بعد از ساعت درس مدرسه نباید در اموراتم دخالت کند!].
پرسید که این چیزها را که به من یاد داده. آرام گفتم:«بابا و مامانم!». دست مرا کشید و کشان کشان برد توی دفتر مدرسه. پاچهٔ شلوارم را زد بالا و شروع کرد به جیغ و داد که چرا جورابت گل گلی است. بعد کیفم را گرفت و خالی کرد وسط دفتر مدرسه. گشت بین کتابهام و چیزی را که میخواست پیدا کرد. یادم هست چشمهای بی روح مردهاش برق زد. وسط کتابهای من «تلخون» بود از صمد بهرنگی چاپ سالهای پنجاه و کتابی از اسماعیل خویی [فراتر از شب اکنونیان] گمان چاپ سال ۵۶. عمیقاً ترسیدم. ضربان قلبم رفت بالا. ما بچههای بخت برگشتهٔ دهه شصت خوب میدانستیم ممنوعیت چیست. آن کتابها، کتابهایی بود که یکی از اقوام ما یک شب در تاریکی در ساکی سیاه آورده بود و ودیعه گذاشته بود پیش مادرم. میخواست جایی دولتی استخدام شود و میترسید بروند خانهاش را بگردند برای ممنوعهها. من همان شب بی صدا رفته بودم توی زیر زمین جعبهٔ توی کمد ته انبار را با زحمت و مرارت باز کرده بودم و گنجینهٔ نوی خواندنیام را در آغوش کشیده بودم. ترسِ آن روزم فقط از مدیر مدرسه نبود، از واکنشِ احتمالی مادرم هم بود و بیچاره شدن آن قوم و خویشمان. اشک توی گلویم و چشمهایم یخ زده بود که مادرم پیدایش شد. دمِ در مدرسه پیدایم نکرده بود و پرسان پرسان آمده بود توی دفتر.
زن مدیر با پوزخندی هراسناک سر بلند کرد و رو به مادرم دو جلد کتاب را نشان داد. –تشریف بیارید ببینید چی تو کیفِ دخترتون پیدا کردم… مادرم کتابها را از زنِ مدیر گرفت. فکر کنم عامدانه اول صفحهٔ نخست کتاب را ورق زد. گمانم میخواست یقین کند که اسم صاحب اصلی کتاب اولش نیامده که باعث دردسر شود. بعد رو کرد به مدیر با لحنی که شاید دیگر هرگز ازش نشنیدم گفت:«خب توقع داری چی تو کیف بچهٔ دانش آموز پیدا بشه؟ دلت میخواست هروئین بود تو کیفش؟ کتابه این…میفهمی؟». حس کردم پناهگاه دارم. پشت مادرم پناه گرفتم. زن مدیر خشکش زده بود. لابد فکر کرده بود میتواند وظیفهٔ تنبیه مرا بسپارد به مادرم و خودش به خیلِ عظیمِ کارهای ماندهاش بپردازد. – آگه قرار باشه مدرسه شبیه پادگان باشه خودم تو خونه به بچهام درس می دم… من از پشت مادرم در آمدم و بهش گفتم که مدیر دست مرا کشیده. مادرم با خشم مدیر را نگاه کرد. بعد هم ادامه دادم که بهمان گفته گوشمان را خودمان بکشیم. مادرم وسایل مرا جمع کرد. بی اینکه چیزی بگوید دست مرا گرفت و رفتیم. تمام بعد از ظهر با خانمهای همسایه که دخترهاشان به مدرسهٔ ما میآمدند توی کوچه حرف زد. واضح است که از فردا فضای پادگان – مدرسهٔ ما کمی بهتر شد و به شاگرد “خوبها” لوحهٔ شیشهای با نام خودشان دادند…من را هم جا زدند وسط «خوبها» که دیگر صدایم در نیاید…
***
سالهای عجیب مدرسه در دههٔ شصت سالهای عجیب بازفهمِ تدریجی آموزههای آن چیزی بود که فوکو سراسربینی اش مینامد. تصویر آنکه خودت باید خودت را تنبیه کنی و اینکه جهان یک راه دارد و تنها یک راه دارد و تنها یک راه دارد و تو شب و روز کنترل میشوی و کنترل میشوی. ما کنترل شوندههای بدبخت، موجوداتِ کوچک، ما مخلوقات نرم و نازک که حتی فرصت نمیکردیم با ماتیکِ مادرمان بازی کنیم از زورِ حجم جلساتِ ختم، از زور گریستنهای دورمان…ما که هر کداممان در خانواده یا «شهید» داشتیم یا «به هلاکت رسیده» یا هر دو و عین دوربینهای فیلمبرداری خاموش ضبط میکردیم وضعیت را در مغزهای کوچکمان. ما موجودات مفلوک…ترس دیدهها. ما انضباط را نمیآموختیم ما انضباط را عین لقمههای بیات شدهٔ صبحانه قورت میدادیم و بعد سر فرصت دستمان را تا آرنج فرو میکردیم توی گلوهای کوچکمان و تکههای خون و انضباط را با هم عق میزدیم. ما درست برخلاف فرزندانمان، نسل واقعیت محض بودیم، هیچ مجازی وجود نداشت. تلویزیون حتی عاری بود از ذرهای تخیل. کارتونها همه نقاشی واقعیت بودند، مادر گم کردهها، فقدان پدر…بچههای کار. نه آنقدر بزرگ بودیم که قدرت درک انقلاب را یا پیش از آن داشته باشیم نه آنقدر کوچک که به کلیت فراموش کنیم رخدادها را.
ما بزرگ میشدیم در حالی که رنگ، تنها رنگ، رنگ قالیها بود و میخندیدیم وقتی لطیفهٔ چندانی باقی نمانده بود و بازی میکردیم کنار حجلههای سر کوچهها و موسیقی لوس آنجلسی نوش میکردیم وقتی تلویزیون خاکستریترین شکلِ زیستن را نشانمان میداد و ما از روایات آدمها میفهمیدیم سینما چطور جایی بوده است – و ما «سرب» میدیدیم در پنج سالگی و «توبهٔ نصوح» در هشت سالگی. و…همکلاسیهای من –جایی در جای «خوب» شهر (!!!)-نمیدانستند «پیتزا» چیست. مادر من یک روز از خاطرهای قدیمی کمک گرفت و پیتزا پخت و نمیدانستیم…و نمیدانستیم.
به ما یاد میدادند که رنگ را در زندگیمان حذف کنیم. جورابها حتی…رنگِ شیک حتی توی عروسیها خاکستری بود و سیاه. یادمان میدادند حسرت را تاب بیاوریم و یادمان میدادند گریستهای مداوم مادرهامان را و گاه پدرهامان را و فقدانهای دم به دم نزدیکانمان را تحمل کنیم. ما بارِ واژهها را یاد میگرفتیم. عین من که یاد گرفتم «شیوا» کسی است که باید جدا از خانوادهاش دیده شود که خانوادهاش «بد» هستند و او لزوماً بد نیست. من چرایش را نمیدانستم. اما آلاله یک روز در گوشم به من گفت و گفت کسی نباید بداند و من در مواجهه با آن «واژه»، واژهای که شیوا را از دنیای خوبها به بدها پرت میکرد و اگر مدیر مدرسه میفهمید اخراجش میکرد، واژهای که خوب نمیتوانستم تلفظش کنم و خوب نمیتوانستم بنویسمش، درمانده میشدم. میدانستم که فقط «ما» باید بدانیم چرا پدر شیوا نیست و چرا مادرش در خانهها کار میکند و مدیر مدرسه نباید بفهمد و معلم نباید بفهمد. ما مسئول رازهای هم بودیم. مسئولِ اینکه مریم در خانهاش ویدئو داشت و هیچ کس نباید میفهمید و برادر راضیه «فرار» کرده بود و پدر سپیده از جنگ برنگشته بود. ما مسئول رازها بودیم. رازهایی که میتوانست به قیمت زندگی یک همکلاسی تمام شود و این را میفهمیدیم و درد میکشیدیم. شانههای کوچک ظریف ما نه فقط بار رازها که بار واژههای عجیب را به دوش میکشید. واژهها خنثی نبودند و ما در آن وضعیت پیش از فهم معنا میآموختیم این واژه «بد» است و ان یکی نیست …همین. عین سپیده که نمیتوانست «مفقود الاثر» را تلفظ کند و پدرش برایش بود و بود و هر چه بود «مفقود» نبود که اگر هم بود، سپیده و ما که دوستانش بودیم نمیفهمیدیمش و برای ما او فقط آر جنگ بازنگشته بود و هر ثانیه ممکن بود برگردد و درِ مدرسه ایستاده باشد.
در این فضا، در این وضعیتِ غریب ما یاد میگرفتیم که باید بزرگ شویم…باید زودتر بزرگ شویم. باید تند تند بزرگ شویم. باید زود ازدواج کنیم…ازدواج نه! «عروس» شویم. عین فرشته که چهارده سالگیاش تمام نشده دیگر نیامد مدرسه و یک روز که آمد دستهایش تا آرنج پر بود از النگو و گفت شوهرش طلا فروش است و قرار است برایش ماشین بخرد و ساعت راست راستیِ «مارکدار» از آنها که توی «شو» نشان میدادند!. آنهامان که قرار نبود «عروس» شویم باید «خوب» میماندیم تا کنکور قبولمان کنند. هزار افسانه بود از دخترهایی – و ایضاً پسرهایی- که درسشان خوب بوده و حسابی نمره هاشان خوب بوده اما در کنکور «ردشان» کردهاند. – معلوم نیس چی کار کرده بوده… و این “چه کار” طیف وسیعی بود از رنگی بودن جورابها تا بیرون گذاشتن موهامان از مقنعه و تا آوردن نوار کاست به مدرسه و «بد» بودن پسرعمهٔ پدربزرگ همسایهمان.
ما باید همیشه مواظب بودیم و سالهای منتهی به کنکور مواظبتر بودیم که «ردمان» نکنند. افسانههای بسیار بود که باید بعدش هم مواظب بود چون ممکن بود مدرکی بهت بدهند و کاری بهت ندهند. همه آدمهای اینطوری میشناختند. ما هم میشناختیم مثل قاسم پسر همسایه و سامان و سها. اگر دختر بودی بعدِ «بد شدن و کار نیافتن» یا باید پای بند خانهٔ پدر میشدی یا عروست “میکردند” که در این صورت بهتر بود در همان چهارده سالگی «عروس» شوی…چون که برای دختر کوچولوها «خواستگارهای بهتر» میآمدند.
برای رستگاری باید «خوب» بودی و «خوب» میماندی و در شبکهای از “خوب”ها قرار میگرفتی و این راهی داشت که مدرسهها، که تلویزیون که رادیو تلاش میکردند به ما آموزش بدهند. ما شاهدانِ هر روزهٔ دخترهای «خوب» ژاپنی بودیم و سریالهای ایرانی که پر بود از آدمهای خوبِ گریان که تلاش میکردند در جهتِ خوب شدن یا خوب ماندن همسایه هاشان کاری کنند. ما یاد میگرفتیم زیاد نپرسیم. ما یاد میگرفتیم زیاد گریه کنیم. ما یاد میگرفتیم تا جایی که میشود نخوانیم. ما یاد میگرفتیم هر چه که شد بگوییم «قسمت بود». ما یاد میگرفتیم آرام حرف بزنیم، توی گوشها، نه توی گوشِ همه، توی گوش کسی که آنقدر میشناختیمش که بدانیم گوش کسِ دیگری نیست. ما یاد میگرفتیم توی تاکسی «چیزی» نگوییم. ما آدمهای این وضعیت…بزرگ شدیم…. نه! بزرگ نشدیم. ما از نوجوانی ناگاه به کهنسالی رسیدیم.
**
خیلی از دخترهای خوب «دبیر» میشدند، این را مادرم هم میگفت. میگفت خوب است دخترها معلم شوند یا پزشک. «وقتشون رو خودشون تنظیم می کنن! به شوورشون هم می رسن…تعطیلی هم زیاد دارند”. قرار بود من پزشک شوم. اما نشدم. کتابهای نوجوانی توی زیرزمین کار خودش را کرده بود. من «تلخون» شدم. به هیچ کدام «از دخترهای مرد تاجر نرفتم». با دامن کیس از درخت بالا رفتم. در دبیرستان تجربی خواندم و پنهانکی کتابهای علوم انسانی خواندم زیر تخت، زیر درخت. بی اینکه کسی بفهمد و اینقدر رتبهٔ کنکورم خوب شد که «پزشک» شدنم شد افسانه و یک شبه شدم مایهٔ افتخار خانواده. من در رشتهای که میگفتند «مردانه» است و آن سالها فقط پانزده در صد «متقاضی دختر» میپذیرفت قبول شدم. جلسه دوم درس «تاریخ و تمدن صفوی» استادم مرا صدا کرد به دفتر کارش. – تو این رشته می مونی دختر! اما مجبوری جنگجو بار بیای! میفهمی؟… از کجا میدانست؟. بعدها فهمیدم از «تجربه».
من قرار بود جایگزین بشوم. جایگزین این استادم یا آن استادم. این را هی خودشان میگفتند…توی راهرو، توی اتاق کار. تلاششان را کردند. کتاب بهم دادند، درس اضافه بهم میدادند و کمکم میکردند، وقتی بورسیه شدم روی صورت خیلی هاشان لبخند نقش بست. «تو توی این شغل نمی مونی…» این را همان استاد درس تمدن صفوی گفت. گفت که زن بودن و ماندن در این سیستم کاری در باستان شناسی چیزی نامتوازن و نارخداده است…مثالش «خودش» بود. من اما سالها ماندم…حتی وقتی بهم گفتند نیا. حتی وقتی مورد خشونت واقع شدم. باستان شناسی بیش از آنکه تصور میکردم رشتهای حاکمیتی بود، تو یا باید درس میدادی یا مجوز کارت را از دولت میگرفتی. من درس میدادم و عادت کرده بودم برای پژوهشی که حتی لازم نبود مجوز بگیرم. پژوهش در سایتهایی با قدمتِ زیر صد سال. یک جور عادت برای اعتبار بخشی به خود…
با تعلیق، من نه فقط درس دادن که از منظر خودم امکان باستان شناسی کردن را از دست داده بودم. این همان بود که تعلیق کننده میخواست. اینقدر میفهمیدم. عاملیتم مچاله شده بود در یک خانه. در یک زمینهٔ کوچک. وضعیت در سال هشتاد و نه بدتر شد. پروژههایم دانه دانه از دستم رفت و من ماندم و حوضم.
روزهای بی شمار خیره ماندم به دیوار و روزهای بی شمار فکر کردم که چه شده، روزهای بی شمار سعی کردم این سطح از خشونت را واکاوی کنم. افسرده شدم، بیمار شدم، شاد شدم، عصبانی شدم، کینه توز شدم. اما زمان حلال عجیبی است. یک روزم. به من گفت که ما جوری بزرگ میشویم که تصور میکنیم شغل و کار یکی است و هر دو دولتی است. م. راست میگفت. جملهٔ او تا عمق جان من نفوذ کرده بود. من هر روز بیدار میشدم. هر روز مینوشتم. هر روز میخواندم. هر روز یاد میدادم و هر روز و هر روز تصور میکردم هیچ کاری نکردهام.
«دولت» در معنای کلی در وضعیت سراسربینی در مغز منِ بزرگ شده در مدرسههای دهه شصت حس غریبی کار گذاشته است، حسی که گاه به نوستالژی تنه می زند. نگاه کنید به صفحههای مجازی نسلِ من. خیلی از ما نوستالژی آن سالها را داریم بی آنکه بدانیم چرا. یک دلیلش آن است که «دولت» در شکل مدیر مدرسه، در شکل ناظر بر کنکور ما را چون ماشینی بار آورده که دوست داریم «خوب» بودنمان را به آن/او اثبات کنیم. ما بدون این سیستم نظارتی چطور ثابت کنیم «خوب» هستیم؟. چه کسی به «خوب» بودن ما پاداش میدهد یا بد بودنمان را تنبیه میکند؟. این دولت، این عینیت ذهنی این ذهنیت دائماً متعین در برنامهٔ جیغ جیغوی تلویزیون در برنامه ریزی برای روزمرهٔ ما، همین اوست که اعتبار به «کار» من میبخشد یا نمیبخشد و ما همچنان در ستون خوبها/بدها روی تخته سیاه جایابی میکند. بدون او اساساً من، منِ نوعی، نمیدانم روزم را چطور شروع کنم. اوست که میگوید اولین کلاسهای دانشگاه رأس هشت صبح شروع شوند. اوست که میگوید سلف سرویس کی غذا بدهد. اوست که تنِ مرا منضبط بار میآورد و حالا فرض کنید من، منِ نوعی که همهٔ کودکیام، که همهٔ جوانیام که همه روزگارم را در این انضباط «تشویق» شدهام که باهوش و خوب و درس خوان و برنده خوانده شدهام، یکباره «بد» بشوم…. شایستهٔ تعلیق!.
این من، این منِ نوعی به ناگاه با ریشههای خشک شدهٔ خودش مواجه میشود. این من، این منِ نوعی باید خیلی قوی باشد که دست به انتحار نزند و دست کمترین وضعش این باشد که از خودش بپرسد آیا باید زنده بماند یا نه؟.
خیلی طول کشید که منِ «بد شده» بتوانم تفکیک بین شغل و کار را بفهمم یا اگر فهمیدم در زندگیام به کار بگیرم. درک اینکه خانه دفتر کار است و دفتر کار خانه و کتابخانه خانه و جهان همین است تا مدتی سخت بود. درک اینکه باید مجوز نگیری یا از دیگری بخواهی بگیرد یا از صد پروژهات یکیش هم اجرایی نشود ساده نبود. درک و تحمل اینکه باید کمک بگیرم از دوستانم از اعضای خانواده. درک اینکه مستقل بودن و زن مستقل بودن من ربطی به دولت ندارد… کنار آمدن با این زیستِ نو، با این جهانِ نویی که تویش نه دیگر خبری از امید دادن دولت به حقوق تقاعد به پیر شدگیِ آبرومند به آیندهٔ از منظرِ او «روشن» به کار نکردن از لحظهٔ ورود به شصت سالگی!. «بدون بازنشستگی می خوای چی کار کنی؟»…
طول میکشد…صبور میشوی. به قول خراسانیها آموخته میشوی. بعد باید استادی داشته باشی مثل آقای س. و دوستی مثلم. و ن. و و. که بشنوند و تصویر کنند و هی بشنوند و هی تصویر کنند و هی بالا پایین رفتن تو و هی به در و دیوار زدنت را تاب بیاورند و باید همسری داشته باشی که طاقتش طاق نشود و بعد از تو موجودی نو متولد خواهد شد و این آدمِ نو، این زیست جهان ِ خود ساخته هر که هست، هر چه هست هرگز هرگز دستش را برای کشیدن گوشش زیر مقنعهاش نخواهد برد. او…از انضباط رسته است!.
***
تعلیق در این سرزمین شبیه از دست دادن شغل در ممالک دیگر نیست، اینجا تعلیق یعنی پاره شدن رشتهٔ ارتباطی تو با جهانِ سیستماتیک و نه یعنی فقط از دست دادنِ حقوق ماهیانه یا قدرت اعمالِ خواسته. اینجا یعنی شبکهٔ اجتماعی تو کوچک میشود، یعنی هر کس حق دارد هر جایِ مجازی یا واقعی بساطی پهن کند و هر ناسزایی دوست دارد نثار تو کند و از قِبَل این ناسزاها در سیستم متصل بهش جایزه بگیرد، یعنی اینکه سبیل شدن تو و پرتاب نوک تیز پیکان بهت دیگری را برنده میکند، اینجا تعلیق یعنی تو باید آنقدر فضایت کوچک شود که قدرت تنفس هم نداشته باشی…این تعلیق تقریباً با مرگ یا «کشته شدن» هم معنی است.
تعلیق برای آنکه در سیستمِ انضباطِ معلق کننده بزرگ شده است فاجعه بار است. پشت کردن تعلیق کننده به معلق شونده شبیهِ تنبیهی است که پدری سنتی علیه دختر یا پسر عاصی و مدرنش در نظر میگیرد…چیزی شبیه عاق والدین، چیزی شبیه بی هویت شدن. نسل من از نسل پدرانمان و مادرانمان واکنش دردناکتری نسبت به تعلیق و اخراج دارد چرا که نسل والدین ما نسلِ عصیان است نسل پشت کرده به انضباط در یک وضعیت فراگیر و برعکس نسل من در سختترین فضای انضباطی سراسربین ممکن رشد کرده است…اینجا تعلیق یعنی قطع ارتباط با هویت معهود، با رستگاری با هر نوع امکانِ خوشبختی…یعنی رفیوزنیک شدن. یعنی تبدیل شدن به زباله…به آفت…. به «بد»….
با تعلیق اما، معلق دو راه عمده مییابد. نخست آنکه به انکار هستی شناختی خود دست زند و برگردد به وضعیت منضبط بودن و دوم اینکه چشمهایش را باز کند و عاملیت خودش را بازتولید کند. در حالتِ دوم معلق ممکن است حتی دوباره شغلش را به دست بیاورد و به کارش بازگردد اما این فرد همان نیست که تعلیق شده. این فرد دوم از مزبله دست به زانو گرفته و ایستاده، این فرد برای یک همیشه، تا یک ابد تجربهٔ «بد بودگی» و منضبط نبودن را با خود حمل خواهد کرد. تعلیق تجربهای نیست که با بازگشت شغل و وعدهٔ حقوق تقاعد از ذهن معلق [حتی معلقِ سابق] رخت بربندد.
من راه دوم را انتخاب کردم و می دانم که در این وضعیت نه فقط عاملیت خودم که عاملیت همهٔ آدمهایی که نشانم دادند میشود از انضباط سراسربین رست نقش دارد. حالا برایم «پیشنهادهای مکرر برگشت به کارِ پیشینی» جوابی دارد به کوتاهی یک لبخند و چرخاندن لیوان چای در دستِ راستم و آهی از سینه که یعنی «چقدر دیر گذشت اما گذشت و باید گذشت».
بازگشت به قبل ممکن نیست. نه من نه هیچ معلق دیگری نتوانستهایم این را نشانِ هیچ سیستمِ سراسربینی بدهیم و قرار هم نیست نشان بدهیم. من یا هر معلق دیگری میتوانیم از لحظههای رسته از سراسربینی لذت ببریم یا نبریم میتوانیم انضباط زیست جهانمان را خودمان فرمانروایی کنیم، میتوانیم ساعتهای زیست را، خواب را، کار را خودمان بچینیم. میتوانیم نیمه شب بنویسیم یا سر صبح آواز بخوانیم یا ساعت شش صبح فوتبال بازی کنیم…میتوانیم از کنشگریِ دردناک ثانیه و ساعت در زندگیاش کنار بکشیم…
روزی هست در زندگیِ هر معلقی که ناگاه از پس سالها میفهمد که زنده مانده که بدون نظم سراسربین توانسته هفت هشت سال که هیچ، هفتاد سال ادامه بدهد. آن روز بهار دوباره بهار خواهد بود و لواشکها عین قبلترش مزه و شاید ترش مزه تر و میوههای تابستانی چلچراغهای طبیعت. آن روز روزی است برای همهٔ آدمیان شبیهِ هر روز دیگر و نه اما برای تعلیق شده که آن روز، روز تولد دوبارهٔ اوست.
***
یک روز صبح نزدیکهای طلوع بیدار شدم. شبیه هر روز و شروع کردم به نوشتن داستانی در موردِ روزمره. قرار نیست تا هشت صبح بروم سر فضای مجاز. این انضباط خود ساختهٔ من است. اما آن روز رفتم. چیزی شبیه توفان اکسیژن در هوا مشاهده میشد و دم جنبانک کوچکی نشسته بود روی چارچوب پنجره. میشد فکر کرد چیزِ خاصی در جریان است.
آقای س. پیام داده بود که خوب مینویسم، قلبم تند تند تپید که برگردم و چیزی که مینویسم زود تمام شود و زود برایش بفرستم. م. نوشته بود که مژدگانی بدهم چرا که آخرین فصل کتابِ فلانمان دارد تمام میشود- من بلند خندیدم، عمران نوشته بود در مسافرت دم به دم دلتنگ میشود – حلقهام را توی انگشتم چرخاندم و بوسیدم. ن. اما کمتر پیام میدهد. آن صبح اما استثنائا داده بود…«بدبین در نظریه و خوشبین در عمل (اراده)، این را مارکوزه میگوید- لیلا اینطور زیسته است». قهقهه زدم، درست برعکس دلخواه مادربزرگم که روزگاری میگفت دخترهای خوب «آنطور نمیخندند که دندانهاشان دیده شود و تو دندان عقلِ نداشتهات هم پیداست». بعد ایستادم رو به پنجره و نگاه کردم به آنچه تاریخ ما صبحِ نیشابور لقب داده است…تجربهای عجیب از جاودانگی سخاوتِ خورشید در درخشان کردن ساعتی از روز…این را اجدادِ اجداد من کشف کردهاند «صبح نیشابور و غروب بغداد»…همین است که من اینجا ایستادهام، در این تکهٔ زمین، در این لحظهٔ تاریخ، رسته از انضباطِ تحمیلی، این منم با مفهوم متعین «زمان» در دستانِ خودم، در انضباطِ خودکفایِ ذهنم، در مکاشفهٔ همیشگی تاریخ، در کُشتی با روزگار، این منم، نه بدهکار به روزگار، در بازتعریف خودم به مثابه قهرمان زیست جهانِ خودم، «خوبِ» خودم، «بدِ» خودم، ایستاده بر زمین، جاه طلب به اندازهٔ تلاش گری در جهت ثبت در ورقی از تاریخ و این منم که هرگز دستم را برای کشیدن گوشم زیر شالهای رنگیام نخواهم برد…همین است راز یگانگی گفتمان جاودانهٔ تاریخ در این تکهٔ دردمندِ زمین، گفتمانِ بازنگشتن به گذشته، چالش با میراث، گفتمان زایش از پس زایش در تنی زاییده شده. گفتمانِ دگرگونی در پیِ ثبات، تنها در مفهومِ مکانِ مستقر و نه در هیچ عنصر دیگرِ زیست. این همان است. رازِ سپیدی درخشان صبح نیشابور و شب پر رمزِ زیبای بغداد….
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.