احتمالا تا به حال از بسیاری از افراد شنیدهاید که «من با سیاست کاری ندارم. سیاست پدر و مادر نداره. سیاست کثیفه، رحم نداره. می خوام زندگی مو بکنم، منو چه به سیاست. بابا ولش کن، سیاست یه بازیه. سیاست دست ما نیست. چند نفر دارند دنیا رو می گردونن…» حتی شاید روزی خودمان هم چنین موضعی دربارهی سیاست داشتیم یا داریم.
پرسش اصلی این نوشتار این است که چرا انسان باید سیاسی باشد؟ در حین پرداختن به این موضوع تعریف مختصری از سیاست و چند دیدگاه حول این موضوع را نیز با هم مرور میکنیم.
واژهی سیاست از واژهی یونانی “polis” اقتباس شده است که به معنی دولت یا اجتماع به مثابهی کل میباشد. واژهی polis به مثابهی حالت ایده آل دولت، در ابتدا در نوشتار افلاطون و ارسطو یافت میشود. افلاطون این حالت ایده آل را در کتاب جمهوری تشریح میکند.
سیاست در اصل، به تمامی روشهایی اطلاق میشوند که توسط آنها جامعهی ایده آل ساخته میشود. اما دست یافتن به جامعهی ایده آل، در عمل، همواره امری بسیار دشوار و حتی غیرممکن بوده است. سیاست برای رسیدن به جامعه ای ایده آل، اقداماتی انجام میدهد، به این امید که وضعیت موجود را بهتر سازد. تشخیص این نیاز که جامعهی موجود، نقصهای فراوان دارد، افرادی چون افلاطون و ارسطو را بر آن داشت که در باب فلسفهی سیاسی بنویسند. برای مثال ارسطو مینویسد، انسان ذاتا حیوانی سیاسی است به این معنا که سیاسی بودن در سرشت انسان وجود دارد. از آنجایی که سیاسی بودن در سرشت انسان است، انسان باید آن را توسط ایفای نقش در polis در نظر گرفته و متحقق کند. پس سیاست از منظر ارسطو چیزی نیست که توسط انسان تخیل یا تعبیه شده باشد، بلکه چیزی است که در سرشت انسان است و باید به تحقق درآید.
یکی از فرضیاتی که در نگاه اول علیه ایدهی انسان سیاسی قد علم میکند و در این نوشتار بررسی میشود، فرضیه ای است که ادعا میکند انسان ذاتاً در پی حفظ منافع شخصی خویش و سیانت نفس است. هر تفکر و کنشی که فرد انجام میدهد، چه به صورت فردی یا اجتماعی، پیش از همه، به منظور بیشینه کردن منافع و دارایی فردی خویش است. از این نقطه نظر، سعی در بقا و تدوام بخشیدن به زندگی، اولین و مهمترین دستورالعمل زندگی هر فرد است. دیوید میلر که چنین رویکردی به سیاست دارد، در کتاب خود سیاست را این گونه تشریح میکند: سیاست زمانی رخ میدهد که منافع افراد در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند و تضاد ایجاد میشود. چرا تضاد منافع در جامعه ایجاد میشود؟ از نقطه نگاه این رویکرد، دلیل ایجاد تضاد منافع، محدودیت در منابع طبیعی زمین است. ثروتهای مادی زمین دیر یا زود تمام میشوند. تحت این شرایط، اگر افراد جامعه سعی داشته باشند ثروتها و منابع بیشتری از زمین را به مالکیت خود در آورند، جامعه ثبات خویش را از دست داده و به وضعیتی خشونت بار و بدوی تنزل مییابد.
لفتویچ در کتاب خود سیاست چیست؟ مینویسد: «سیاست میان تمام فعالیتهای مشترک و تضادها در جوامع و تضاد بین جوامع مصالحه ایجاد میکند و از این طریق انسانها را سازماندهی میکند تا از منابع طبیعی، انسانی و دیگر منابع جهان استفاده کرده و نیز آنها را تولید و توزیع کنند تا نیازهای زیستی و اجتماعی خود را محقق کنند.»( Leftwich,1984, p.64-65) سیاست از این منظر میبایست تضادها را حل کند: تضاد بین منافع و عقاید. بنابراین اگر جوامع به گونه ای باشند که افراد برای انجام کنشهای خود با هم توافق داشته باشند، نیازی به سیاست نخواهد بود. بنابراین سیاست برای برطرف کردن تضاد عقاید به میدان میآید و از سه روش برای این کار استفاده میکند: اقناع، چانه تا اتخاذ تصمیم نهایی. این بدین معنی است که سیاست با ارائهی راه حلهایی برای تضادها، سعی دارد در جامعه صلح ایجاد کند. ایجاد مصالحهی بین احزاب، گروهها و افراد، از این منظر هدف نهایی سیاست پنداشته میشود.
اگر هدف سیاست اتخاذ راه حل و رفع تضادها و ایجاد مصالحه است، این امر در عمل چگونه اجرا میگردد؟ سیاست برای عملی کردن این مسئله، به اشکال مختلف از قدرت و اتوریته استفاده میکند. بنابراین سیاست قدرت را اعمال میکند. از این نقطه نگاه، تعداد مشخصی از افراد جامعه باید نسبت به دیگران، نفوذ، قدرت و اتوریته داشته باشند بتوانند در وهلهیاول گفتگوی مدنی را در جامعه امکان پذیر و تسهیل سازند. از این نقطه نظر، بدون حضور گروهی از افراد در قدرت امکان ایجاد گفتگوی مدنی نیز غیر ممکن است. در این صورت اگر به این فرضیه بازگردیم که انسان ذاتا موجودی خودخواه است، فرد یا گروهی که قدرت سیاسی را در اختیار دارند، وظیفه دارند بین منافع متضاد گروه های مختلف آشتی ایجاد کنند.
این رویکرد به سیاست که اتفاقا رویکردی غالب نیز هست را میتوان با پرسشهایی ساده به چالش کشید. مثلا چرا همواره تنها فرد یا افراد به خصوصی از طبقات و گروه های خاصی، قدرت را در اختیار داشته و مسئولیت حل تضادها را برعهده دارند؟ و یا، اگر این پیشفرض را بپذیریم که انسان ذاتا موجودی خودخواه و در پی بیشینه کردن منافع خویش است پس کسانی که قدرت سیاسی را در اختیار دارند نیز از این قاعده مستثنا نبوده و آنان نیز خودخواه و در پی برآورده کردن منافع شخصی یا گروهی خود هستند! بر اساس این پیشفرض، چگونه میتوان از کسانی که قدرت سیاسی دارند و مانند هر انسان دیگر ذاتا خودخواه اند، انتظار داشت که در جوامع صلح و برابری و تعادل ایجاد کنند؟ چرا باید به اقلیت حاکم اعتماد کرد!
بر اساس تئوری لیبرالی هر انسانی حق مالکیت شخصی بر زمین، ابزار تولید، کالاها و … را داراست. جامعهی سرمایه داری نیز حیطهی تولید ثروت و کسب مالکیت را بازار آزاد در نظر میگیرد. اکنون اگر به گفتهی دیوید میلر بازگردیم که تمام افراد در پی بیشینه کردن ثروت خود و مالکیت خود هستند و زیربنای اقتصادی سرمایه داری نیز این امر را با دادن حق مالکیت خصوصی و تجارت در بازار آزاد به افراد، آنها را تشویق به این کار میکند، هر کس میتواند، به طور نامحدود، با رعایت قوانین مبنی بر مالکیت، ثروت خویش را بیشتر کرده و تضاد منافع بیشتری با دیگر افراد ایجاد کند. از همین روست که تنها ده درصد از مردم جهان بیش از نود درصد از ثروت جهان را در دست دارند. حالا نقش قدرت سیاسی حاکم عصرما در این میان چیست؟ قدرت سیاسی که مسئول کنترل افرادی است که ذاتا خودخواه اند، و ساختار حقوقی جامعه نیز به آنان این حق را میدهد که در صورت امکان به ثروتهای کلان دست یابند، چگونه قادر است تضاد منافع را برطرف کرده و میان مردم در جامعه گفتگوی مدنی ایجاد کند. واقعا چه گفتگوی مدنی وجود دارد بین کسی که استثمار میشود و کسی که استثمار میکند، بین کارفرمای میلیاردر و کارگر فقیر؟
افلاطون و ارسطو به عنوان متفکرین عصر خویش این ضرورت را درک کردند که جامعهی موجود نقصهایی دارد و این نقصها میبایست توسط مشارکت سیاسی شهروندان برطرف شوند. از این رو، ارسطو معتقد بود که انسان ذاتا حیوانی سیاسی است. ضرورتی که افلاطون و ارسطو و بسیاری دیگر چند هزار سال پیش درک کردند، ضرورتی است که هنوز و همواره ملموس و عینی است و بسیاری بر آن واقف اند. چنین ادعایی مبنی بر این که جوامع موجود ما بی نقص هستند و نباید تغییر کنند، بسیار دشوار و تقریبا مهمل است.
پس از دو هزار سال، کماکان حق با ارسطو است و انسان حیوانی سیاسی است. منظور ارسطو از اینکه انسان حیوانی سیاسی است، این نیست که انسان ماهیتی دارد و ماهیت اش او را به سویی سوق میدهد که سیاسی باشد. منظور ارسطو از گزارهی «انسان حیوانی سیاسی است» به سادگی این است که انسان تنها در یک اجتماع سیاسی قادر است زندگی اجتماعی خوبی داشته باشد. از این دیدگاه، سیاست، فعالیتی اخلاقی است تا بدین وسیله یک جامعهی خوب ساخته شود.
من نیز مانند ارسطو معتقدم که انسان حیوانی سیاسی است و این یکی از ممیزه های انسان و دیگر موجودات است. انسان سوبژه ای سیاسی است چرا که به پیشرفته تر و پیچیدهترین شکل، در اجتماعی انسانی زندگی میکند. تفاوت دیدگاه من در این موضوع با ارسطو از جایی آغاز میگردد که ارسطو سیاست را فعالیتی اخلاقی میداند و ساختن یکجامعهی خوب را که او عالیترین علم مینامد، با اخلاق و فضیلت گره میزند.
اگر به طورتاریخی به فرایند شکل گیری جوامع انسانی و تحولات و تغییراتی که در جوامع گوناگون رخ داده، بنگریم، به برهه ای در تاریخ میرسیم که در جوامع مدرن ساختن یک جامعهی انسانی با مفهوم و تحقق «حق» پیوند میخورد. یک جامعهی خوب میبایست به حقوق شهروندان خود پایبند باشد، حقوق برابر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی. مفهوم حق نیز بر اساس آزادی فردی افراد در جامعه تعیین میشود. هدف و وظیفهی جامعهی مدرن این است که منافع فردی افراد جامعه را متحقق کنند. به این منظور، مفهوم حق و حق فردی اهمیت یافته و به منفعت فردی گره میخورد.
در اینجا رویکردی که سیاست را به این منظور که انسان در پی منافع فردی خویش است و به حل تضاد منافع در جامعه محدود میکند، دوباره به چالش کشیده میشود. با فرض پذیرش این رویکرد که جامعهی مدرن هدف بیشینه کردن منافع افراد را دارد و حق، ابزاری است که افراد در جامعه توسط آن منافع فردی و جمعی خود را بیشینه، شکوفانده و تحقق میبخشند، تضاد بین حق و منفعت فردی در تئوری از بین میرود.
به این ترتیب، انسان سوبژه ای سیاسی است، نه به این دلیل که از نظر اخلاقی باید جامعه ای خوب و با فضیلت بسازد، بلکه انسان سوبژه ای سیاسی است تا بتواند منافع فردی و جمعی خود را برآورده و بیشینه کند و جامعه ای بسازد که تمام افراد در آن امکان این را دارند که منافع فردی خود را تامین کنند. پس داستان به سادگی، به تحقق منافع فردی ختم نمیشود. از آنجایی که انسان موجودی اجتماعی است و در جامعه زندگی میکند، با توجه به خاستگاه و جایگاهی که در جامعه دارد، اعم از خاستگاه طبقاتی، قومی، مذهبی، جنسی، اقلیتی و …، در شرایطی قرار میگیرد که بدون پیگیری منافع جمعی نمیتواند منافع خود را تامین کند. به این ترتیب حتی برای تحقق منافع فردی خود نیز که شده، باید خود را به جمع پیوند زند.
بنابراین انسان سوبژه ای سیاسی است زیرا به طور اجتماعی زندگی میکند و برای زندگی در جامعه میبایست منافع فردی و جمعی را متحقق کند. به این منظور که انسان باید جزء را به کل، فرد را به جمع و منفعت فرد را به منفعت جمع گره بزند. به این ترتیب، دخالت گری و کنشگری او یا عدم کنشگری او در سیاست نقش بسیار مهمی در تغییر، پیشرفت یا پسرفت جامعه خواهند داشت، جامعه ای که باید در آن منافع تمام افراد به طورمنصفانه برآورده شوند و تمام مردم قادر باشند حقوق اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خویش را متحقق کنند. جامعه بدون کنشگری سیاسی انسانها به مثابهی سوبژه هایی سیاسی که به منافع فردی و جمعی خویش آگاه اند، به مُردارخانهی تبدیل میشود که تنها لاشخورها بر آن تسلط دارند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.