گزارش ارسالی به سایت مادران پارک لاله ایران:
امروز سیام مهر، سمت انقلاب، چهارراه ولیعصر، جمهوری و علاالدین بودیم و ساعت دوازده ظهر به انقلاب رسیدیم. انقلاب نسبت به چهارشنبه جمعیت بیشتری بود و ماموران از بسیجیها و نیروی انتظامی بودند. البته تا ساعت سه و نیم سمت عصر جمهوری و علاالدین بودیم و خبری نشد. از ساعت چهار ماموران زیاد شدند و لباس مشکیها و گارد و سپاه، از همه نوع بودند. البته لباس شخصیها خیلی کم بودند. نمیدونم به اونها لباس فرم داده بودند یا اینکه برای جلو گیری از درگیری تو خیابون نیاورده بودند. گارد و بسیج هم مدام با موتور دور میزدند. مردم هم ازساعت چهار عصر لحظه به لحظه بیشتر میشدند و شاید هفتاد درصد زنان بدون روسری بودند. برخلاف شنبه قبل که به خاطر برداشتن روسری اذیت می کردند، امروز اصلا کاری نداشتند یعنی تو این چند ساعت هیچگونه درگیری نشد. ساعت هفت سر خیابان دوازده فروردین صدای فریاد یک خانم بلند شد. البته ما چون این سمت خیابان جلوی سینما بهمن بودیم، متوجه نشدیم که چه اتفاقی افتاد. مردم ریختن سر ماموران که احتمالا لباس شخصی بودند و آن خانم را فراری دادند. بسیجیها گلوله پیت بال شلیک کردند و همه در دو طرف شروع کردیم به داد زدن و هو کردن و ماموران هم دنبال جوانان کردند وبچه ها تو خیابون های فرعی پراکنده شدند. امروز انگار به ماموران گفته بودند که درگیری ایجاد نکنند.
ساعت چهار سر چهارراه ولیعصر تازه ماموران موتورسوار داشتند دور میزدند و ما هم از پیاده رو داشتیم نگاه میکردیم. یک لباس شخصی که بیشتر میخورد اطلاعاتی باشد با کت و شلوار سعی می کرد قیافه موجهی داشته باشد و بسیار جوان هم بود و آرام گفت: «حرکت کنید، یک دفعه تیراندازی میکنند و می خورد به شما». دوستم گفت برای چی بریم، دوست داریم بمانیم. یک هو برگشت و با لحن مهربان گفت: «ما نمی خواهیم شما آسیب ببینید». گفتیم اگه شما تیراندازی نکنید کسی به ما کاری ندارد. اینجا شهر ماست و هرجا دلمون بخواهد میایستیم. دوستم گفت تو چکاره هستی که به خودت اجازه میدهی به ما بگویی چه کار بکنیم. خلاصه هرچه ما با عصبانیت و پرخاشگری حرف می زدیم، او سعی می کرد آرام باشد. دوستم گفت من که می دونم تو چه کاره هستی. او گفت: «من هم یک شهروند هستم و نگران شما». بعد چند نفر جمع شدند و گفتند چی شده و من گفتم آقا میگه نگران شما هستم. وقتی که میزنند و می کشند و زندان اتش میزنند نگران نیستند، ولی ما کنار خیابان ایستادیم و نگران می شوند. دیگه طرف دید مردم دارند جمع میشوند و رفت.
از ساعت ۶/۳۰ به ماموران شام دادند و همه شون مشغول خوردن بودند و مردم هم راه میرفتند. رسیدیم جلو دانشگاه و دیدیم چندتا از ماموران یگان ویژه داشتند غذا میخوردند. ما داشتیم رد می شدیم. یکی شون گفت: «بفرمایید»، ما هم شروع کردیم با اونها حرف زدن که این همه از صبح تو خیابان هستید، بعد همین غذا را به شما دادند. یکی شون گفت: «پولشو خودمون دادیم». دوستم گفت از صبح تو خیابون بودید حداقل به شما کباب بدهند. من هم گفتم اگر سمت مردم بیایید وضع تون خوب می شود و می تونید کباب هم بخورید. گفتند: «ما سمت مردم هستیم و به خاطر شماها اینجا هستیم». گفتم پس چرا مردم را میزنید. دیگه همهشون داشتند با ما حرف میزدند و یک هو دیدیم یکی عربده می کشد: «خانم بروید و حرف نزنید»، ماموران را هم دعوا کرد. گفتم برای چی حرف نزنیم، هم وطن ما هستند و داریم با هم صحبت می کنیم چه اشکالی دارد. دیگه آن بیچارهها هم ساکت شدند. اون یارو رئیس شون هم برگشت سرجایش تا غذایش را کوفت کند. همهشون خیلی خسته بودند و علنی هم میگفتند.
زن، زندگی، آزادی
۳۰ مهر ۱۴۰۱
www.mpliran.net
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.