[با یاد جاودانه ی اسماعیل جان خویی]

 

 

شاعر که می میرد
شعر از پا نمی افتد
واژه اما
می شود سوگوار
و وقتی از راه می رسد و
جای خالی ی شاعر را می بیند
دل اش میگیرد،
سرش گیج می رود،
تلوتلو می خورد،
تاقت نمی آورد،
راه می افتد دور کوچه ها: که ای رهگذران
شما رفیق مرا ندیده اید امروز؟
واژه ی عاصی
هنگامی که عابران رو برمی گردانند و
بی خیال به راه شان ادامه می دهند
فریاد بر می آورد که:
شاعری پرکشیده از دیار شما
“ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول”*
من آمده بودم تا
از قلم اش سر برآرم و شوری در عالم اندازم

ما، واژه گان
کارمان هش دار است و بیداری
بی خبری و سکوت و خواب نمی دانیم
رسیده که شدیم
پر درمی آوریم و می گردیم گردِ شهر
شاعری اگر دیدیم
بی قرار است و آماده ی سرودن
می نشینیم بر شانه اش آرام
می بریم سر در گوش اش رام
و خود را گره می زنیم به عاطفه اش
حل می شویم در خیال اش
جاری می شویم بر جان اش
بعد
دوباره زاده می شویم از نوک قلم اش
و می رسانیم به گوش شما خود را

حالا که پرکشیده شاعر و
از اهل خیال شده یک تن کم
ما، واژه گان داغدار
راه خود را کج می کنیم و
جا می دهیم خود را
در متن آگهی ی یادمانِ او
و زمزمه می کنیم:
در فراق شاعر،
سوگوار می شود شعر
غمگین می شود مصرع!
اما
ای خیل سرخوشان
خیال شما راحت،
مرگ شاعر
مثل مرگ پرنده
که نیست آخر پرواز ،
نیست مرگ شعر !
از این رو ما، واژه گان دل شکسته، به یک دگر می گوییم:
“بشکست اگر دل من، به فدای چشم مست ات
سر خُمّ ِ می سلامت، شکند اگر سبویی″**
سرِ واژه گان سلامت !
سرِ
وا
ژه گان
سلا
مت!

 

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 

*   ای عجب، دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عَفَن، زین آب‌های ناگوار
(جمال الدین محمد اصفهانی)

**  بشکست اگر دل من به فدای چشم مست ات
سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی
(فصیح الزمان رضوانی شیرازی)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)