هر سال به مناسبت مرگ شاه یا به مناسبت تولد جمهوری اسلامی متونی عمدتا تکراری و کم محتوا در رسانه ها مطرح می شوند که در نهایت با نگاهی عمدتا حسرت امیز یا نوستالژیک به معمای سقوط شاه می نگرند. یا با نگاهی متعجب و حیرت زده و به همان اندازه در حسرت به دوام جمهوری اسلامی می نگرند. به جای اینکه سوالات اساسی و محوری را نمایان سازند که بدون دیدار با آنها اصولا نه درک چندچشم اندازی و ساختارشکنانه از این رخدادها ممکن است و نه می توان مناظری راهگشا و چندنحوی برای درک رخدادی چون شاه و تبدیل او به خاطره و تجربه ی جمعی یافت. یا نمی توان راهی برای عبور از بحران و انسداد فاجعه بار کنونی از این شرایط و رژیم به سوی دموکراسی و سکولاریسم یافت. در حالیکه راه حلها جلوی چشم ماست و یا می تواند نسبتا به راحتی یافته بشوند، اگر جامعه و اندیشه و ساختارهای سیاسی و فرهنگی یا فردی ایرانی جرات رویارویی با «دروغها و ترسها و لذتهای انحصارطلبانه، زاهدانه و خراباتی فردی و جمعی» را داشته باشد که نمی گذارد به دگردیسی و رنسانس مدرن دست بیابند. مقاله ی ذیل منظری چالشی و کوتاه برای رو کردن این نمایش خنده دار جمعی است و اینکه نشان بدهد که «شاه لخت است» و لختی خنزرپنزری این وضعیت هر روز بیشتر برملا می شود. همانطور که بهایش تولید متونی است که معیارهای سنجش شان بقول فروغ بر مدار صفر حرکت می کند، اینکه انسداد فاجعه بار کنونی، انسداد و دروغهای جمعی ما را برملا می سازد. حکایت ناتوانی و بُزدلی جمعی ما در رویارویی با «حقایق هولناک و رهایی بخش» است و به این خاطر چه حکومت و چه اپوزیسیون و چه رسانه های مختلف مان عمدتا خنزرپنزری و مضحک شده اند و بناچار کالای بنجل مثل چنین مباحث نوستالژیکی بدور معمای شاه و غیره منتشر می کنند. از انجا که چه در نقد مباحث مربوط به دوران شاه چون متن «روانکاوی کتاب شاه از عباس میلانی» و غیره، چه در نقد علل ادامه ی وضعیت موجود متون فراوان از منظر نسل رنسانس منتشر کرده ام و توضیحات فراوان داده ام، یا در «مصاحبه ی ایمیلی اخیرم با خانم میلانی» این معضلات بنیادین را مطرح کرده ام، پس در این متن چالشی به علل «معما ساختن» شاه می پردازم و اینکه چرا این سناریو برای این است که از «معمای اصلی» در بروند که همان روبرو شدن با «بُزدلی جمعی در پرداخت بهای مدرنیت» از حکومتهای گذشته و حال، تا اپوززسیون و یکایک ما و به درجات مختلف است. اینکه منطقی عمیق در آن نهفته است که ما هنوز گرفتاریم و جلو نمی رویم. زیرا هر تحولی بهایی دارد که یکایک ساختارهای سیاسی و فرهنگی و مدنی ما و یا یکایک ما باید بپرداریم و بدرجات مختلف بنا به سهم مان در قدرت حاکم. همانطور که چنین منظری موضوعش نفی این نیست که می توان از هر رخدادی مناظر نو یا متفاوت ایجاد کرد، بلکه تاکید بر آن است. زیرا بزعم لکان ساحت نمادین از نو نوشتن باز نمی ماند. اما وقتی که این متون مناظری تکراری و در نهایت حسرت امیز یا کور باشند، در واقع تکرار همان انسداد سیاسی و اجتماعی در عرصه ی متن و رسانه ایی یا نقادی هستد و تاییدی بر این «قانون اساسی روانکاوی» که هر چیزی بهایی دارد و «نامه همیشه به مقصد می رسد.» اینکه میان واقعیت روزمره ی ما و «رویای ما» پیوندی تنگاتنگ و متقابل وجود دارد. زیرا انچه رخ می دهد، در واقع همان رویای جمعی یا بهای اجتناب ناپذیر رویای جمعی و ترسها و هراسهای سنتی یا کودکانه ی ما است.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

معمای شاه وجود ندارد! معمای اصلی بُزدلی جمعی در پرداخت بهای مدرنیت است و در حینی که هر روز بیشتر بها می دهیم!

مشکل همه ی برداشتهای نوستالژیک از شاه، و مثل متون کنونی در مورد سالگرد چهل سالگی مرگش، این است که متوجه نمی شوند که «معما ی اصلی» اصلا شاه یا تداوم جمهوری اسلامی نیست، انطور که می پندارند، یا انطور که مقاله ی اخیر در بی بی سی از کیوان حسینی با نام «چرا شاه تمام نمی شود؟» می خواهد مطرح کند ( مقاله ایی که در واقع تکرار و بازنشر مقاله ی قدیمی او در باب همین شاه و به مناسبتی دیگر است و خود همین بازنشر در خویش حکایتها و طنزها در بردارد و از تکراری باطل حکایت می کند و اینکه بحث جلوتر نرفته است، لااقل در سایت و دیسکورس بی بی سی.). هیچکدام از این حرفها چیز تازه ایی نیستند. برعکس تکراری و کسالت آور هستند. زیرا نمی خواهند با «حقیقت محوری و بنیادین» روبرو بشوند که در «تمام نشدن شاه» برملا می شود. زیرا در واقع این انها هستند که کارشان را تمام نمی کنند. وگرنه شاه و یا همین حکومت مدتها بود که به تجربه ی تاریخی تبدیل شده بودند.

زیرا شاه و رفتنش جوانب مختلف سیاسی/اجتماعی/روانشناختی و غیره دارد اما معما نیست. زیرا یک «مدرنیزاسیون» که بخواهد مدرنیت را با دیکتاتوری بوجود بیاورد، دیر یا زود شکست می خورد و نسل بعدش می خواهند بازگشت به خویشتن بکنند. همانطور که نوع جدیدش را در حالات اسلامی شدن حکومت لاییک ترکیه و به اشکال دیگر در کل کشورهای منطقه می بینید، همانطور که داعش رویای وهابی سعودی بود و هست. زیرا نمی توان مدرن شد بی انکه گفتمان و ساختار مدرن با «دولت و دموکراسی مدرن/ جامعه ی شهروندی/ فردیت مدرن» و به حالت «وحدت در کثرت» درونی/برونی و ساختاری را افرید. یکایک شما می دانید که مشکل چه بود و چه هست. دست از دروغ گفتن به خودتان بردارید و با «دروغهای فردی و جمعی» روبرو بشوید تا رهایی از انسداد ممکن بشود. هیچ راه دیگری نیست. هر چیزی بهایی دارد.

مشکل می دانید کجاست؟ معما می دانید چیست؟ معما را وقتی می توان بهتر فهمید که مثلا تصور کنید مردی یا زنی از همسرش طلاق می گیرد چون دیگر طاقت ان شرایط را ندارد. اما بعد نمی تواند رابطه ی نویی را ایجاد بکند، یا روابط بعدیش نیز مرتب شکست می خورند و روزی شروع می کند که هی یاد گذشته ی از دست رفته بیافتد و اینکه چرا خوشی زیر دلش زده بود. یعنی مشکلش در واقع عشق به گذشته نیست، بلکه مشکلش این است که به عشق جدید و به «سرزمین موعود» دست نیافته است و به این خاطر آن بردگی سابق یا رابطه ی معضل دار سابق را به در «کویر بودن و لنگ در هوا بودن» ترجیح می دهد. ازینرو هر نوستالژی فردی یا جمعی در واقع دروغی است برای پوشاندن اصل مطلب. یعنی برای پوشاندن اینکه اگر به دنیای نو و دموکراسی نو یا به رابطه ی نو دست یافته بودند، آنگاه شاه و رابطه ی گذشته برایشان معما نبود، بلکه تجربه ایی تراژیک/کمیک در مسیر بلوغ مدرن ملی و یا در مسیر بلوغ عشقی می بود و چنین شاهی نیز آنگاه به شکل نمادین و با قدرتها و ضعفهایش در خاطره ی جمعی سرزمینش به خاک سپرده شده بود و به تجربه ایی مهم تبدیل شده بود. وقتی این «نمادین شدن» رخدادهای گذشته رخ نمی دهد، آنگاه خلایی کور و زخمی چرکین و یا حسرتی خراباتی بوجود می اید که در نهایت محکوم به تکرار خطاست. زیرا ناتوان از نمادین ساختن شکستهایش و ناتوان از تولید رابطه یا ساختارهای نوین فردی و جمعی بر اساس تجربه ی شکست قبلی بوده است. اینکه لنگ در هوا می ماند و محکوم به تکرار خطاست. زیرا به زعم لکان «آنچه نمادین نمی شود، مجبور است به شکل رئال بازگردد». یعنی مجبور است به حالت هذیانات فردی و جمعی و یا به شکل گرفتاری در یک دور باطل و در حالات خراباتی یا کین توزانه بازگردد. زیرا ارواح سرگردانش نمی توانند به تجربه تبدیل بشوند و او را می ازارند و یا فلج و ناتوان از تحول نهایی می سازند.

مشکل اصلی و مهمتر هر نظریه نوستالژیک ویا هر متن مشابه که گویا می خواهد از معمایی سخن بگوید، در حینی که از کوری و ترسویی خویش و دورانش سخن می گوید، این است که نمی بیند همان دلایل عمیق روانکاوانه و خودشیفتگانه که باعث شد نه شاه به شاه مدرن تبدیل بشود و نه ملت و نیروهایش به ملت مدرن و نیروهای رنگارنگش تبدیل بشود، همان دلایلی هستند که تا کنون نیز نمی گذارد از بحران چهل و اندی ساله و از کویرشان عبور بکنند. زیرا تا از مسیر دیدار با «مانع و بحرانت» نو و بالغ نشوی، تا از مسیر عبور از «بی زبانی و لکنت زبان ناشی از دیدار با فاجعه و فقدان خویش» به فضا و زیان و ذایقه ی نوین، به قدرتی نو و باز و چندنحوی دست نیابی، آنگاه محکوم به تکرار و دور باطل هستی. ازین قانون و سرنوشت محتوم فرار ممکن نیست. این اصل بنیادین روانکاوی و «اتیک تمنامندی» است اینکه بایستی یک جمع یا اقشار مختلف یک ملت حاضر باشند با دروغها و ترسها و ژوییسانسهای بیمارگونه ی فردی و جمعی روبرو بشوند که نمی گذارند تن به ساختار مدرن «دولت مدرن/ملت مدرن/فرد مدرن» بدهند و با پرداخت بهای دیسکورس مدرنیت در همه ساختارهای همپیوند سیاسی/اجتماعی/فرهنگی/ اقتصادی و شهروندیش به «ملتی واحد و رنگارنگ» حول محور دموکراسی و سکولاریسم دگردیسی بیابند. همانطور که آن زن یا مردی که بعد از رابطه ی شکست خورده اش مرتب دچار شکستهای نو می شود، نمی بیند که «چرا محکوم به شکست» است و چرا باید با «نمایشها و دروغهای هیستریکش» روبرو بشود. اینکه شکست و دور باطلش به زعم اصطلاحی مهم در روان درمانی و کومونیکاسیون تراپی در واقع « یک پیشگویی خودتحقق بخشنده» است. اینکه انها این شکست را بدست خویش بوجود می اورند. زیرا ته دلشان می دانند که توانایی مدرن شدن یا خوشبخت شدن را ندارند. یا این منظر گرفته شده از «کومونیکاسیون تراپی» را می توان به کمک منظر لکان حتی جلوتر برد و گفت چنین مردم و ملتی که جرات نمی کنند با «کمبودها و تمناهای خویش و دیگری» به شکل بهتر و بالغانه روبرو بشوند و بهای مدرنیت یا بهای بلوغ را بپردازند، آنگاه محکوم می شوند که «اسیر فانتسم و فانتری»، یا اسیر تمتع های کودکانه و خراباتی» بشوند که بخاطرش جرات نمی کنند بهای مدرن شدن و پوست اندازی نهایی مدرن را بپردازند. زیرا بزعم لکان «همان لحظه که می نگریم، زل زده می شویم» و شخصیت و راه ما ساخته می شوند. اینکه وقتی از مدرنیت بترسی و یا بخواهی از او شیر بی یال و دم چون «مدرنیت بومی شده» و یا توسط تقلید کورکورانه و سطحی دوران شاه و بازگشت به خویشتن جمهوری اسلامی بسازی، آنگاه مجبوری شیر بی یال و دم بشوی و هر روز بیشتر لنگ در هوا و خنزرپنزری بگردی، چه خودت و چه متونت و یا چه شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگ کشور و دورانت. زیرا انکه باد می کارد، طوفان درو می کند. یا اینکه شاه و گذشته اصلا معما نمی بود و سطح بحثهای شما اینقدر پایین و تکراری نمی بود، اگر جرات دیدار با این «حقیقت هولناک و رهایی بخش» را داشتید که ما دچار نوستالژی و تمتع خراباتی و حسرت اور و میل وراجی بی ثمر بدور «معمای گذشته» هستیم، چون نمی خواهیم با « کوری و بُزدلی جمعی» روبرو بشویم، تا نخواهیم با «حقیقت هولناک» و رهایی بخش روبرو بشویم. اینکه نتوانستیم و نمی توانیم هنوز کار را بپایان برسانیم، از کویر و انسداد کنونی بگذریم و به دولت و جامعه ی مدنی مدرن و بسان «ملتی واحد و رنگارنگ» یا بسان «وحدت در کثرتی» مدرن چه در درون یا برون و در همه ساختارها دست بیابیم. زیرا اکثرا جرات پرداخت بهای مدرن شدن و بالغ شدن را نداریم. زیرا ذایقه هایمان هنوز عمدتا قدیمی و انحصارطلبانه و سیاه/سفیدی است و نمی تواند جهان و قدرت مدرن را بچشد و بیافریند. اینکه قدرتی «قدرت افرین» و چندنحوی باشد و همزمان همیشه محتاج یار و رقیب در بازی عشق و قدرت زندگی و در هر عرصه ایی.

به این خاطر از یکسو هنوز در خیال حل معمای شاه هستیم و یا در حسرت نوستالژیک و دروغین آن زمان می زییم و در حینی که «بهای سنگین دروغها و ترسهای» خویش را بدینوسیله می پردازیم که این کویر و فاجعه هر روز طولانی تر می شود، ابعاد جدیدتری می یابد و یا فردا مجبور است به شکل سوم و نهایی این ترس و کوری و ناتوانی جمعی تحقق بیابد، یعنی به شکل «جنگ قومی و برادرکشی». زیرا یا دولت و ملت مدرن و رنگارنگ می شوی، یا محکوم می شوی در این بحران بمانی و سماق بمکی و هر سال همان متون ساده لوحانه یا مضحک درباره ی معمای شاه و غیره را بنویسی، حکایت تان حکایت «کوری عصاکش کور دیگر باشد»، در حینی که جرات دیدار با حقایقی بنیادین را نداری که جلوی چشمت هست و هر روز بر تن و جان فردی و جمعی ات حک می شود و فاجعه ی نوین می افریند. زیرا هیچکس نمی تواند به زندگی کلک بزند. منطق و اتیکی عمیق و سنگین در زندگی نمادین بشری نهفته است. به گرفتاری فردی و جمعی ات نگاه کن و قدرت این منطق و اتیک تمنامندی را ببین. یا مگر مرگ تراژیک فرزندان شاه چون علیرضا و لیلا پهلوی این منطق دردناک زندگی را نشان نداد، یا همه ی مرگهای تراژیک بعد از انقلاب و از هر گروهی؟

اینکه هیچ معمایی در مورد شاه نیست و اینکه این گذشته مدتها بود که به پایان رسیده بود اگر چه حکومت و چه مردم و روشنفکرانش و یکایک ما بهای مدرنیت و بلوغ نو را می پرداختیم ( و طبیعتا هر کدام به سهم قدرتشان) و با «کمبود و تمناهای خویش و دیگری» روبرو می شدیم. هیچ معمایی در این موضوع در میان نیست. معما فقط بی جراتی جمعی از دیدار و پذیرش «حقایق و تمناها و متونی حذف شده» است که تنها وقتی انها را پدیرفتی، دوباره جان و متونتان جاری و چندمسیری می شود و دور باطل را به تحول دورانی نسل رنسانس تبدیل می کند.

پس اگر واقعا می خواهی رها بشوی، تن به راه و منظر رنسانس من بده که از نخستزادگان نسل رنسانس هستم. یا ببین که بهای سرکوب و بایکوت نظرات ما در همین خارج از کشور چیست. اینکه در جا بزنی و بزنید و در حینی که می توانید به قدرت خندان و فرزانه ی رنسانس دست بیابید و همه چیز را عوض بکنید. یا تن به نظرات دیگر همنسلان رنسانس بده که از ضرورت دموکراسی/ سکولاریسم و از هویت ملی و مدرن و رنگارنگ و بازی سخن می گویند که رو بجلو است و بر روی حس هویت جمعی و قدیمی حال «هویت مدرن و ملت مدرن و دولت مدرن» را می افریند که همه مباحث مدرن هستند و قبلا به این شکل نبوده اند. همانطور که در این مسیر هر سه بخش هویت و حس مشترک ایرانی یعنی بخشهای «حس ایرانی بودن، مذهبی، قومی» به شکل مدرنش و به حالت وحدت در کثرتی باید دگردیسی بیابند تا به جان هم نیافتند. تا اهمیت حضور یکدیگر و رنگهای متفاوت، ارزش وحدت در کثرت درونی و برونی در هر نظر و مذهب یا قوم و قشری را بپذیرند. یعنی ارزش نظر متفاوت، مذهب متفاوت و قوم متفاوت را بدانند و اینکه «مرگ یکی مرگ دیگری» است. اینکه رشد هر کدام منوط به رشد همزمان دیگر امکانات و نظرات است و رشد چالش خندان و تمنامند بر سر بهترین راه حلها برای مشکلات روزمره یا ساختاری است. اینکه حال در این چهارچوب مدرن و دموکراتیک و بر بستر رواداری و نقد متقابل، این مفاهیم می توانند و باید مرتب تحول بیابند و مفاهیم نو از ملت و دولت و از هر مفهوم و باوری در چهارچوب احترام به دموکراسی و قانون مدرن بوجود بیاید، مثل تاریخ اروپا. چون زندگی سکون نمی شناسد. ازینرو نیز حتی در دور باطل سکونی نیست. یا بدتر و بدتر می شود و یا اینکه از دور باطل به تفاوت افرینی و رنسانس دست می یابی، زیرا حال به نسل رنسانس تبدیل شده ایی و سرنوشتت را بدست گرفته ایی. وگرنه محکوم به تکراری هستی که در سرنوشت پدر و پسر پهلوی رخ داد و یا در سرنوشت شاهزاده ی کنونی رخ می دهد اگر درسهای لازم و مدرن را نگرفته باشد. زیرا بقول لکان «شاهی که خیال بکند شاه و سلطان است، احمق تر از گذایی است که خیال می کند شاه است.» زیرا شاه مسئولیتی محدود و تشریفاتی در حکومت مشروطه ی مدرن است. ایا رضا پهلوی شاهزاده این درس تلخ را از مرگ تراژیک/کمیک پدربزرگ و پدرش یا از مرگ دردناک خواهر و برادرش یاد گرفته است و یا محکوم به تکرار بدتری است؟ ایا ملت ایران و یکایک ما از این تجربه ی مشترک و از دوران معاصر درس لازم را گرفته ایم تا از دور باطل کنونی بگذریم و یا به دور باطل و چاه ویل بعدی چون جنگ قومی و غیره نیافتیم. سوال این است،مسئله این است. این حقیقت حذف شده، متن حذف شده است که بایستی در نگاه و تمنای فردی و جمعی ما پذیرفته بشود تا تکرار باطل و فاجعه بار رخ ندهد. وگرنه باز هم بدتر خواهد شد. ازین حکم فرار ممکن نیست.

پس یا جرات بکنید با این حقایق هولناک و رهایی بخش روبرو بشوید، یا بس کنید که هی از معمای شاه و معمای جمهوری اسلامی سخن بگویید. معمای اصلی شما هستید و اینکه تا کی جرات رویارویی با لنگ درهوایی و فاجعه تان را ندارید و اینکه حتی حاضر نیستید تن به راههایی بدهید که مباحثی چون من و دیگر نخستزادگان نسل رنسانس برایتان می گشاید و می تواند پایانی برای این حماقت و کوری فردی و جمعی و مضحک باشد. بهای این نپذیرفتن راههای نو، بهای نپذیرفتن حقایق نو و طبیعتا با نقد و چالش نو، انگاه همین است که از یکسو در جا بزنید، در حینی که هر روز بیشتر می بازید و می بازیم و پیر می شویم و متونت و جهانت و روابطت هر روز خنزرپنزری تر می شود، با خنده ایی خشک که از یک «میان تهی» سترون نشات می گیرد. ( چه عجب که اینها را به شکل هنری نیز هدایت در بوف کور گفته بود و بیضایی در «مرگ یزدگرد».)، اینکه شاهی که به خاطر خطاهایش در تنهایی می میرد، همزمان این فرار و مرگ تراژیک/کمیکش هشداری به مردمش بود که خطای مرا مرتکب نشوید و با دروغها و تمناهایتان روبرو بشوید، وگرنه از دیکتاتوری سفیدپوشان به دیکتاتوری سیاه پوشان و مستضعفان دچار می شوید که همان تولید سرکوب جدیدتان به دست خودتان و به حالت قیام بردگان نیچه است. بردگانی که در نهایت با قیام هیستریکشان به قول لکان فقط یک چیز می خواهند. ۱:« اینکه یک پدر و دیکتاتور نو داشته باشند.». یا در جستجوی معمای پدر قبلیشان و در حسرت دیکتاتوری او باشند که لااقل مزدش و شرایطش بظاهر بهتر بود. اینکه همیشه بدنبال پدر و اربابی می گردند تا مسئولیت فردی و جمعی شان را به عهده نگیرند. اینکه نمی خواهند تن به «کستراسیون نمادین» و یا به «بلوغ مدرن سیاسی و فرهنگی و حقوقی» بدهند که اساسش این است که بقول لکان «پدر خوب پدر مُرده و نمادین شده است.». اینکه رهبر و پدر کاریسماتیک، ولی فقیه مذهبی و مونارش ناسیونالیست یا قوم گرای پان ترک و پان عرب و نتایج فاجعه بارش جایش را به قبول «قانون دموکراتیک و شهروندی» بدهد، یا جایش را به قبول قانون بلوغ روانکاوانه و «نام پدر» بدهد. اینکه هیچکدام بدنبال دست یابی به اصلی در گذشته یا به حقیقتی نهایی نباشد بلکه نگاهش رو به جلو و به حالت «وحدت در کثرتی مدرن و دنیوی» و بنابراین تمنامند و چندنحوی و رنگارنگ باشد. اینکه بپذیرند چه به عنوان فرد یا جمع و چه در هر مبحث و ساختاری بایستی حداقل به حالت «وحدت در کثرتی» درونی/ برونی یا ساختاری باشند تا همیشه فضای بحث و چالش مدرن و بر بستر رواداری مدرن و برای تحولات نو باز باشد و باز بماند. اینکه به قول تیتر مقاله ایی قدیمی و هنوز مهم از من در این زمینه با تیتر « در باب زبان مادری و هویت و زبان باز ایرانی»، حالت این هویت ملی و نوین ایرانی به شکل یک هویت و زبان باز ملی و رنگارنگ باشد که در عین حفظ وحدت پارلمانی و زبان فارسی مشترک به رنگارنگی و زبانها و قدرتهای دیگرش اجازه ی حضور بدهد، تا هم ناسیونالیسم دروغین ایرانی را بشکند که خویش را تکرار هخامنشی می داند و هم انواع قوم گرایی افراطی چون پان ترکیسم دروغین بشکند که خویش را ملت متفاوت می داند و فردا سر شهر نقده نه تنها با قوم باصطلاح فارس بلکه با قوم کرد هم می جنگد تا مام وطنش و ملت دیرینش را نشان بدهد. ازین رو ناسیونالیسم افراطی ایرانی و قوم گرایی افراطی دو روی یک سکه و نماد بُزدلی از پرداخت بهای مدرنیت فردی و جمعی هستند. به دنبال منافع سنتی و انحصارطلبانه در نام مام ایرانی یا مام قومی خویش هستند و دشمن وحدت در کثرت مدرن و رنسانس مدرن هستند. آنها فاجعه هایی هولناک و نماد سترونی قدیم و جدید هستند. بی انکه هر دو ببینند که مفاهیم ملت و دولت تعاریف مدرن و روبجلو و در قالب رنسانس و نوزایی نو هستند. اینکه یکایک ما و کشور و تن های زخمی. خشمگین یا کین توزانه احتیاج به ترمیمی اولیه از مسیر تجربه ی ازادی و دموکراسی مدرن دارند وگرنه فقط خشونتی نو را بازتولید می کنند. زیرا تغییر مدرن به معنای تغییر ذایقه ها و تغییر نوع روابط سیاه/سفیدی سابق در ساختارهای سیاسی و اجتماعی به ساختار مدرن چالش و دیالوگ و نقد مدرن و متقابل است. اینکه جامعه و کشور ما احتیاج دارد از مسیر تجربه ی دولت مدرن و حقوق شهروندی و گفتگو و چالش مدنی کم کم حالات و زبان سیاه/سفیدیش را از دست بدهد، از حرکات افراطی/ تفریطی در هر
زمینه ایی عبور بکند تا این دور باطل را بشکند و بشکنیم. تا از جنگ نارسیسیک و سیاه/سفیدی میان «خودی و غیر خودی» به سوی رابطه و دیالوگ نمادین و تثلیثی میان «فرد با غیر» عبور بکنیم و تن به «وحدت در کثرت مدرن» و ساختاری بدهیم. تا تن به تقسیم قدرت مدرن بدهیم و سپس در این چهارچوب دموکراتیک هم کشورمان و هم خودمان را خوشبخت و قویتر بسازیم و هم حال چهارچوب قانونی و مدرنی برای بحث در باب همه مفاهیم و از جمله دولت/ملت/ دموکراسی و فدرالیسم و غیره داشته باشیم. زیرا این مفاهیم باید مرتب بنا به شرایط تحول بیابند و جلوتر بروند و بر اساس یک اجماع جمعی حالات نو از «وحدت در کثرت» مدرن و ساختاری بیابند. اینجا هیچ مفهومی مقدس و نهایی نیست.

آیا جرات ورود به چنین منظر قدرتمند و رند و انسدادشکن زمینی و هزار فلات را داری که نامش منظر رنسانس و محل حضور ما نسل رنسانس در این بحران کنونی و مشترک است؟ ایا واقعا می خواهی از این بحران بگذری و به سعادت فردی و جمعی نو دست بیابی؟ پس جرات بکن و با کنجکاوی و نقد وارد این فضا و متون بشو، یا فلاتی دیگر از آن بشو و بگذار با هم این اصطبل اوژیاس و با این متون تکراری را شستویی مدرن و خندان بدهیم تا خنزرپنزری بودنشان را ببینند، بدینوسیله که چالش و بحث و رنگارنگی را در همه ساختارها وارد می کنیم و تمناها و حقایق حذف شده را به این متون و ساختارها وارد می کنیم و اینگونه انسدادها را می شکنیم. پس به سرنوشتت تن بده و تاویل و فلات متفاوتی از این منظر رنسانس و سرزمین موعود نمادین و مشترکی شو که محل حضور نسل رنسانس و راه نجات این کشور از فاجعه ی گذشته و حال و آینده ی اوست.

جرات داشته باش و نقاد و تمنامند بمان و بهای مدرنیت را بپرداز!

۱- https://de.scribd.com/doc/290452336/Jacques-Lacan-Die-Kehrseite-Der-Psychoanalyse-Seminar-17-1969-1970-Ubersetzt-Von-Gerhard-Schmitz

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)