ادوارد عزیز سلام
اجازه بده همین اولِ نامه، اعتراف کنم که امروز بیش از اندازه خوشحالم. صبح “لنا” همسرم به محضِ اینکه دیدمش، گفت؛ “چیه! چشمات برق میزنه؟” با یک حسِ غرور توام با سرخوشی جواب دادم:” ببین! امروز خیلی کار دارمها. اصلا تو اتاق کارم نیا.” گفت؛ “خوب حالا! بگو ببینم چی شده؟” گفتم؛” Tony Cokes بهم اجازه داده، یکی از آثارش را منتشر کنم. و تحلیل خودم را هم بنویسم.” ادوارد، به نظرم این اثر، نه تنها مهمترین اثرِ Tony است، بلکه میتواند شروعِ تازهای برای ورود به جهانِ ادبیاتِ پُست-اورینتالیسم باشد. نه ادوارد! واقعا اغراق نمیکنم. به نظر من، آنقدر آثار “Tony” مهم هستند، که شک ندارم تو را هم وسوسه خواهد کرد که پشت میز کارت بازگردی و دوباره نوشتن را آغاز کنی. حالا مفصل و با جزئیات دقیق، برایت خواهم نوشت. که چرا اینگونه فکر میکنم.
آه! راستی ادوارد، قبل از اینکه بروی قهوهی خودت را آماده کنی، بگویم که من هیچوقت شاگردِ مستقیم و دانشگاهی Tony در هنر نبودهام. اما سالهاست که به صورتِ غیرِ مستقیم، با دیدن تمامی آثار، مصاحبهها و تحلیل آنها، شاگردش بودهام. راستش ادوارد، من این گونه شاگردیکردن را حقیقیتر از شکلِ مستقیم و دانشگاهی میدانم.
در بسیاری از لحظات پُست-اورینتالیسم، اندیشه و فلسفهی Tony برای من راهگشا بوده است. اجازه بده با افتخار برایت بنویسم. Tony Cokes برای من مثلِ نقشهراهی در تمام مدت بوده است. وضعیتِ پُست-اورینتالیسم برای اندیشه، زیباشناسی و فلسفهی Tony ارزش و احترام زیادی قائل است. Tony برای من نمونهی یک انسانِ وارسته در وضعیتِ پُست-اورینتالیسم است.
باشد ادوارد عزیز! تا شما بروی قهوه خودت را آسیاب کنی، من هم میروم به ۱۲ فانتزی فلوت، اثر تِلمان گوش کنم.
۱۲ Fantasias for Solo Flute (Telemann)
چقدر ترکیبهای ملودی جذاب و زیبایی تِلمان برای فلوت در این مجموعه نوشته است.
ادوارد عزیز! آمدی. اجازه بده توضیح بدم. چرا فکر میکنم Tony سرآغازِ مهمی است برای خوانشِ انتقادی مجدد و برساختنِ ادبیاتِ پُست-اورینتالیسم؟
نمایشگاهی که او برگزار کرد در “کپنهاگِ دانمارک” بود. در این نمایشگاه یک اثر وجود داشت. نه ادوارد! نقاشی نبود. نه! مجسمه و دیجیتال آرت هم نبود. اینستالیشن هم نبود. خبری هم از صدای موسیقی نبود. اجازه بده برایت بگویم چه چیزهای دیدم و شنیدم آنجا!
من در بدو ورود به هر جایی اول گوشهایم را تیز میکنم. اکثرا معتقدند طبیعی است. من آهنگسازم. اما نه راستش چون مقداری میترسم.
از سمت راست، صدای لِخ لِخ کفش میآمد. ازین کفشهای اسپورت که انگار چند تا سنگریزه هم ته کفش گیر کرده و با هم در حال معاشقه هستند. از ته سالن صدای ویز ویزِ نویزِ کابلهایی که انگار در اثر نم باران اتصالی کردهاند، به همراه فیدبکِ میکروفون و صدای هاردِ لپتاپی که تا خرخرهاش پر شده و به زور دارد اطلاعات را میخواند با هم یک اکورد نسبتا خوش صدایی ایجاد کرده بود. آه! تا یادم نرفته، صدای چکه کردن آب از سقف، روی صندلیهای فلزیِ وسط سالن در فضای خالی با اِکویی که داشت، با آن کِلش کِلش صدای پا، ریتمی شبیهِ موسیقیِ تکنوهای دیسکویِ دهه ۸۰ ساخته بود.
راستی ادوارد تو اهلِ دیسکو رفتن هستی؟ چه حیف! باید با خودم یک بار ببرمت. شک نکن! از کنسرتِ کلاسیکِ معاصر که خیلی بیشتر خوش میگذرد! هم ادمهاش باحالترند. هم موسیقی که اجرا میکنند، خیلی سرحالتر است.
از اون دماغ سر بالاهای چُسان فِسانی آکادمیک هم خبری در بین تماشاچیان نیست. ادوارد! این خودش دلیلِ خوبی است. کنسرتهای پُست-اورینتالیسم را ببریم در دیسکو برگزار کنیم. سالنهای مجلّل و زیادی استاندارد بهدردِ پُست-اورینتالیسم نمیخورد. خود سالنها خوب هستند. تماشاچیاناش عموما یُبس و نچسباند. خیلی همه چیز را جدی گرفتند. تو فکر کن، “جَز والسِ” شُستاکوویچ با “چهار فصلِ” ویوالدی را عیار موسیقی جدی میدانند. بهت گفتم که Tony باهوش است. شاید برای همین نمایشگاه خود را در همچین محلِ معمولیای برگزار کرده است. وارد سالن که شدم، خواستم عکس بگیرم که دیدم از سمتِ راست یک پسرِ لاغر اندام، قدش حدودا ۱۷۸، وزنش حدودا ۷۳ کیلو، عینکی، دو تا دستهاش در جیبش، زل زده به دوربین، جلو میآید. حدس اولم گفت؛” میخوره نگهبان باشه.” کمی که دقت کردم دیدم نه خوشتیپ است. با خودم گفتم؛ یعنی رئیس اینجاست؟ به سن و سالش آخر نمیخورد. حرف هم نمیزد لامصب. زیر لب چیزهایی میگفت. فهمیدم انگلیسی بلد نیست.
به زبانِ “Dansk sprog” زبان رسمیِ دانمارکی حرف میزند. ادوارد! قبلا نوشته بودم. من بسیار سرمایی هستم. تابستان هم یقه اسکی میپوشم. آن ته سالن، یکی سمت راست و یکی سمت چپ، سیستمِ گرمایی بود. از سرمای سالن، مشخص بود هر دو سالهاست که لانهی امنِ مورچهها شده است. فکر میکنم، حدودا دو سالی بود که روشن نشده است. کاپشنم را تا جایی که زیپ داشت بالا کشیدم. نگاه کردم ده تا صندلی نامرتب روبهرویم بود. یکی هم ته سالن بود که لپتاپ و میکروفون همان جا بود. با خودم گفتم؛ خوب آن که جای Tony است. قرار است آنجا بشیند. این ده تا صندلی هم برای تماشاگران است. دو اسپیکرِ قدیمی فکر کنم مدلِ “Montarbo” سمت چپ و راست بودند. فاصلهی مثلثی را که صدابردار اصلا رعایت نکرده بود. بیشتر شبیه به چیدمانِ ذوزنقهی کج بود.
آن تهِ سالن،چهار لامپِ مهتابیِ خاموش نزدیک سقف بود. آنها هم شده بود شبیهِ خانهی امنِ خاله عنکبوتِ مهربانِ قصهها. از آن خالههای مهربان که خیالش تختِ تخت است حالا حالاها هیچکس کاری با خانه و زندگیاش ندارد.
در و دیوار هم که تا دلت بخواهد، کثیف بود و چرک.
آن پسرِ جوان هم سر جای خودش مثل مجسمه ثابتی، خشکش زده بود. بالاخره یک تکانی خورد. سیگار روشن کرد.
من هم با خود گفتم؛ خوب تا مهمانهای Tony بیایند، بر روی یکی از آن ده صندلیِ خالی بنشینم و سیگاری بکشم. به حسابِ خودم زرنگی هم کردم. ردیف آخر وضعیتِ بهتری با اسپیکرها داشت. همان جا نشستم. دو ساعتی گذشت. من و آن پسر جوانی که سمت راست ایستاده بود، روی هم پنج پاکتی سیگار کشیدیم. حوصلهی من که سر رفته بود. پسرِ جوان را نمیدانم. حرف هم که با هم نمیزدیم. میخواستیم هم نمیتوانستیم. مگر اینکه شبیه انسانهای عصرِ غارنشینی برای همدیگر نقاشی میکشیدیم. که نشدنی بود. نه او حالش را داشت. و نه من حوصلهاش را داشتم. پسرِجوان، وقتی که خاطر جمع شد کسی قرار نیست دیگر بیاید، دستش را همان طور که در جیبهایش بود، نیمچه تکانی داد. دکمهی ریموتِ “اسکرینبُرد” را زد. از حالت دستش نمیشد فهمید. از صدای تقِ آهستهی که شنیدم، متوجه شدم. یک ته خندهی ریز و کوچکی هم زد. بعدش با همان ته خنده زُل زد به من.
روبهروی من، دیوار انتهای سالن، اثر Tony روی دیوار افتاد. یک صفحهی آبی خنثی بود که با فونت فکر میکنم times new roman ویندوزهای اولیهی دههی ۸۰ نوشته بود؛
Disco isn’t dead.
It has gone
to war.
آه، ادوارد فکرش را بکن. اینجا یک زمانی دیسکو بوده است. همچنان هم هست. Tony بسیار دقیق است. نوشته دیسکو نمرده، زندهست و دیسکو هم خواهد ماند. از بین نرفته! آدمهاش انگار رفتن برای جنگیدن!
ادوارد، جنگ دردانمارک! کپنهاگ! به نظر تو با چه کسانی رفتهاند بجنگند؟ نکند خودشان با خودشان؟ بعید میدانم! به نظر تو، چه خصوصیتهای اخلاقی دارند آدمهای این دیسکو؟ به نظرت چه زمانی برمیگردند؟ آیا حوصلهی راه انداختن دیسکو را مجدد دارند؟ یا زخمیِ زخمیاند؟ این نه تا صندلی برای آنهاست یا افرادِ دیگری؟ به نظرت، پیروز از جنگ برمیگردند یا شکست خورده؟ علت جنگشان اصلا چه چیزی ممکن است بوده باشد؟ دیسکو را چگونه بازسازی خواهند کرد که سرپا شود؟ اصلا قصد سرپا کردنِ دیسکو را دارند؟ به نظرت سلیقههایشان شبیه سلیقهی پُست-اورینتالیستها است یا دماغ سربالاهای چُسان فِسانی؟ شاید همم بدتر باشد. شبیه سلیقهی سنتیها باشد. بُته جِقههای کارخانههای چاپِ چینی که رنگ قهوهای نیمه براقِ اَکلیلی دارند. این رنگ، ادوارد، بسیار مورد علاقهی نوازندههای سنتیِ شرقی است.
نه ادوارد! فکر نمیکنم. Tony خوش سلیقه و باهوش است. بدونِ هدف، اینجا را انتخاب نکرده است. این دیسکو، حتما داستان مهمی برای گفتن دارد.
آدمها که برگردند؛ ادوارد! به نظرت برمیگردند؟ امیر، همیشهی خدا ناامید است! شبیه بِکت. با اینکه من عاشق بِکت هستم. اما نمیدانم ادوارد! امیر این جور وقتها میگوید، احسان، اُمیدوار نباش. ادوارد تو به چی فکر میکنی؟ اصلا درست است فکر به آمدن آنها؟! در وضعیتِ انتظار ماندن! یا همین جا، همین تُهی شدنِ دیسکو برای روایت کافی است؟
من حقیقتا دوست دارم، منتظر بازگشت آنها بمانم. امیر را راضی کنم، بماند. این دیسکو از دوران فترت خارج شود. وضعیتِ پُست-اورینتالیسم در نمایشگاهِ Tony برقرار شود. همگی در دیسکوی شهرِ کپنهاگِ دانمارک، رقصِ رهایی بخشِ انسانِ وارسته را هلهلهکنان و سرمست جشن بگیریم.
نظر تو چیست ادوارد عزیز؟
میبخشید ادوارد در این نامه زیادی پرحرفی کردم. Tony یک عکس از این نمایشگاه دارد. که همراه نامه برایت خواهم فرستاد.
ادوارد جان،ساختِ مجموعهی ” پالتیک-استتیک” شمارهی چهار را قصد دارم از فردا شروع کنم. همانطور که بهتر از من میدانی آهنگسازی تمرکزِ بالا و خلوت میخواهد. پس از پایانِ مجموعه، برایت نامه خواهم نوشت.
بسیار دلتنگت خواهم شد، دوستِ وارسته.
دوستِ کوچک تو
-احسان
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
نظرات
دیسکوی مارکسیستی
Karlo Marx and Fredrich Engels
Came to the checkout at the 7-11
Marx was skint – but he had sense
Engels lent him the necessary pence
The Clash – The Magnificent Seven
https://www.youtube.com/watch?v=WD5N0rTsulQ
جمعه, ۱۵ام اردیبهشت, ۱۴۰۲