در ابتداء لازم است متذکر شوم که نوشته پیش رو نکته تازهای بر برخی از نوشتههای پیشینم در این زمینه ندارد و شاید صرفاً بیان آن جدید باشد. اصل موضوع هم در باره کماستعدادی شدیدی است که نسل حاضر ایرانیان به آن دچار شدهاند و صدالبته این وضع هم چندان دور از انتظار نیست اگر توجه کنیم که بهترین ذخایر هوشی این مملکت در دهه اول انقلاب به جوخههای اعدام سپرده شده باشند.
به هر روی، توان ذهنی آدمیان از یک منظر را میتوان به دو گونه توانش تقسیم کرد: توانش ذهنی برای استدلال در مورد فرمها، و توانش استدلال در مورد محتویات. معنی جمله بالا ساده است. توان ذهنی برای استدلال در باره فرمها، عموما ریاضیات است و همچنین فلسفه و شعبات آن. گزاره ۲+۲=۴، را به دو گونه میتوان موجه ساخت، با انتساب محتویاتی به عدد ۲ مانند انتساب سیب به آن. به این ترتیب عدد ۲ دیگر نسبت یا صورت نیست بلکه فرع بر محتوای خود است. آشکار است که دو سیب به همراه دو سیب، چهار سیب را تولید میکند. چنین استدلالی، محتواپایه content based است. شعبی از ریاضیات مانند هندسه هم وجود دارد که کمتر محتواپایه میشوند و بیشتر صورتپایه form based میمانند و به همین سبب برای آدمیان معمولی درک آنها به نسبت دشوارتر میشود. بیراه نبود که افلاطون چنین دلبسته هندسه بود، اگرچه تحلیل فلسفی دلبستگی او به هندسه پای موضوعات دیگری را به میان میکشد که از حوصله این نوشته خارج است.
مقدمه بالا را از این جهت آوردم تا اشاره کنم در برهوت استعدادی که اکنون به آن دچاریم، غالب صداها در حوزه کنش سیاسی را محتواپایه میشنوم اگر مانند شیخ اجل رک نباشم که آنها را رگهای گردن به حجت قوی بنامم (و توان چنین شنودنی نه از استعداد نگارنده که از فاصلهای است که با منابع این صداها دارم). شاید آوردن مثالی کمک کننده باشد. نقد کودتای رضاشاه، به قدرت رسیدن او، و دوره ۱۵ سال و چند ماه سلطنتش را از دو زاویه میتوان صورت داد (این دو رویه برای هر شخصیت تاریخی دیگری نیز صادق است): نقد از زاویه ارزش، مثلا ارزشگذاری رفتار او در مقابل مخالفینش، قبضهکردن قدرت سیاسی، علاقمندی شخصی به جمع ثروت از طریق نامشروع و مواردی از این دست و سپس تعمیم این ارزشگذاری به نوعی ارزشگذاری که در آن شخصیتهای تاریخی به بد و خوب، سیاه و سفید تقسیم میشوند (الان هم مد شده که رنگ خاکستری را هم به آن اضافه کنند به این گمان که مثلاً تجریدی از استدلالهای خود صورت دادهاند) فارغ از اینکه بسیاری از چنین قضاوتهایی ممکن است از اساس درست یا نادرست باشند، میتوان نقد را از زاویه دیگری نیز صورت داد یعنی نقدی که بر مطالعه مناسباتی متکی است که دوره تاریخی رضاشاه را با دورههای پیش و پس از خود میسنجد. در این نقد که بر مطالعه نقشها، نسبتها و فرمها متکی است، میتوان شخص رضاشاه را با یک گربه یا شیر نر ژیان جایگزین کرد بدون اینکه به جریان منطقی استدلال لطمهای وارد آید. در این رویکرد، دوره تاریخی رضاشاه، فارغ از ارزشگذاری شخصی در باره او، در متن دورههای تاریخی قرار داده میشود تا رویدادهای این دوره خاص را «درکپذیر» سازد. به عنوان مثال، اگر بپذیریم جنبش مشروطه دارای چهار خواست اساسی: ایجاد دولت مدرن، تاسیس ملت، تأمین معیشت برای شهروندان و ساکنین سرزمین، و همچنین تامین آزادیهای سیاسی-اجتماعی بود (صد البته این خواستها اساساً حتی از ذهن ممتازترین رهبران فکری این جنبش نیز عبور نکرده بود بلکه محصول نقد آن جنبش و بازخوانی گسترش تاریخی آن توسط منتقدین است) آنگاه میتوان مدعی بود که در دوره رضا شاه سه خواست از این چهار خواست جنبش مشروطه متحقق شد. از این منظر میتوان به امکان یک تحلیل دینامیکی نزدیک شد، تحلیلی که در آن مکانیزمها، فاکتورهای اصلی وقوع رویدادهای سیاسی هستند نه خواست، انگیزه یا شخصیت بازیگران سیاسی. به این ترتیب است که میتوان تحلیل رویدادهای سیاسی را به تحلیل دینامیکهایی تقلیل داد که مکانیزمهای مولد آنها همزمان خصلتهای علی و معلولی دارند، یعنی در چرخههایی قرار میگیرند که خود علت خود میشوند. وقتی از درکپذیری در بالا سخن گفتم، منظورم نوعی ویژه از معنا بود. معنای اجتماعی و اساساً خود معنا عبارت از نسبتی است که یک ایده با شبکهای از مفاهیمی برقرار میکند که رویدادهای مربوط به آن ایده را درکپذیر میکنند، دقیقاً به همان شیوه که یک ایده جدید خود را در شبکهای از مفاهیم قبلاً پذیرفته شده آنچنان جایگیر میکند تا نظم جدیدی از مفاهیم را به این منظور پدید آورد تا ابژههای مورد مطالعه آن دانش را اکنون به طریقی ویژه قابل تفسیر سازد. به این ترتیب معنا به امری درون سیستمی فروکاسته میشود بدون اینکه ناظر به تطابق با چیزی باشد که اصحاب فلسفه تجربی به آن «بیرونی» میگویند.
چنین توانش ذهنی البته وجوه دیگری نیز دارد و آن مربوط به نظریه حقیقت Truth theory است. قبلاً در باره این موضوع و ربط آن به مسأله وجود از حیث فلسفی چیزهایی نوشتم، و اینکه چگونه راست و نادرست در حوزه کنش سیاسی (در دستگاه نظری نگارنده در تمام ساحتهای معرفت بشری) از اساس مهمل و ناکارآ است. گروه الف، گروه ب را مورد شدیدترین نقدها قرار میدهد، چرا؟ پاسخ این است که نقد گروه الف بر گروه ب «درست» است (وقتی از این دست حرفها مینویسم نمیتوانم همزمان خشم و خندهام را و البته تحسینم را نسبت به سقراط پنهان کنم!) اما موارد بسیاری وجود دارد که در آن درست بودن خود نقد مشروط به درستی یا وضعیت وجودی گروه ب است. از منظر نظریه حقیقت انگلوساکسونی، چنین وضعیتی پارادوکسیکال است، نقد گروه الف بر ب تنها در صورتی درست است که نادرست باشد! از منظر منطق دیالکتیکی اما چنین پارادوکسی رفع شدنی است، منطقی که در بنیاد منطق مدنیته قرار دارد. قبلاً اشاره کردم که منطق مدرنیته بر نقد قرار دارد، نه نقد دیگری، بلکه نقد خود. عقل بدون اینکه متوسل به ساحتی بیرون از خود شود تا خود را نقد کند، خود را نقد میکند تا از خود بیرون شود، بیرون رفتنی که در درک متعارفی ما، جهان خارج نامیده میشود. هم رضا شاه و هم پسر او با ترویج مدرنیزاسیون و مدرنیته، بنیانهای جامعهای را ریختند که امکان نقد بر خود آنها را فراهم آورد و این نقد نیز منجر به حذف آنها شد و این در ذات مدرنیته است که عقل در آن امکان مییابد یا آنچنان توانا میشود تا مرزهای خود را بدون اینکه از خود بیرون رود تعیین کند. برای آنهایی که با ریاضیات آشنایی دارند، نزدیکترین نمونهای که میتوان مثال آورد Intrinsic Geometry است و یا مثلاً کار درخشان گوس و شاگرد او در امکان تعیین انحنای فضا با تعریف فرمهای دیفرانسیلی. اما حذف نظام پادشاهی بر عکس منطق دیالکتیکی، منجر به حدوث نظامی با کیفیتتر نشد. درواقع از اساس یک فرایند دیالکتیکی در اینجا طی نشد، ایدهای که به گمان من میراثبر نظام پهلوی در سودای آن است، یعنی به اتمام رساندن فرایندی که در چهل و اندی سال پیش ناتمام ماند: ارائه یک فرم عالیتر از نظام پادشاهی، که در آن خواست چهارم جنبش مشروطه از طریق تحدید قدرت پادشاه، امکانپذیر گردد. اینکه چنین سودایی در وضعیت دینامیکی حاضر تا چه میزان شانسی برای تحقق دارد موضوع سخن من نیست و حتی اینکه او از چه میزان توانایی و شایستگی برای انجام این کار برخوردار است، اما نکتهای است که کنشگران سیاسی و اجتماعی باید به آن توجه کنند. میراث پادشاهی در ایران لباسی نیست که آن را دور ریخته باشیم یا عوض کرده باشیم، بسیاری از بنیانهای معرفتی جامعه ایرانی حول الهیات سیاسی شکل گرفته که پادشاهمحور بوده است و بنابراین طبیعی است که بقایای این نظام معرفتی دینامیکی را حول خواست پادشاهی در ایران ایجاد کند، چه موافق آن باشیم و چه مخالف آن. انتساب این خواستها به موضوعات کودکانهای مانند رهبرتراشی و قیممآبی صرفاً نشان دهنده این امر است که گویندگان آنها تا چه میزان محتواپایه میاندیشند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.