به خُردان سپردی تو کار دُرُشت
شهبانویِ عزیز
درود بر شما
مدتهاست که میخواهم برایت نامه ای بنویسم. بارها و بارها شروع به نوشتن کرده و در نیمه های راه، دست از نوشتن کشیده ام. امروز برای اولین بار مستندِ «شهبانو» را که شبکه من و تو چند سالِ پیش تهیه کرده، دیدم. آه از نهادم برآمد. این روزها بسیار به هم ریخته ام. گفتم شاید دیدنِ این مستند کمی آرامم کند. اما دریغ و درد که حالِ بدم، بدتر شد. تصمیم گرفتم برایت نامه ای بنویسم. شاید مرهمی باشد بر زخمهایِ همیشگی ام.
مستندِ شهبانو را به دقت در جزئیات نگاه کردم. آنقدر کلمات و تصاویر به دقت انتخاب شده اند، که بیننده را مسحور و مدهوش میکند. برایِ بسیارانی اگر جایِ غرور و افتخار باشد، برایِ من و هم نسلانم پر است از درد. پر است از غربت. آنهمه آبادانی! آنهمه پیشرفت! آن همه زیبایی! آن همه امکانات! و اما زمانی که نوبت به ما رسید، سهم ما چه شد؟ شکنجه؟ زندان؟ سرکوب؟ کمیته؟ شلاق؟ گلوله؟ اعدام؟ مگر ما هم از همان سرزمین نبودیم؟
شهبانو جان! چه شد که تا ما به دنیا آمدیم، همه چیز در چشم بر هم زدنی از بیخ و بن، کن فیکون شد و ایران با سرعتِ سرسام آوری به دوره ی جاهلیت بازگشت؟ گناهِ ما چه بود که مدرسه را در زمانی شروع کردیم که جاسوس بودن ارزش شد؟ گناهِ ما چه بود که اخلاقیات از جامعه رخت بربست؟ گناهِ ما چه بود که به جایِ فرخ رو پارسا، زهرا رختشورها اسطوره شدند؟ گناه ما چه بود که از آن همه افتخار و شکوه، تنها، زنده ماندن، آن هم در زیرِ سایه ی شومِ ارتجاع سهم ما شد؟ گناه ما چه بود که خمینیِ خونخوار به جایِ اعلیحضرت، و علی گدا به جای شاهزاده رضا پهلوی، نشست؟ و به جایِ شهبانو فرحِ پهلوی بنیانگذار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، معصومه ابتکار ها شدند نمادِ روز دانش آموز؟ گناه ما چه بود جایگزین طرحِ زیبا و کامل سپاه بهداشت، مردکی بیسواد و ابله به نامِ قاضی زاده هاشمی بود که در مقام وزیر بهداشت، به جای تامین دارو برایِ کودکانِ بیمار، بگوید: آیا مردم حاضرند برای دو – سه سال طول عمر بیشترِ یک کودک، ما یک میلیارد تومان در سال هزینه کنیم؟
بانو گرفتاریم
این روزها حالِ من خوب نیست. حال هیچ کس خوب نیست. درست همانندِ سرزمینِ مادری مان . میدانی بانو جان! کاش مستندِ شهبانو را نمیدیدم، چرا که نه تنها پاسخی برای سوال هایم نیافتم، بلکه از شما گله مند هم شدم. نمیخواهم گله کنم
بگذریم. راستی شهبانو جان! میخواستم بگویم که من از خبرِ شلیک به چشمانِ مردم اصفهان تعجب نکردم. میدانم تو هم تعجب نکردی. چرا که آخوندها از همان ابتدایِ پیدایششان، کوشیده اند که چشمانِ مردم را بگیرند، و خود چشمانِ مردم باشند. این آرزو در سال پنجاه و هفت محقق شد. آخر بسیارانی از مردم چشمانشان را بر روی همه چیز بسته و اختیارش را به جمهوری جهلِ خمینی سپردند. از آن روز به بعد جمهوریِ اعدام اسلامی، بر خرِ مراد سوار و صاحبِ چشمان مردم شد. او تشخیص داد و تصمیم گرفت مردم چه ببینند، چه بخورند، چه بنوشند، چه بپوشند، چه بگویند، چه بشنوند و ….
گفتم که نمیخواهم گلایه کنم، که تو هم گله ها داری. چرا که خود میدانم مردمانِ ناسپاسی از آن سرزمین، چشمانشان را به آخوند سپردند، میدانم خاطرت را آزردند، میدانم بسیاری نمک خورده و نمکدان شکستند، و حتی میدانم که بسیارانی، تلاشهایتان را برای آبادانی و پیشرفتِ ایران ندیدند، میدانم که در چشم بر هم زدنی فراموش کردند که ایران چگونه از دوره قاجار گذر کرد. همه یِ بی مهریها و ناسپاسی ها را میدانم. و اما تو، میدانستی که کارهایِ بزرگ را به افرادِ کوچک نباید سپرد. با این حال به خُردان سپردی تو کارِ دُرُشت.
افسوس که نمیدانستی چه بر سر ما و کهن دیارت خواهد آمد. تو که تمامِ خودت را برایِ پیشرفتِ ایران و بهبود وضعیتِ زنان و کودکان گذاشته بودی، در یک روز سردِ زمستان، همه چیز را گذاشتی و گذشتی؟؟؟ آه بانو! اگر میماندی و زمامِ گسیخته ی امور را بدست میگرفتی. ما امروز دغدغه مان نان نبود. ،ما امروز دغدغه مان جان نبود.
بانو! کارِ بزرگ اداره مُلک و ملت را به آدمهای حقیر سپردی. و تو میدانی که انسانهایِ حقیر برای بالا کشیدنِ خود، دیگران را کوچک می کنند. این حقیران، ما را به حقارت کشاندند.
بانو جان! نمیخواهم با نوشته هایم اوقاتت را تلخ کنم. میخواهم اندکی از دغدغه هایم برایت بگویم. دغدغه هایِ واقعی. و از مسائلی که دغدغه یِ اصلی نبودند و دیگرانی برایمان خندقِ بلایش کردند.
بگذار برایت مثالی بیاورم. آنقدر زندگیمان پر از دغدغه است، که حجاب اجباری دغدغه یِ اصلی مان نیست. روزی که خانمِ خبرنگار که عمرش دراز باد، کارزارِ چهارشنبه هایِ سفید را به راه انداخت، زندگیِ خواهرِ نوزده ساله من و بسیارانی را نابود کرد. اینکه در زندان چه بر سرِ خواهرکم آورده اند خود مثنویِ هفتاد من است. هیچ کس از خانمِ خبر نگار نپرسید که چرا با جانِ دخترکانِ این سرزمین، که در دستانِ دیوِ سیاه گرفتارند، بازی میکنی؟ مگر نمیدانی که در زندانهایِ جمهوریِ اعدامِ اسلامی، کمترین مجازات، تجاوز به عنف است؟ دغدغه مان کرامت انسانی ست. دغدغه مان نان است. دغدغه مان مسکن و بهداشت است. دغدغه مان تحصیل و کار است. دغدغه مان عافیت و زندگیِ انسانیست.
هیچ کس از خانم خبرنگار انتقاد نکرد که تو خود در ساحلِ عافیت نشسته ای و دیگران را به شنا کردن در گردابِ نابودی تشویق میکنی. بانو جان! اما این مهم، برایِ خارج نشینان و خانم خبرنگار، دغدغه نبود. همگان پیشاهنگ بودن و مبارز بودنِ خانم خبرنگار را ستودند، بی خبر از آنچه بر ما و دخترکانِ وطن رفت. نمیخواهم بدبینانه به موضوع بنگرم، ولی در این قحط سالِ آدمیت، و زیرِ سایه نکبت بارِ جمهوری جهلِ اسلامی، اگر حتی قانونِ حجابِ اجباری هم لغو شود، مگر میشود شرافت و کرامتِ از دست رفته را بازیافت؟ به قول بابا طاهر: اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
بانو جان! شاید فکر کنی که من آدم محافظه کاری شده ام. شاید. نمیدانم. تو خود شاهد بودی که رژیم چه بی مهابا، به سرِ معترضان شلیک میکرد. و جدیدا دیدی که چشمهایشان را هدف قرار داد.
چند روزِ پیش با تعدادی از دوستان، طبق عادت در موردِ اوضاع مُلک و ملت صحبت میکردیم. همه یِ حسرتمان این بود که کاش شهبانو از اعتبار و نفوذش استفاده میکرد. کاش صدایِ ما مردمِ داغدار میشد. کاش به جایِ خانم خبرنگار که در کاخِ سفید نهایتِ تلاشش را معطوف تحریمِ مقامات جمهوری ِ اعدام کرده، شهبانو را میدیدیم که طلایه دارِ جنبشِ آزادیخواهانه مردم است. اکنون که از هر کوی و برزن فریادِ رضا شاه روحت شاد به گوش میرسد، ما از شهبانو انتظار داریم ما شب زدگان را به سپیده برساند.
بانو!! چاره ای بیندیش. ما را رها نکن. سکانِ این کشتیِ طوفان زده را بدست بگیر. ما فرزندانِ این سرزمین، از تو چشمِ یاری داریم. بس است. مردم بیمناکند. مردم را ترسانده اند. تعدادی میگویند که هر گاه اعتراضی یا اعتصابی صورت میگیرد، فرزندانمان را در خانه نگه میداریم. میگویند ما آزادی را به بهایِ خون و زندگیِ فرزندانمان نمیخواهیم. میگویند آخوندها آنقدر ما را به حقارت کشانده اند که ما نه برایِ زندگی کردن، که برایِ زنده ماندن میجنگیم. میگویند ما را به جایی رسانده اند که حاضریم برای زنده ماندن، تن به هر خفت و خواری بدهیم. آخر میدانی بانو! مرگ نیز خود دغدغه ایست.
اما بانو جان! در مقابل هم هستند بسیارانی که حاضرند جان را فدایِ این سرزمینِ زخمی و بی جان کنند. در این قحط سالِ آدمیت، که همه به فکرِ نام و نانِ خود هستند، نیست کسی که راه را نشانمان دهد. به قولِ فردوسی:
دریغ است ایران که ویران شود
و
کنون چاره ای باید انداختن
شهبانو جان! گویی با رفتنِ خاندانِ پهلوی از ایران، جان از بدنِ وطن رفت. نکبت و سیه روزی حاصل ناسپاسی بسیارانی بود. اگر چه میدانم آنانی که سکوت کردند نیز، مبرا نیستند. تو ببخش گناه این ملتِ طوفان زده را. تو ببخش این ناسپاسانِ پشیمان را. تو ببخش که ما از تو چشمِ یاری داریم.
بانو جان! نامه ام را با بیتی از سعدی به پایان میبرم. امید است که صدایم را بشنوی.
به خردان مفرمای کار درشت که سندان نشاید شکستن به مُشت
نخواهی که ضایع شود روزگار به ناکاردیده مفرمای کار
پاینده ایران
با احترام و سپاس بسیار
نظرات
جلسهء کوتاه پرسش و پاسخ با “شهبانو جان!” و دوستان
پرسش:
“شهبانو جان! چه شد که تا ما به دنیا آمدیم، همه چیز در چشم بر هم زدنی از بیخ و بن، کن فیکون شد و ایران با سرعتِ سرسام آوری به دوره ی جاهلیت بازگشت؟”
پاسخِ “شهبانو جان!” (به سبک مش قاسم):
دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ,
ریشه ای این کن فیکون شدن بر می گردد به کودتای ۲۸ مرداد علیه دولت قانونی دکتر مصدق و روبوسی معروف شاه و کاشانی پس از کودتا (که عکسش هم همه جا هست), البته برخی مورخین بر این عقیده اند که این ماچ بازی های سابقه اشان بیشتر از این حرفها بوده و در حقیقت امر, نطفهء جمهوری اسلامی زمانی بسته شد که دربار و فدائیان اسلام بر سر ترور احمد کسروی توافق و توطئه کردند.
بعد از کودتا هم حکومت ننگین پهلوی برای راضی نگه داشتن آخوندهای ارتجاعی سپهبد نادر باتمانقلیچ را همراه با آخوند فلسفی فرستادند تا معبد بهائیان در تهران را منهدم کند. عکس های سپهبد موجود است که چگونه دوشا دوش برادر آخوند فلسفی شاد و خندان کلنگ به دست مشغول تخریب مرکز بهائیان است, غافل از اینکه این در حقیقت امر تیشه به ریشه زدن کل کشور و خود سلطنت است.
پس از همکاری ارتش شاهنشاهی با آخوندها در ۱۳۳۴, در دهه ۴۰ شمسی ساواک “انجمن حجتیه” را سازماندهی و تاسیس کرد.
و خلاصه این پرورش دادن عقب مانده ترین اقشار و لایه های روحانیون شیعه در حقیقت سیاست رسمی سلطنتی بود که انجام می شد.
این جلسه پرسش و پاسخ قرار بود کوتاه باشد.
پس تا همین جا برای الآن کافی است.
اگر وقت شد در فرصتی دیگر به بقیهء خیانتهای سلطنت به مردم ایران می پردازیم.
بای بای
چهارشنبه, ۶ام بهمن, ۱۴۰۰
از اینکه بر گفته های مصدق وطن فروش (ضد غرب، دستمال به دست برای شوروی) تاکید می کنی،میشه فهمید که از چه دسته آدمهای کوته فکر، وطن فروش و خائن به مردم و در خدمت کمونیست کارگری هستی. راستی حواست هست مصدق خائن بیشتر از پنجاه سال است به درک واصل شده و بیش از سی سال است که دیگر شوروی وجود خارجی ندارد و تو هنوز در باور های کپک زده ات زندگی میکنی؟ تو جزو اون دسته از آدمهایی هستی که بدون به دنیا میان، بدون زندگی میکنن و بدون به درک واصل میشن. متاسفانه دیگر به خوب شدنت امیدی نیست. :):):):):)
پنجشنبه, ۷ام بهمن, ۱۴۰۰
بخش دوم جلسهء کوتاه پرسش و پاسخ با “شهبانو جان!” و دوستان
پرسش:
شهبانو جان! چطور شد که خود شما و دربارتان گرفتار این مغلطه های “بازگشت به خویش” و این نوع مزخرفات آل احمدی و فردیدی شدید؟
پاسخ:
راستش تقصیر همه اینها به گردن آن “فیلسوف دربار” سید حسین نصر هست, که هی میگفت بذارین من با این مارکسیستها بحث کنم, من خودم یک تنه همه شان را به خودشان بازگشت میدهم و آبروشان را میبرم و از این حرفها.
پرسش:
شهبانو جان! نظر شما در بارهء خاطرات هفت جلدی اسدالله علم, وزیر دربار چیست, و شرح ماجراهای مهیج همسر محبوبتان در پی عشق.
پاسخ:
دیگه قرار نشد بیش از حد در زندگی شخصی ما فضولی کنید.
باشه “شهبانو جان!” چندتا پرسش کوتاه دیگر باقی مانده است, اما مثل اینکه شما دیگه حال و حوصلهء ما را فعلا ندارید. اگر فرصتی پیش آمد شاید این جلسات “پرسش و پاسخ” را ادامه بدهیم.
جمعه, ۸ام بهمن, ۱۴۰۰